انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 57:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰۳

شهی که گوهر و دینار رایگانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد

عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد

نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد

یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد

هر آن شهی‌که ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد

ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد

لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد

حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد

بسا مخالف دولت‌که شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد

شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد

نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد

به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد

به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد

به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد

ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد

همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰۵

تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد

زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند
جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد

آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت
قُوت عشّاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد

هر دلی‌کز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد

من غلام آن خط مشکین‌ ک ه‌گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ ‌گل نسرین نهاد

تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
کایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد

موبد آذرپرستان را دل من قبله‌گشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد

هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد

حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد

خواب خویش اندر غم او چشم روشن‌بین من
دوش ‌گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد

چشم و ‌دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پروردهٔ تکسین نهاد

نیکبخت آن‌کس‌که دل در بند عشق او نبست
پر گرفت از عشق او بر مدح شمس‌الدین نهاد

آن امامی کاو شهاب ثاقب است اسلام را
وان شهابی‌ کاو قَدَم بر تارک پروین نهاد

عبد رزّاق آن که اندر سایهٔ اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد

روز اول کاو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد

کرد در خلد برین روح‌الامین او را دعا
حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد

اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد

کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کاو سر بر آن بالین نهاد

مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ‌ کیوان کین نهاد

هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد

فخرکردی‌گر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد

سَجده‌ کردی گر بدیدی تخت و باروزین او
آن‌که از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد

گرچه اکنون در عجم هستند ارادان‌ا بی‌قیاس
روز رادی بخشش بی‌منت او آیین نهاد

ورچه در عهد نبی بودند شیران بی‌شمار
روز مردی پای در صف صاحب صِفّین نهاد

ای برار زادهٔ صدری که دولت را اساس
از زمین‌ کاشغر تا بحر ‌قُسطَنطین نهاد

او به عقبی رفت و اندر قلعهٔ اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد

ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت‌ آن تاج ‌را بر فرقِ عِلّیین نهاد

آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد

نار پیش طین سجود از رشک نور تو نکرد
کاو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد

آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندرکف او کفهٔ شاهین نهاد

تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد

تا همی دم زد بداندیش تو اندر سِجن بود
چون دمش بگسست با از سِجن در سِجّین نهاد

تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام تو
آن‌که اندر چوب موسی هیئت تِنّین نهاد

واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رُمح و پیکر زوبین نهاد

مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خستهٔ من مرهم و تسکین نهاد

تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد

همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و ز احسان مهر بر تحسین نهاد

چون دلت را آن پسند آمد عروس‌ شعر من
جودت او را مبلغی هر سال برکابین نهاد

عاجز آید زین سخن‌ گر زنده‌ گردد آن که او
داستان بیژن و افسانهٔ‌گرگین نهاد

تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کاو پسر را گاه قربان بر گلو سِکّین نهاد

بر تو فرخ باد عید آن نبی‌ کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا به یوم‌الدین نهاد

کرد ایزد هم صلات و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آن‌کاندر شریعت این نهاد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰۷

ترکی‌که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد

خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد

سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر روی‌گهرگویی دو تَنک شَکر دارد

گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد

باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد

در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد

من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد

امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد

ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد

بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد

خصم تو منم جانا رفتم به‌سوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد

یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصم‌که او پشتی از میر عمر دارد

فرزند قوام‌الدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد

قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد

هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد

با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوام‌الدین در پیش سپر دارد

در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی‌ که بصر دارد

هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بی‌آنکه به ایامش سَعدین نظر دارد

بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد

فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد

چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد

صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد

او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد

یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد

هر ‌فِکر که محکمتر هر گنج‌ که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد

دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد

ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد

تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد

هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد

تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد

برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد

چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد

از من نبود میرا مخلص‌تر و خادم‌تر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد

تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد

خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد

در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰۸

مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد

ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد

بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی‌ که با شاهی هنر دارد

زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد

خداوند بزر‌گ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد

ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد

ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد

به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد

هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به‌ دست آمد
به‌خاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد

قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانه‌ای کز طاعت و عصیان دو در دارد

همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد

کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد

هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد

گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد

ز ماه و خور همه ساله‌ گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد

ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان‌ گویی
به تیغ اندر قضا دارد به‌کلک اندر قدر دارد

زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران‌ کان زر دارد

چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد

اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد

مه‌ گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکل‌کمان دارد گهی شکل سپر دارد

چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش‌ کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد

مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش‌ گه در مغز و گاهی در جگر دارد

بسا کس کز نهیب او میانی چون‌ کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد

ایا فرخ قدم شاهی‌ که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد

زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد

مگر حج است دیدارت که هرکس‌کاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد

معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد

دل‌ و جانش‌ گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد

همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد

به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنان‌کاندر مه نیسان‌ گلستان از مطر دارد

به بزم‌اندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن‌ که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد

تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران‌ گیتی اگرگیتی‌ گذر دارد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰۹

ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد

امام الحق که او را آفرین‌گوی است درگیتی
هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد

گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
ز بهر آن‌که او نور امامت بر جبین دارد

جهان تنگ است بر اعدا به سان حلقهٔ حاتم
ا‌که انگشت جهانبانی همی زیر نگین دارد

زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مراکاین لفظ معنی نامتین دارد

چو دیدم رایت شبرنگ او زایندهٔ نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد

به کعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هرکه دین دارد

به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آن‌که در اسلام تحقیق و یقین دارد

یکی گویی نهان کردست در زیر حَجَر ایزد
دگرگویی امیرالمؤمنین در آستین دارد

بر او هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حِصْن حَصین دارد

هر آنکس را که رای او کند تمکین در این حضرت
خدایش در مکان عِزّ و فیروزی مکین دارد

به شرع اندر هر آن برهان‌که باید مرخلاقت را
زاصل او پدید آمدکه تاریخ مبین دارد

چه باید بیش ازین برهان‌ که اندر اصل جد آن را
یکی چون مُعْتَصَم دارد یکی چون مُسْتَعین دارد

امام راستین است او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت‌ کلک این دارد

بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد

به اقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهِنشاه زمین دارد

بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
ز بهر آنکه سلطان مُعَظَّم را یمین دارد

جهان از فتنه و بدعت به فر او امان یابد
که فَرّ اوست چون پری‌ کجا رُوح‌الامین دارد

به خاک اندر دفین دارند شاهان‌گنج و شاهنشه
به جای‌گنج دشمن را به‌خاب اندر دفین دارد

به فَرّ او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هندو چین دارد

خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
وگرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد

خدای او را ز بهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کِرام‌ُا‌لْکاتبین دارد

ز بهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پردعا دارد دلی پرآفرین دارد

شگفت ار خاطر و طبعش به‌بغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی هم‌گل و هم یاسمین دارد

الا تاگونهٔ پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فَرِّ برنایی ز ماه فرودین دارد

مُعینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هرکه یزدان را معین دارد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۰

بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد

شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد

به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد

ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد

عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد

به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه ر‌شته بر اطراف یاسمین دارد

ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد

میان او ز سرینش به‌رنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد

یکی‌گداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ ‌گل و تلّ یاسمین دارد

به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد

چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن‌ رضی میر مؤمنین دارد

بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد

سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد

ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد

اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد

فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثا‌قش به ‌زیر زین دارد

به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد

ید موید او جود بی‌کران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد

یقین اهل جهان است‌گر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلی‌الیَقین دارد

ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد

سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل‌
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد

چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد

دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد

بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد

معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به‌ جاه و مال تو را ناصر و معین دارد

یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد

درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد

لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد

هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد

به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به‌ جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد

همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه به‌هنگام فرودین دارد

من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیک‌اختری مکین دارد

به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۱

هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد

گویی‌که همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد

احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد

هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد

گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد

مهر تو درختی است‌که از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد

دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد

هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد

باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد

جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد

از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد

هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد

در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به‌ خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد

ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد

هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد

ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد

سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی به‌سوی سفر آرد

بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد

شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد

زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد

مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد

تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد

تا خاک‌ کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد

جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۲

تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد
صبح مخالفان همه در شام‌شام کرد

پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت
وامسال بر ظفر سفر از سوی شام‌ کرد

یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد

فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد!

نزدیک بدسَگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد

گردنکشان روم و عرب را به‌ یک سفر
در پیش تخت خویش رهیّ و غلام‌ کرد

ماه صیام بود که آن فتح‌کرد شاه
بی‌ آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد

تالیف پادشاهی و تاریخ دولت است
فتحی که شهریار به ماه صیام کرد

ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد

هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد

اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد

بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام ‌کرد

از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعل‌گون و هوا تیره‌فام کرد

هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله به زهر و به دام‌ کرد

او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حُسام کرد

قوت حسام او ز ظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد

خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رَطل و جام کرد

چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خام‌کرد

بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد

هنگام بازگشتن بی‌ جسر و بی‌ عمد
آب فُرات عِبر‌ه گهِ خاص و عام کرد

اسبش چو باد بود و ز تا‌یید بخت خویش
مر باد را به آب درون تیز گام کرد

لا بلکه بود مَرْ‌کب او چرخ زود گرد
بر چرخ در میانهٔ دریا لگام کرد

فضل خدای حَبل‌ متین است شاه را
هر جا که شد به حَبل‌ متین اِعتِصام‌ کرد

فرمان شاه را همه شاهان متابع اند
کاو را خدای بر همه شاهان امام کرد

عاجز بود کلام ز شرح فتوح شاه
زیرا که او فتوح فزون ازکلام کرد

و‌هم انام راه نیابد به شرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد

شاها به شادکامی بنشین که ‌کردگار
چونانکه خواستی همه کارت به کام کرد

آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
اِنعام نعمت تو در آفاق عام کرد

رای تو قبله‌گاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار وکرام کرد

زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیراکه عمر و ملک تو ایزد مُدام کرد

می‌بردوام خواه که پیروزه‌گون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۳

آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد

در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد

همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد

حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد

خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد

سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد

ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان‌ گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد

سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد

نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد

کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد

آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران ‌کرد

آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد

چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد

آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد

هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بی‌جان کرد

گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی‌سر و بی‌سامان کرد

ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد

یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلان‌کرد شه عالم و با بهمان کرد

عبرتی بود جهان را چه به‌شرق و چه به‌غرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد

هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلان‌کرد

بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد

باز هم نادره بود آنچه به‌فرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد

یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتان‌کرد

باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّان‌کرد

باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقان‌کرد

نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچه‌گوییم شناسیم که صد چندان کرد

آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد

متفق‌ گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد

ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد

نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بی‌تاوان کرد

بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد

مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد

گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت است‌که موسی به عصا ثعبان کرد

تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان این‌کرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن‌ کرد

شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد

آن‌ گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد

از کفِ طرفه نگاری که نگارین‌ رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد

زَنَخ و زلفش گویی‌که یکی جادوی نغز
از سمن‌ گوی وز شمشاد و شَبَه‌ چوگان کرد

آن‌کند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد

جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد

پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بی‌پایان کرد

عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت‌
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۴

ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد

برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد

دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد

دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد

غَوّاص‌ گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد

گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد

از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد

گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد

چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد

گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم به‌پایش اگر سر برآورد

زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر به‌سوی چنبر آورد

هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد

ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو می‌کوثر آورد

یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد

میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد

فرخ شهاب دین‌که مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد

در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد

جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد

مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد

وصف نشان رزم‌گَهش در دل عدو
سهم‌ و نهیب عرصه گه محشرآورد

رخنه‌کند به دولت و پاره‌کند به‌عزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد

کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد

در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی‌ که پیش او زره و مِغفر آورد

خصما‌نش‌ را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد

کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را به‌سوی خنجر آورد

از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد

ای جودپروری‌ که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد

نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روح‌الامین ز خُلد برین منبر آورد

باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد

از غرق ایمن است‌ که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد

نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکته‌ها همه زان دفتر آورد

لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته ‌کان نکوتر و زیباتر آورد

آن ‌کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد

از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد

گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد

آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد

هر کس‌ که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد

رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد

در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد

نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد

مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد

ایدر تو شاد باش‌ که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد

ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد

مداح تو چو جلوه‌کند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد

کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد

فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد

آورده‌ام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد

باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد

تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد

بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد

پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد

نامت به هفت ‌کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 11 از 57:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA