انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 57:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۸۷
عزیزست و پاینده دین پیمبر
به پیروزی شاه فرخنده اختر

سرافراز سلجوقیان شاه مشرق
ملک ناصرالدین ملک‌زاده سنجر

جمال است از او اصل را تا به آدم
جلال است از او نسل را تا به محشر

سزد گر بنازند در هر دوگیتی
به اقبال او هم پدر هم برادر

ایا شهریاری که میراث داری
ز جد و پدر خاتم و تخت و افسر

دراین چند گه چشم اهل خراسان
ندیدست روزی از امروز خوشتر

که از فرّ تو فَخْرِ مُلکِ عَجْم‌ را
بیفزود عز و بزرگی و مفخر

کس اندر عراق و خراسان نسازد
چنین مهمانی که او کرد ایدر

ز میران ملک و بزرگان دولت
به تمکین و حشمت چو او کیست دیگر

تو را از پدر یادگار است و دارد
پدروار شکر و ثنای تو از بر

ز تو شاد دارند و خرم دل و جان
به‌ عقبی ملک شه به دنیا مظفر

یکی بر لب آب‌ کوثر نشسته
یکی خورده بر روی تو آب کوثر

تو چون مهری و میزبان پیش تختت
چو ماه است تابان ز چرخ مدوٌر

گرفته است روی زمین روشنایی
ز مهر منیر و ز ماه منور

همی تا ز الله اکبر موذن
کند تازه هر روز دین پیمبر

به نام تو دولت همی باد تازه
چو دین پیمبر ز الله اکبر








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۸۸
صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر
به میخوارگان ده قدح تا به سر

که چون سر برآرد ز کوه آفتاب
قدح تا به سر خوشتر ای خوش پسر

چه از آب رز شد زمین بهره‌مند
تو از آب رز کن مرا بهره‌ور

تو را چشم بادام و لب شکر است
مرا نقل بادام ده با شکر

کمندی‌ که با سیم داری به مشک
کمان ‌کرد پشت من ای سیمبر

ز خوبان گیتی تو را معجزه است
دهان و سخن با میان و کمر

کمر ظاهرست و میان ناپدید
سخن‌ کامل است و دهان مختصر

چو تیر افکند چشمت از ساحری
بود بر دلم تیر او کارگر

نیاساید از ساحری تیر اوی
چو تیغ شجاع الملوک الظفر

معینی کزو یافت دولت شرف
نصیری کزو یافت ملت خطر

حُسامی که در ملت ایران زمین
بدو تازه شد دین خیرالبشر

سماعیل‌ بن گیلکی کز شرف
کفش زمزم است و رکابش حجر

به اندیشه نتوان به قدرش رسید
که اندیشه زیر است و قدرش زبر

قضا و قدر حاصل آید ازو
هرآنچ اندر آرد به فهم و فکر

اگر چه ندارد روا دین اوی
که باشد ثناهای او چون سور

ثناهای او اهل دین کرده‌اند
چو الحمد و چون قل هو الله ز بر

بیابان چنان کرد شمشیر او
که چون آهوی ماده شد شیر نر

به راه بیابان پیاپی شدست
ز بازارگانان نفر بر نفر

کنندش دعای سحر هر شبی
که عدلش شب فتنه را شد سحر

همه راد مردان از او شاکرند
به شرق و به غرب و به بحر و به بر

نزاد و نزاید به سیصد قِران
ز مادر چو او رادمردی دگر

ایا پهلوانی که از قدر و جاه
تویی خسروان را به جای پدر

اگر چندگرم است آتش به طبع
ز نزدیک سوزد همی خشک و تر

از اوگرم تر آتش تیغ توست
که از دور سوزد عدو را جگر

عجب دارم اندر سقر زمهریر
وگر چند هست این سخن در خبر

دم سرد باشد عدوی تو را
مگر زان بود زمهریر سقر

هر آن خصم‌کز پیش تو روز رزم
هزیمت پذیرد ز بیم خطر

زمانه به دستش دهد نامه‌ای
نبشته در آن نامه این‌ المفر

اگر مرغ بلقیس را نامه بود
ز نزد سلیمان پیغامبر

برد تیر پران تو نزد خصم
اجل‌نامهٔ خصم در زیر پر

امیرا اگر چون تو باشد سحاب
همه دُرّ فَشاند به جای مطر

به صُنعت از آتش برآید نسیم
به فعلت از آهن بروید خضر

چو من بر مدیحت گشایم زبان
زبان را فضیلت نهم بر بصر

به باغ مدیح تو هر ساعتی
ز شاخ ضمیرم‌ برآید ثمر

گر از حدگذشته است تقصیر من
به تقصیر منگر به عذرم نگر

چو در شاعری من ندارم نظیر
زتو جسم دارم قبول و نظر

الا تا که امروز و فردا و دی
پدید آید از رفتن ماه و خَور

ز دی خوبتر باد امروز تو
وز امروز فردای تو خوبتر

سر رایتت باد خورشید سای
سم مرکبت بادگیتی سپر

به‌ هر کار یزدان تو را رهنمای
به‌هر راه دولت تورا راهبر









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۸۹
گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر

گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر

گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کرده‌ام ز بر

گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیع‌تر و من رفیع‌تر

گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور

گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر

گفتم رسید در تن هر جانور به هم
گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور

گفتم به عَون کیست شما را موافقت
گفتا به عون ایزد دارای دادگر

گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر

گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی
گفتا روانها صدف است و منم‌ گهر

گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من ز ملامت‌کند حذر

گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد
گفتا که عبره ‌کرد و خبر یافت از عبر

گفتم‌ که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر

گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی به تقویت من شود فکر

گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو
گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر

گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر

گفتم‌که این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرف‌الدین دهد ثمر

گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر

گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْ‌علی
گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر

گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر

گفتم‌که رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر

گفتم مقدم است بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر

گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر

گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست

گفتا که بر مَجَرّه‌ کشد مرد را مَجَر

گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل
گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر

گفتم ز بخت بد به‌نفیرند دشمنانش‌
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر

گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثر کند خشم او اثر

گفتم قرار دولت عالیش تا کی است‌؟
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر

گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر

گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و ا‌مرو وراا همچو چشم سر

گفتم که از بصر نبود چشم بی‌نیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر

گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب
گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر

گفتم بود کتابت او یک به‌ یک درست
گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر

گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میان‌کمر

گفتم ‌که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر

گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر

گفتم کند محبت او از سقر جنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر

گفتم شب است روز همه حاسدان او
گفتا شبی‌که روز شمارش بود سحر

گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر

گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر

گفتم ‌که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیت است علامات خیر و شر

گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر

گفتم ‌که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر

گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر

گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر

گفتم همیشه هست ‌گشاده در دلش
گفتا گشاده‌دل نبود جزگشاده در

گفتم ‌که نفع منتظرست از سخای او
گفتا ز آفتاب بود نور منتظر

گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن
گفتا بلی به روح بود قیمت صور

گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر

گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر

گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر

گفتم دلیل من به سفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر

گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر

گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر

گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که‌ کِشت را نبود چاره از مطر

گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن ‌گشت مختصر

گفتم ‌که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس
گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ

گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر

گفتم ز سعد ناصح او باد بهره‌مند
گفتا ز نحس‌ حاسد او باد بهره‌ور

گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۰
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی‌کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر

به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت
یکی بر مه زند چوگان یکی برگل‌ کشد چنبر

ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را
یکی بر ملت تازی یکی بر مذهب آزر

نه ایمان است و نه‌کفرست روی و موی او لیکن
یکی شد حجت مؤمن یکی شد حجت‌کافر

منم زان ماه بی‌بهره‌که او را در لب و چهره
یکی را طعم چون شکر یکی را نور چون آذر

دم و ‌عیشی‌ ‌مرا دادست عشقش تلخی و سردی
یکی‌ را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر

به ‌یک روز اندرون صد بار چشم او و روی من
یکی رنگ آرد از سیم و یکی ‌گردد به رنگ زر

خمار عشق و رنگ عشق او هستند می‌ گویی
یکی در چشم او ساحر یکی بر روی من زرگر

بود در حسن ناز او، بود در عشق صبر من
یکی هر ساعتی افزون یکی هر لحظه‌ای کمتر

دو دست خویشتن دارم چو رنجوران و مظلومان
یکی از عشق او بر دل یکی از جور او بر سر

اگرچه عارض جانان سرشک و روی من دارد
یکی چون شاخ آذرگون یکی چون برگ نیلوفر

مرا بر تو دل و جان است و هر دو وقف کرده استم
یکی بر عارض جانان یکی بر طلعت ‌دلبر

اگرچه خوش غزل ‌گویم بود هم لفظ و هم معنی
یکی با وصف او زیبا یکی با نعت او درخور

غزل جفت ثنا بایدکه هر دو سخت خوب آید
یکی با یار نوشین لب یکی بر میر نیک ‌اختر

سر احرار بوجعفر که دارد بخشش و دانش
یکی چون دانش صاحب یکی چون بخشش جعفر

امیری کاو ضیاء و مخلص از دولت لقب دارد
یکی د‌ر ملک شاهنشه یکی چون کوشش حیدر

ریاست را کمال آمد امارت را جمال آمد
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر

خورنق‌وار عدل او زمین و آب میهن را
یکی شد روضهٔ رضوان یکی شد چشمهٔ کوثر

جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او
یکی دریاست بی کشتی یکی کشتی است بی لنگر

ز بهر او همی سازند بخت و دولت عالی
یکی از آسمان رایت یکی از اختران لشکر

دو چشمه در دو گیتی از دو دست او پدید آمد
یکی شد چشمهٔ زمزم یکی شد چشمهٔ‌ کوثر

مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون
یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر

تمام است احتشام او درست است اعتقاد او
یکی در ملک شاهنشه یکی در دین پیغمبر

ضمیر و کلک او موجود گردانند هر ساعت
یکى افزایش دولت یکی آرایش کشور

چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش
یکی ابرگهر بار و یکی بحر سخاگستر

خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا
یکی سوزانتر از آتش یکی بُرّان تر از خنجر

نفس د‌ر حلق بدگویش بصر در چشم بدخواهش
یکی گشته است چون سوزن یکی ‌گشته ‌است چون ‌نشتر

اجل‌گر با اَمل ضدست ایزد کرد پنداری
یکی در خشم او مُدغَم یکی در جود او مضمر

چو خشم و جود او بینند حاسد را و مادح را
یکی‌ گوید که لاتأمن یکی‌ گوید که لاتحذر

ز جود او بر مادح، ز حلم او بر حاسد
یکی در بزمگه نعمت یکی در رزمگه‌کیفر

به روز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن حنجر

چو او با نیزه و خنجر به جنگ خصم و دشمن شد
یکی‌ را سفته شد دیده یکی‌ را خسته شد حنجر

حسود‌ش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش
یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر

چو رای او مجهز گشت و عزم او مصمم شد
یکی را کرد شورستان یکی را کرد خاکستر

جوانمردا جوانبختا تو داری حشمت و دولت
یکی در اصل تا آدم یکی در نسل تا محشر

جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی‌ شد بر زمین معجز یکی‌ شد بر فلک مفخر

کف و کلک تو شایسته است احسان و کفایت را
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر

چو بیند روی تو زایر چو گوید مدح تو شاعر
یکی‌ گردد جوان دولت یکی گردد بلند اختر

تو هم زیبی معالی را، تو هم شمسی رئیسان را
یکی زیبی هنرپرور یکی شمسی سخاگستر

دبیر توست در دیوان، ندیم توست در ایوان
یکی‌کافی‌تر از صاحب یکی مُعطی تر از جعفر

نگه‌کن در دل حاسد گذر کن بر در دشمن
یکی را داغ بردل نه یکی را مُهر نه بر در

پر از مدح تو دارم دل، پر از شکر تو دارم جان
یکی اندر صفت بی‌حد یکی اندر عدد بی‌مر

چو شکر و مدح تو بر دفتر و دیوان نگارم من
یکی باشد سر دیوان یکی باشد سر دفتر

الا تا در جهان ‌گاهی بهار و گه خزان باشد
یکی از ماه فروردین یکی از ماه شهریور

یکی ماند به ‌هم توفیق و هم تایید یزدانی
ا‌تورا همراه و همسایه تورا همدوش و هم‌بستر

همیشه تا که خورشیدست و ناهیدست برگردون
یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر

غبارِ اسبِ تو بادا و خاک آستان تو
یکی ناهید راگرزن یکی خورشید را افسر

همه ساله همی بادا به بهروزی و پیروزی
یکی رای تو را خادم یکی بخت تو را چاکر

همیشه رای تو روشن همیشه عزم تو محکم
یکی چون جام‌ کیخسرو یکی چون سد اسکندر

دو چیز اندر دو دست تو به‌گاه عشرت و شادی
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۱
سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر

نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر

رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر

از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج‌ کیوان تر

به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بی‌ساحت است و بی‌معبر

فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
به‌گاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر

در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌لنگر

ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونه‌گونه یواقیت وگونه‌گونه گهر

مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیده‌اند و نبینند از او شگفتی تر

گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرین‌بر

جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همی‌گیرد و گهی ساغر

سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر

نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر

به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
به‌جای آب زلال اندر او نَد و عنبر

عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر

چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر

نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریف‌وار فرو بسته گیسوان از بر

نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر

چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر

فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر

جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که می‌نهد گه توقیع پیش خویش اندر

سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر

گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور

سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهاب‌رنگ و سنان‌شکل و خیزران‌پیکر

به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
به‌گونه اَصفَر و روی‌ کرم از او احمر

بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر

زمین به دست هوا راست‌ کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بسته‌کمر

به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر

صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملک‌العرش روح را به‌ صور

چو شب بود علم مصریان ‌کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر

به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر

چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر

جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر

سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور

ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته‌ کرده هنر

نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور

نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور

همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر

خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر

سفینه‌های خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفه‌های ادب را نوادرست و غُرَر

چنان‌که گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر

جواب داد که توقیع‌های خواجه بود
به نامه‌ها بر مانند عقدهای گهر

وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر

علی ‌کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است‌ که او را حسین بود پسر

چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر

شجاع چون علی است و به‌شرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر

کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر

ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر

عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر

به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر

ز بوعلی و علی خرم‌اند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر

از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر

بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر

ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر

بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر

چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر

سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آن‌کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر

ز بیم تیغ غلامانت هر دو ا‌در تَعَب‌اندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور

بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر

ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
به‌روی درکشد از ماه‌گاه گاه سپر

بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر

بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر

کسی که منکر گردد تو را به اول‌ کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر

خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر

اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه ‌کُتْب حذر جمله کرده بود از بر

کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر

فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر

مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور

نه ممکن است معالیت‌ را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر

قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور

اگر ز همت و حلم تو بهره‌ای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر

شرار آن سوی پستی‌ گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر

اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهان‌فروز و جوانی‌فزای و جان پرور

رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به‌ چشم شگفتی به‌ رحمتش بنگر

نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر

ز بهر راحت ارواح خلق روح‌الامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در

گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخه‌های شجر

قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر

کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر

گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر

سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر

بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به‌ شوخی‌ کند نگه عبهر

چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر

چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به ‌روی آینه بر جای جای خاکستر

گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز بر‌کشد تندر

زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر

بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم‌ کسی به حسن نظر

اگرچه مدح بسی گفته‌ام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر

همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر

ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر

چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر

همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر

ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر

همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر

دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر

جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر

تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر

تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی‌ اقبال و هم الهی فر



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق آنم‌که عنابش همی بارد شکر
فتنهٔ آنم‌که سنجابش همی پوشد حجر

خستهٔ آنم ‌که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنم‌که از شب حلقه دارد بر قمر

از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش‌ است و جسم‌ من بارد شرر

موی‌من بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرین‌کمر

تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر

ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر

حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر

زلف مشکینت ز بی‌شرمی و بی‌آبی‌ که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر

گه ز سنبل خوشه‌ای سازد به‌ گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد به‌گِرد مُعصَفر

گه ز بی‌شرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر

گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر

صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمت‌های فتح است و ظفر

قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر

با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر

آب دریا قطره‌قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر

باغ‌ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر

ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی‌ کز مشتری دارد نظر

رادمردان را سپر شد تیر پیک‌ کلک او
دیده‌ای تیری که باشد رادمردان را سپر

ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر

سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور

بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر

پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر

خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور

از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر

تا قلم‌گشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر

گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر

قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر

خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر

روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر

تا کفایت‌های تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنی‌ها همی آید حشر

رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر

کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر

طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر

بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازه‌ترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر

عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر

تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر

از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر

از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۳
شغل دولت بی‌خطر شدکار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر

مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب
هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر

مردمان گفتند شوریده‌ست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر

سِرّ این معنی‌ کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر

رفت در یک مه‌ به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر

شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر

این‌ بلاها هیچ زیرک را نَبُد اَندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر

کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر

ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر

شد به جیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد به ‌دجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر

دهر پر تَنبُل به جیحون با پدر شد قهر‌ورز
چرخ پر دستان به دجله با پسر شد کینه‌ور

از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر

موج زد دریای غم‌ تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر

آن‌ چه وهنی بود کز کیوان به ‌ایوانش رسید
تا ز ایوانش به‌ کیوان شد خروش نوحه‌گر

بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر

مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد به سر چون عمر او آمد به سر

داشت‌ گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر

در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده‌ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر

سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک‌اختری شد زی سفر

از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین ‌ظفر

آفرید ایزد صدف در آب و دُر اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر

اخاک را ازا چرخ‌گردون‌ بار شد تا او گرفت
دُرِّ شاهنشه صدف‌ کردار او در گوش و بر

هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نَقخِ صُور اندر مدر

در بصر از دیدن او تیرگی آید همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر

خسرو اگر مستی از مستی به هشیاری‌ گرای
ور به خواب خوش دری از خواب خوش بر‌دار سر

تا ببینی امتی را خسته تیر قضا
تا ببینی عالمی را بستهٔ بند قدر

تا ببینی باغ‌ ملکت را شده بی‌رنگ و بوا‌ی‌ا
تا ببینی ‌شاخ دولت را شده بی‌برگ و بر

ملک بینی منقلب گشته ز گوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته ز گوناگون عِبَر

ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور

از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری‌ کمر

بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی ‌تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر

همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر

بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن‌ گیرد قمر

رفتی و بگذاشتی بر دیدهٔ من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد دُرَر

چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر

پر شکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر

نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا به‌ نظم آرم فتوحت‌ را به‌ لفظی‌ مختصر

خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته‌ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر

گر ز گیتی کرد فانی قهر یزدانی تو را
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر

آن درختی کز فتوحت تا قیامت و رُسته گشت
بیخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر

تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغازشاهی تخت تو جای پدر

از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر

با بشرکردی فراوان خیر در دار فنا
باد در دار بقا حَشْرِ تو با خَیرُالْبَشر

شخص پاک تو به خاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو ز رحمت باد ایزد را نظر

شاعر مخلص معزی با دعا و مرثیت‌
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۴
در هر چمن از گردش خورشید منور
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر

دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر

گر زنده نگشتند به‌ گلزار و به‌ کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر

کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر

بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر

بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر

تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ‌ آن نگرم ‌با صفت ‌توست‌ برابر

تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر

چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر

در کوه نگه کردی و در باغ ‌گذشتی
تا چون رخ‌ و چون چشم تو شد لاله و عبهر

نی‌نی‌که صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر

هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر

هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور

با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر

برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر

لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ ‌توست چه‌ بالین و چه بستر

عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر

چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر

من بنده‌ام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستی‌ام نیست مزور

در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگو‌ش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر

صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور

آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر

تا خشنودی‌، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر

تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر

تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس‌ کند ضر و کند رنج میسر

تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر

باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر

نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرم‌تر و خوش‌تر

از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت‌ باد همه ضرّ





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۵
گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر

ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر

ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر

ور شد از بیشهٔ دولت اثرِ شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچهٔ شیرست اثر

ور ز آفاق بشد فرّخی فرِّ هُمای
باز بگشاد در آفاق به پیروزی پر

ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر

پسر فضل کریمی‌که به‌ افضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتح است و ظفر

خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر

جامهٔ تعزیت افکند در آن ماه قضا
مژدهٔ تهنیت آورد در این ماه قدر

پیش یزدان به قیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر

بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند ز یکی ملک و سپارد به دگر

از پسر هست به عقبی پدر افروختهٔ جان
وز پدر هست به دنیا پسر افراخته سر

ای امیری که تو را هست اَمارتْ زیبا
وی وزیری‌که تو را هست وزارت درخور

هم‌ کریم بن کریم بن‌ کریمی ز نسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری به‌گهر

نام پیغمبر و جاه پدر امروز توراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر

بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
تویی ‌امروز جمال عجم و زیْنِ بشر

صدر فخری و نظامی به تو میراث رسید
چیست در عالم از این خوب‌تر و زیباتر

پدر و جد تو کردند همهٔ کار به حق
ملک مشرق حق داد به‌دست حق ور

ای چو خورشید به جوزا تو قبول ملکی
که ز خورشید و ز جوزاش سزد تاج و کمر

جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر

یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان ز بنان و قلمت رونق و فر

درگهت کعبهٔ فخرست و کَفَت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر

خلق چون‌کشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد به بهاران ز مطر

مرهمی نه‌ زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند ز داغ پدرت خسته جگر

اندرین ملک به جای پدر خویش نشین
واندرین قوم به چشم پدر خویش نگر

هرچه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو به عدل است و نظر

عذر بپذیرکه مدح تو نگفتم به‌کمال
که تَسلّی است درین شعر و شگفتی و عبر

چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح به واجب نتوان برد بسر

تاکه باشد به زمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد به فلک بر نظر هفت اختر

باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره تو را فرمانبر

از تو راضی به جنان جان خداوند شهید
وز تو باقی به جهان‌ گوهر او تا محشر

همه آفاق به مهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۶
ماه تابان دیده‌ای تابان ز سرو جانور
گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر

تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا
کاسمان را ماه‌ گویای است و سرو جانور

بینی آن رخ‌ کز نگار و رنگ او بی‌قدر شد
صنعت بافندهٔ دیبای روم و شوشتر

بینی آن بالا که تا او را بلندی داد چرخ
پست شد سرو سهی در کشمر و در غاتفر

هست زیباتر ز دولت هست شیرین‌تر ز عمر
عشق آن زیبا نگار و وصل آن شیرین پسر

عارض او رنگ آتش دارد و دل رنگ دود
کس نبیند در جهان زین دود و آتش طرفه‌تر

دود باشد بر زبر همواره و آتش زیر دود
از چه‌ معنی دود او زیرست‌ و آتش برزبر

از مژده خون جگر بارند و خون دل خورند
عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر

یار من گر داد من دادست کار من چراست
خوردن خون دل و باریدن خون جگر

از لب چون شکر او بوی مشک آید همی
هر زمان‌گویی به عمدا مشک مالد برشکر

آن همی خواهد که بر مشک و شکر هر ساعتی
شکر و مدح نایب دستور را باشد گذر

سید دنیا معین‌الملک فخر روزگار
ناصح دولت‌ مشیر خسرو پیروز گر

نامدار و خوب کرداری که نام و کنیتش
نام شیر ایزدست و کنیت خیرالبشر

خانهٔ‌ تایید او را پاسبان آمد قضا
قلعهٔ اقبال او را کوتوال آمد قدر

مهر او شاخ است‌ کاو را جز غنیمت نیست بار
کین او تخم است‌ کاو را جز هزیمت نیست بر

د‌ر پناه او اگر گنجشک سازد آشیان
گیرد از اقبال او سیمرغ را در زیر پر

در حجر آهن ز بهر کلک او آمد پدید
وز صریر کلک او آتش نهان شد در حجر

سرد باشد در سقر انفاس بدخواهان او
زمهریر سرد از آن انفاس خیزد در سقر

بر حذر خندد قضا چون بود خواهد بودنی
عزم او را من قضا خوانم‌که خندد برحذر

ای چو آتش در عناصر همت‌ تو در هُمَم
وی چو لؤلؤ در جواهر سیرت تو در سیر

کنیت و نام و خطاب تو در آغاز مدیح
هست واجب همچو بسم‌الله در آغاز سور

آن بزرگانی‌ که بگذشتند نا دیده تو را
شدکنون ارواح ایشان آرزومند صور

هر هنر کز گاه آدم تاکنون یزدان پاک
در بشر بِسرشت‌ در شخص تو بینم آن‌ هنر

قادر یزدان که اندر یک بشر موجود کرد
هر هنرکاندر وجود آمد ز نسل بوالبشر

آن‌که بنماید به قدرت هر چه خواهد در جهان
گرهمه چیزی نماید چون‌توننماید دگر

هرکجا درجی بیارایی به خط دست خویش
قیمت آن دَرج افزون باشد از دُرج‌گهر

زیر هر لفظی ز الفاظ تو شاه و خواجه را
مدغم و مضمر بشارتهای فتح است و ظفر

خواجه اعزاز تو از جد و پدر آموخته است
آن‌ کند آخر پسر کاموزد از جد و پدر

مهتراگر از فراق تو دهانم هست خشک
شکر یزدان را که از شکرت دهانم هست تر

ماندم اندر دست هجران مدتی بی‌هال و هوش
بودم اندر بند حرمان چندگه بی‌خواب و خور

روزگار من همه شب بود بی‌دیدار تو
منت ‌ایزد را که آن شب را پدید آمد سحر

تا ز هفت اختر بود نام دو اختر بر سپهر
در عجم خورشید و ماه و درعرب شمس و قمر

باد بر ملک عجم تابان و بر دین عرب
از سپهر احتشام و دولت تو ماه و خور








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 19 از 57:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA