ارسالها: 24568
#191
Posted: 5 Jul 2020 20:30
شمارهٔ ۱۹۰
شاد کن جان من که غمگین است
رحم کن بر دلم که مسکین است
روی بنمای تا نظاره کنم
کآرزوی من از جهان این است
دل بیچارگان به وصل دمی
شادمان کن که نیک غمگین است
گه گهم یاد کن به دشنامی
سخن تلخ از تو شیرین است
بی رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را ناز و کبر چندین است
ننوازی و بس بیازاری
آخر ای دوست این چه آیین است
کینه بگذار و مهربانی کن
که نزاری نه در خور کین است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#192
Posted: 14 Jul 2020 17:59
شمارهٔ ۱۹۱
شب هجران تباه اندر تباه است
جهان برچشمِ من چون شب سیاه است
چه می گویم سوادچشمم آخر
چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است
نبودم یک نفس از دوست خالی
وگر بودم خدابر من گواه است
چنانم هر چه فرمایی چنانم
چه گوید بنده حاکم پادشاه است
گر از من در وجود آید گناهی
نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است
به سروِ قامتِ او بخش مارا
که طوبا اهلِ جنّت را پناه است
زمن بستان مرا تا بی تو با من
نماند هیچ وگر ماند تباه است
تو بپذیرم که بی بخشایش تو
عبادت خانه من پر گناه است
مرا اکنون خبر کردنداگر نه
محبت درمیان از دیر گاه است
نمی دانم چه می گویم چه گویم
حجابِ آتشِ سوزان گیاه است
نیازم هم رسد روزی به بالا
مسیح درد ناکان دودِ آه است
نزاری در مقامِ سرفرازی
ترابِ مقدمِ مردانِ راه است
کسی را گر معیّن نیست موعود
چه غم دارم بحمدالله مرا هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#193
Posted: 14 Jul 2020 18:00
شمارهٔ ۱۹۲
می بده که در دادنِ می یاری هاست
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
ر عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#194
Posted: 14 Jul 2020 18:00
شمارهٔ ۱۹۳
تشنیعِ خلق برمن ازین خاک ساری است
وین آب دیر شد که در این جوی جاری است
ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم
آری همیشه شیوه افسرده خواری است
ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست
اصل جهاد قاعده جان سپاری است
زهّاد را امیدِ ثواب از عبادت است
معهودِ ما به دوست نیازست و زاری است
داند که از دیارِ که می آید این صبا
آن را که برمقالتِ ما استواری است
اسرار فاش می کنم و قاصرم و لیک
بی طاقتی نتیجه بی اختیاری است
الحق مقصّرم که قلم را به خدمتی
رخصت دهم که حاصلِ آن شرم ساری است
هرگز قبول کی کند از من سخن شناس
عذری که در مقابله نابه کاری است
معذور نیستم که به تاراج می دهم
گنجی که در خرابه کُنجِ نزاری است
بس مدّتی نماندکه بر تو نزاریا
فتوی روان شود که چو حلّاج داری است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#195
Posted: 14 Jul 2020 18:01
شمارهٔ ۱۹۴
خوش ولایت ها که در تحتِ امورِ اولیاست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
ار میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#196
Posted: 14 Jul 2020 18:04
شمارهٔ ۱۹۵
با تو ما را اتّصالِ جانی است
وین حدیث از عالمِ روحانی است
عقل گفت او از کجا تو از کجا
من چه دانم قدرتِ ربّانی است
جز به چینِ زلفِ تو اقرار من
هر چه دانم غایت نادانی است
جز به سر گردیدن اندر پایِ تو
هر چه دیگر هست سر گردانی است
خویشتن بین گو مکن دعوی که کار
نه به زورِ پنجه و پیشانی است
گر کسی دستی کند در خونِ ما
زودیت خواهند کو قربانی است
در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق
جمله جانِ عارفان سر خوانی است
دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست
روزِ روشن در شبِ ظلمانی است
نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور
وین بلاغت نیز هم انسانی است
بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست
غایتِ امکان چو بی امکانی است
خویشتن بینان مگر پنداشتند
کاقتضایِ عاشقی کسلانی است
ازشتر مستی در آموز ای پسر
خویشتن پرور خرِ کهدانی است
می کشد بار اشتر و در بی خودی
فارغ از دشواری و آسانی است
چون ندارد چاره یی در دستِ دوست
محو شد وین هم ز بی درمانی است
دست گیری کو که عقلِ پای مرد
چو نظر در معرضِ حیرانی است
کف ندارم خالی از جامِ الست
گرچه می در جامِ جان پنهانی است
گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم
گرچه کارِ چشم خون افشانی است
نیست چون معلول معلولان راه
آری آری گوهرِ ما کانی است
درّ این اسرار پنداری مگر
ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است
نی که در جنبش نباشد آفتاب
ذرّه یی با آن که چون نورانی است
شیر رز را گروهی اهلِ دل
گفته اند آری که روح ثانی است
جانِ جان است او فرو ریزش به حلق
گربه حجّت بشنوی برهانی است
روشن است اینک دلیلی روشن است
جانِ یاران است و یارِ جانی است
بر سخن هایِ نزاری جان بده
جانِ شیرین هم به جان ارزانی است
توگران باریِ جان او مبین
نا نپنداری بدین ارزانی است
مسکرات الوجد چیزی دیگرست
آن برون زین عالمِ حیوانی است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#197
Posted: 14 Jul 2020 18:06
شمارهٔ ۱۹۶
عرق چین تو بویی بر صبا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#198
Posted: 14 Jul 2020 18:07
شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#199
Posted: 14 Jul 2020 18:07
شمارهٔ ۱۹۸
یارب مرا خلاص ده از هر چه غیر توست
تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#200
Posted: 14 Jul 2020 18:08
شمارهٔ ۱۹۹
ای من غلام آنکه غلام غلام توست
در آرزوی جرعه ی جام مدام توست
جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر
گر راست بشنوند زمن عکس جام توست
بر مقدم تو گر برود گو برو سرم
سرهای گرد نان جهان زیر گام توست
گر شد دل رمیده ی من رام عشق تو
نبود عجب که توسن افلاک رام توست
هرگز نه ممکن است که خواهد خلاص یافت
هر دل که قید سلسله ی همچو دام توست
جایی دگر کدام و پناهی دگر کجا
اینش نه بس که در حرم اهتمام توست
گر بگذرد نزاری بر یاد خاطرت
او را تمام اگر چه که او ناتمام توست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند