انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 57:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۵

چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد

لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد

گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد

فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد

گونهٔ‌گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی‌ آزاده را در بذل دینار آورد

خار بی‌وردست بی‌او مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بی‌خار آورد

راست‌گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد

مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد

اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد

ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی‌ را چون جوان تازه در کار آورد

اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد

چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام‌الدین به‌گفتار آورد

صاحب عادل ‌که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد

رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد ‌کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد

قطره‌ای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد

کِلْک او مرغی است زرین‌پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد

دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد

بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است‌ کاین بار آورد

ناصرالدین گفت دستورم نظام‌الدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد

آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد

هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد

گاه بی‌دستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بی‌افسون عصا بر صورت مار آورد

هرکجا تایید و اقبال نظام‌الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی‌وار آورد

گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد

ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به‌ زنهار آورد

گر به‌رای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی‌ سوی غزو کفار آورد

بر میان بند کمر بندد به‌خدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد

چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که‌گردون چون تو بسیار آورد

هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره‌ گردد پیکر آنکس که پیکار آورد

هرکه را یکبار غَدْر تو به‌ خاطر بگذرد
ای بسا غَدری‌که بر او چرخ غَدّار آورد

اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد

گر مرکب مرکبی‌ گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد

ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد

ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد

ای خداوندی که‌ گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد

چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد

گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد

بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین‌گونه اشعار آورد

گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد

خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد

بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۶

بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد

سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد

هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد

نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد

چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد

روی من زرین تو را از هر جام‌ کو گیرد به ‌دست
اشک من رنگین‌تر از هر می‌ که در جام آورد

مادر او را گر به ‌گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به‌ وقت بام بر بام آورد

عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد

هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد

سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد

نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد

سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به‌ روی مرد ایام آورد

با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد

واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد

کار دین و ملک رونق‌گیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد

حکم سال و حکم فال او به‌پیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد

غاشیه بر دوش‌ گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک‌ گام آورد

سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام‌ کتابت زیر اقلام آورد

آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد

شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد

وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد

سام را فرمود باید رزم اژدرها به‌طوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد

گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد

قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به‌ دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد

عهد شاهان را سبب باید رضی‌ّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی به‌هنگام آورد

کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد

در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد

گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر روی‌گلفام آورد

بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ‌ گلبن هر شب اجرام آورد

ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد

نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد

آن یکی‌ گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد

از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد

هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد

با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد

بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد

چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد

گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد

اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاه‌گاه از بس که ابرام آورد

نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد

ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد

گر بود بایسته هر مدحی‌ که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمی‌که نَظّام آورد

کان یکی‌گویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد

تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد

قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ‌ آیین عبید و رسم خدّام آورد

باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد

روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۶

بهاری ‌کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری‌کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد

رخش ‌سیمین‌سپر بینم‌ خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین‌ که از سیمین سپر خیزد

به نابینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
به نور روی او از چشم نابینا بصر خیزد

دهان تنگ آن دلبر به تنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم‌ کمر خیزد

ازآن سنگین‌دلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد

به دندانش نگه‌ کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد

یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد

به بازار نکو رویان اگر قیمت‌کنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد

قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اَ‌علامش
به‌دیوان در قضا زاید به میدان در قَدَر خیزد

هنرمندی بزرگ است او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد

ز طبع او به‌بزم اندر همه‌ لِعب و طَرب زاید
ز عزم او به رزم اندر همه فتح و ظفر خیزد

زمیدان و درِ او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد

ز عالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنان چون حجت شرعی زآیات و سُوَر خیزد

قوام دین پیغمبر بدو نازد ز فرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد

نکرد ابلیس آدم را ز بدبختی یکی سجده
نمی‌دانست کز آدم همی چونان پسر خیزد

فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماندکزو مشکین مَطَر خیزد

مخالف را ازو همواره خوف بی‌رجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بی‌ضرر خیزد

خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی باکفایت کز جهانی مختصر خیزد

ز تو خیرست ناصح را ز تو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد

همه عالم به روز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد

من آن شایسته مداحم‌که در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روزگوناگون شجر خیزد

نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه ازگفتار من آسودگان را دردسر خیزد

به‌گاه‌ گفتن مدحت چو یک معنی به دست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد

به اقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد

همیشه تا نگیرد آب طبع‌ گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وز این دود و شرر خیزد

بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فَرُّخ نظر خیزد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۸

ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد
همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد

توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد

گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل‌ گل پدید آمد گلستان چون‌ گلستان شد

مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد

مگر رشکست‌ پروین‌ را و نسرین‌ را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد

میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد

چو از چشمش فرو بارید مروارید عمّانی
زمروارید او هرباغ چون بازار عمّان شد

سرشک ابر چون می‌گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمگاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد

اگر چون موم گشت آهن به روی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش‌ الحان شد

شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد

نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر
دلم در خم آن چوگان به‌ سان‌ گوی گردان شد

کجا بر گوی زخم آید ز چوگان زود بگریزد
چه‌ گوی‌ است‌ اینکه‌ چون‌ زخم‌ آمدش‌ نزدیک چوگان‌ شد

دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن‌، مسکین‌، سوی چاه زنخدان شد

ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد

مگر دانست زلفش حِرز ابراهیم بِن آزر
که چون بنشست بر آتش‌ بر او آتش‌ گلستان شد

مگر باده‌است عشق او که هم دردست و هم‌درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد

دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
ز فرمانم برون آمد چو عشقش را به‌ فرمان شد

چه‌ نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم‌ که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد

شهنشاه مظفر بوالمظفرکاو به پیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد

بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد

سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهدهٔ آن عهد و پیمان شد

مسخر شد هر آن شاهی‌ کجا بشیند نامش را
به تعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد

به‌ طلعت هست خورشیدی‌ که او جمشید عالم شد
به بخشش هست دریایی‌که او دارای دوران شد

نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن‌الدین جهانبان شد

چو بنشست او به‌ سلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد

بهر فتحی همی‌کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد

اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد

حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بر ایشان تا به روز حشر خاک و آب زندان شد

به خاک اندر یکی همخانهٔ بلعام و قارون شد
به‌ آب اندر یکی همسایهٔ فرعون و هامان شد

ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد

رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد

صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی ز تدبیر تو بر تیر تو پیکان شد

سعادت نامه‌ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اَجْرام‌ کُتّاب و همه افلاک دیوان شد

چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد

بیامد فتح و جولان‌ کرد گرد سُم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد

به نیروکردن لشکر تنت‌گویی همه دل شد
به یاری دادن یزدان دولت‌ گویی همه جان شد

ز گرد لشگرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد

عجب ابری‌ که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان‌ شد

همانکس‌ کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش‌ کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد

اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
به‌دستش باد بُد آخر چو کارش مکر و دستان شد

به‌صف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان ‌کرد و اندر زیر خفتان شد

چنان‌ شد سوخته در تف چنان‌ شد کوفته در صف
که خفتانش همه خَف گشت و سندانش سپندان شد

توآن شاهی‌ که مهر وکین تو بر دوست و بر ‌دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحسن‌ کیوان شد

چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
به اقبال تو هرکاری که مشکل بود آسان شد

سپه بردی به‌پیروزی ز ایران تا دَرِ توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد

ز صد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هرآن نامه‌ کزین حضرت به غزنین و به‌کرمان شد

فرستادت به خدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
به فرمانی و پیغامی‌ کزین درگه به ‌خاقان شد

ز عدل و رحمت تو در خراسان‌ گشت آبادان
هر آن شهری‌که از بیداد و از تاراج ویران شد

فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین برداد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد

ز بیهق تا در تِرمَذ بهر شهری که بگذشتی
زرای ورایت تو چشمه و چشم خراسان شد

همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد

می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس‌گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد

تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخوا تو اندر بَیْت اَحْزان شد

امیران آمده خرم به‌ درگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد

شده محکم به‌شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱۹

شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد
سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد

ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد

اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد

چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد

از آن شد سوخته خصمش‌ که‌ کینش خصم سوز آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد

جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد

جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد

بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر
که‌ عمر جمله‌ کوته گشت و عمر او دراز آمد

اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش
بقای او ز دوران فلک بی‌احتراز آمد

و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی
عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد

طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد

ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد
ز گردون قسمت خصمش همه‌ گرم و گداز آمد

روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش
که او در دولت و شاهی ز عالم بی‌نیاز آمد

ستم‌ گرگ است و عدل‌ او شبان‌ است و جهان‌ صحرا
خلایق‌گوسفندانند و حکم او نُهاز آمد

به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی
که خورشید کمندانداز و چرخ‌ نیزه باز آمد

سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد

خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو ایران‌ گشت باز او کبوتر صید باز آمد

سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهٔ یَشک‌ گراز آمد

کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد

گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او
سپاهی‌کز بلاساغون و خانی‌ کز طراز آمد

ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد

درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد

اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد

وگر دیدند یک‌چندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد

ز طبع مدح‌گویانت به نزدیک خردمندان
سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد

به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن
که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد

همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد

تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن
که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد

اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۰

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است
کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد
تخمی که نظام‌الدین از صبر پراکند

المنهٔ لله که قوام‌الدین در خلد
شادست که دارد چو نظام‌الدین فرزند

اولاد قوام‌الدین در باغ وزارت
سروان بلندند و درختان برومند

بیگانه درختی‌ که از آن باغ سرافراشت
گردونش به‌دست اجل از پای درافکند

بارید برو صاعقه‌ای کز در زنگان
پایش به دروگرد رسید و به نهاوند

آویخت به‌ دام اندر اگر دام همی ساخت
وافتاد به‌ چاه اندر اگر چاه همی کند

افسانه شد آن مرد معوق‌که ازو بود
بر کار همه خلق فتاده گره و بند

ناچیز شد آن عود مطرا که ازو بود
در دولت و ملت بدل بوی شماگند

سرتاسر این قصه همه حکمت و پندست
تا حَشرکفایت کند این موعظه و پند

ای بار خدایی که نداری ز خلایق
در بار خدایی و خداوندی مانند

گردون نشناسد که قیاس خِرَدَت چون
ایام نداند که شمار هنرت چند

کردست قضا با تو به بیروزی پیمان
خوردست قدر با تو به بهروزی سوگند

سلطان به تو شادست و برادر به تو خرم
لشکر ز تو خشنود و رعیت به تو خرسند

بر درگه میمون تو صد بنده فزونند
کافی‌تر از آن خواجه که بودست به‌ میمند

گر حاجب تو حمله برد بر لب جیحون
ور چاوش تو خیمه زند بر در بیکند

از بس فَزَع و بیم نیابند به شب خواب
خانان و تکینان به بخارا و سمرقند

در بتکده گر دفتر مدح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند

آری چو سخنهای حقیقی شنود مرد
درگوش نگیرد سخن یاوه و ترفند

ای عمر تو چندانکه چو گیرند شمارش
عُشری بود از صد یک آن هشت صد واند

تا دست و دلم حادثهٔ غارت و تاراج
از مال تهی کرد و ز دینار بیاگند

حقا که چنان است ز گرمی جگرِ من
کاورا نه تباشیر کند سود و نه ریوَند

گر خار حوادث جگر بنده بخارید
ور زهر چشانید مراگردون یک چند

چون طلعت تو دیدم و لفظ تو شنیدم
آن خار همه‌گُل شد و آن زهر همه قند

تا در حد و در ناحیت شام و قهستان
معروف بود رود فرات و کُه الوند

تا در کشد ابری که ز بُلغار درآید
کرباس مُنَیَّر به سرکوه دماوند

در ملک همی بخش و همی‌ گیر و همی دار
در صدر همی بال و همی ناز و همی خند

نیک است همه حال تو جز نیکی مستان
خوب است همه حال تو جز خوبی مپسند

در پای عدو دست اجل بند نهادست
شادی کن و می خواه ز دست بت دلبند

تا مطرب و قَوّال ز بهر تو بگویند
ای جان همه عالم با جان تو پیوند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۱

اه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند
چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند

سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند

چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی
بر مه روشن شب تاریک مشک افشان کند

گر نیارد کرد جولان بر مه تابنده شب
پس چرا زلفش همی بر عارضش جولان‌ کند

گر چه از هجران او دشوارگردد کار من
وصل او بر من همه دشوارها آسان‌ کند

ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او
لعل‌ شکََّر بار او آن درد را درمان‌ کند

عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا
هم نگردم زو جدا گر نیز قصد جان‌ کند

حاش‌لله عشق را بر جان نباشد هیچ دست
خاصه بر جان‌ کسی کاو خدمت سلطان کند

سید شاهان ملکشاه آن جهانداری که چرخ
نام او برنامهٔ دولت همی عنوان کند

راست گر گویی قیاس مه کند بر آفتاب
هرکه با عدلش قیاس عدلِ نوشِروان کند

خندهٔ تیغش سبب شد گریهٔ بدخواه را
چون بخندد تیغ او بدخواه راگریان کند

خدمتش چون طاعت یزدان به ما بَر واجب است
هرکه این خدمت کند هم طاعت یزدان کند

جان و دل بی‌شکر و مدح او مدار از بهر آنک
شکر و مدحش جان و دل پرعقل و پر ایمان‌ کند

هر که او مومن بود مدحش شفای دل کند
هرکه او عاقل بود شُکرش غذای جان‌ کند

بندگان در خدمت او چون خداوندان شوند
از بس اِکرام و خداوندی که با ایشان کند

خدمت او از میان جان‌ کند هر بنده‌ای
وان که باشد دشمنش هم از بُن دندان کند

خسروا هر کس که نصرت جوید از پیکار تو
زخم پیکار تو نصرت را بر او خِذلان‌ کند

وان‌که از بهر زیادت بر تو پیمان بشکند
عکس تیغ تو زیادت را برو نقصان‌کند

هرچه آبادست بر روی زمین از عدل توست
وانچه ویران است هم عدل تو آبادان کند

وان کجا دشمن‌کند آباد و بنشیند درو
یا بسوزد آتش خشم تو یا ویران‌ کند

چنبر گر‌ون به فرمان تو باد از بهر آنک
تا بگردد چنبر او هر چه خواهی آن کند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۲

ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند
هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند

ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند

ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا
هر نبات تلخ را باد صبا شیرین‌کند

چون ز جعد زلف بنماید نگارین روی خویش
خانه‌ها را چون نگارستان هندوچین کند

گه به خم زلف پشت بیدلان پر خم‌ کند
گه به چین جعد روی عاشقان پرچین‌ کند

در لب او آب حیوان است و عشق او همی
با دل عشاق فعل آذر برزین‌ کند

من چو از عشقش بنالم ناله چون خسرو کنم
او چو از خوبی بنازد ناز چون شیرین کند

گر وصال او همی چون کیمیا ناید به‌ دست
پس چرا هجران او رویم همی زرین کند

خنجر و زوبین سلاح چشم او شد تا مرا
کشتهٔ خنجر کند یا خستهٔ زوبین کند

روستم با شاه ترکان از جفا هرگز نکرد
آنچه بر دلها همی پروردهٔ تکسین‌کند

صد هزاران صاعقه پیدا کند در هر دلی
چون دو بیجاده به عمدا پردهٔ پروین کند

گر به حورالعین نماند پس چرا وصاف او
چون جمال او ببیند وصف حورالعین‌کند

از بهشت آمد مگرتا از جمال روی خویش
روز عید آرایش بزم نظام‌الدین‌کند

آفتاب فتح ابوالفتح آنکه بر درگاه او
دست‌گردون هر زمانی اسب دولت زین‌کند

هر غباری‌ کز سم اسبش به‌ گردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن‌بین‌کند

آسمان حشمت دهد او را که او حشمت دهد
مشتری تمکین دهد او راکه او تمکین‌کند

چون قدم بر مجلس عالی نهد هر بامداد
مجلس عالی به همت همچو عِلییّن‌کند

عالمی پر زر شود چون وقت بخشش هان‌ کند
کشوری پرخون شود چون روزکوشش هین‌کند

هیچ تاوان نیست برگفتار و برکردار او
کایزدش تعلیم و اقبالش همی تلقین کند

مهر او چون تندرستی روح را شادان‌ کند
کین او چون تنگدستی طبع را غمگین‌کند

گرچه فردا وعده کردستند در عقبی بهشت
او همی امروز دنیا را بهشت آیین ‌کند

گرکفایت را یکی معیار سازد روزگار
ازکف او کَفّه و از کلک او شاهین ‌کند

ور ببندد نامه بر پای‌ کبوتر دست او
هرکجا پَرَّد کبوتر صید چون شاهین کند

ای جوانبختی‌که شاخ دولت و عمر تورا
کردگار از حفظ و از عصمت همی تزیین‌کند

کرد یزدان بر تو در دنیا فراوان نیکویی
باش تا آن نیکویی بینی ‌که یَوم‌الدّین ‌کند

برزمین شایدکه‌گرید دشمن مسکین تو
کاسمانْ خندد همی بر هر چه آن مسکین ‌کند

صورت اقبال داری بر بساط مملکت
کیست کاو با صورت اقبال قصد کین کند

کس نیارد باختن با بخت تو شطرنج ملک
کاو به یک بیدق همه شهمات را تعیین‌کند

بیدقی‌کز دست بخت تو رود برنَطع ملک
لِعب‌اسب و پیل‌و جولان رخ‌و فرزین‌کند

تا نه بس مدت به‌تدبیر تو سلطان جهان
در صف ‌کفار جنگ صاحب صفین کند

خطه فرماید به‌نام خویش در انطاکیه
وز در انطاکیه آهنگ قُسطَنطین‌ کند

باد را بر بت‌پرستان چون تَف دوزخ‌کند
خاک را بر خاکساران چون دم تنّین ‌کند

سقف قسطنطین ز بتخانه‌کشد سوی عراق
بارگاه مملکت را تخت او برزین ‌کند

در دل میمند و ماچین آتش افروزد به تیغ
روز ا‌بر میمند از سجیل تاا سجین‌ کند

خیمه‌ها را میخ فرماید ز رُ‌محِ رومیان
زین‌ها را از صلیب کافران خرزین ‌کند

من‌ز فتح ‌و نصرت او آنقدرگویم همی
او به‌ عالی رای تو أرجو که صد چندین ‌کند

ای خداوندی که چون احسنت‌گویی بنده را
شعر او را مشتری بر آسمان تحسین‌کند

عَقد سازد لفظ با معنی همی هر ساعتی
تا عروسان سخن را جود او کابین ‌کند

بندهٔ مخلص معزی را همی باید همی
کاستان درگهت را هر شبی بالین کند

او همی خواهد که آرد جان شیرین را به‌کف
تا چو گوید مدح تو جان اندرو تضمین‌ کند

تاکه ایام بهاران ابر فروردین همی
برکشد لؤلؤ ز دریا در کنار طین کند

باد در بخشش مبارک دست راد تو چِنانْکْ
در بهاران خدمت او ابر فروردین کند

طایر میمون شب و روز آفرین‌گوی تو باد
کاختر وارون همی بر دشمنت نفرین کند

باد در عمرت دعاهای خلایق مُسْتجاب
کان دعاها را همی روحُ‌الاْمین آمین‌کند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۳

این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند
گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند

ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن
از خوبی و زیبایی خورشید زمانند

میران سپاهند و عروسان وثاقند
گردان جهانند و هژبران دمانند

مشکین خط و شیرین سخن و غالیه زلفند
سیمین بر و زرین‌کمر و موی میانند

شیرند به زور و به ‌هنر گر چه غزالند
پیرند به عقل و به خرد گرچه جوانند

کی‌ گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله‌که به مطلق نه چنین و نه چنانند

سروند ولیکن همه چون بدر منیرند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند

چون راحت روحند چو با ساغر راحند
چون حِصن حَصینند چو بر پشت حِصانند

پدرام تر و خوبتر از سرو بهارند
بی‌شرم‌تر و سوخ‌تر از باد خزانند

مانند تذروند چو با جام شرابند
مانند هژبرند چو با تیغ و سِنانند

از خشم و رضا همچو زمینند و زمانند
وز نطق و دهن همچو یقینند و گمانند

شیرند به بیشه در چون تیغ‌گذارند
ماهند به‌گردون بر چون اسب دوانند

در معرکه سوزنده‌تر از نار جحیمند
در مجلس سازنده‌تر از حور جنانند

زان بابت روحندکه بایسته چو عمرند
زان مایهٔ عمرند که شایسته چو جانند

جز برگل وبر لاله همی مشک نریزند
جزبر دل وبر دیده همی آب نرانند

در باده چو خورشیدی یا آب حیاتند
در باره چو طاوسی یا کوه گرانند

درخنده چو یاقوت مُعَصفَر بگشایند
وز گرد چو زنجیر مُعَنبَر بفشانند

صد سنبله از سنبل بر لاله نگارند
سی‌کوکبه ازکوکب بر ماه نشانند

چون سیم همه پاک تن و پاک جبینند
چون سنگ همه سخت دل و سخت‌کمانند

با قُرطهٔ رومی همه چون بدر منیرند
بر مرکب تازی همه چون باد وزانند

مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند

بی‌عطر همه مشک خط و مشک عذارند
بی خشم همه تنگ‌دل و تنگ دهانند

چون غالیه دانست دهانشان و همه سال
در غالیه‌گون تاب سر زلف نهانند

مالند چرا غالیه بر رخ‌ که همه خود
بی‌غالیه با غالیه و غالیه دانند

با جام و قدح بابت بوسند و کنارند
با کفش وکمر بابت خوفند و امانند

از جَعد و قفا همچو ظَلامند و ضیاء‌اند
از زرّ و قبا همچو بهارند و خزانند

شاهان جهان در کفشان جمله اسیرند
شیران عرین با دلشان جمله عَرانند

در رزم به جز تیغ زدن رای نبینند
در بزم به جز دل سِتَدَن ‌کار ندانند

مانندهٔ ایشان که بود در همه عالم
کاندر دو جهان مایهٔ سودند و زیانند

هرگاه ‌کز ایشان صنمی بینم با خویش
گویم خُنک آنراکه چنین نوش لبانند

این مذهب آنهاست که این سیمبران را
ایشان به ‌زر و سیم خریدن بتوانند

بادا همه را جمله فدا جان و روانم
کایشان همه خود جمله مرا جان و روانند

ترکان به‌بها گرچه‌ گرانند و همه‌کس
در حسرت ایشان چو منی دایم از آنند

اَرجو که به اقبال خداوند بیابم
ز اینان صنمی‌ گر به بها نیک ‌گرانند

سلطان جهان خسرو گیتی که غلامش
از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند

آن شاه که اندر حال آیند به خدمت
شاهان و خَدیوان که در اطراف جهانند

آنان که به تیر از شب ظلمت بربایند
و آنان که به تیغ از مه‌ گرزن بستانند

چون رایت منجوق ملکشاه ببینند
چون نامهٔ طغرای ملکشاه بخوانند

تسبیح ملک بر دل ز ایزد بپذیرند
تا نام ملکشاه حو تسبیح بخوانند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۴

بتان چین و ختن سروران درگاهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند

مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند

همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند
همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند

اگر ز قامت ایشان خبر دهم‌ْ سروند
وگر ز طلعت ایشان نشان دهم‌ ماهند

چو سرو در چمن اندر میان میدانند
جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند

به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند
به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند

چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند
چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند

به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند
به ‌گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند

به موکب اندر کشورستان و داد دهند
به مجلس اندر شادی فزا و غم‌ کاهند

همه نتیجهٔ تأ‌یید و نصرت و ظفرند
همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند

به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است
که بندگان مَلِک بوعلی شرف شاهند

ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی ‌که از سپهش پنج تن چو پنجاهند

از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است
به پیش او همه شیران زبون چو روباهند

همی چو کوه نماید سمند باد تکش
ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند

کند به‌آهن شمشیر جان از ایشان فرد
ز هول آهن او جفت ناله و آهند

مباد کس که به‌ راه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند

ز بیم آتش تیغش ‌که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش‌ گمراهند

ایا شهی‌که زاقبال تو به خلد بربن
رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند

تویی‌ که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بُن چاهند

هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی
به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند

کرام پیش تو هستند بنده‌وار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند

ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند

دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند

به آخر آمد شاها توقف حکما
همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند

همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد
همه به قوت عقلی قرین انباهند

بقات باد و ز توکردگار راضی باد
که خسروان به کمال از رضای اللهند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 12 از 57:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA