انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 57:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۵

ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود
چرا شراب نپیمایی و نسازی عود

بساز عود و بده یک شراب وصل مرا
که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود

چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات
که نیست باده چو آب حیات ناموجود

قدح به چنگم و آواز چنگ در گوشم
به از نگین سلیمان و نغمهٔ داود

بیار چنگ‌ که پشت من از رکوع و سجود
خمیده‌ گشته چو چنگت ز بس قیام و قعود

پیاله را سزد اکنون همی قعود و قیام
قِنینه را سزد اکنون همی رکوع و سجود

سزد که حال دل خویش بر تو عرضه‌ کنم
که رفت موسم اعراض و روزگار صدود

چون من به نعمت معبود شاد و خشنودم
سزا بود که‌ کنم شکر نعمت معبود

چه نعمت است فزون زین‌ که من زحضرت شاه
به‌کام خویش رسیدم به مقصد و مقصود

چه مقصدست و چه مقصود بیش ازین‌که مرا
همی ز بُرج شرف تابد آفتاب سعود

به فرّ طلعت مسعود تاج دین هُدی
نصیر ملک ملک مجد دولت مسعود

سپهر احسان خورشید گوهر حَسّان
رئیس و صدر خراسان منیع بن مسعود

یگانه بار خدایی که جاودانه بماند
به جاه و حشمت او نام والد و مولود

بزرگی و شرف او را سزد که تازه به دوست
بزرگواری آباء و احتشام جدود

نه ممکن است‌که هرگز به جهد و چاره ی خلق
مکارم پدر و جدّ او شود محدود

به جهد قطعهٔ باران‌ کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود

عقیدت و دل صافی همیشه عُدّت اوست
اگرچه عُدّت شاهان خزانه است و جُنود

صفای خاطر اوگاه معرفت بِِبَرَد
کدورت از دل نصرانی و مَجُوس و یهود

همه نُحوست چرخ از وجود شد به عدم
کجا سعادت او آمد از عدم بوجود

هزار سیف بود در سنان او گه جنگ
هزار مَعن‌ بود در بنان او گه جود

ایا ز سر تو سوی فلک رسیده بیام
و یا به شکر تو پیش ملک رسیده وفود

تو آن ستوده امیری که روز حشر روند
به زیر رایت بخت تو شاهد و مشهود

کنند بر سر تو درّ شاهوار نثار
از آن درخت‌ کجا طَلْح او بود مَنْضود

اگر نکوهش خصم تو و ستایش تو
طلب کنیم ز گفتار کردگار وَدوُد

بود ستایش تو شاه شاکر النعمهٔ
بود نکوهش خصمت لِرّبِه لَکَنود

اگرنتیجهٔ فکرست مدح تونه عجب
عسل نتیجهٔ نَخْل است و قزّ نتیجهٔ دود

ز قحط فتنه بود روزگار درویشان
چنانکه از حسد توست روزگار حسود

حسدکنند حسودان تو را به اصل و به نفس
بدین دو چیز بود مرد محتشم محسود

به رزم جسم عدو بر سنان نیزهٔ تو
چنانکه مرغ بود کشته ‌گشته بر سفوّد

اگر به کین تو صدگونه کیمیا سازد
به روز کین تو چون ‌کیمیا شود مفقود

وگر به ساحری از سامری سَبَق ببرد
ز مِطْرَد تو شود همچو سامری مطرود

فری سمند تو کاندر نبرد گردش اوست
چو گاه سیل ز کهسار گردش جُلمود

نه در رگش ضربان ‌کم شود به ضرب سیوف
نه با دلش خفقان ضَم شود ز ضیق بتود

کند چو سونش پیکان به‌زیر تو زکمان
عِظامِ کالبدِ دشمنان به زیر جلود

اگر کنند سروگردن و شکم پنهان
به خُود و جوشن و خُفتان مخالفان حقود

دریده و زده و کوفته کنی همه را
شکم به نیزه و گردن به تیغ و سر به عمود

بزرگوارا دانی که پیش ازین بودست
به مدح و خدمت تو عهد من طراز عهود

چو عهد تازه شد اکنون توقع است مرا
همان قبول که بودست پیش ازین معهود

به حضرت تو کنم عرضه محضر دل خویش
که نیست موضع انکار و نیست جای جحود

گوا سنین و شهورست و پایدارترست
خط شهور و سنین از خط عدول و شهود

به مجلس پدرت عسجدی ز بهر طمع
مدیح برد به ایام جغری و مودود

به مجلس تو من آورده‌ام ز بهر شرف
عزیز عقدی بگزیده از میان عقود

مرا بهشت جمالت به از بهشت بقاست
مرا شراب وصالت به از شراب خلود

که این بهشت کنون حاضرست و آن غایب
که این شراب‌کنون حاصل است و آن موعود

همیشه تا زنبی مقریان همی خوانند
حدیث صالح و هود و حدیث عاد و ثمود

عدوت باد چو عاد و ثمود جفت بلا
ولیت جفت سلامت به سان صالح و هود

نماز و روزهٔ تو باد یک‌بهٔک مقبول
نماز و روزهٔ خصمانت سربه‌سر مردود

بقات دائم وکارت به‌کام و بخت بلند
تنت درست و دلت شاد و عاقبت محمود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۶

ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود

کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود

هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود

تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود

تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود

میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود

تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود

خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود

چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود

ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود

رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود

غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟

ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟

دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟

زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟

غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود

روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ

رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود

اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود

نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود

به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود

همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود

مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم
موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۷

ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود
ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود

عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید
صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ
تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود

هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود

ماند آن لعبت پری راگر بود پیداپری
مانَد آن دلبر صنم را گر صنم‌ گویا بود

گر روا باشد که در عالم، بُوَد گویا صنم
هم روا باشد که درگیتی پری پیدا بود

از بلای عشق او سودا بود در هر سری
وز نهیب هجر او در هر دلی صفرا بود

هرکه خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود

گر به حکم طبع یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود

ور بود در خلخ و یغما چنو ترکی دگر
قبلهٔ عشاق‌گیتی خَلُّخ و یغما بود

گرچه خوش باشد که با یاران بود نزدیک ما
خوشتر آن باشد که او نزدیک ما تنها بود

عیش عیش ما بود وقتی‌که با او می خوریم
کار کار ما بود وقتی که او با ما بود

آهن و دیبا ازو بر یکدگر فخر آورند
چون به رزم و بزم او در آهن و دیبا بود

کس به زیبایی نبیند در جهان همتای او
چون به خدمت پیش تخت شاه بی‌همتا بود

شاه محمود محمد آن‌که با شمشیر او
ملت و دین محمد عالی و والا بود

گر بود محمود غازی زنده در ایام او
چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود

شاد جان باشد غیاث‌الدُّین وَالدُنیا به خلد
تا ولیعهدش مُغیث‌الدُّین وِالدُنیا بود

تا جهان باشد خطاب او ز شاهان جهان
پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود

بخت هر روزی‌ که بندد بر میان او کمر
آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود

ماه زیبد جام او چون ماه روزافزون بود
مهر باید تاج او چون مهر بر بالا بود

هر بساطی کاو ز نعمت ‌گستراند بر زمین
چون بسیط چرخ با بالا و با پهنا بود

تاکه در میدان بود میدان سپهر آیین بود
تا که در ایوان بود ایوان بهشت‌آسا بود

در عراق است او ولیکن تا روان شد رایتش
جوش جیش او به جُابُلقا و جُابُلسا بود

گه ز شکل لون اعلامش بود صحرا چو کوه
گه ز نعل مرکبانش کوه چون صحرا بود

اتفاق عدل او امن دل مومن بود
اختیار عزم او ترس دل ترسا بود

گر به‌روم اندر بود پرواز هندی تیغ او
قیصر رومی از آن پرواز تا پروا بود

چون هوا را تیره گرداند غبار لشکرش
روز روشن بر مَعادی چون شب یلدا بود

پیش تیرش سفته گردد گر همه سندان بود
پیش تیغش رخنه‌ گردد گر همه خارا بود

هرکجا با تیغ هندی از پی دشمن شود
هر کجا بر اسب تازی در صف هَیْجا بود

راست‌گویی مرتضی در دست دارد ذوالفقار
راست‌ گویی مصطفی بر دلدل شَهبا بود

طبع روح‌افزای او هرگه که با رامش بود
دست‌ گوهربخش او هرگه که با صهبا بود

او بود چون آفتاب و دست او چون مشتری
جام او چون ماه و می چون زهرهٔ زهرا بود

ای جهانگیری‌ که مهر وکین تو در صلح و جنگ
ناصرِ احبابِ دین و قاهرِ اعدا بود

چون تو سلطان اختیار اختر گردون بود
چون تو فرزند اختیار آدم و حوا بود

آسمان منشور دولت را ببوسد هر زمان
تا که بر منشور دولت نام تو طُغرا بود

تو به پیروزیّ و بهروزی چو اسکندر شوی
که بداندیش تو در دارات چون دارا بود

ور کسی خواهد که غوغایی کند در ملک تو
از سپاه اَهرِمن بر جان او غوغا بود

بر جهان فرمان تو همچون قضای ایزدست
هرکه‌کوشد با قضا سرگشته و شیدا بود

شیر و اژدرهاست شمشیر تو کاندر فعل او
صنعت چنگال شیر و رشک اژدرها بود

گاه چون پیروزه باشد گاه چون مرجان بود
گاه چون بیجاده باشدگاه چون مینا بود

گوهر او از درخشیدن بود پروین صفت
پیکر او از کبودی آسمان سیما بود

او چو ثُعبان باشد اندر رزم با سهم‌ و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون یدبیضا بود

گنبد خَضر است اسبت تو چو بحر اَخضری
گر به‌ زیر بحر اخضَر گنبد خَضرا بود

گر چه عنقا را نگیرد هیچ بازِ صیدگیر
بازکز دست تو پَرّد صید او عنقا بود

گر شود بخت تو چون جسمانیان صورت پذیر
کلّ عالم در بر اجزای او اجزا بود

مجلس تو روز مِی خوردن بُود، بستان صفت
رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود

هرکه مدح تو نوشتن روز و شب صنعت‌کند
صنعت او را نشان از هند تا صَنْعا بود

گر برد روح‌الامین مدح تو را سوی بهشت
افسر رضوان بود یا زیور حورا بود

از معِزّالدین معزّی را به‌خدمت خواستن
جز تو را از خسروان هرگز کرا یارا بود

چون معزی هیچ شاعر نیست اندر شرق و غرب
وین سخن داند حقیقت هرکه او دانا بود

آن مدایح کاو تورا آرد همه نادر بود
وان قصاید کاو تو را گوید همه غرّا بود

گرچه دورست او به‌ چشم دل همی بیند تو را
دور بیند هرکه او را چشم دل بینا بود

ورچه پیرست او شود برنا چو آید نزد تو
زانکه همراه و دلیلش دولت برنا بود

ور بود با حرص او حرمان ندارد بس‌ عجب
زانکه اندر آفرینش خار با خرما بود

تا که باشد نوبت گرما به ایام تَموز
تابه هنگام زمستان نوبت سرما بود

دور باد از ساحت تو در حَضَر واندر سفر
هر بلا و رنج‌ کز سرما و ازگرما بود

مَقطع و مَبدای شعر از شُکر و از مدح تو باد
تا به شعر اندر سخن را مقطع و مبدا بود

باد وامق بخت فرخ باد عَذرا تخت تو
تا که درگیتی حدیث وامق و عَذرا بود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲۸

اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود

چو من به‌ خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود

سرشک ابر اگر افزون بود به‌ وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود

اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به‌ چشم اندرون بخار بود

بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود

کنار من ز عقیق آن زمان تهی‌گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود

ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود

به لاله‌زار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لاله‌زار بود

به جویبار شوم پیش سرو سجده‌ برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود

بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود

وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی‌ که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود

اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود

جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود

بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی‌ کند که عزیز و بزرگوار بود

هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود

هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود

خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود

به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود

خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی‌ که شَهَنْشَه بر او سوار بود

به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود

اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه‌ کاختیار بود

عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود

کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود

بلند بی‌ اثر نعمت تو پست بود
عزیز بی‌نظر همت تو خوار بود

تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود

تو آن شهی‌که تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود

سری‌که سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود

سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود

مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود

به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود

خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به‌ دولت تو که امسال بِه ز پار بود

اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود

ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود

همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود

ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود

دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال‌ کردگار بود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۰

تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود

تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود

تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق‌ که زیر زلف او پنهان بود

زلف او ماند به‌چوگان و زنخدانش به‌گوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود

با پری ماند نگارم‌گر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود

ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود

سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود

فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود

گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود

سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیده‌ای کاو سایهٔ یزدان بود

پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود

هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامه‌ای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود

تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود

لشکر اندر نعمت و دولت به‌کام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود

بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود

پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش‌ فرمانش چه جای عدل نوشروان بود

چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود

از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود

بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود

هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود

کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانی‌کجا چون مُصحَف قرآن بود

شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود

از سر پیکانت‌ بدخواه تو نتواند گریخت
تا به ‌رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود

در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود

روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود

بندهٔ مخلص معزی‌ را به فر بخت‌ تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود

عنصری محمود را گفته است شعری همچنین‌:
«‌تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»

آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود

تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود

رایت ملکت چنین خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بی‌پایان بود

عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۱

تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود

تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود

تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود

با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود

مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود

هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود

تا قیامت‌گوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ ‌آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود

دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظه‌ای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود

همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود

راست‌گویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود

دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خون‌افشان بود

تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود

پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود

شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود

گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین ‌گرد شادُرْوان بود

گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود

چوب‌ کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود

هر که عاصی‌ گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصی‌گشتن از اِدبار و از خذلان بود

هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود

هرکه ‌دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود

هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود

عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود

در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود

گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم ‌گر ز تو فرمان بود

نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود

هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود

نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود

از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود

شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۲

روی او ماه است اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشدکه لالستان بود بر راه سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

دل چوگوی و پشت چون چوگان بود عشّاق را
تا زَنَخْد‌انش چو گوی و زلف چون چوگان بود

گر زدو هاروت او دلها به‌درد آید همی
درد دلها را زد و یاقوت او درمان بود

عنبر از زلفش همی بارد چو در مجلس بود
گوهر از تیغش همی بارد چو در میدان بود

دوستان را بوی آن عنبر نشاط دل دهد
دشمنان را عکس آن‌ گوهر بهشت جان بود

من به جان مرجان و لؤلؤ را خریداری‌کنم
گرچه دندان و لب او لؤلؤ و مرجان بود

هر زمان‌گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود

راز من در عشق او پنهان نباشد تا مرا
روی زرد و باد سرد و دیدهٔ گریان بود

هر سه پیش مردمان هستند غَمّازان من
هر کجا غمّاز باشد راز کی پنهان بود

برکنار خویش رضوان پرورید او را به‌ناز
حور باشد آن که او پروردهٔ رضوان بود

ترک من حورست و از رضوان به شب بگریخته است
تا به‌خدمت روز و شب پیش شه ایران بود

شاه شاهان ارسلان ارغو که باشد تا جهان
در جهانداری به جای ارسلان سلطان بود

فیلسوفانی که در احکام بشکافند موی
حکم‌ کردستند کاو را بر جهان فرمان بود

کلی و جزوی است از تأ‌ثیرگردون هرچه هست
رای او زین هر دو معنی هر چه خواهد آن بود

این غزل بر وزن آن گفتم که‌ گوید عنصری‌:
«‌تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۳

تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود

طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود

هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود

کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود

بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود

همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود

تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود

میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود

تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود

ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود

عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۴

آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود

باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود

کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود

گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت
گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود

سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود

گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود

ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود

نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود

نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود

گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود

جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود

بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود

مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن
بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود

مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود

صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود

فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود

گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود

ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود

نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود

در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود

بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود

ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود

هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود

وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود

ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود

ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود

گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود

از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود

گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود

هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود

پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود

غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود

گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:
«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»

تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود

جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود

هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود

باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود

بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۵

ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود

چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود

گرچه اَ‌فْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود

عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بی‌افسون شود

هر چه ‌مخلوقات‌ و اجناس‌ است دریک دایره‌ است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود

هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه‌ دانم چون شود

در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود

آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود

مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود

گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود

ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود

ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم‌ کاریزی بود پرخون شود

رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود

از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود

شهریارا تا گل دولت به‌ باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود

هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود

سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود

بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود

تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود

تاکه در ‌نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود

آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود

هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 13 از 57:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA