ارسالها: 24568
#181
Posted: 5 Apr 2020 11:32
شماره ۱۸۰
اگر عنایت غم نیستی که یار من است
که را غم من و اندوه بیشمار من است
غم تو یک نفس از من نمی شود غایب
هم اوست در همه عالم که یارغار من است
مرا نه یار و نه اغیار جز تو یاری نیست
غمی دگر نخورم چون غم تو یار من است
به دام زلف تو افتادم و عجب تر این
که من مقیدم و دام من شکار من است
اگر به وصل نخواهی نواخت واویلا
که مالک غم هجران در انتظار من است
نهاده ام سر بیچارگی و مسکینی
همین دگر چه به بازوی اقتدار من است
به ترک هستی خود گفتن و به بودن نیست
نه مرد کار چنینم اگر نه کار من است
ز پیر عشق شنیدم که گفت هر حلّاج
نه رازدار انا الحق نه مرد دار من است
شدم ز دست وگر باورت نمی شود
به خاک پای تو سوگند استوار من است
ز بس که خون دل از چشم من فرو ریزد
گمان برند که یاقوت در کنار من است
رعایتی دگرم گر نمی کنی باری
همین قدر که نزاری زار زار من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#182
Posted: 5 Jul 2020 20:26
شماره ۱۸۱
نتیجه ای که زافکار نیم جان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
داد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#183
Posted: 5 Jul 2020 20:27
شمارهٔ ۱۸۲
گر رقیبش دشمن جان است رضوان من است
ورهمه مالک بود در راه او جان من است
آب حیوانی کزو شد زنده ی جاوید خضر
گر زمن پرسند خاک کوی جانان من است
من چه غم دارم اگر بر چشم اهل روزگار
ترک نام و ننگ دشوار است آسان من است
از بهشت و دوزخ ار خواهی نشانی ای پری
روزهای وصلت و شب های هجران من است
مذهب من نیست بودن قابل زهد و ورع
پند دانشمند ننیوشم که نادان من است
کفر مطلق نیست می گویند جز در زلف دوست
حلقه ای زآن زلف میخواهم که ایمان من است
نیست در فرمان من دانی که دل در اصل نیست
چون کنم دعوی که دل در تحت فرمان من است
درد دارم درد آه از درددل ای دوست دوست
چون کنم هم دردی درد تو درمان من است
مطربی دیگر ندارم در تماشا گاه وصل
زاری مسکین نزاری صوت و الحان من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#184
Posted: 5 Jul 2020 20:27
شمارهٔ ۱۸۳
شراب خانه ی وحدت که انزوای من است
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#185
Posted: 5 Jul 2020 20:28
شمارهٔ ۱۸۴
سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
ر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#186
Posted: 5 Jul 2020 20:28
شمارهٔ ۱۸۵
گر بدانی لمن الملک این است
اطلبوا العلم ولو بالصّین است
هرچه در دایرۀ گردون نیست
همه در یک دلِ روشن بین است
گر تو را آن دلِ روشن باشد
مطلعِ صبحِ قیامت این است
مست باش ای دلِ دیوانه که مست
فارغ از عیب گر و تحسین است
هر که با دخترِ دوشیزۀ رز
متأهل نشود عِنّین است
عقل اگر حکم کند من نکنم
ترکِ می کآن سخنِ رنگین است
عکسِ رخسارۀ جانانۀ ماست
هر اشارت که به حورالعین است
هندوی ِرومیِ او یعنی خال
نقطه یی بر ورقِ نسرین است
زرهِ مُظلِم او یعنی زلف
عقل را ظلمت و ما را دین است
حلقه بر حلقۀ زلفش گویی
حبسِ خَم در خَمِ غسطنطین است
هیچ زندانی از او ره بیرون
نبرد گرچه رهش تعیین است
ورچه تو بودۀ در زندانش
حلقه در گوشِ درش مشکین است
بر دلم هیچ ملامت مکنید
گر خطایی رود اندر چین است
گرچه دل گیر بود خوش باشد
تن وطن گاهِ دلِ مسکین است
رمز می گویم و می گویم باز
آن چه در ضمنِ سخن تضمین است
غایتِ کار محبّت دارد
با نزاری همه را این کین است
پسِ دیوارِ قناعت بنشست
گرچه صاحب قدمی پیشین است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#187
Posted: 5 Jul 2020 20:29
شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#188
Posted: 5 Jul 2020 20:29
شمارهٔ ۱۸۷
آنجا همه شیر و انگبین است
این جا بنگر که همچنین است
ساقی غِلمانِ ماه روی اند
شیر و می و شهد و حور عین است
از مجلس ما اگر درآیی
بینی که بهشت راستین است
ما را مشمر ز خودپرستان
شک ممتنع از پی یقین است
آن قوم که برفکندگان اند
آن شیوه برون از آن و این است
خودبینی و خود پرستی یار
این هر دو خلاف شرع و دین است
هر کو در نام و ننگ بربست
با حور بهشت همنشین است
ایمن نیی از فرشته نفس
تا لشکر دیو در کمین است
فی الوقت ز ملک مصر خوش تر
آن را که شکر لبی قرین است
بر معتقد نزاری مست
نفرین چه کنی که آفرین است
از عین یقین خبر ندارند
آن را خیال پیش بین است
فی الجمله خلاف در میانه
از غایت حقد و بغض و کین است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#189
Posted: 5 Jul 2020 20:30
شمارهٔ ۱۸۸
کنون که قبله ی من روی آن نگارین است
سجود پیش رخ او کنم که راه این است
نماز من چو در این قبله طاعت است و قبول
ز خاک قبله ی خود ساختن چه آیین است
چو روی دوست بود فارغم ز قبله ی غیر
اگر چه کفر تو باشد ولی مرا دین است
چو دیر هست چه جویم نشان صومعه باز
که کنج صومعه ها مسکن مساکین است
نگنجد این سخن اندر دهان ناقص عقل
که این سخن نه برازای مرد خود بین است
نزاری و می و معشوق و کنج دیر مغان
طریق عاقل و مجنون بی غرض این است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#190
Posted: 5 Jul 2020 20:30
شمارهٔ ۱۸۹
بتی لاغر میان فربه سرین است
که از سودای او خلقی حزین است
چه گویم از میان او که وصفش
برو ز اندیشه ی باریک بین است
قبای حسن شد بر قد او ختم
سخن در قامت او راستین است
دو چشم مست شور انگیز او را
ندانم با خردمندان چه کین است
دو دل دزدند هر دو مست و خون ریز
نه دعوی می کنم عین الیقین است
ز عکس زیور آن خرمن گل
مگر گویی ثریا خوشه چین است
دلم بنشست خوش بر طاق ابروش
چرا با جفت مردم همنشین است
بسی شیرین تر است از جان شیرین
نمی گویم شکر یا انگبین است
اگر خاک است از خاک بهشت است
وگر ماء ست از ماء معین است
حجاب زلف بر خورشید رویش
مثال کفر و دین بل کفر و دین است
رموز عاشقان هر کس ندانند
نزاری را حقیقت این چنین است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند