انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 57:  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
اشعار امیر معزی




امیرالشعراء ابوعبداﷲ محمدبن عبدالملک معزی نیشابوری فرزند امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری از شاعران دربار الب ارسلان بود و خود برای نظامی عروضی از پدرش سخن رانده که «پدر من امیرالشعراء برهانی رحمه اﷲ در اول دولت ملکشاه به شهر قزوین از عالم فنا به دار بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا به سلطان ملکشاه سپرد در این بیت:
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را به خدا و به خداوند سپردم ...»
و به چگونگی راه یافتن خود به دربار ملکشاه سلجوقی به پایمردی علاءالدوله امیرعلی فرامرز ندیم و داماد ملکشاه اشاره می‌کند که چگونه روزی سلطان به عزم دیدن هلال رمضان بیرون می‌رود و ماه را پیش از دیگران می‌بیند و معزی که در این وقت حاضر بوده این رباعی را می‌گوید:
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی چون کمان شهریاری گویی
نعلی زده از زر عیاری گویی
در گوش سپهر گوشواری گویی
سلطان را این رباعی خوش می‌آید و از راه انعام اسبی به شاعر می بخشد و معزی این رباعی را میگوید:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
سلطان بر او احسانها می‌کند و به رتبه‌اش می‌افزاید و فرمان می‌دهد تا او را به لقب امیرمعزی بخوانند منسوب به خود سلطان که لقب معزالدنیا و الدین داشت.
پس از آن امیرمعزی شهرتی فراوان به دست آورد و از مقربان درگاه سلطان گردید و صاحب جاه و جلال شد چنانکه عوفی در لباب الالباب نویسد: «سه کس از شعرا در سه دولت اقبالها دیدند و قبولها یافتند چنانکه کس را آن مرتبه میسر نبود، یکی رودکی در عهد سامانیان و عنصری در دولت محمودیان و معزی در دولت سلطان ملکشاه.»
معزی تا پایان عهد ملکشاه یعنی تا سال ۴۸۵ ه.ق در خدمت این پادشاه بود بعد از وفات او و آشفتگی کار جانشینان وی، معزی مدتی از عمر خود را در هرات و نیشابور و اصفهان به سر برد و سرگرم مدح امرای مختلف این نواحی بود تا آنکه سنجر به سلطنت رسید و امیرمعزی بدو پیوست و از این پس تا پایان حیات در خدمت سنجر بود.
عوفی درباره ٔ مرگ امیرمعزی نوشته است که روزی سلطان سنجر در خرگاه بود، ناگاه تیری از کمان شاه جدا شد و به امیرمعزی اصابت کرد و او در حال جان سپرد. بنا به تحقیقی که عباس اقبال در مقدمه دیوان معزی کرده قول عوفی بر این که معزی بعد از اصابت تیر در حال بمرد درست نیست و معزی مدتها بعد از این واقعه زنده بوده است، و اما از مرثیه‌ای که سنایی در مرگ معزی گفته معلوم می‌شود که معزی سرانجام به همان زخم تیر بدرود حیات گفته است و تاریخ مرگ او بنا به تحقیقات اقبال و صفا بین ۵۱۸ و ۵۲۱ ه.ق بوده است.
ویژگی عمده شعر معزی سادگی آن است. کوششی که او در سرودن غزلهای نغز به کار برده -اگر چه فاقد سادگی و شیرینی غزلهای فرخی است- مسلماً وسیله مؤثری در پیشرفت فن غزل‌سرایی شده است. با این حال انوری در این بیت او را به تقلید از عنصری و فرخی متهم کرده است:
کس دانم از اکابر گردن کشان نظم
کو را صریح خون دو دیوان به گردن است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخشهای دیوان امیرمعزی عبارتند از:

قصاید
ترکیبات
ترجیعات
مسمط
غزلیات
قطعات
رباعیات





قصاید



شمارهٔ ۱

با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا

لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا

فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر به این فتح مهنا

بشکفته به دین داری او جان پیمبر
نازنده به فرزندی او آدم و حوا

بهروزی او در همه گیتی شده معروف
پیروزی او در همه عالم شده پیدا

رزمش‌ همه با نصرت و رسمش همه‌ نیکو
روزش همه با دولت و کارش همه زیبا

ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و خُتَن و کاشغر و خَلُخٌ و یغما

بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست
از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا

از موکب تو کوه نماید همه هامون
وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا

آنجاکه تَف توست چه جیحون و چه هامون
وانجا که صف توست چه جنگ و چه‌تماشا

تاگَرد سپاه تو برآمد ز خراسان
یک باره به اِدبار فرو شد سر اعدا

زین نصرت و زین فتح‌ که دیدند و شنیدند
دیگر به خراسان نبود غارت و غوغا

نشگفت اگر از بیم توشیران بگریزند
کز هیبت تو موم شود آهن و خارا

تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش
نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا

هر شاه‌ که یک راه زتیغ تو بترسد
از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا

سو‌دش نکند تعبیهٔ قلعه و لشکر
آن به‌ که‌ کند با سرِ تیغِ تو مدارا

گر تعبیه‌سازی به‌سوی روم دگر بار
زُنّار چو افسار کنی بر سر ترسا

فرمان تو مسجد کند از خانهٔ رُهبان
شمشیر تو خَرزین‌ کند از چوبِ چلیپا

شاها، مَلِکا، جملهٔ آفاق تو داری
شد دیدهٔ دین از ظفر و فتح تو بینا

بیم است ز شیران جهان وز تو رعایت
عذرست ز شاهان جهان وز تو مُحابا

شادند و سرافراز به عدل تو خداوند
چه‌ خویش و چه بیگانه‌ و چه پیر و چه برنا

تا، بنده معزی ز فتوح تو سخن‌ گفت
زیر قدمش گشت ثَری همچو ثُریا

هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید
باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤِ لالا

تا عقل شناسنده تمام است به دانش
تا مهر فروزنده بلندست به جَوزا

زیر علم فتح تو بادا همه عالم
زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا

شمشیر تو برنده و دست تو دهنده
فرمان تو پاینده و بخت تو توانا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲

ای کرده فتح و نصرت در مسرق آشکارا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا

با خیل‌خیل لشکر چون سیل‌سیل باران
با فوج‌فوج موکب چون موج‌موج دریا

از توده‌توده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونه‌گونه رایت چون شهرکرده صحرا

بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا

ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخ‌وار بسته هر یک میان به جوزا

شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا

از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا

از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا

تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا

ای‌گشته همچو مشرق مغرب به تو مزین
وی‌ گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا

فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل
ملکی چنین که‌ گیرد جز شهریار دانا

زین فتح نوکه کردی ملت‌گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت ‌گرفت بالا

هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا

از نعل بادپایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا

از روی جنگجویان وز موی شیرگران
بی‌نرخ شد به توران‌کافور و مشک سارا

همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومی‌که بر خلافت بودند چون ثریا

خشمت نکردکس را الا به‌حق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا به‌حق محابا

از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ‌آوران یغما جانشان زدند یغما

از تیغ شیر مردان تن‌شان شدست عبرت
وزپای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا

در قلعه بود خصمت سیمرغ‌وار پنهان
پیش تو آمد آخرگنجشک‌وار پیدا

نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور‌ شد مفاجا

بگرفتی و سپردی مُلکَش به‌پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به‌دست غوغا

از هیبت تو آخر جون آب‌گشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم‌ گشت خارا

فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا

گر باد بود دشمن بی‌باد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بی‌خارگشت خرما

قحط ستم ز توران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا

اینجا ز فر عدلت ایمن شدست مومن
وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا

خانان همی به خدمت بوسند سم است
چونانکه بت‌پرستان سُم خر مسیحا

بیم سرش نباشد هرکس که او به مهرت
از دل‌ کند تَقَرّب وز جان‌ کند تَوَلّا

ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیم‌بسمل در دام توست ا‌درواا

از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پرخون بر درد ناشکیبا

ملکی گرفته‌ای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همی‌کن در بوستان تماشا

منسوخ شد به‌گیتی زین داستان و قصه
هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا

فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه‌ای مُثَنّا

من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم
باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا

از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا

مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما

چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا

تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا

آراسته سپاهت وافروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما

دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یک‌دست زلف دلبر، یک‌دست جام صهبا

بر هر صفت‌که باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳


ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا
ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا

ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم
ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا

شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر
از دولت بلندت دارند بخت برنا

آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد
وین شاه در دلیری صد عالم است تنها

زین دو پسر به حشمت‌ کس با تو نیست همسر
زین دو گهر به دولت کس نیست با تو همتا

شاید که سرفرازی تا جاودان بنازی
زان پادشاه عادل زین شهریار دانا

سلطان ملک به جنّت‌ گوید همی ز شادی
شکر تو پیش آدم‌، مدح تو پیش حوّا

از جود تو جهان را خیرست و نفع و راحت
گویی‌که هست جودت خورشید و ابرو دریا

باز آوری به احسان جان رمیده از تن
احسان توست‌ گویی همچون دم مسیحا

از بس دعا که کردی پنهان به پیش ایزد
شد در میان شاهان صلح و صلاح پیدا

آن شاه زیر رایت دارد هزار بهمن
وین شاه ا‌در رکابت‌ا دارد هزار دارا

گر دهر هست سرکش با تو کند تواضع
ور چرخ هست توسن با تو کند مدارا

توقیع تو عزیزست از شام تا به غزنین
فرمان تو روان است از هند تا به صنعا

رشک آید از رکابت ناهید را به میزان
شرم آید از کلاهت خورشید را به جوزا

طوق است نعل اسبت درگردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثُریّا

کردند آشکارا معجز به عالم اندر
عیسی به بیت مَقدِس موسی به طور سینا

تو نیستی پیمبر لیکن به فرّ دولت
کردی هزار مُعجِز در عالم آشکارا

چون تافت فر بختت با مادر و برادر
رستند با سلامت هر دو ز چنگ اَعدا

زان پس که در بیابان بودند هر دو حیران
کردند با تو اکنون در باغ دین تماشا

شد کفر هر دو ایمان شد درد هر دو درمان
شد رنج هر دو راحت شد خار هر دو خرما

این داستان و قصه‌گر بنگری عجب‌تر
از داستان یوسف وز قصهٔ زلیخا

بگزید من رهی را سلطان ملک به‌خدمت
از مادحان زیرک وز ساعران دانا

سی سال پیش شاهان‌ گفتم ثنا و مدحت
چون بندگان یکدل چون چاکران یکتا

حورا به‌خلد رضوان پیرایه بر فشاند
چون شعر من بخواند در مجلس تو حَورا

ای آفتابِ عالم فخرِ نژادِ آدم
جاوید باش و خرم برکام دل توانا

شادی به تو مُخَلّد شاهی به تو مؤیّد
ملت به تو مزین دولت به تو مهنا

امروز داده دولت دادِ تو از سعادت
یزدانت کرده روزی حور و بهشت فردا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۴


ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا
در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا

از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت
شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا

پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف
شهریاری یافته است از رای تو نور و نوا

هم به دنیا از تو آبادست دین کردگار
هم به عقبی از تو خشنودست جان مصطفا

تیغ تو در قهر دشمن نایب است از ذوالفقار
تا تو اندر نصرت دین نایبی از مرتضا

از-‌لطافت گر سما دارد تفضل بر زمین
از وجود تو زمین دارد تفضل بر سما

مشتری با دولت پیروز تو بیگانه نیست
در بلندی و سعادت هر دو هستند آشنا

از تو بهترگوش ما نشنید و هرگز نشنود
وز تو نیکوتر ندیدست و نبیند چشم ما

گر دلیلی باید این را هست کردارت دلیل
ور گواهی باید این را هست کردارت گوا

چند خوانند از فریدون و سکندر داستان
کو فریدون گو ببین و کو سکندر گو بیا

تا بیاموزند هر دو همت بی‌غایتی
تا بیندوزند هر دو نعمت بی‌منتها

هرکه دل یکتا کند در بیعت و پیمان تو
دورگردون بشت او را کرد نتواند دو تا

جود و عدل تو شناسم زندگانی را سبب
راست‌گویی جود تو آب است و عدل تو هوا

گر به چشم نصرت اندر توتیا باید همی
گرد اسبت بس بود درچشم نصرت توتیا

ور به جسم دولت اندر کیمیا باید همی
خاک پایت بس بود در دست دولت کیمیا

جان به تن پیوسته باشد تا درو مهرت بود
چون ز مهر تو جدا گردد ز تن‌ گردد جدا

گر نبودی مهر و کینت کی بدی سود و زیان
ور نبودی خشم و عَفوَت کی بدی خوف و رَجا

اعتقاد تو شها نیک است بر خرد و بزرگ
بر تو تاوان نیست گر ناید ز بدخواهان وفا

نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا

چون شود بیجاده گون شمشیر مینارنگ تو
روی هامون لعل گردد روی دشمن کهربا

کافران و ساحران را اژدها آمد به چشم
درکف تو تیغ تو واندرکف موسی عصا

سحر و کفر از فعل این و فعل آن ناچیز گشت
سٍحْر خورد آن اژدها و کُفر خورد این اژدها

تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
هست چون پیروزه‌گون دولاب زرین آسیا

در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
جاودان بادت به پیروزی و بهروزی بقا

در همه حالی موافق با مراد تو قدر
در همه کاری برابر با رضای تو قضا

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۵


آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا

داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا

گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا

هرکجا باشد بیابانی ز بی‌آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا

تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا

هست در عالم خلایق راکنون وقت‌نظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا

سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم ‌گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا

شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا

خصم سوسن‌ گشت نرگس‌ چشم او زان شد دُژم
عاشق‌ گل شد بنفشه‌ پشت او زان شد دو تا

بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا

قمریان‌ گویی همی‌گویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا

شاه روزافروز ابوا‌لحارث ملک ‌سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی‌، عجم را پادشا

آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا

بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا

بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همی‌گیرد بها

بخت عالی چون به درگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش به ‌چشم اندر کشد چون توتیا

شکر او گویند در خُلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک ‌سلطان و جان مصطفا

آن همی‌گوید که صافی شد به‌ عدلش ملک من
وین همی‌گوید که باقی شد به تیغش دین ما

او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیر‌ش آصف‌ بن‌ برخیا

پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا

رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها

عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان ‌کجا کردست با فرزند او عهد و وفا

تیغ تیز نصرت‌الدین نایب است از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایب است از مرتضا

از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا

گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس ‌گوا

شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا

ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت مُوروث را نور و نوا

رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا

با عنا باشد کسی ‌کز حکم تو تابد عنان
بی‌هوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا

بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا

درگه میمون توکعبه است و دستت ز‌مزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا

گر به خواب اندر ببیند رایت تو رآی هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان ختا

از فَزَع شوریده‌ گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا

بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا

دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همی‌گردد سپهر آبگون چون آسیا

تهنیت ‌کرده تو را میران به صد جشن چنین
شاعران ‌گفته به هر جشنی تو را مدح و ثنا

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۶


ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما

چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما

غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو
خمیده همچو سر زلف توست قامت ما

شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما

همی حسد برد از صورت تو حور بهشت
همی خِجِل شود از طلعت تو ماه سَما

ز مُشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز شیر دایره داری کشیده بر دیبا

به ارغوان تو بَر هست سنبل خوشبوی
به پرنیان تو بر هست عنبر سارا

گرفته‌ای تو به یاقوت لُؤلُؤ مَکنون
نهفته‌ای تو به هاروت زُهرهٔ زهرا

تویی به حسن چو لیلی منم تو را مجنون
منم به عشق چو وامق تویی مرا عَذ‌را

سر مرا همه ساله ز عشق توست خمار
دل مرا همه روزه به روی توست هوا

خمار تو به سر اندر بود به جای خرد
هوای تو به دل اندر بود به جای وفا

سخن به وصف تو گردد همی بزرگ خطر
غزل به ‌نَعت تو گردد همی تمام بها

هر آن غزل‌که تو را گویم ای غزال لطیف
بود مقدمهٔ مدح سَیّد الرّوءسا

مُعین مُلکِ مَلک‌بوالمحاسن مُحسن
کریم خوب سیر مهتر خجسته لقا

بزرگواری‌، آزاده‌ای‌، خداوندی
که از کفایت او چشم عقل شد بینا

از آن قِبل‌ که صبا را ز دست او اثرست
جهان گشاده و خرم شود ز دست صبا

رجا و خوف خلایق بود ز همّت او
بود به همّت او بازگشت خوف و رجا

به رأی پاک هنر را همی‌کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا

نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزدست و جو ایزد نبنمش همتا

ایا مُتابعِ فرمان تو همیشه قَدَر
و یا موافق تدبیر تو همیشه قضا

به مهر توست یمین خلیفه خورده یمین
به وصل توست رضی الامام داده رضا

بزرگی و کرم از تو گرفت رونق و فر
چو تو کریم کدام و چو تو بزرگ کجا

خدا به شخص تو از کبریا نهاد سرشت
که در نهاد و سرشت تو نیست کبر ‌و ریا

بود ز ملک تو طَغرای شاه را زینت
بود زمهر تو اجرام چرخ را بالا

به‌ خامهٔ تو شود حُجّت فتوح‌، روان
به نامهٔ تو شود حاجت ملوک‌، روا

قمر ز قبضهٔ شمشیر توست ناایمن
زُحَل ز پیکر پیکان توست ناپروا

سزد خدنگ تو را پَر زبانهٔ مرّیخ
سزد کمان تو را ز‌ه قلادهٔ جوزا

ز نوکِ نیزهٔ تو کافران همی ترسند
از آن قِبَل لقبِ کافران بود تَرسا

بدان زمانه که موسی نمود معجز خویش
شکست جادویی جادوان به‌ دست عصا

به تیغ و کِلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه یدِ بیضا

ایا چو دست تو دریا بزرگ و بابخشش
و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا

ز نور روی تو اختر بتابد از گردون
ز مهر دست تو گوهر برآید از دریا

چو شاعر از تو نعم بشنود رسد به نعم
چو زایر از تو بلی بشنود رهد ز بلا

شریف حضرت تو کعبهٔ بزرگان است
دل تو چشمهٔ زمزم ‌کف تو رکن و صفا

اگر ز حاتم طی شاعران سخن رانند
دهند جمله ‌گواهی بر او به جود و سخا

تو را به دست ‌گهربار بر ده انگشت است
که بر سخاوت ‌وجود تو گشته‌اند گوا

بلند بختا در مدح تو قصاید من
مرصع است به یاقوت و لولو لالا

ستوده دارم عقل و گزیده دارم بخت
که عقل من‌ نه عِقاب است و خط من نه خطا

هر آن گهی که ثنای تو پرورد طبعم
کند ثنای تو بر طبع من به ‌طبع‌ ثنا

امارت شعرا با هزار خلعت خوب
به اهتمام تو دادست شهریار مرا

که یافته است مگر من به ‌فر دولت تو
هزار خلعت شاه و اَمارت شعرا

همیشه تا که بود دهر را صلاح و فساد
همیشه تا که بود خلق را بقا و فنا

صلا‌ح کار معادیت باد جمله فساد
فنای عمر موا‌لیت‌ باد جمله بقا

سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان
تن درست و دل شاد و دولت برنا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۷


هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم
منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی
نوش من بر کف سروی است به رخ‌ ماه سما

تا بری‌گشت ز من هوش ز من‌گشت بری
تا جدا گشت ز من نوش ز من‌ گشت جدا

گر خطاکرد و جفا جان و دل و دین من است
روی برتافتن از صحبت او نیست روا

به خطائی تن و جان را نتوان داد ز دست
به جفائی دل و دین را نتوان کرد رها

بت من‌کودک و نازک لب و نازک دهن است
زو خطایم چو صواب است و جفایم چو وفا

برنگردم به جفا از دهن کوچک او
وز لب نازک او بازنگردم به جفا

شکری از لب اوگرچه به صد دینارست
سه شکر را بدهم من به همه حال بها

که به یک بار بهای سه شکر زان دو لبش
به عطا یافتم از همت فَخرُالامرا

مَجْدِ دولت سرِ میران و بزرگان عَجَم
تاج دین سرور فرخ پی فرخنده لقا

بومحمد که به پیروزی ازو یافته‌اند
آل محمود منیعی شرف و عز و علا

آن هنرمند که در جاه ندارد مانند
وان جوانمرد که در جود ندارد همتا

نام حَسّان و منیع از پدرش زنده شدست
که نبیره به هنر زنده کند نام نیا

پدرانش را تا خالد اگر برشَمُرم
همه باشند سراسر امراء و وزرا

چار چیز از عرب و از عجمش میراث است
ز عرب جود و شجاعت ز عجم فرّ و بها

قمر از شمس درخشنده ضیا وام ‌کند
وز دلش وام ‌کند شمس درخشنده ضیا

عکس خورشید بدزدد ز فلک ابر بهار
جامهٔ حور بیارد ز جَنان باد صبا

تا مگر حاجب او سازد از آن عکس‌ کمر
تا مگر ساقی او دوزد از آن جامه قبا

در مسیر قَدَمش چشم‌ گشادست قَدَر
بر صریر قلمش گوش نهادست قضا

هم قدر را ز مسیر قدمش هست شرف
هم قضا را به صریر قلمش هست رضا

تا بدین شهر ز عدل و نظرش بهره رسید
دفع‌ کرد ایزد از این شهر همه رنج و بلا

ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا

که اگر شهر شما را نبود حشمت او
سخت بی‌رونق و بی‌قد‌ر بود شهر شما

منم آن شکرگزاری‌ که به سعی‌ کَرَمش
داد سَعد فلکی‌ کار مرا نور و نوا

نقطهٔ همتش آورد به یک بار برون
دل رنجور من از دایرهٔ خوف و رجا

چون به دریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلو مکنون سخن من به سَخا

جز کریمی نکند لولو مکنون ز سخن
جز کلیمی نکند صورت ثُعبان ز عصا

هر کریمی ‌که عطا داد مرا درخور من
بعد از آن داد که بشنید دو صدگونه ثنا

تاج دین است سرافراز کریمان جهان
که ثنا را ز کریمی به سَلَم داد عطا

گرچه خدمتگر شاهانم و استاد سخن
ور چه مدّاح بزرگانم و میر شعرا

هیچ مَمْدُوح در آفاق نیابم به ازو
که به سه شعر دهد سیصد دینار مرا

گر بر این حال دلیلی و گواهی شرط است
شکر من هست دلیل و کرمش هست‌ گوا

ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید
ای ده انگشت تو بخشنده‌تر از صد دریا

صفت ذات خدای است جلال تو مگر
که بر او هیچ‌ کسی را نرسد چون و چرا

چیست از رحمت و انصاف وز تحقیق نظر
که نکردی تو در این شهر به‌جای ضُعفا

عدل کردی و ز عدل است تو را در دو جهان
رحمت و ‌مَحمِدَت از خالق و مخلوق‌، جزا

همچنین باش و پشیمان مشو از کردهٔ خویش
کانچه امروز بکاری به‌بر آید فردا

گر بتابی تو از این شهر سوی خانه عنان
آتش و دود دل خلق برآید ز قفا

اندر این شهر ثواب تو به یک ساله مقام
بیش از آن آن است‌ که صدساله کنی حجّ و غَزا

یک زمستان دگرباش درین شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ مَنِه بر دل ما

تا بدان وقت که از خاک ‌گیا بر روید
مده این امّت دل سوخته را سر به ‌گیا

ای سخنهای تو اصلی همه بی‌ز‌رق و فریب
وی صِلَت‌ های تو طبعی همه بی‌روی و ریا

من زُ شکر تو یکی خانهٔ نو ساخته‌ام
که به ‌دیوار و به سقفش نرسد دست فنا

خانهٔ شکر تو را تا که بقا خواهد بود
خانهٔ دولت و اقبال تو را باد بقا

ظفرت زیر عَلَم باد و طَرب زیر نگین
تا هوا زیر اثیرست و زمین زیر هوا

همچنین بادی با حشمت و با نعمت و ناز
خرّم و تازه رخ و شاد دل و کامروا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۸

باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما

آری چو فلَک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما

گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت
گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا

گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا

گویی فلک پیر گشاید به تَعَمُّد
سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا

چون کرد هوا غالیه‌گون پیرهن خویش
گردد سلب کوه به کافور مطرّا

گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا

از هجر سَمَن باز چنان سرو شود تار
کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما

تُرکی‌ که چنو کس نه نگارید و نه پرورد
پروردهٔ رضوان و نگاریدهٔ حورا

در پرده حنا بسته همه ساده رخ او
وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا

در صورت زیباش همه خلق نبینند
در پردهٔ دیبا سزد آن صورت زیبا

دیدم ‌گه عشرت خط آن شَمسهٔ خَلُّخ
دیدم ‌گه خلوت بر آن دلبر یغما

آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا

بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد
بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا

بر دامن فَرقَد شب تاریک مُعَقّد
پیرامَنِ جَوزا گل صدبرگ مجزّا

بندد کمر و سَجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت‌ کند شکل چلیبا

زلفش به صفت چون دل ترسا سیه آمد
در پیش چلیبا نه عجب سجدهٔ ترسا

در دل طرب است آن بت و در دیده بهار است
یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا

هر طبع که پژمرده و پیر است ز هجر‌ش
از دوستی خواجه شود تازه و برنا

کافی شَرَفُ‌المُلک که هست او ز کفایت
تا روز قیامت شرف آدم و حوا

بوسعد محمّد، فلک سعد و مَحامِد
تاج همه احرار به آلاء و به نعما

شد حجت عقل از دل صافیش مبیّن
شد صورت جود از کف کافیش مُهیّا

در عقد حساب است یکی امت مفرد
در نقد علوم است یکی عالم تنها

گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند
از دولت عالی بود و همت والا

نقش علم دولت او هست دو پیکر
خاک قدم همت او هست ثریا

ای دین پیمبر ز کمال تو مهنّا
وی ملک شهنشه ز خصال تو مهنا

شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت
رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا

تو جان لطیفی و جهان جسم ‌کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا

هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با توکند عقل‌، مدارا

چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا

از هستی بدخواه تو الّا خبری نیست
خود نیست وگر هست بگو هست چو عنقا

گر مرد به نزدیک تو خواهنده بیاید
جود تو کند خواستن از مرد تقاضا

تا محضر از امروز و از آن روز که آید
حقا که دهد عمر تو را مژدهٔ فردا

کلک تو کلید در هر روزهٔ روزی است
از چرخ فرستاده به تو زُهرهٔ زَهرا

سازندهٔ ملک است و طرازندهٔ دولت
نازنده دین است و نگارندهٔ دنیا

هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند
حقاکه شگفت است و عجیب است ز بینا

آرد گه انعام و برد گاهِ عَداوت
جان در تن آحباب و روان از تن آعدا

کلکی به جهان در که شنیده است که آن ‌کلک
گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا

ای آنکه به مدح تو مرا هست تقرب
وی آنکه به شکر تو مرا هست تولّا

در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا

ور کار به دعوی نشود راست درین شعر
هر بیت دلیل است مرا روشن و پیدا

تا راحت ِ ر‌َیحان بود از قطرهٔ باران
تا غارت غوغا بود ازگنبد خضرا

خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان
بد باد بداندیش تو از غارت غوغا

همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام
با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا

بزم تو چو گردون و چمن کرده‌ نگاری
چون ماه به رخساره و چون سرو به بالا

گشته خجل از رنگ لبش بادهٔ سوری
برده حسد از بوی خَطَش عَنبر سارا

رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر
گوشت سوی خُنیاگر و دستت سوی صَهبا

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۹

آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا

گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین
سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا

ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا

چون شاخ‌شاخ سنبل و چون جوی‌جوی سیم
زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا

مانند زنگی‌ای که بر آتش همی تپد
زلفش در آب دیده همی‌ کرد آشنا

بنشست نرم‌نرم و همی‌گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هرگز آشنا

ای از خَطِ وفا شده بی‌حُجّتی برون
بیگانه‌وار صف زده در مَحْضر جفا

بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر
به زین بود به مذهب آزادگان وفا

از من بری مشو که من از دل شوم بری
وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا

از جان و دل به طبع توان بودنت رهی
لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها

فرمان‌ بر و مرو که کند رنجه روزگار
دست تو از عنان و دل و دست از عنا

در بر مراد دل ز بر دل همی روی
بودنْت‌ْ تا چه مدّت و رفتنْت‌ْ تاکجا

گفتم‌که ای مرا ز دل و جان عزیزتر
جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا

از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکن‌که هست
رخسار و حُجرهٔ تو مرا کعبه و صفا

تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش
از دیده‌ گشته خالی و از خون دل مَلا

لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم
در شرع‌ْ کارها به ضرورت بود روا

بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من
گیرم ره صواب و گذارم ره خطا

اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم‌ که حشمت و نعمت بود مرا

مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر به‌ کان خویش ندارد بسی بها

گر جان ما به ما بگذارند مدتی
خرّم شود به وصل دگرباره جان ما

گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش
باریم گوهری که همی بارد از سما

مه بود دلبر من و چون کردمش وداع
ره پیش روی‌ کردم و مه در پس قَفا

دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر
دود آمده به زیر و شرر رفته بر عَلا

بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم‌
بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا

روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر
روی فلک گرفته ز روحانیان صفا

اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود
در پیکر شیاطین‌ْ ارواحِ انبیا

گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس
گفتی که مرغزار همی بدرود گیا

گرد آمده ثریّا بر چرخ زودگرد
چون دانه‌های سیمین بر چرخ آسیا

سیل مَجّره همچو رهی کاشکاره کرد
موسی میان بحر چون بر آب زد عصا

اندر شبی چنین که فلک بود مُسْتَوی
دیدم رهی روان شده از خطّ اِستِوا

در غارهاش یافته طاغوت مُستقرّ
بر پشته‌هاش یافته عِفریت مُتّکا

گرماش چون حرارت مَحْرور در تموز
سرماش چون رطوبت مرطوب در شَتا

پُر شیر و اژدها همهٔ بیشه‌های او
چون ناب شیر شَرزه و دندان اژدها

شورابه‌های بی‌مزهٔ ناخوش اندرو
همچون دهان صاحب عِلّت به ناشتا

گفتی سرابهاش چو صَرْحِ مُمَرّدست
از زیر پای آب در آن همچو آسیا

ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود
مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا

دیدم سماک را ز بلندیش چون سَمَک
دیدم سهیل را ز معالیش جون سها

گاهی ز بیم ذُوبعه خواندم همی فسون
گاهی ز ترس وسوسه‌کردم همی دعا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا

از بس‌ که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هدر شد و سوگند من هَبا

پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری بر او نهاد ز اندیشه و عَنا

گم شد دلم ز دست و به‌ خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا

تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
من‌کی‌کنم ز دست سر زلف تو رها

دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها

بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک
آواز داد دولت و گفتا که مَرحَبا

ای از پی مراد به‌ حضرت نهاده روی
رایت سوی امید و امیدت سوی قضا

شعرت همه معانی و لفظت همه نُکَت
طبعت همه مدایح و دَرجَت همه ثنا

زودا که پادشا کُنَدَت بر مراد دل
دیدار و خدمت شرف‌الملک پادشا

بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد
کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا

صدری که در شمایل و اخلاق لطف او
از کِبریاست محض نه‌ کِبرست و نه ریا

معلوم شد که نام فتوت به ذات او
مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا

ملک زمین به‌ کلک و بنانش قرار یافت
چون دین به ضربت و شرفِ تیغِ مرتضا

بینم همی معاینه از مُکرَمات او
هرچ آن شنیده‌ام زکرامات اولیا

دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گُل
انعام او مَطَر شد و احسان او صبا

بی‌آرزوی مدحش و بی‌شوق دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا

ای شغل مهتران ز کمال تو با نَسَق
وی‌ کار کِهتران ز نَوال تو با نوا

خاک سُم ستور تو سادات ملک را
در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا

مدح تو خاک در کف مادِح چو زر کند
گویی‌ که هست مدح تو جزوی زکیمیا

از تو سوال کرد ندانند سائلان
کز وهم سائلانت زیادت بود عطا

فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب
آن را که همت تو به دنیا دهد جزا

دست مبارک تو سخای مصورست
هرگز ندید‌ام که مصور بود سخا

گر طعنه‌ای زنند تو را دشمنان به‌قصد
چون‌ گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا

بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب
از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را

وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود
در مرغزار دین و دیانت کند چرا

نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان
چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا

نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو
کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا

پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد
آلوده کی شود به سخنهای ناسزا

در ملک شاه خدمت تو بی‌خیانتی است
چون ‌در سَحر عبادتِ پیرانِ پارسا

این یک دو مه‌ که بر سر ما بندگان گذشت
بودیم سر به سر همه با ناله و بُکا

پر گشت‌ گوش ما همه زاری ز خلق دون
گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا

فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر
بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما

منت خدای راکه همی بینمت به‌ کام
در خانه سعادت و بر مسند سنا

با من دل است و دیده و جان‌ گر رضا دهی
از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا

فخر آورم به حضرت درگاه تو همی
چونانک رومیان به صلیب و کَلیْسیَا

در خدمت و ثنای تو پاک است سر من
بر سر من بسنده بود شعر من‌ گوا

تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد
تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا

بادا فساد آن‌ که نخواهد تو را صلاح
بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا

یار تو باد صحت و یار عدو مَرَض
جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا

احوال تو چو رسم تو بی‌نقص و غایت است
اقبال تو چو عقل تو بی‌حد و منتها

خندان همیشه بخت تو از شرفه شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 1 از 57:  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA