ارسالها: 24568
#161
Posted: 22 Dec 2017 19:31
شمارهٔ ۱۶۷
آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر
وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی
آن ماه سرو قامت و آن سرو سیمبر
چون ارغوانْشْ عارض و بر ارغوان شَبَه
چون پرنیانش سینه و در پرنیان حجر
زلفین برشکسته و رخسار او شکست
بازار مشک تَبَّت و دیبای شوشتر
آن مال بهتر است که با او بری به کار
وآن عمر بهترست که با او بری بسر
بگذشت با کمان و کمر پیش من ز دور
وز سرکشی نکرد به نزدیک من گذر
تا گوژ گشت پشتم و تا تنگ شد دلم
چون خانهٔ کمانش و چون حلقهٔ کمر
ای پیش گل ز مشک سپرکرده روز و شب
مشک تو گل سپر شد و عشق تو دل سپر
چندین چرا همی سپرد عشق تو دلم
چون من ز دست عشق تو بفکندهام سپر
هر روز در دو نرگس تو آب کمترست
هر روز در دو سنبل تو تاب بیشتر
بی آب نرگس تو و پرتاب سنبلت
پر آب و تاب کرد مرا دیده و جگر
تا مژده دادهای به وصالت مرا شبی
هر شب ندیم دولتم از شام تا سحر
فخر ملوک و وارث سلطان روزگار
بهرامشاه نایب شاهان نامور
شاهی کزوست دودهٔ محمود را شرف
شاهی کزوست دودهٔ مسعود را خطر
محمود دیگر است گه رادی و کرم
مسعود دیگرستگه مردی و هنر
از جد خویش وز پدر و جد جد خویش
میراث یافته است بزرگیّ و ارج و فرّ
در رحلتی که کرد همه خیر خیرت است
هرچند هست در دل او گونه گون فکر
رحلتکند هر آینه حاصل مراد مرد
آتش کند هر آینه صافی عیار زر
از بهر آنکه مرد شود در سفر تمام
آورد دولتش به سفر ناگه از حضر
عیسی، مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی،کلیمگشت چو افتاد در سفر
اندر سفر بلند همی گردد آفتاب
واندر سفرکمال پذیرد همی قمر
عالی است پیش خسرو عالم مقام او
عالی بود مقام چو عالی بود گهر
حاضر دو شاهزاده و غایب دو پادشاه
شادند هر چهار به دیدار یکدگر
بهرامشاه پیش ملک سنجرست شاد
مسعود شاه پیش ملک شاه دادگر
اقبال شاه مشرق و رای وزیر شاه
او را به فتح راهنمای است و راهبر
آن نصرتی کند که یقین سازد از گمان
وین قوتی دهدکه عیان سازد از خبر
ضامن شدند هر دو که آرد به دست خویش
گنج و سپاه و مملکت و خانهٔ پدر
بر جویبار فتح ببالد چو راد سرو
در مرغزار ملک بغرد چو شیر نر
أَرجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا ملک با خطر شود و خصم بیخطر
منصورگردد آنکه بر او هست مهربان
مقهورگردد آنکه بر او هست کینهور
چون فال خوب باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر
امروز از او رسید به زاولستان نفیر
فردا رسیده گیر به هندوستان نفر
چون شاه کامل است و ظفر را دلایل است
مقصود حاصل است و سخنگشت مختصر
ای در مصاف رزم تو را نصرت علی
ای در بساط عدل تورا سیرت عمر
هرچند عرش بر زبر آفریدههاست
زیرست عرش و دولت عالیت بر زبر
در بوستان دولت محمودیان تویی
فرُخ یکی نهال و مبارک یکی شجر
کزحشمت و جلال تو را هست بیخ وشاخ
وز نصرت و فتوح تورا هست برگ و بر
اندر ازل شرافت شخص شریف تو
ابلیس دیده بود به لوح اندرون مگر
رشک آمدش ز پایهٔ تو لاجرم نکرد
سجده زرشک چون تو بشر پیش بوالبشر
گر ابر همچو دست تو بارد گه بهار
گردد هوا ستوه ز بسیاری مطر
ور بحر با دل تو برابر شود بهجود
از قعر خویشتن به کران افگند گهر
سیمرغ از آن نیاید بیرون ز آشیان
کز باز توستکوفته بال و شکسته پر
شیر سپهر گر ز سنانت حذر کند
نشگفت از آنکه شیر زآتش کند حذر
گر امر نافذ تو شود همچو مرکبی
گامی نهد به خاور و گامی به باختر
در رزم و بزم و حبس تو پیدا شود همی
شرح قیامت و صفت جنت و سقر
ارواح نگسلد ز صور با سخای تو
با تیغ تو نیاید ارواح در صور
چون زیر و زر شود ز نهیب تو زار و زرد
گر خصم تو بود به مثل بور زال زر
چونانکه بردمید به اندیشهٔ خلیل
زآتش به فرّ دولت تو بردمد خضر
اندر هوای هاویه مانند زَمهَریر
از باد سرد دشمن تو بِفسُرَد شرر
گر شکل تیر خواهی و اندازهٔ کمان
بالای دوستان و قد دشمنان نگر
گویی که گاه دشمنی و گاه دوستی
کین تو شد کمانگر و مهر تو تیرگر
ای شاه بینظیر ضمیرم ز مدح توست
چون برج پر کواکب و چون دُرج پردُرر
نشگفت اگر به من نظر تو مبارک است
کز شاه بینظیر مبارک بود نظر
تاگاه خوف وگاه رجا باشد از قضا
تا گاه نفع وگاه ضرر باشد از قدر
زان باد بهر حاسد تو خوف بیرجا
زین باد قسم ناصح تو نفع بیضرر
بادت طراز سروری و روی سروران
بر آستین جامه و بر آستان در
اسب تو عِبْره کرده ز سیحون به روز رزم
وآن عبره گاه گشته ز تیغ تو بر عِبَر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#162
Posted: 22 Dec 2017 19:32
شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را بهخاقانیکه هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاءالدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهرهمند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهرهور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخنده تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیرهتر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدنگهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل و فتح و ظفر در بال و پر
دیدهای مرغی کز او تن خستهگردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخگردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همیگاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوشها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یومکاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیرهدل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیدهست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روحالامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج گردد بر گهر چون روشنی گیرد سرشک
مدح تو چون نظم گردد درج گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدلورز و عقلسنج و بندهدار و بدرهبار
نامْ جوی و کامْ ران و شادْ باش و نوشْ خور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#163
Posted: 22 Dec 2017 19:32
شمارهٔ ۱۶۹
هرکس که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چونگلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیعتر
چون گل شود شکفته روزی بپژمرد
وینگل علیالدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته بوالمحاسن کاحسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادستگاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او بهسان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربهسر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری استکین اوکه معانیش را همی
دیده پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر بهرهی کرد دیرباز
هرگز امید نیستکه باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بیقرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا بهکاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روانگشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالکگرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانهوار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچارهتر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همهکندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بینیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بیضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشیکه نه به جان سخن توکند سماع
چشمیکه نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#164
Posted: 22 Dec 2017 19:33
شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزادهوار و زیبا فرزانهوار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
با مطربان چابک با ساقیان دلبر
نور وفاش در دل، مهر سخاش درکف
جام بقاش بر لب تاج رضاش بر سر
من چون شنیدم از دور آواز مطربانش
و آن شاد باش کهتر و آن نوش باد مهتر
با آستین پر شعر آنجا شدم به خدمت
در وقت بازگشتم با آستین پر زر
زّری همه مجرد همچون گل مُوَرّد
شکلش چو شکل اختر رنگش چو رنگ اخگر
خالص گه نمایش چون گنجهای کسری
صافی گه گدازش چون ضربهای جعفر
چون گستریدم آن زر بر نَطع در وثاقم
شد نَطْع چون سپهری بر گوهر منوّر
یا همچو بزمگاهی پرشمعهای رخشان
یا همچو لالهزاری پر لالههای احمر
در صُرّه کردم آن را وانگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر
چون ذوالفقار حیدر کردم زبان جاری
در مدح آنکه نامش آمد به نام حیدر
آزادهای که طبعش هست از هنر مرکب
شهزادهای که ذاتش هست از خرد مصور
اسلاف را به نامش جاه است تا به آدم
اعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
شاخ بلندْ بختی از دولتش کشد نم
تخم بزرگواری در خدمتش دهد بر
گردون همی سِگالد تا بر کف و سر او
از ماه جام سازد وز آفتاب افسر
ای روز بزم و مجلس با دوستان معاشر
ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر
چرخی مگر که هستی تابنده و توانا
بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر
پیغمبر و علی را جان از تو هست خرم
وزتوست شاه خرم چون از علی پیمبر
مانند تو که باشد تا شاه را تو باشی
داماد و یار و مونس جانپرور و برادر
نه هر ندیم دارد این قَدْر و جاه و حشمت
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
کس در سخن نیابد اندازهٔ مدیحت
کس را وقوف نبود بر گنبد مدور
من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم
بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در
از لفظ تو شنیدم اکرامهای بیحد
وز همت تو دیدم اِنعامهای بیمرّ
شرح فضایلت را کردم طرازِ دیوان
نقش مدایحت را کردم جمال دفتر
شد نکتههای لفظم در مدح تو چو لؤلؤ
شد بیتهای شعرم در مدح تو چو شکر
تَعْویذْوار دارم شکر تو بسته بر دل
تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر
تا خاک و آذر و باد و آب است طبع گیتی
تا زین چهار بیرون یک طبع نیست دیگر
از اسب باد پایت وز تیغ آبدارت
فرق و دل مخالف پر خاک زآب و آذر
هفت اختر درخشان بر اوج چرخ گردان
پیمانت را متابع فرمانت را مسخر
آراسته بساطت و افروخته وثاقت
از سروران دولت وز نیکوان چاکر
دو دست توگرفته دو چیزگاه عشرت
یک دست زلف خوبان یک دست جام و ساغر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#165
Posted: 27 Dec 2017 21:02
شمارهٔ ۱۷۱
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیکاختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه گوهر آدم معز دین پیغمبر
ز توران تا در ایران به امر اوست هر لشکر
ز مشرق تا در مغرب به حکم اوست هر کشور
جهان جسم است و ما اَعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
ز نوشِروان و اسکندر چرا باشم سخنگستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به کف کوثر
یکی باغی است مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغی است تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
دل آن کس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آن کس شود بیجان که دارد کین او در سر
به دست ماهکردار و به تیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همیگیرد جهان یکسر
به تیغ و دست خسرو در دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر به روم اندر
ز دین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپا خانه بردارد براندازد بت و بتگر
ز قیصر جان برد رهبان ز رهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن که را ایزد بود یاور
مرا دفتر فلکوار است و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدفوارست و مدح شاه چون گوهر
چو دارد دفتر و خاطر ز وصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدان است خیر و شر
همیشه تا که از تاثیر گردون است نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش دارندهٔ شادی سرش زیبندهٔ افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جانپرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خَور
یکی خوشرنگ چون مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#166
Posted: 27 Dec 2017 21:04
شمارهٔ ۱۷۲
گر نکشی سر ز برم ای پسر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرینرخ و سیمینسرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرفالملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضا است
درکف تو کلکْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی گشت ز خرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#167
Posted: 27 Dec 2017 21:04
شمارهٔ ۱۷۳
عشق آن سنگین دل سیمینبر زرینکمر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر دررخ و زلفین آن شیرین پسر
ز آتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگو بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته استگویی هر دو را با یکدگر
چشم من غَوّاص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفهتر
زلف او شمشادِ تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جانکارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بیگزند
هرکه از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بوعلی آرایش دین هدی
قبلهٔ احسان حسن خورشید نسلبوالبشر
آن خداوندی که زیر بیرق ااِفضالا اوست
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی ز بهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هرکه از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کز او دارد خبر
هرکه بیند روزِ بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر
از طواف و بوسهٔ نامآوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتشکینشکه دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هرکه باشد زیردست او نهد بر چرخ پای
ورکسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آن است کاندر حَلّ و عَقد او دمی
بیقضا و بیقدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفته است از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیش است ازگناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گرگناه کافران بودی به قدر طاعتش
در سقر بودی به جای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نامکرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد به لفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیل است از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیل است از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ایگرانمایه جو نیکی ایگرامی چون هنر
ای به مشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای به توران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای ز تصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی ز توقیعاتکلک تو همهگیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پر نجوم
وی صدفوار از مدیحت خاطر ما پر درر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را ز محنت باد خوف بی رجا
دوستانت را ز نعمت باد نفع بیضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قِسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا به پیروزی هزاران عید بگذاری دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#168
Posted: 27 Dec 2017 21:05
شمارهٔ ۱۷۴
سوگند خوردهام به سر زلف آن پسر
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
از قد و زلف و جشم و لب او بدیعتر
دیباسلب صنوبر و خورشید مشکپوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدی است که پیش قمر همی
بندد ز ابر پرده و سازد ز شب سپر
هرچند پردهٔ قمر از ابر دیده ام
نشنیدهام سپر ز شب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلا توراست
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو به مجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدرِ وزیران قوامِ دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبلهٔ هنر
صدری که نام اوست رسیده به شرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده به بحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن ز مقامات او روان
باشد بر آن شجر ز مقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی به چشم تعجب همی نگر
کاندر نفاذ و دفع ستم هر دو نایبند
از ذوالفقار حیدر و از دِرّهٔ عمر
ماند به امن و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خَور
ماند به چرخ اول و رابع دل و کَفَش
کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر
گر کارها روان ز قضا و قدر بود
دو شاخ کلک او به قضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند سر
هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را ز شهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد به جهد تو حاصل است
چون هر دو حاصل است چه باید همی دگر
زین عهد محکم است به هر کشوری نشان
زین مهد فرّخ است به هر بقعتی اثر
این عهد و مهد را به سعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولیعهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نامآوران به درگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی به کام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامهٔ تو خیرهسران را بود خطر
بسیار دل به امن تو صافی شود ز شور
بسیار سر به امر تو خالی شود ز شر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامهها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شُکر تو همه آزادگان به جان
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا ز نظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من ز دوستی توست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صو
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو به چشم سعی به کارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرَر بود از نکته های خوب
تا دُرج را ز قطرهٔ باران بود دُرر
در درج محمدت درر ار سی ث تح باد
در دَرج مدح باد ز اوصاف تو غُرَر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی ز مهربانی تو شاه نامدار
شاکر ز نیک عهدی تو مهد نامور
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#169
Posted: 27 Dec 2017 21:05
شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بیچنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه گیتی
بدری ز شرف شمسکفات همه کشور
آن خواجه که سعدست و اامینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سویکبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است کزو خاستهای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرختر و فرخندهتر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایونتر و خوشتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#170
Posted: 27 Dec 2017 21:07
شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْر تو بیش
راست گویی که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیکاختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرفالملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند