ارسالها: 24568
#151
Posted: 11 Dec 2017 23:26
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری بهسر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان میکه چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بهکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمینگشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیهساز و سرخپوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشههای زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کردهتر
هاروتوار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بهگونهٔگلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشستهای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی بهجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه بهکام
روزت همه خجسته و عیدت خجستهتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#152
Posted: 11 Dec 2017 23:27
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#153
Posted: 11 Dec 2017 23:30
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آبگویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بیرنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بیبرگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبویتر زلفین آن شیرین پسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد ز خشم من بهکافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بهتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مهپرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرتالدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَدرش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِدرخشد چنانک
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرتالدین است و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظامالملک دارد هم قوامالدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یکبهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم است و دین شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَرج دانش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بینظیر
تا به چشم همت و احسان به من کردی نظر
شعر من گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#154
Posted: 11 Dec 2017 23:31
شمارهٔ ۱۵۹
چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمینبر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیدهام به حکایت که مرد مشکفروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سرو قد سیمینبر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوالمحاسن خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسیکه مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زُحَل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینهگون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
ور ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیهگر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخنگستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چونکند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتشکمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بیتو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بیتو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همهگرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیبگناه در محشر
همی گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بهمعروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی تودههای خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجدهگاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#155
Posted: 11 Dec 2017 23:31
شمارهٔ ۱۶۰
کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر
بیعت و پیمانکند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بیجان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بهخدمت برمیان بستهکمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصههای پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زالکرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجبترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بیهنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر بهسان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
گه به نعل مرکبانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#156
Posted: 11 Dec 2017 23:32
شمارهٔ ۱۶۲
زلف سیه تو ای بت دلبر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجبتر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیکاختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسمالله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو بهسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#157
Posted: 22 Dec 2017 19:28
شمارهٔ ۱۶۳
فرخنده باد و میمون این مجلس منور
بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر
شاهی کجا رسیدست از همت بلندش
تختش به هفت گردون عدلش به هفت کشور
اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم
اَعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
ابرست دست رادش بحرست طبع پاکش
زان ابر قطره بدره زان بحر موج گوهر
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
از دو برون نبینم شاهان و خسروان را
یا سر به نام او بر یا نامهاش بر سر
شاه است و ملک و لشکر هر سه بههم موافق
مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر
میران نامدارند این بندگان سلطان
هریک چو حاتم طَیّ هریک چو رستم زر
یک بندهگاه بخشش با همّت فریدون
یک بندهگاه کوشش با نصرت سکندر
وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو
بسته میان به خدمت چون بندگان دیگر
امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند
هماز بهشت رضوان هم از سپهر اختر
شاید که میر قیصر سر بر فلک فرازد
زیرا که هست سنجر مهمانِ میرِ قیصر
زین شاه بنده پرور شادی است بندگان را
تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور
گردون به جهد و طاعت پیمانش را متابع
گیتی به طُوع و رغبت فرمانْشْ را مسخر
تختش قرین شاهی بختش ندیم شادی
سالش ز سال بهتر روزش ز روز خوشتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#158
Posted: 22 Dec 2017 19:29
شمارهٔ ۱۶۴
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او بهشرق و بهغرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
بهروم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
کهگر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت به فارغدلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزمکرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی بهتوران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصمکه دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه صبر و خاره جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانههای خطر
اگرچه پیش سپاه شه اینچنین سپهی
نداشتند همی ذرهای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد هم بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
همه زمین مُعَسکَر شد آهنینگفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغگشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه گشته زمین همچو ماغ آهنبر
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخانگشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن
یکی بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
بر ین صفت سپهی خصمبند و قلعهگشای
مبارزافکن و دشمنربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستیاش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندیاش بر گذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
به یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیکاختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب بر آن حصار امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پدرش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
ملوک فر و بزرگی گرفتهاند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
همی کنند جهان و جهانیان به تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیدهام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمانبر
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون گشادن روم و چگل عجایبتر
به صد سفر نه همانا که کرد هیچ ملک
چنین دو فتح که کردی شهاتو در دو سفر
به شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَرج مدیح تو همچو دُرجگهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عدوت پر از خاک و دل پر از آذر
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به مهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی گذار جهان را و از جهان بگذر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#159
Posted: 22 Dec 2017 19:29
شمارهٔ ۱۶۵
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرینلب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگینرخ سنگین دل و سیمینبر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسمکه چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدونفر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشندهتر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشندهتر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم رهبر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزهترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروختهای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بیمعنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشندهتر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غزو بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبونگردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخنگستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراستهتر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دلافروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#160
Posted: 22 Dec 2017 19:31
شمارهٔ ۱۶۶
ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر
ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته کمر
تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
شادجان اند از تو در خلد برین جد و پدر
چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تاکنون
هم نباشد تا قیامت چون تو سلطانی دگر
تو جمال دودهٔ اسلاف خویشی زانکه هست
گنج و ملک تو ز گنج و ملک ایشان بیشتر
هیچکس را زان جهانداران و سلطانان نبود
این همه رزم و مصاف و این همه فتح و ظفر
ملک هفت اقلیم را زیر نگین آوردهای
هم به اقبال و سعادت هم به مردی و هنر
سکه و خطبه به هر شهری به نام توست و بس
از یمن تا مولتان و از حلب تا کاشغر
گر ز بهر قُوْت خلق و راحت و نفع جهان
برفلک شمس و قمر باشند دایم در سفر
تو ز بهر نصرت دین و صلاح مملکت
در زمینی در سفر چون بر فلک شمس و قمر
شیعیان چون زور تو بینند خوانندت علی
سنّیان چون علم تو بینند خوانندت عمر
نعمت دنیا اگر دارد خطر نزدیک مرد
پیش چشم تو ندارد نعمت دنیا خطر
خسروان از سیم و زر سازند گنج شایگان
تو به یک ساعت ببخشی گنج سیم وگنج زر
هر دیاری کز تو یابد نامهٔ امن و امان
هر زمینی کز تو یابد سایه عدل و نظر
آبها در رودها و چشمهها افزون شود
بیش باشد در بهاران بر درختان برگ و بر
باز را بینند با دراج در یک آشیان
شیر را بینند با روباه در یک آبخَور
چرغ گیرد بیبلایی گرگ را در زیر بال
با شه گیرد بیگزندی صَعوه را در زیر پر
بخت میمون تو را گر صورتی آید پدید
سجده آرد پیش آن صورت جهان پرصور
تازه گردد ملت پیغمبر تازی به تو
کز پس پیغمبر تازی تویی خَیرُالبَشَر
شکر تو شاهان گیتی را رهین خویش کرد
ای رهین شکر تو شاهان گیتی سر بسر
شاکر است از مهر تو محمود شاه نامدار
شاکرست از جود تو بهرامشاه نامور
وآنکه خاقان است در توران و زیر دست توست
روز و شب چون قل هو الله شکر تو دارد زبر
با رضای تو به هرکاری موافق شد قضا
با مراد تو به هر حالی موافق شد قدر
از تو هنگام نصیحت عذر نپذیرفت خصم
تا قضای بد برو خندید هنگام حذر
داد جان و سر به باد از بهر تو فرجام کار
زانکه در آغازکار از عهد تو برتافت سر
بر رهی رفت او که پیدا نیست آن ره را دلیل
در شبی خفت او که ممکن نیست آن شب را سحر
تیغ تو شیری است سرتاسر تنش دندان تیز
خوابگاهش در نیام و صیدگاهش در جگر
رنگ نیل و گونهٔ زنگار دارد در نیام
گیرد اندر جنگ رنگ زعفران و مُعصَفَر
تیر تو ناجانور مرغی است کز پرواز او
جان بلرزد در تن گردنکشان نامور
هست در آماج پروازش برابر با ضمیر
هست در پرتاب رفتارش برابر با بصر
اسب او کوهی است از پیکر که چون جنبان شود
باد پیش جنبش او کرد نتواند گذر
گاه بشتابد ز پستی سوی بالا چون سحاب
گاه بگراید ز بالا سوی پستی چون مطر
از غبارش تیره گردد دیدهٔ پیلان مست
وز صَهیلش آب گردد زهرهٔ شیران نر
تا تو داری همت جوزا سپر بر پشت او
در مصاف رزم باشد فعل او اعدا سپر
هست سم مرکب و بای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر
چون معطل بر جنان و بر سقر انکار کرد
نگروید از جهل و گمراهی به اخبار و سور
صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود وگفت
کان نمودار جنان است این نمودار سقر
خسروا شاها جهاندارا سپهدار تو هست
بوستان دولت و ملک تو را همچون شجر
آن شجر کاو را همه ساله به فر بخت توست
از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر
پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت
تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در
از سنان در رزمگاهت زهر بارد بر عدو
وز زبان در بزمگاهت بر ولی بارد شکر
جان فشاند بر تو چون پیش تو برگیرد قدح
جان نهد بر دست چون پیش تو بردارد سپر
تاکه از دور سپهر و رفتن سیارگان
از نبات و از گهر برکشت و کان باشد اثر
باد آثار رسومت کشت نصرت را نبات
باد اخبار فتوحت کان دولت را گهر
تو چو خورشید و همه خصمانت پیش تو سها
تو چو دریا و همه شاهان به جنب تو شمر
جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن
جانفزای دوستانت ساقیان سیمبر
فال نیکت همنشین و بخت نیکت کارساز
روزگارت رهنمای و کردگارت راهبر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند