ارسالها: 24568
#211
Posted: 1 Aug 2020 21:45
شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#212
Posted: 23 Feb 2021 16:02
شمارهٔ ۲۱۱
به روزگار شبی گر دهد وصالم دست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#213
Posted: 23 Feb 2021 16:02
شمارهٔ ۲۱۲
دلی که عاشق روی نگار دلبندست
نه ممکن است که با صابریش پیوندست
کسی که او به صفت صابرست عاشق نیست
به عشق و صبر نظر کن که چند در چندست
کدام عاشق صادق شنیده ای که ز هجر
ز عاجزی سپرِ صابری نیفکنده ست
چهارسوی نهادم ز رخت صبر تهی ست
که شش جهات وجودم به عشق در بندست
ز پند هیچ نیاید، نصیحتم مکنید
که مرد عاشق دیوانه فارغ از پندست
کمینه بنده ی اویم اگر قبول کند
به هرچه خواهد و فرمان دهد خداوندست
هزار توبه شکستم هنوز مردم را
طمع بود که مرا التفاتِ سوگندست
به مهر زن نکنم دامن دل آلوده
که پایبندیِ واماندگان ز فرزندست
نزاریا ره دیوانگان عشق سپر
طریق زهد ره مردم خردمند است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#214
Posted: 23 Feb 2021 16:03
شمارهٔ ۲۱۳
خلاف وعده کردن ناپسندست
ببین کز وعده ی وصلِ تو چندست
مده دشنام ناخوش بوسه ای ده
چه زهرم می دهی آنجا که قندست؟
بترس از چشم شور و ابروی تلخ
که از نامحرمان بیم گزندست
به آتش برفشان گه گه سپندی
که دفع چشم بد دود سپندست
علاجِ دردِ بی آرامِ من کُن
ببخشا بر دلی کو دردمندست
به کوته دیده گویید ای مشنّع
بلای عقل بالای بلندست
مرا گویی مرو دنباله ی عشق
نمیدانی که در حلقم کمندست
خطیب از دوستانم گو حدیثی
کرا پروای چندین وعظ و پندست
که در بند بلای قامت دوست
همه عضو نزاری بند بندست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#215
Posted: 23 Feb 2021 16:06
شمارهٔ ۲۱۴
مرا که با رگ جان شاخ مهر پیوندست
گمان مبر که دلم دل ز دوست برکندست
تنم به یک نفس از وصل یار خوشنودست
دلم به یک نظر از روی دوست خرسندست
غریب نبود اگر چشم جان به جانان است
عجیب نیست اگر میل دل به دلبندست
فغان کنند نصیحت کنان، نمیدانند
که بندِ پایِ دلِ مُستمندِ من پندست
ز فرقت تو به جان آمدم بیا ای جان
که جان من به جمالت بس آرزومندست
به خاک پای تو کز دیده غرق در خونم
به خاک پای تو گفتم، ببین چه سوگندست!
خلاف عهد نزاری مکن به سعی جفا
که در وفا و صفا بی نظیر و مانندست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#216
Posted: 23 Feb 2021 16:10
شمارهٔ ۲۱۵
محبتی که میان من و تو موجود است
پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست
ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد
قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست
هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز
که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست
وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش
چو از ملازمت تن روان برآسوده ست
همین بس است که خشنودی تو حاصل شد
خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست
ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود
کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست
پس از قیامت محشر هزار سال دگر
اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست
کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست
ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست
به اولین قدم ار سر رود نزاری را
کسی که از تو زیان کرده است برسودست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#217
Posted: 23 Feb 2021 16:11
شمارهٔ ۲۱۶
من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#218
Posted: 23 Feb 2021 16:12
شمارهٔ ۲۱۷
ساقی سر خم زود برانداز که عید است
پژمان منشین بزم فروساز که عید است
تا کی ز نهان خوردن و در خفیه شمیدن
با خلق بگو روشن و سرباز که عید است
بردار نقاب از خم ابروی هلالت
بر بام شو و بانگ درانداز که عید است
گو از افق طرف تتق ماه دوهفته
بنمود خم ابروی طنّاز که عید است
امشب من و ابروی هلال و قدح می
فردا تو به بازار فرو تاز که عید است
بن گاه حریفان و طرب خانه یاران
از اقمشه روزه بپرداز که عید است
زین پیش اگرت مصلحتی بودو حجابی
زین بیش منه عذر و مکن ناز که عید است
از ما به نزاری برسان مژده که در حال
خلوت گهت أراسته کن باز که عید است
بگذشت مه روزه کنون مقدم شوّال
دارید به اکرام و به اعزاز که عید است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#219
Posted: 23 Feb 2021 16:14
شمارهٔ ۲۱۸ >
دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#220
Posted: 23 Feb 2021 16:17
شمارهٔ ۲۱۹
گر از دل باز گویم بیقرار است
وگر از دیده خونش در کنارست
اگر عقل است سودای دماغ است
وگر خاطر پریشان روزگارست
نه روزم جز قلم کس همزبان است
نه شب الّا خیالم راز دارست
مگر هم سایه بامن همنشین است
مگرهم ناله با من سازگارست
وفا از هرکه جویم بی نشان است
جفا از هرکه گویم بیشمارست
عفا اللّه غم که با من در همه حال
میان آب و آتش یار غارست
نزاری پیش از این بودی به زاری
کنون باری به زاری های زارست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند