ارسالها: 24568
#171
Posted: 27 Dec 2017 21:07
شمارهٔ ۱۷۷
صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهانکرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر به کار آید ز بهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گل است و هم شکر
هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان
هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالم است
وصف او تشیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشته است با فرمان او گویی قضا
متصلگشته است با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در
هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار
وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آهبنالمفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع
آسمان این را همیگوید که کلا لاوزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#172
Posted: 27 Dec 2017 21:08
شمارهٔ ۱۷۸
ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر
باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیدهاند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر
با فتح نامهها و ظفرنامههای تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر
بیش آید از شمار فتوح گذشتگان
هر نامه کز فتوح تو خوانند مختصر
کردار تو معاینه بیند همی خرد
ممکن کجا شود که کند تکیه بر خبر
یک جنبش تو هست ز جیحون سوی فرات
یک نهضت تو هست ز خاور به باختر
پست است دهر و همت عالیت سرفراز
زیرست چرخ و دولت عالیت بر زبر
گر نیست بیقضا و قدر نیکی و بدی
فرمان تو قضا شد و شمشیر تو قدر
دو چیز در دو چیز زآفت منزهند
در آسمان ستاره و در طبع تو هنر
آراسته است رای تو عالم بهدین و داد
پرداخته است تیغ تو گیتی ز شور و شر
دو چیز در دو چیز یکی اند در صفت
در آفتاب ذره و در تیغ توگهر
از مهر وکین توست در ایام نیک و بد
وز عفو و خشم توست در آفاق نفع و ضر
بر روی دوستان تو و دشمنان توست
اقبال را علامت و اِدْبار را اثر
در ملک شام و روی به یک عزم تو شدند
صد شاه و شهر بسته میان و گشاده در
ازگرد لشکر تو به شام اندرون هنوز
سرخ است خاک همچو طَبرخون و مُعْصَفَر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیده گونهٔ بدگوی توست تر
آری هر آن کجا که خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
ای دادگر شهی که تو را خوانَدَن رواست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
چون لؤلؤ از جواهر و خورشید ز اختران
مشهوری از خلایق و مختاری از بشر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
صید کمند توست به دور اندرون سپهر
نعل سمند توست به سیر اندرون قمر
دشمن به دام توست و زمانه بهکام توست
دولت غلام توست چه باید همی دگر
گر رفتنت ز شهر سپاهان خجسته بود
باز آمدنْتْ هست ز رفتن خجستهتر
یک چند در سفر ظفر انگیختی به تیغ
اکنون به جام می طربانگیز در حضر
ساغر ستان ز دست نگاری که زلف او
گه پیش گل سپر بود و گاه گل سپر
گه جعد او به قصد خم اندر شود به خم
گه زلف او به طبع سر اندر زند به سر
نوش است در لب وی و نوش است در قدح
بستان قدح بر آن لب چون نوش و نوش خور
نیکی توراست عمر به نیکی همیگذار
شادی توراست روز به شادی همی شمر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#173
Posted: 27 Dec 2017 21:08
شمارهٔ ۱۷۹
تهنیت گویند شاهان را به جشن نامور
جشن را من تهنیت گویم به شاه نامور
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
آن جهانداری که دولت زو پذیرفته است فر
آن که شیران ژیان در دام او دارند پای
وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر
یک تن است او وز هزاران تن فزون دارد خرد
یک شه است او وز هزاران شه فزون دارد هنر
چون بخوانی نامهاش در جسم بفروزد روان
چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر
هر چه بِسگالی همه پست است و قدر او بلند
هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زیر
با رکاب او همیشه مُتّفق باشد قضا
با عنان او همیشه مُتّصل باشد قَدَر
آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین
وآن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر
از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان
وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر
گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب
ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر
ای خداوندی که بیحکم تو بر روی زمین
دم نیارد زد هر آن کاو عاقل است و جانور
همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
عقل بیکردار تو ننمود و ننماید شرف
ملک بیشمشیر تو نفزود و نفزاید خطر
مهر تو ماند به شاخی کش سعادت هست بار
کین تو ماند به تخمی کش نحوست هست بر
هرکه بیدیدار و بینام تو خواهد چشم و گوش
کینهور گردند چشم و گوش او بر یکدگر
گوش او خواهد که گردد چشم او فیالحال کور
چشم او خواهد که گردد گوش او در وقت کر
فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست
از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر
خسروان را گر ز وصف و شرح آن باید نشان
وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر
گَردِ گُردانت رسید از کاشغر تا قیروان
شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر
دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر
دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر
هست جودت کار ساز خلق عالم یک به یک
هست عدلت پاسبان ملک گیتی سر به سر
گر ز جود و عدل بفزاید به عمر اندر همی
پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر
تا که باشد جرم ماه از قُرب و بُعد آفتاب
گاه چون زرین کمان و گاه چون سیمین سپر
ملک تو چون گنج تو آکنده باد از زر و سیم
اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر
فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان
روزهای دیگرت فرختر و فرخندهتر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#174
Posted: 27 Dec 2017 21:09
شمارهٔ ۱۸۰
چه گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
به تصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل
یکی را از سعادت تاج بر سر
چه گویی اندر این دو مرغ پَرّان
همه سالهگریزان یک زدیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال
یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه گویی اندر این سرگشته پیلان
مُعلّق در هوا باکوس و تندر
گهی پاشنده بر کُهسار، کافور
گهی بارنده در گلزار، گوهر
چه گویی اندر این محراب مُوبَد
که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون گل و لاله که او شد
گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه گویی اندرین سیماب روشن
فروزندهٔ همهگیتی سراسر
که در دریا به زخم چوب موسی
یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده
ز حد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال
به ایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز
کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران کالبد را
به درد و داغ درآگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب
به وصف اندر یک از دیگر عجبتر
شود بیصانعی هرگز مهیا
بود بیقادری هرگز مقدر
کرا باشد چنین اندیشه ممکن
که را باشد چنین گفتار باور
نه بیخَلّاق باشد خلقِ عالم
نه بی نقاش باشد نقشِ دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن
خداوندی بباید بنده پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار
خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه مَحدوث و نه مُحدَث
نه مأمور و نه مجبور و نه مُجبَر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب
نه اندر نَعتِ او اعراض و جوهر
نه هرگز مُلک او باشد مُعَطل
نه هرگز حکم او باشد مزوﹼر
از او هر امتی را امر معروف
وز او هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان
یکی از فضل او بر تخت و منبر
در آی از صحبت میثاق آدم
برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تاثیر او در شرق و غرب
ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بیفرمان او نیست
به عالم نقطهای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی تقدیر او نیست
بهگیتی ذرهای از خیر و از شر
از او دور سپهری چنبری را
همی گویی که گیتی شد مسخر
در ارد قهر او روزِ قیامت
سپهر چنبری را سر به چنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد
به حق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز
که آن روزت همه نیکی دهد بر
به توفیق و به تأیید الهی
مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب
بود تأیید او را شُکر درخَور
که از توفیق و تأییدش بیاراست
معین الملک ملک شاه سنجر
همامی، دین یزدان را ﻣﺆﻳﺪ
مؤید هم ز دولت هم ز اختر
ابوالقاسم علی تاجُالمعالی
که هست از قدر عالی سعد اکبر
از او خشنود صدرالدین محمد
وز او راضی نظامالدین مظفر
به کلک و رای و تدبیرش مفوﹼض
همه کار وزیر و شاه و لشکر
به دنیا مدﹼ کلک او چنان است
که در روضات رضوان آب کوثر
طلب کردی زکِلکش آبِ حَیوان
اگر در عصر او بودی سکندر
اگر یاقوت احمر خاست از کان
ز تأثیر مدارِ چرخِ اَخْضَر
مدار چرخِ اَخضَر گشت کِلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر
نیفتد گر چه بسیاری بکوشد
فلک با همت او در برابر
اگر پیکر پذیرد همت او
بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر
الا یا سروری کاندر کفایت
نبیند چشم گیتی چون تو سرور
تو آن آزادهای کازادگان را
ز بهروزی نهادی بر سر افسر
به دست جود گستر در خراسان
معزی را تو کردی شُکر گستر
به نثر و نظم پیش خالق و خلق
تو را هر سو دعاگوی و ثناگر
اگر با تو گرانی کرد بیحد
زفضل تو بزرگی دید بیمر
گرانی دور خواهد داشت یک چند
که سوی خانه خواهد رفت ازین در
به وقت خویش باز آید به خدمت
که اقبال تو او را هست رهبر
چو نام و نامهٔ تو کرد خواهد
مدیحت سایر اندر هفت کشور
همیشه تا جوان و پیر گردد
جهان اندر مه آزار و آذر
تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت
تو را پیر و جوان از طبع چاکر
نماز و روزهٔ تو هر دو مقبول
همه روز تو از نوروز خوشتر
در آن گیتی به تو جان پدر شاد
در این گیتی به تو خرم برادر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#175
Posted: 27 Dec 2017 21:09
شمارهٔ ۱۸۱
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبس ز خاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی به عَمدا کسی درّ مَکنون
پراکند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیدهام من
ندیدم شبی از شبِ عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی ز تکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگرباره مسجد به مجلس
موذن به قوال و مصحف به ساغر
وطنها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول، رکن دین، برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا به آدم
شهانند اعقاب او تا به محشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
ز فرِِِّ فریدون و فتح سکندر
حوادث چو باد است و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرینگوید او را
چو گویند نامش خطیبان به منبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایهٔ ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فرّ
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
ز بهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزّور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بسته است گردون
ز مدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان تو را نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملکِ سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان تو را بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
تو را هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سر فرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدلگستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقهٔ در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضَرّاب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
ز سِندان کنی موم وز موم سندان
زآذر کنی آب وزآب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت مُعَصفَر
به روم و به هندوستان گر فرستی
دو نامه به دست دو پیک از مُعَسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
ز هندوستان رآی وز روم قیصر
به عهد تو قومی که گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خَمر کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسنوار سرشان برآمد به چنبر
جهانی پر از شور و شر بود از ایشان
تهی شد به اقبالت از شور و از شر
ز اقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرت است و شگفتی سراسر
چه گویم که این حال روشنتر آمد
ز خورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را ز گوینده باور
تو را هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او تو را در همه کار یاور
به تیغ سیاست سر خصم بِدرو
به چشم عنایت سوی خلق بنگر
به هر وقت چوگان دولت همی زن
ز هر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
به رادی همی ده به شادی همی خور
به پیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#176
Posted: 30 Dec 2017 19:23
شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارکتر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایونتر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش خسرو در سجود آمد جهانی در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیدهام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظامالدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن بهکه باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظامالدین کجا دیدی بیار
هم به کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم بهتن طاعتگزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن که در شاهی و در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتشفشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران خویشتن پنهان کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح مدح تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه آتش را به طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بیدخان و بیشرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بیسودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بیرنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لالهزار
جام ازین آتش بیفروز ای شه گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شادخوار
دست دست توست گیتی را به پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#177
Posted: 30 Dec 2017 19:23
شمارهٔ ۱۸۳
ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بیرهبر سپاه
کرده بر آب فرات و دجله بیکشتی گذر
ملکهای شام را ترتیب داده یک به یک
مالهای روم را تقریرکرده سر به سر
از صف لشکر فکنده جنبش اندر دشت وکوه
وز تف خنجر فکنده جوش اندر بحر و بر
در هوای عالم ازگرد سوارانت نشان
بر جبین عالم از نعل سوارانت اثر
رادمردان را به طاعت درکف پیمانت دل
شیرمردان را به خدمت بر خط فرمانت سر
گر جهان را از جهاندارای و شاهی چاره نیست
چون تو باید در جهانداری شه پیروزگر
درخور پیشی و بیشی از همه شاهان تویی
پیشتر رفتی و بگرفتی ز عالم بیشتر
آن ظفرهاییکه در یک سال شد حاصل تورا
ده مجلد بیش باشد گر بگویم مختصر
در فتوح شام و روم امسال دیوان ساختم
ساخت باید در فتوح هند و چین سال دگر
چشم ما در روزگارت بیشتر بیند همی
زانچه گوش ما شنیدست از حکایت وز سیر
فتحها یکسر خبرگشته است و فتح تو عیان
مرد دانا تا عیان یابد کجا جوید خبر
ایزد اندر شخص تو چندان هنر موجود کرد
کز شمار آن همی عاجزشود وهم بشر
هر هنرمندی که درگیتی هنر ورزد همی
هست واجب کاو بیاید وز تو آموزد هنر
ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی
تاج بنهاد و به خدمت بست پیش تو کمر
ای بسا حِصنا که از کین تو شور و شر نمود
بازگشت آخر به ملک و دولت او شور و شر
کین تو چون زلزله است و هرکجا قوت گرفت
خانمان و خان بدخواهان کند زیر و زبر
تیغ تو در باغ پیروزی درخت نصرت است
بیخ او در خاور است و شاخ او در باختر
هست بر عالم همایون همت تو چون همای
شرق دارد زیر بال و غرب دارد زیر پر
هست گویی تیغ تو در طبع چون سودای خون
زان کجا آهنگ او سوی دِماغ است و جگر
کعبهٔ شاهان آفاق است عالی مجلست
پایهٔ تخت و رکاب تو مقام است و حجر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم به جسم اندر حیات و هم به چشم اندر بصر
بندگان پروردگان دولت و بخت تواند
خاصه آن شیر دلیر و میر بیهمتا و نر
کرد بر راه و رکاب تو نثار سیم و زر
خواستی کش جان و دل بودی به جای سیم و زر
یافته است از خدمت و مهر تو عالی دولتی
تا پسر خوانی تو او را دولتش ناید بسر
خسروا شاها هر آنچ از دین و دنیا خواستی
بیتوقف یافتی از کردگار دادگر
مدتی در هر زمینی در گشادی رزم را
مدتی اندر سپاهان بزم را بگشای در
در قدح زان گوهر پاکیزه دوشیزه خواه
کافتابش دایه و مادر بدانگورش پدر
هرچه هست اندر جهان از نیکی و شادی تو را است
عمر در نیکی گذار و روز در شادی شُمَر
تا که هفت اقلیم و چار عنصر بود اندر جهان
باد شش چیز از دو چیز تو عزیز و نامور
از بقای تو همیشه دولت و دنیا و دین
وز لقای تو همیشه شادی و تایید و فر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#178
Posted: 30 Dec 2017 19:24
شمارهٔ ۱۸۴
آفرین بر خسروی کاو را چنین باشد وزیر
وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر
رَهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بیهمال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بینظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن که بر هفت آسمان
هفتکوکب را به اقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر بیر
تاکه رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منیر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی به چشم او قلیل آید همی
هرچه از نعمت به چشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کاو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذرهها را بشمرند
ذرهٔ صغری بود زان ذرهها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ گفتا نی کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی کجا هست او غنی و من فقر
در صفت بحر غَزیرست او که از روی قیاس
هرکجا بحری است پیش او نماید چون غدیر
رفتن بحر غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین گر در بهشت عدن یابیدی نشان
روز فتح او ز پای پیل و از دست زبیر
آب دست این به عارض بر زدی همچونگلاب
خاک پای آن به زلف اندر دمیدی چون عبیر
ای ز مهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی ز کین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی پر زَمهَریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا ز اقبالت خورد هر ساعتی گرم و زفیر
آنکه از شوم اختری منکر شد اقبال تو را
دید پیش از مرگ سهم منکر و هول نکیر
وان که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد به زندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوسٍ قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر به فرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی ز دستش خاتم وتاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جانستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زآب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر تو را در دار عقبی پایمرد
تاتویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تاکهمستظهر شد ازتشریفمستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا به قصر شادیاخ
در چهل روز آمدن کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب وعسیر از رای اوسهل ویسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانیدر چهلروز از صغیر وازکبیر
خاصه در فصلی که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفدیار انداخته باد شمال
درقهٔ رستم بر او اندرکشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جوان دولت خطیر
چون خُوَرنَقْ شد به تو دار خلافت در عرب
دار ملک اندر عجم گردد به عدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همیگرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در خُم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از فرقت ضریر
باز شد چشمم به صبر از بوی وصل تو چنانک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر ز دریا مایهگیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوهٔ دیوان دیوان چندگاه
طبع گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی ترویج هر شعری که آن سِحری بود
شعر میر شاعران بیقدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را به فرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیرمردان را دلیل و رامردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا، عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبیالله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کوتوال آن حصار از نعمتت نِعمَالنّصیر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#179
Posted: 30 Dec 2017 19:24
شمارهٔ ۱۸۵
گر چه آمد داستان خسرو شیرین به سر
خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر
من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت کنم
همچنان چون کرد خسرو خدمت شیرین به سر
تا که دارد در جهان چون چشمهٔ آب حیات
دارم از تیار او چون آذر برزین جگر
از فروغ آتش دل وز سرشک آب چشم
هر شبی در بسترم برق است و بر بالین مطر
گر شود در عقدهٔ تنّین قمر هر چندگاه
دارد آن بت سال و مه در عقدهٔ تنین قمر
بینی آن خطش که گویی مورچه بر دست و روی
مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر
در مه تشرین اگر رخساره بنماید بهباغ
آید اندر باغ نسرین در مه تشرین به بر
هست بتگر بت بود نوشین به لب مشکین به زلف
هست مه گر مه بود سنگین به دل سیمین به بر
زلف او بر گل ز سنبل بست بر چینی عجب
کس نبندد بر گل از سنبل چنان پرچین دگر
آن که در شطرنج تضعیفات بتواند شمرد
گو بیا در زلف او بند و شکنج و چین شُمَر
تا فرستادند سوی چین ز رویش نسختی
هیچ صورتگر دگر ننگارد اندر چین صور
حور عین است او و مجلس هست از او همچون بهشت
اندرینگیتی بهشت و روی حورالعین نگر
آسمان او را ز جوزا گر کمر سازد رواست
تا به خدمت بندد او پیش سدیدالدین کمر
صدر عثمان حلم بوبکر آن محمد کز شرف
هست در امکان علی و هست در تمکین عمر
عالم آرایی که با روحالامین هر ساعتی
شکر عالی رای او گوید به علییّن پدر
از هنر آل ظهیری تا ابد مستظهرند
کاو کند آل ظهیری را همی تلقین هنر
عاشق آیین او اندر فلک جان ملک
کس نبیند درزمین هرگز بدین آیین بشر
چون ببیند چشم گیتی بین مبارک طلعتش
فر او بفزاید اندر چشم گیتی بین بصر
از حَجَر تاثیر اقبالش گهر سازد همی
هم بر آنگونه که سازد آفتاب از طین حجر
قطرهای از آب دستش گر به آهن برچکد
زاهن و پولاد بیرون آید اندر حین خضر
بر هر آن بقعتکجا خورشید عدلش تافته است
سایه آرد بر سرکبکان همی شاهین بهپر
گر ز عزم او یکی معیار سازد روزگار
کَفّتینش فتح و نصرت باشد و شاهین ظفر
ور به جنگ اعدای او سازند زوبین از شهاب
سازد از ما دو هفته پیش آن زوبین سپر
ای جوان بختیکه از بهر دوام دولتت
گه دعا گوید قضا و گه کند آمین قدر
ماه شبه نعل و زین گیرد به ماهی در دو بار
تا از آن اسب تو را سازند نعل و زین کمر
در خراسان چون کند کلک همایونت صریر
از صریر او بود در حضرت غزنین اثر
محشری بینند پیش از مرگ بدخواهان تو
چون تو برخیزی و انگیزی به روز کین حشر
خشم تو بر دشمنت حکم قضای ایزدست
از قضا و حکم ایزد چون کند مسکین حذر
شرح این معنی چه گویم من که اینک پرشدست
چشم دولت زین عجایب چشم ملت زین عِبَر
آفرینگویم تو را وَ اعدات را نفرین کنم
زافرین بهتر ندانم چیز وز نفرین بتر
شاعری هست اندرین مجلس که اهل روزگار
کردهاند اشعار او چون سوره ی یاسین ز بر
شعر او را من به نیکویی برابر کردهام
با عروس جلوگی کاو را بود کابین گهر
او شکر خواند ز شیرینی همی شعر مرا
گویی اندر لفظ و معنیکردهام تضمین شکر
یکدگر را هر دو در احسان تو تحسینکنیم
نیست این احسان هَبا و نیست این تحسین هَدر
این خبر باید که مداحان عالم بشنوند
تا به شرق و غرب عالم بازگویند این خبر
تاکه درافشان و مشکافشان شود در بوستان
هر بهاری از نسیم باد فروردین شجر
در هوای دولت تو باد دُرافشان سحاب
بر درخت عزت تو باد مشکآگین ثمر
دوستان دولتت را باد در جنت مقام
دشمنان عزتت را باد در سِجّین مقر
از نهیب تیغ تو وز موکب ترکان تو
همبه تانیسر نفیر و هم به قسطنطین نفر
بر تو فرخ عید آن پیغمبری کایزد بخواست
بر تن فرزند او از ضربت سکین ضرر
از بلای چرخگردان وز جفای روزگار
مجلس تو اهل دین را تا به یومالدین مفر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#180
Posted: 30 Dec 2017 19:25
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلومکرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جونکمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایقکرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبریکرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان را افرو هلا از پی اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بیهوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بیخواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیدهای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بیقیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو به در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب
چرخ گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ابحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنک تگاور هم محجّل هم اَغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بلکه مشهور است در اطراف عالم سربهسر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود کهگردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ اخصم
وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر
آن بهگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربهسر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون بهتایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکتههای او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آنکه در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کیکند واجب که در بیغولهای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به سر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته به جان و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم اراا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزهگون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند