انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 57:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۶

چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد

تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد

آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد

جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد

گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد

خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد

کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد

جنّتی بیند در او هم‌ کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد

گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد

من چو می نوشم چنان خواهم‌ که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد

آن‌که چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد

قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده‌ای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد

عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد

تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد

عشق او را چشم من‌ گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی‌ گوهر دهد

گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان‌ گوهر مگر جود ملک سنجر دهد

شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد

خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه‌ گردد شاخ نعمت بر دهد

او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک‌
ماه را بر چرخ‌گردون روشنایی خور دهد

گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد

گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد

این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر ‌کشتی را سکون لنگر دهد

روز شب‌ گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ‌ کُه پیکر دهد

وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد

سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به‌ روم
روم را مالش به تیغ هندوی‌ گوهر دهد

تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد

نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده‌ای نیلی‌ که دل را رنگ نیلوفر دهد

هرکجا بر وصف رزم او روان‌ گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد

بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد

از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام‌گاه از بام وگاه از در دهد

حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج‌ گنبد اخضر دهد

آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد

یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد

گر به‌پیش تخت او در حاجبی‌ گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد

سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد

منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون‌ پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد

ای خداوندی‌ که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد

داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد

جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد

در صلاح دین ‌و دنیا آفرین ‌و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد

گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد

شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد

گر به محشر برد خواهد بی‌نهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد

ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد

ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد

مرد زن ‌گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد

گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهر‌ست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد

آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد

تاکه ‌کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد

بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَب‌هایی‌که در آذار و در آذر دهد

باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد

دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۷

تا شه عالم به بهروزی و پیروزی رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط
خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید

فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ
هرکه او را دید بی‌شک صورت اقبال دید

شاه سنجر پادشاه عالم پیروز بخت
کایزد جان آفرین از آفرینش آفرید

نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان
بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید

چون به ملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد
ملک با او شد مقیم و تخت ‌با او آرمید

ایزد او را دادگنج و ملک و لشکر در جهان
زانکه‌ گنج و ملک ولشکر در جهان او را سزید

شد مظفر چون ز نعل مرکبانش روز رزم
در عراق و در خراسان گَرد برگردون رسید

تخت و بخت دشمنان را هر دو از هم درگسست
چون به ‌یک حمله مصاف دشمن ازهم بر درید

نیزهٔ او در صف هَیْجا در نُصرت ‌گشاد
بود گفتی نیزهٔ او قفلِ نصرت را کلید

گر شوند امروز پیدا رستم و اسفندیار
هر دو نتوانند در میدان کمان او کشید

چون به‌ جنگ اندر شود رخشان سِنان و ناچخش
با سِنان و ناچخ او شیر نتواند چَخید

مار نتواند گَزیدن تا نیاید نزد مرد
کین او ماری بود کز دور بتواند گزید

ملک او از طعنهٔ خصمان‌کجا یابد خلل
آب دریا از دهانِ سگ‌ کجا گردد پلید

جَنَّتی شد هرکجا ابر وفاق او گذشت
دوزخی شد هرکجا باد خلاف او وزید

کین او چون دام‌ گشتُ و دشمنان را پایْ بست
وهم او چون تیغ‌گشت وگمرهان را پی برید

ای جهانداری که همچون خضر جاویدان بماند
هرکه او از آب اقبال تو یک شربت چشید

بو نافع تر ز باران بهاری ‌کشت را
قطر‌ه‌ای کز آب جودت بر کف مفلس چکید

از همه شاهان گیتی سایهٔ یزدان تویی
سایهٔ انصاف برگیتی تو دانی گسترید

شاهِ ملک‌افروزِ لشکردار در عالم تویی
کارهای ملک و لشکر را تودانی پرورید

هرکه او از چنبر پیمانت‌ بیرون برد سر
سرو او از بیم شمشیر تو چون چنبر خمید

مایهٔ اقبال هرکس دولت پیروز توست
گشت مُقْبِل هرکه او را دولت تو برگزید

بر زمین بی‌عدل تو یک مور نتواند گذشت
در هوا بی‌امر تو یک مرغ نتواند پرید

هرکسی را از چمیدن وز چریدن چاره نیست
هرکسی در خدمت تو هم چمید وهم چرید

گر به زر باید خریدن‌ گوهر دریا و کان
گوهر مدح و ثنای تو به‌ جان باید خرید

تا چو روی دوستانت سرخ باشد ارغوان
تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید

سبز باداگلبن عمرت که هر روز از طرب
صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشکفید

از گل مهر تو احباب تو را بادا نسیم
زانکه خار کینه ی تو در دل اعدا خلید

باد بخت تو به‌کام و باد ملک تو مدام
باد رای تو رفیع و باد عیش تو مدید



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۸

جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید

از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید

شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید

خاصه‌ که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید

شاهی به آفرین‌ که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید

اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید

او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه‌ گسترید

مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکس‌که در جهان خبر و نام او شنید

جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید

او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ‌ کسی که خدمت درگاه او گزید

آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید

گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه ‌کس به جان خرید

هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بی‌کلید

آن‌ کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید

تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید

یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید

ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید

مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس‌ که معجزات تو بشنید بگروید

دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید

همچون قلم به‌دست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو به‌تارک همی دوید

معلوم خلق‌گشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید

جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت‌ گل اقبال بشکفید

بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید

روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید


[b] شمارهٔ ۱۳۹

برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید

صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید

عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید

پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارون‌الرشید

چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید

در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایه‌ای جز بایهٔ عرش مجید

همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من‌ یزید

ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْش‌ْ گوید ای فلک هل مِن مزید

چون براند کلک فخر آرد به‌کلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به ‌تیغ او حدید

آمد اندر شأن‌کلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید

عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید

خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید

بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی ‌بئر معطّل و آن دگر قصر مشید

از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید

وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید

تاکه‌گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید

شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد ماد‌حان را مستزید

گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید

آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت‌ گردد ا‌عشی و لبید

گر بود باران مفید اندر بهاران‌کشت را
هست ‌کشت ملک را کلک تو چون باران مفید

ای موکد درکف احباب تو حبل‌ا‌لمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل‌الورید

تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء ‌یحکم الله ما یرید

بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت ‌را کواکب چون عبید

بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون ‌روز عید

خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳۹

برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید

صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید

عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید

پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارون‌الرشید

چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید

در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایه‌ای جز بایهٔ عرش مجید

همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من‌ یزید

ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْش‌ْ گوید ای فلک هل مِن مزید

چون براند کلک فخر آرد به‌کلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به ‌تیغ او حدید

آمد اندر شأن‌کلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید

عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید

خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید

بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی ‌بئر معطّل و آن دگر قصر مشید

از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید

وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید

تاکه‌گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید

شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد ماد‌حان را مستزید

گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید

آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت‌ گردد ا‌عشی و لبید

گر بود باران مفید اندر بهاران‌کشت را
هست ‌کشت ملک را کلک تو چون باران مفید

ای موکد درکف احباب تو حبل‌ا‌لمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل‌الورید

تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء ‌یحکم الله ما یرید

بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت ‌را کواکب چون عبید

بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون ‌روز عید

خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۰

تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید

پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید

بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشک‌بیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید

تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید

دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید

گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید

این همه رنگ و نگار گونه‌گون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید

شاه دریادل ملکشاه آن‌که از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید

خسروی‌ کز حلم‌ و طبع‌ و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید

آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید

پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید

بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید

داد او بیداد پنهان‌ کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید

گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید

تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید

تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید

آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید

ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید

رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید

تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید

سروران کشور توران شدند آسیمه‌سر
تا شه‌کشوردِه‌ کشورسِتان آمد پدید

بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون‌ کوه گران آمد پدید

آسمان اکنون همی‌گوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بی‌کران آمد پدید

روزگار اکنون همی‌گوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید

ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید

کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید

کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید

درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید

ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید

تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید

شهر خرم‌ گشت وز بهر نثار خدمتت
گل‌فشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید

تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید

از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید

شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم‌ ایزد همچنان آمد پدید



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۱

گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آن‌گوهر رسید

ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید

آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید

بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید

بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی به‌کیوان در رسید

هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید

خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آن‌که شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید

اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید

گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید

گه به ایران شد روان از شاه توران تحفه‌ها
گه به ‌درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید

هرکجا فرمود لشکر را به‌درگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید

بر در ا‌غزنی‌ا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔ‌کوس از در ا‌غزنی‌ا به‌کالَنجر رسید

در صف هیجا به‌جان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب‌ رنگ او تَفِ آذر رسید

وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید

هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید

شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید

داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید

دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید

خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج‌ گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید

کشتی آشوب را چون‌گشت لنگرحلم تو
تا به پشت‌ گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید

ملک اسکندر همی دانی‌ که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید

زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید

هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید

هست معروف این مثل‌ گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید

از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین ‌گیتی به آب چشمهٔ‌ کوثر رسید

از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید

سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید

تا به‌ درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید

خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید

شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم‌، وقت نیلوفر رسید

یاسمین و لاله و گل را کنون نوبت‌گذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید

بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید

تاگه محشر بمان در شادی و نیک‌اختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۲

شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید

تا به ‌کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید

موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید

هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگام‌گرفتن طرهٔ جانان رسید

بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید

می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید

دشمن روباه‌ دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خون‌افشان رسید

دل‌همی‌گفتش تورا خودی‌است چون‌سندان به سر
عقل‌گفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید

تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید

تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید

چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید

جنگیانت‌ کوه را تومار کردندی اگر
ترک‌کوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید

گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید

پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید

چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید

چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید

چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید

مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید

خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید

هرزمان‌کایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید

جود تو در حق من از کیل و از میزان‌گذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید

برمن‌ آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید

شکر احسان تو چون‌گویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید

تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان‌ گویم تو را فتحی چنین چونان رسید

گاه‌ گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه‌ گویم بنده‌ات اینک فلان سلطان رسید

شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید

باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

***** ر *****





شمارهٔ ۱۴۳

بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر

به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که‌ کرد امسال سلطان جهان سنجر

معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دین‌پرور

جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان‌ دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر

بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت‌ گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر

یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است‌ کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر

ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر

هزیمت‌کرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آن‌گیتی زکاخ ایرج و نوذر

سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر

در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر

همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر

همه چون پشته‌ شد صحرا زبس‌ گردان شیر اوژن
همه چون‌ کوه شد هامون ز بس پیلان‌ کُه پیکر

دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر

یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان‌ کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور

یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر

یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر

غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر

به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر

گهی روی زمین چون‌ گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد ا‌َخضر

تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر

کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر

امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در

هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر

به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر

به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم‌ گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر

ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر

میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر

ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر

به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت‌ تا به قسطنطین هزیمت‌ تا به‌ کالَنجَر

شه غزنین‌ گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزان‌شد به دشت و وادی و کُه در

ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به‌ گاه موج‌ کشتیهای بی‌لنگر

همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر

ز خسته‌ کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته‌ گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر

چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خون‌کشتگان رسته‌به دی مه لالهٔ احمر

چو شد عاجز سپاه‌ خصم چون‌ کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر

همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر

به شکل دَبّهٔ قیر و به‌سان خیک پر قطران
همه زابل سر بی‌تن همه‌کابل تن بی‌سر

چو شد در آتش پیکار خون‌آلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر

شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنان‌کز آتش نمرود ابراهیم بن آزر

چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت‌ گنج و ملک او یکسر

به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر

دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که‌ گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر

هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف‌ کوه و در

به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور

یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر

دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر

کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر

اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر

ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر

همه ناموس غزنین را به‌ یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در

شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور

همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستان‌گر

چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر

به دست خسرو دیگر سپردی‌گاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر

صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به‌ نصرت‌ کردن یزدان به یاری دادن اختر

چوگشتی چیره بر غزنین‌ گشادی قلعه‌هایی را
همه‌ پر جامهٔ‌ دیبا همه پر گوهر و پر زر

نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه‌ و گوهر

برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور

چه‌ زرینه چه‌ سیمینه چه‌ عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر

چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان‌ کردی
که بنشانیش در غزنین به‌ تخت پادشاهی بر

موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر

زه ‌ای‌سلطان‌ نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر

ملک‌سلطان و شاه آلب‌ارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن‌ کشور

به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان‌ گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر

ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور

وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایون‌تر

ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ‌ تو مدغم قدر در کلک او مضمر

خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر

به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهان‌کنند ازبر

بود بی‌شک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر

همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر

ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر

چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر

تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی به‌سلطان معظم بر

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۴

ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر

در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر

سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر

روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر

هر کجا برخاست‌ گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر

هیچ موری بر زمین بی‌مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر

گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر

تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته‌ای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر

دستبرد و زور تو منسوخ‌ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر

تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستی‌کمر

گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن‌ را به‌ یک ذره خطر

آن‌که او زیر و زبر نشناخت ‌کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر

خوار بودند آن همه‌ گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر

خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چاره‌گر

حیله‌هاشان‌ کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چاره‌هاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر

کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت‌گوران پنجه ی شیران نر

خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر

دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر

دشمنت ‌گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر

روز چون‌ شب شد بر او از آیت شبرنگ ‌تو
آن شبی‌کاو را نخواهد بود تا محشر سحر

ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور

نعمت محمود و فرزندان او در قلعه‌ها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر

رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بی‌رنج‌گنج آمد به بر

ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر

هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح‌ تو فزون از فکرت اختر شمر

دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر

در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر

آن‌که در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان ‌که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر

هر زمان تقدیر یزدان‌ گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر

آن‌که او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر

وان‌که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر

غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست‌ گویی ‌گوش از این اخبار کر

بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر

سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر

میر سنقر بک ‌که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر

از پی‌آن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در

جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر

طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر

مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به‌ فتح و ظفر

یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر

یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر

از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست‌ گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر

اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر

ایا به بزم‌ کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر

کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر

به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به‌ گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر

تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر

مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به ‌همه رزمهای گشادی در

ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر

به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که ‌کرد جادویی جاودان هبا و هدر

کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر

که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر

حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر

اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر

نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوا‌لبَشر اندر زمانه چون تو بشر

عطای تو نشود منقطع‌ که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر

به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر

ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل‌ کلیم و یقین خلیل بن‌ آزر

چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر

محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر

ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر

کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر

گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر

ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر

ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر

بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر

ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور

هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به ‌زر

پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر

با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر

با گهر بخشیدی او را بدره‌های زر سرخ
تخته‌های جامهٔ بغداد و روم و شوشتر

او به ‌دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر

از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی‌ گوهر به‌ کان اندر پدید آرد مگر

صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور

تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر

باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر

هرکجا منزل‌ کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۵

ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر

در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر

سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر

روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر

هر کجا برخاست‌ گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر

هیچ موری بر زمین بی‌مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر

گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر

تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته‌ای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر

دستبرد و زور تو منسوخ‌ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر

تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستی‌کمر

گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن‌ را به‌ یک ذره خطر

آن‌که او زیر و زبر نشناخت ‌کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر

خوار بودند آن همه‌ گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر

خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چاره‌گر

حیله‌هاشان‌ کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چاره‌هاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر

کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت‌گوران پنجه ی شیران نر

خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر

دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر

دشمنت ‌گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر

روز چون‌ شب شد بر او از آیت شبرنگ ‌تو
آن شبی‌کاو را نخواهد بود تا محشر سحر

ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور

نعمت محمود و فرزندان او در قلعه‌ها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر

رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بی‌رنج‌گنج آمد به بر

ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر

هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح‌ تو فزون از فکرت اختر شمر

دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر

در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر

آن‌که در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان ‌که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر

هر زمان تقدیر یزدان‌ گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر

آن‌که او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر

وان‌که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر

غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست‌ گویی ‌گوش از این اخبار کر

بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر

سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر

میر سنقر بک ‌که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر

از پی‌آن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در

جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر

طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر

مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به‌ فتح و ظفر

یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر

یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر

از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست‌ گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر

اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر

ایا به بزم‌ کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر

کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر

به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به‌ گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر

تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر

مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به ‌همه رزمهای گشادی در

ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر

به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که ‌کرد جادویی جاودان هبا و هدر

کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر

که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر

حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر

اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر

نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوا‌لبَشر اندر زمانه چون تو بشر

عطای تو نشود منقطع‌ که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر

به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر

ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل‌ کلیم و یقین خلیل بن‌ آزر

چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر

محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر

ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر

کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر

گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر

ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر

ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر

بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر

ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور

هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به ‌زر

پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر

با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر

با گهر بخشیدی او را بدره‌های زر سرخ
تخته‌های جامهٔ بغداد و روم و شوشتر

او به ‌دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر

از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی‌ گوهر به‌ کان اندر پدید آرد مگر

صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور

تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر

باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر

هرکجا منزل‌ کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 14 از 57:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA