انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 57:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۰

برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا

چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا

گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا

گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا

گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا

گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی حایر
گه ‌کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا

ازو هر ساعتی جیحون شود پر تختهٔ نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لُؤلُؤ لالا

چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا

گهی با خاک در بیعت‌ گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت، گهی با آتش ا‌َنْدَروا

کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماندکه اهریمن همی پوشد ید بیضا

چو نور چشمهٔ خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیل است زیر جامهٔ ترسا

نماید تیره و‌ گریان ز بیم باد نوروزی
چو چشمِ دشمنِ دولت ز بیم خواجه والا

عمید دولت عالیّ و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا

سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظِ او عاشق چو بر وامق بود عَذرا

نه‌گردون ‌است ‌و در رفعت چو گردون ‌است بی‌آفت
نه یزدان است و در قدرت چو یزدان است بی همتا

چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتارِ او شیرین چنو کردارِ او زیبا

نهد تدبیر او ‌دایم قدم بر تارک ‌کیوان
نهد فرمانِ او دایم عَلَم بر عالمِ بالا

به ‌جنب دست او دریا نماید خاک بی‌بخشش
به جنبِ رای او گردون نماید تنگ بی پهنا

ز اعیان برگزید او را به جود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزّالدّین و الدّنیا

صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فرّ فروردین
کنون خرمای بی‌خارست و باشد خار با خرما

نه هر والی چو او باشد، به ‌کف کافی، به دل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا

جوانمردا جوانبختا به تدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذُوالقَرنَین با دارا

تویی شایستهٔ دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایستهٔ ملت چو دل را نقطه سودا

مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود عِلوی و سِفلی تویی در صورت و سیما

بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران به بیغوله درون رسوا

به چشم اندر همه سوزن، به‌حلق اندر همه نشتر
به مغز اندر همه ‌گرمی، به قلب اندر همه سرما

الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به ‌استیفا

حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا

چو ‌دیدار تو را بیند معزی پور برهانی
ز بهر دیدنت خواهد همیشه دیده بینا

مدیح و آفرین تو همی تابد ز دیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهرهٔ زهرا

همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تاکه ‌کاهر‌با بود در صخرهٔ صمّا

سر مداح تو بادا به سبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا به زردی همچو کاهر‌با

ز یزدان عمر تو باقی ز سلطان بخت تو عالی
ز دی امروز تو خوشتر ز امروز توبه فردا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۱

ایا سرو قد ترک سیمین قفا
ندیدم به هجران تو جز جفا

ببستی دلم را به بند دو زلف
نخواهی نمودن مرا زان رها

چگونه گذارم بر این روزگار
تو از من جدا و من از دل جدا

رخ لعل تو کرده رویم زریر
قد سرو توکرده پشتم دو تا

چنان گریم اندر فراق تو من
که بر آس گردون کنم آسیا

بلای من از عشق تو خاسته است
منم روز و شب بر بلا مبتلا

بود رنج بی‌گنج بس بی‌نَسَق
بود هجر بی‌وصل بس بی‌بها

چو بیماری از هجر پیدا شود
نباشد بجز وصل آن را شفا

بود از بس محنت اندر فرح
بود از پس شدّت اندر رَخا

هر آن درد کان نکبتی را ندید
ندانم جز از جود خواجه دوا

جمال دول، ناصر دین و داد
سپهر وفا شمس دین بوالوفا

به آزادمردی دری برگشاد
که بازار آزادگان شد روا

سعادت همی زو ستاند مدد
کفایت همی زو فزاید بها

بود زیر حکمش همیشه قدر
بود پیش امرش همیشه قضا

نه در رسم او راه ‌گیرد نفاق
نه در راه او راه یابد ریا

بود ملک را دولتش قهرمان
بود جاه را خدمتش کیمیا

بود تنگ با نعمت او زمین
بود پست با همت او سما

مر ابرار را حضرتش مستقر
مر اَحْرار را درگهش مُلْتَجا

تو گویی سرشت وی آمد کرم
توگویی حیات وی آمد حیا

تویی صاحب سود را مقتدی
تویی نایب فضل را مقتدا

ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا

سخاوت تو داری پدر بر پدر
مروت تو داری نیا بر نیا

تویی مفضل‌ ملت ایزدی
تویی مُنعِم دولت پادشا

ز رحمت فرستی به سائل درم
به صد خیل بخشی به زائر عطا

بجز فضل تو هر چه‌گویم هدر
بجز مدح تو هر چه گویم هَبا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۲

همیشه باد بقا و سلامت بُت ما
که از وصالش ما را سلامت است و بقا

بتی که عارض او هست چون‌ گل سوری
کشیده بر گل سوری‌اش عنبر سارا

ز بهر لعل شکربار او همی بارند
ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا

شکرفروش به شهر اندرون چنین باید
که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها

شوند آهن و دیبا به‌ گفتگوی اندر
چو او به رزم زره پوشد و به بزم قبا

به روز رزمش دیبا بِه‌ آید از آهن
به روز بزمش آهن بِهْ آید از دیبا

گهی ز چشم زند تیر بر دل عُشّاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا

جو بنگریم همه ساله عالمی باشند
ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا

مکن به سرو و مه آن دلفریب را تشبیه
که او جداست به خوبی و سرو و ماه جدا

زره نپوشد و جوشن به رزم سرو بلند
قدح نگیرد و ساغر به بزم بَدْر سما

نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو
جو بزم و رزم‌ کند پیش میر بی‌همتا

معین دولت عالی نصیر ملت حقّ
که پهلوان ملوک است و سَیِّدُالاُمرا

امیر زاده امیری که لشکری باشد
به روز رزم سواری ز لشکرش تنها

قضا چو نادرهٔ نو پدید خواهد کرد
ضمیر او به فِراست سَبَق برد ز قضا

به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند
مُبَشّری ز ظفر یا مُفَسّری ز سَخا

سپهر تا به ابد ننگرد به عین سَخَط
ز بهر او نگرد ساعتی به عین رضا

ز فر مجلس او آسمان شدست زمین
ز نقش رایت او بوستان شدست هوا

دلی نماند به مازندران ز هیبت او
که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا

ز هیبت او شیران همی‌گذر نکنند
به مرغزاری کاسبان او کنند چَرا

وگرگنند گذر چون به داغ او نگرند
ز چشم چشمه‌ کنند و ز موی جسم‌ گیا

گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر
بر او نکردی ابلیس کَید خویش روا

وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی
نگین ملک نکردی به دست دیو رها

وگر سعادت او تافتی بر اسکندر
به ظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا

ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل
ایا شمایل تو بر فضایل تو گَوا

ز رسم توست همه رسم مردمی ظاهر
ز اصل توست همه اصل مهتری پیدا

ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک
چه مردمی تو که داری صِناعت دریا

بُوَد وِفاق تو دروازهٔ حیات ابد
بود نِفاق تو دندانهٔ کلید فنا

که دید بر هنر تو گذشته باد محال‌؟
که دید بر سخن تو نشسته‌گرد خطا؟

نمایش هنر توست جهل را مقطع
گشایش سخن توست ‌عقل را مبدا

هزار بار فزون گفت خسرو ماضی
کِه داد دادِ هنر، یک به یک به مجلس ما

چنان محل که تورا بود پیس آن خسرو
نبود هیچ کسی را ز جملهٔ نُدَما

اگر به‌دست فنا بند عمر او بگسست
ز بند عمر تو کوتاه باد دست عَنا

جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنْکْ
چگونه بود جهان دی و چون بود فردا

چه باک از آنکه‌ گشاید ره جفا دشمن
چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا

اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی
خورد به عاقبت از دست روزگار قفا

به نعمت توکه از یکدگر شریفترند
عطای تو ز قبول و قبول تو ز عطا

معزی آنکه به مدح و ثنا معزالدین
عزیز کردش و دادش اَمارت شُعرا

به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش
به بارگاه تو آورد حلهٔ دیبا

جه حله باسد ازین به‌که تا زمانه بود
نگار او نکند گردش زمانه هَبا

همیشه تاکه امامان خبر دهند همی
هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا

ز تو عصا و قلم جاودانه معجز باد
چو ازکلیم عصا و چو از مسیح دعا

طرب سریر تورا سجده کرده در مجلس
ظفر رکاب تو را بوسه داده در هَیجا

بهارخانهٔ چین کرده در بهار و خزان
خجسته بزم تو خُوبان خَلُّخُ و یغما

تو ناقد سخن و برکف تو ناقد عقل
جه ناقدی که خرد خوانَدَش همی صهبا

ز تو فتوت و از مهتران درود و سلام
ز تو مروّت و ازکِهتران دعا و ثنا

سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان
تنِ درست و دلِ شاد و دولتِ برنا



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۳

یافتی بر خوان اگر جویی رضای مرتضا
لا فَتی اِلّا علی بر خوا‌نْد هر دم مُصطفا

ور همی خواهی ‌که گردی ایمن از هَلْ‌ منْ‌ مَزید
شرح یُوفون و یُخافون یاد کن از هَل أتی

آن‌که داماد نبی بود و وصی بود و ولی
در موالاتش وصیت نیست شرط اولیا

گر علی بعد از سنین بنشست او را زان چه نقص
هیچ نقصان نامد‌ش بعد از سنین اندر سنا

مرتضی را چه زیان ‌گر بود بَعْدَ‌الاختیار
مصطفی را چه زیان‌ گر بود بعد‌الانبیا

حب یاران پیمبر فرض باشد بی‌خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا

بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا

آن که چون آمد به دستش ذوالفقار جانشکار
گشت معجز درکفش چون درکف موسی عصا

آمد آواز منادی لافتی الا علی
وانگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا

وان دو فرزند عزیزش چون ‌حسین و چون حسن
هر دو اندر کعبهٔ جود و کرم رکن و صفا

آن یکی کشته به زهر بددلان در اختفاء
وان دگر گشته پی دفع البَلایا در بلا

آن یکی را جان ز تن‌ گشته جدا اندر حجاز
وان دگر را سر جداگشته ز تن درکربلا

آن ‌که دادی بوسه بر روی و قَفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا

وانکه حیدر گیسوان او نهادی بر دو چشم
چشم او در آب غرق وگیسوان اندر دما

روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش
تو بده داد و مباش از حب مقتولان جدا

خدمت آن کن که فخر عِتْر‌َت پیغمبرست
سید سادات ذواه‌لفخرین و تاج اه‌لاه‌صفیا

قبلهٔ اقبال بوطاهر مُطَهّر بِن‌ علی
الامام بن الامام المرتضی بن المرتضا

هست هرکس در سیاست مُفْتَخَر واو مفتخر
هست هر کس در ریاست مُقْتَدی واو مقتدا

طالعش را هر زمان اقبال گوید السلام
طلعتش را هر زمان خورشید گوید مرحبا

نیست اندر سیرت و رای و رسوم او خَلَل
نیست اندر خاطر و خط و خطاب او خطا

در همایون روزگار او رعایا ایمنند
روز و شب از حادثات روزگار پر جفا

پیش حِلمش ذرّهٔ صغری بود میخ زمین
پیش رویش عالم سُفلی بود قُطبِ سَما

فضل او بی‌غایت است و سِرِّ او بی‌غایله
حال او بی‌منت است و جود او بی‌منتها

سائلان را بی‌تغافل زود فرماید جواب
شاعران را بی‌نسیه‌ نقد فرماید عطا

بخشش مال است‌ کار سید عالم همی
کوشش خعرست شغل مهتر فرمانروا

مال او را نصرت دین است در دنیا بدل
خیر او را جنت عَدن است در عُقبی جزا

کردگار او را دهد فردا ثواب بی‌حساب
تا که امروز او همی بخشد عطای بی‌ریا

ای متابع‌ گشته فرمان تو را حکم قدر
ای موافق گشته تدبیر تورا امر قضا

مهتری چون‌گوهرست ورای تو او را چو رنگ
گوهری کان را نباشد رنگ باشد بی‌بها

کبریای محض بی‌کبر و ریا دادت خدای
هست مستغنی زکِبر آن کس که دارد کِبریا

اختیار خاندان دین تویی وقت هنر
افتخار دودمان دولتی وقت سَخا

پادشاه دل به هر تدبیر اگر باشد خرد
مر تو را زیبد اگر شاهی کنی بر پادشا

ای همیشه الفت تو دفع آفت را اساس
ای همیشه همّت تو درد و مِحنت را دوا

طالع میمون بود پیش صلات تو صلات
نعمت قارون بود نزد هَبات تو هبا

هرکه بر جاهت‌کمین سازد ز تن سازدکمان
هرکه در پیشت رهی باشد ز غم باشد رها

روز و شب خوان نکوخواه تو باشد خرمی
سال و مه بر خون بدخواه توگردد آسیا

بر فلک کردست دولت صُفّهٔ آن سرفراز
بر زحل کردست گردون گردن این گردنا

درگه تو هست بنیان شرف را قاعده
مجلس تو هست حَملان‌ کَرَم را کیمیا

خار باغ توست در دست حکیمان سرخ‌گل
خاک پای توست بر چشم کریمان‌، توتیا

مهتراگر عارضی بر عَرض تو سایه فکند
بدر را گه‌گه پدید آید خُسوف اندر ضیا

عارض از عرض تو زایل‌ گشت چون شد متصل
از خدای ما اجابت وز مسلمانان دعا

خدمت تو مخلصانه کرد برهانی به دل
یافت از اقبال تو هم ملتجا هم مرتجا

کرد خواهم خدمت تو مخلصانه چون پدر
تا به اقبال توگردم مقبل اندر مبتدا

خاطر من چون هوا و مدح تو چون آتش است
گر بود آتش مصعد سال و ماه اندر هوا

تا شود برگ درختان کَهرُبا رنگ از خزان
تا شود شاخ درختان مشتری سان از صبا

طلعت مداح تو بادا به فر مشتری
جهرهٔ بدخواه تو بادا به رنگ کهربا

در سرای دین و دولت دایمی بادت درنگ
بر سریر سود و سُؤدَد، سرمدی بادت بقا



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴

باغ شد از ابر پر ز لؤلؤ لالا
راغ شد از باد پر ز عنبر سارا

شد به هوا درگسسته رشتهٔ گوهر
شد به زمین برگشاده اَزهَر دیبا

کوه ز لاله‌گرفت سرخی بُسََّد
دشت ز سبزه گرفت سبزی مینا

طَرف چمن هست پرهلال و دو پیکر
شاخ ‌سَمَن‌ هست پر سُهیل و ثُریّا

در شده با شنبلید لاله به عشرت
درشده با خیری ارغوان به تماشا

چون رخ مجنون نهاده بر رخ لیلی
چون لب وامق نهاده بر لب عَذْرا

گلبن تا تازه شد چو لعبت دلبر
بلبل بیچاره شد چو عاشق شیدا

سیل ز بالا نهاد روی به پستی
مهر ز پستی نهاد روی به بالا

برق درخشان چو تیغ خسرو عالم
ابر درا‌فشان چو دست مهتر والا

عارض دنیا جمال دین ثقه‌الملک
بار خدای نژاد آدم و حوا

خواجه ابوجعفر آن که از هنر او
دهر مزین شده است و ملک مُهنّا

از صفت مهتری هر آنجه بباید
دارد و در مهتری ندارد همتا

پست بود پیش او بلندی گردون
خُرد بود پیش او بزرگی دنیا

با نظرش بر دمد بنفشه ز آهن
با کرمش بشکفد شکوفه ز خارا

زیر رکابش ز روم تا به سمرقند
زیر حُسامش ز شام تا به بخارا

بحرْ بَرِ جود او چو قطره به جیحون
کوه بَرِ حلم او چو صخره به صحرا

پیش مثالش کند ستاره تواضع
پیش مرادش کند زمانه مدارا

هست مقدس عطای او ز توقف
هست منزّه سَخای او ز تقاضا

ای همه ناراستی ز کِلکِ تو پنهان
وی همه آزادگی ز طبع تو پیدا

تاجوران را به مهر توست تَقرب
ناموران را به شُکر توست تولّا

چاکری توست آز را شده مَقطَع
بندگی توست ناز را شده مَبد‌ا

از دلِ تو نور یافت چشمه خورشید
وز سر تو سبز گشت گنبد خَضر‌ا

هست دو چشم هنر به رسم تو روشن
هست زبان خرد به مدح تو گویا

مُعتَکِف درگهت چه بخت و چه دولت
مُعتَرفِ دا‌نشت چه پیر و چه برنا

همت تو هست همچو رای تو عالی
دولت تو هست همچو بخت تو والا

کِلک تو در مَر‌تَبِت‌ چو مهر سلیمان
دست تو در معجزه چو باد مسیحا

خاک قدمهای توست عَنبر اَ‌شهَب‌
نقش‌ قلم‌های توست لؤلؤ لالا

قاهر اعداست دولت تو وزین روی
فکرت و سودا رسید قسمت اعدا

قهر بر آن گمرهان قضای خدایی‌است
باز نگردد قضا به فکرت و سودا

ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا

زانکه به مهرت بود تقرّب مؤمن
زانکه به کینت بود تفاخر ترسا

بار خدا ز فرّ جود تو شعرم
هست‌ ‌کشیده عَلَم به عالم اعلا

لفظ من از اِهتمام توست مُهَذّب
طبع من از اهتزاز توست مُصّفا

قامت من پیش تو دوتاست ولیکن
هست دلم در وفا و مهر تو یکتا

خاطر من جَنّت است و مهر تو رضوان
شکر تو طوبی و آفرین تو حورا

تا که همی بُرج زهره باشد میزان
تا که همی برج مهر باشد جَوزا

چاکر بخت تو باد مهر مُنَوّر
بندهٔ رای تو باد زُهرهٔ زهرا

بزم تو افروخته به شمسهٔ خَلُّخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما

بر سر تو تاج بخت و افسر دولت
درکف تو زلف یار و ساغر صهبا

رسم تو زیبا و روزگار تو خرم
بر تو خجسته بهار خرم و زیبا




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵

بودم میان خلق یکی مرد پارسا
قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا

از غمزهٔ تو در دلم افتاد وسوسه
با وسوسه جگونه توان بود بارسا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم فتنهٔ بلا

از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هَدَر شد و سوگند من هَبا

ای چون هوا لطیف چه داری همی عجب
گر هست سوی تو دل و شخص مرا هوی

شخص و دلم ز عشق تو ذره است و آتش است
باشد هوای ذره و آتش سوی هوا

پشتم دو تا نه از پی‌ آن شد که عشق تو
باری برو نهاد زاندیشه و عنا

گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا

گر آشناست با سر زلف تو دست من
شایدکه هست عشق تو با جانم آشنا

تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
من‌کی‌کنم ز دست‌ سر زلف تو رها

دادم هر آنچه داشتم اندر بهای تو
تا بهره‌ور شدم ز تو از مزد و از بها

دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها

تو مُفرَدی ز خلق جهان و نه ممکن است
کاندر جهان‌ نگاری‌ همتا بود تورا

گر داشتم رخ از غم هجر تو بر زمین
دارم سر از خیال و نشاط تو بر سَما

ور بر مراد خویش دلم پادشا نبود
شد پادشا به دولت دستور پادشا

صدری که او امیر مجیر و مؤیدست
در ملک و دولت ملک و دین مصطفا

پروردگار شاه عجم صاحبی که هست
هم‌کنیتِ ملکشَه و هم نام‌ِ مرتضا

بی‌آنکه داد مهر نبوت بدو خدای
دارد یقین و عصمت و تأیید انبیا

فرخ‌لقاست بر همه خلق و خجسته‌پی
چون پی خجسته باشد فرّخ بود لقا

اندر ذُکاء و فِطنَت او خیره شد خرد
گویی‌که هست فطرتش از فِطنَت و ذُکا

اندر کف مبارک او نی صدف شدست
ز انسان که چوب درکف موسی شد اژدها

بی‌آرزوی مدحش و بی‌حرص دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا

آرد به دست نعمت و نعمت دهد ز دست
منت بود ذخیره و نعمت بود جدا

خورشید اگر ز همت او داشتی فلک
بودی به شکل خُردتر از کوکب سُها

خالق ز نور خو‌یش سرشته است جوهرش
تا عقل او ز روضهٔ حکمت‌ کند چرا

چون و چرا بدو نرسد خلق را از آنک
هست او ز نور خالق بی‌چون و بی‌چرا

گر در نَوال حاتم طی بود پیشرو
ور در علوم‌ صاحب ری بود مُقتدا

اکنون هزار حاتم و صاحب زیادت است
از جان و دل به خدمت او کرده التجا

کار ملک چو معجز پیغمبران شدست
تا هست کار او چو کرامات اولیا

او هست یار شرع و ملک شهریار شرق
در شرع و شرق هست سزا درخور سزا

ای صاحبی‌ که اهل سخن را به مدح تو
بازارها روان شد و گفتارها روا

روی و ریاست هرچه به‌ گیتی مروّت است
وندر مروّت تو نه روی است و نه ریا

تو بر هنر سواری و در چشم روزگار
خاک سُم سمند تو سرمه است و توتیا

رکن شریعتی و صفای هُدی ز توست
زین روی ‌درگه تو چو رکن است و چون صفا

هر روز کافتاب سر از کوه بر زند
چون طلعت تو بیند گوید که مَرحبا

افزون از آنکه نور بود ماه را ازو
او را بود ز طلعت میمون تو ضیا

گویند کوه و چشمه بود در میان بحر
آنان که کرده‌اند به بحر اندرون شنا

این ممکن است زانکه تو در بحر طبع خویش
هم‌کوه حِلم داری و هم چشمهٔ سخا

گر عرش و فرش بلقیس آورد سوی جَمْ
فرزند بَر‌خیا به یکی لحظه از سَبا

اکنون همی نثار فرستد روان خویش
از عرش پیش فرش تو فرزند برخیا

نام تو و پدرت حسین بود و هم علی
خفته یکی به‌کوفه و دیگر به‌کربلا

آراسته است نامه و دفتر بدین دو نام
تا اشتقاق هر دو ز حُسن است و از علا

هر صورتی‌ کز آتش و بادست و آب و خاک
او را پس از بقا به ضرورت بود فنا

تو صورتی ز نوری و دهر از تو روشن است
اَرجُو که بی‌فنا بُوَدَت در جهان بقا

تا آسمان به‌گردش و تا اختران به سیر
دارند با تو بیعت و با بخت تو وفا

هر کس‌ که با تو قصد جفا و ستم‌کند
از آسمان ستم کشد از اختران جفا

وانکس که بر خلاف تو آرد به رزم روی
او را بود نُحُوست و اِد‌بار در قَفا

ور بایدت گواهی از یار تاکنون
طغرل تکین بس است و قَدَرخان بر این‌ گوا

هر دو بساختند و به رزم تو تاختند
گردن فراختند و ز کِبر و ز کِبریا

آن را گمان نبود که گرید بر او اجل
وین را خبر نبود که خندد بر او قضا

قومی برآمدند به بی‌دادی از چِگِل
اندر عدد جو مورچه بی‌حد و انتها

گفتند تا زمان غنیمت غنی شوم
گر کار کار ما بُوَد و دست‌ دستِ ما

نابرده یک‌ گروه غنیمت سوی خُتَن
بردند صدگروه هزیمت سوی ختا

آن قوم را دِماغ ز بیداد بود پر
دلشان و دیده‌شان تهی از شرم و از حیا

چون کوه بود داد تو در رزم لاجرم
بیداد بازگشت بدان کوه چون صدا

شد بر زمین دل همه‌شان سُفتهٔ سِنان
چون آمد از سپهر به تو سفتهٔ سنا

چون مرغ بر هوا شده بودند کامکار
گشتند عاجز از قفس و دام و گردنا

سرهای خانیان شده گَردان به آب چشم
گفتی به آب چشم همی‌ گردد آسیا

آلوده گشت گَردن گردان به خون دل
گفتی فرو ز دست به شنگرف توتیا

فرمان شاه شرق سر خصم را ز تن
چون گندنا زدود به تیغ چو گندنا

هر یک فکنده از سر و تن مغفر و زره
وز بیم جان‌گرفته به‌کف رکوه و عصا

از اُ‌وزگند تا به هری‌ گر نظرکنی
درکوهسار و قلعه و در شهر و روستا

با بخت شاه دولت تو مرد افکنده است
افکنده باد آنکه بود دشمن شما

این حال روشن است چو خورشید درجهان
خورشید راکه‌گفت‌که چون است یاکجا

باران همت تو گسست از زمانه قحط
باد سعادت تو بِبُرد از جهان غلا

شد تازه روی عالم و از تازگی‌که هست
گویی که کرده اند به تصویرش ابتدا

برداشته است کوه ز سر سیمگون ‌کلاه
واندر شدست باغ به زنگارگون قبا

چون تیره گشت آب به جوی اندر ازکَدَر
چون آب گشت تیره به خم اندر ازصفا

گلهای زرد گویی رُ‌هبان فروخته است
قندیلهای زرین اندر کلیسیا

بر یاسمین و نسترن و ارغوان و گل
هر شب هزار دستان سازد همی غنا

برگل زند ترانه و بر ارغوان غزل
بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا

از سبزه و بنفشه نگر دشت را سَلَب
وز شَنبَلیده و لاله نگر کوه را رَدا

مینا مُرّصع است تو گویی به لاجورد
مرجان مُوشّحَ است تو گویى به کهربا

این خرّمی اگر ز صبا حاصل آمدست
لطف نسیم طبع تو دارد مگر صبا

ای ملک را ز حشمت و فرمان تو شرف
ای خلق را به همت و احسان تو ربا

هرکاو به لفظ جزل تو را افرین‌ کند
از جود تو عطای جَزیلش بود جزا

هرگه‌ که من به نظم ثنای تو گفته‌ام
توگفته‌ای به نثر مرا بیشتر ثنا

تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چون‌کنم ستایش تو بر سر مَلا

گر رفت در ثنای تو تاخیر مدتی
هرگز نرفت روزی تقصیر در دعا

صحرای دولت تو خوش و سبز و خرم است
نتوان گرفت بیهده در خانه انزوا

از جود تو به‌ شُکرم اگرچه مرا نبود
ترویج در معیشت و تسلیم در عطا

تا بیدرنگ مشکل وصعب است بر طبیب
بردن ز مرد پیر تب رَ‌بع در شِتا

اندیشهٔ تو باد طبیبی که بی‌درنگ
درد نیاز پیر و جوان را کند دوا

خندان همیشه بخت تو از شَر‌فهٔ شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا

آراسته به عمر تو چندانکه در جهان
عمران شدست و آباد تا خطّ اِ‌ستِوا





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۶

طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا
یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا

آه از غم آن خوش پسر کز هجرا و عمرم بسر
رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا

اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم
از دست او گر جان برم‌ گویم هنیئاً مرحبا

دوش ‌آن نگارین روی من ‌آمد به‌ مستی سوی من
تا شد ز رویش ‌کوی من چون طور سینا پُر ضیا

تیره شبی چون هاویه دادی نشان زاویه
چون قطره‌های راویه پیدا کواکب بر سما

نور از کواکب کاسته دود از جهان برخاسته
چون مردم بی‌خواسته عالم ز زینت بینوا

بر جانب مشرق شفق چون لاله بر سیمین طبق
کوکب به‌گردش چون عرق بر عارض معشوق ما

انجم چو زرّ جعفری بر گنبد نیلوفری
چون دستهٔ ‌گل مشتری چون نقطهٔ سیمین سُها

مانند ماه یکشبه زُهره چو زرّین ‌مَشرَبه
با نور و ظلمت چون شَبَه آمیخته با کُهربا

جِرم قمر چون مهوشی جوزا چو حور دلکشی
مریخ همچون آتشی پروین چو چرخ آسیا

گفتم چو دیدم آسمان آراسته چون بوستان
سُبحانَ مَن اَسری بِنا لَیلاً اِلی بَدرُ الدُّجا

لَمّا توٌلی وَحدَه والصّبر ولّی مُدْبِر
إهدی إلینا نَفحَهٔ مِن اَرضه ریح الصّبا

دلبند من با مشعله با صد خروش و مشغله
می‌شد چو مه در سنبله بر مرکبی چون اژدها

زیبا کُمیتی‌ کز سَمَک یک‌گام دارد تا فلک
بیش آید از وهم ملک پیش آید از سرّ قضا

همچون نهنگ و شیر نر یابی ورا در بحر و برٌ
آید ز بالا چون قَدَر پرّد ز پستی چون دعا

اندر بیابانی که دی از سهم او آورد خوی
آن باد پای سنگ پی تنها همی‌ کردی چرا

کردم ز دیده پرگهر روی بیابان سر به‌سر
گفتم به دریاها مگر اسبش نداند آشنا

چون راند مرکب در میان راهی پدید آمد چنان
گفتی که موسی ناگهان بر آب دریا زد عصا

عاجز شدم درکار خود ماندم جدا از یار خود
یاربّ خَلِّصنی فَقَد اَحرَقتُ فِی نارِالهوی

رای دگر کرد آن پسر وز من حذر کرد آن پسر
عزم سفر کرد آن پسر عزمش ندانم تا کجا

جانا کجا خواهی شدن‌، کی باز خواهی آمدن
بی روی تو یک دَم‌ زدن دانی مرا نَبوَد بقا

قُل اِنَّ حال ذُو خَطَر والقول فِیهِ مُختَصر
جاءَ القَضا عَمیَ البَصر اُشکر اِلهاً مُنعِما

دل برده ای جانا روا گر جان بری فرمان تو را
از تو وفا کردن عطا وز من جفا کردن خطا

مولای رأی تو منم شیدای جای تو منم
واندر هوای تو منم چون ذرّه‌ای اندر هوا

جز راه عشقت نسپرم گر جان ‌خُوهی فرمانبرم
جان پیش خدمت اورم نندیشم از جور و جفا

دانی نکو نبود چنین تو شادمان و من حزین
من رنجه دل تو نازنین تو در طَرَب‌ من ‌در بلا

گر گیر این اشکم کمی کی باشمی از غم‌، غَمی
بر من اگر یک دم دمی یابم ازین عِلّت شفا

دل خستهٔ روی توام جان بستهٔ موی توام
پیوسته در کوی توام از روی تو مانده جدا

بر من نگارا رَه زدی جان و دل از من بِستَدَی
آری نکویی را بَدی آخر روان باشد روا

ای مه ز رخسارت خِجِل وی راحت و آرام دل
کردم همه جُرمت بِحِل‌ّ گرچه ز غم‌ کُشتی مرا

اِنّا غَفَرنا ذَنبَکم قُوُلوا فَأوحی رَبُّکُم
إن تَنتَهوا ا‌یُغفَرا‌ لَکُم ماقَد سَلَف عَن ما مَضی

ای‌ گشته محکم حَزم تو سوی بخارا عزم تو
وی من غلام بزم تو با دوستان خوش لقا

رو رو بُتا با قافله بردار زاد و راحِله
منزل گذار و مرحله وأنزَل عل صَدرالوری

گر دولتت یاری کند بختت وفاداری کند
باشد خریداری کند فرزند فخرالدّین تو را

عالم برو نازد همی دولت بدو یازد همی
گوی‌ شرف بازد همی باروی چون‌ شَمس‌ الضّحی

یابی بهر حالی اثر از صاحب عادل عمر
آن مرکز فضل و هنر آن مَعدِن علم و سخا

آن سرفراز محترم وان مقتدای محتشم
آن قبلهٔ جود و کرم وان‌ کعبهٔ فضل و عطا

زین المعالی جَدّه والله لولا سعدَه
طال اللّیالی بَعدَه‌ُ إن جاءَ مَن قَد فِی الهَوی






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۷

هزار شکر کنم دولت مؤیّد را
که داد باز به من دلبر سَهی قد را

از آتش دل مشتاق و از بلای فراق
فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را

چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله
به نور وصل بَدَل ‌کرده نار مُوقَد را

بتی که چنبر خورشید کرد عنبر و ند
که ‌کرد چنبر خورشید عنبر و نَدْ را

وگر به عُقْده رأس اندرون گرفت قمر
مر ا‌َهْرمن به حمایت گرفت فَرْ‌قَد را

وگر به ناصیت روز شب مُعَقّد شد
اسیر گشت دل من شب مُعَقّد را

وگر به ساحت‌ گلزار یافت مورچه راه
گرفت مورچه دامن گل مُورّد را

وگر ز مشک سرشته نوشت دست جمال
به‌گرد تختهٔ سیمین حروف ابجد را

وگر طراز مدیح من است بر دفتر
محلّ مَجْد و عُلوّ مِهتَر مؤیّد را

کمال دولت عالی سَرِ فضایل و جود
ابوالرضا فضل‌اللهِ محمد را

مُقَدَّمی که جهانی است فرد از حکمت
مطیع‌ گشته جهان این جهان مفرد را

مدام خدمت او سنت مؤکد شد
قضا فریفته شد سُنّت مؤکّد را

ز بُورضاست جهان را همیشه نور و نوا
چنانکه زینت و زیب از رضاست مَشْهد را

که را خبر بود از سد جاه و حشمت او
هبا و هَزْل شِمارَد سِکندری سد را

ایا ستارهٔ احسان و آفتاب سَخا
که آسمان تو بینم سریر و مسند را

تو آن‌کسی که چو مهد ملوک مهدی‌وار
همی نظام دهی عالم مُمَهّد را

به‌ دین پاک تو جایی بلند یافته‌ای
به جِدّ و جهد أب و جَدّ نیافتی جد را

حروف ابجد اگر تا ابد کنی تضعیف
فزون از آن به تو فخرست مر أب و جَدّ را

تو آن کسی که ز نام تو یافت استحقاق
کمال دولت عالی بقای سرمد را

به روزگار تو گر نصرِ احمد آید باز
خجل ‌کنند عبید تو نصرِ احمد را

چو از عدم به وجود آمدی، عدم کردی
به جود خویش وجود نهایت و حد را

به زیر پای تو خاک زمین شود عَسْجُد
از آنکه دست تو چون خاک‌ کرد عَسجَد را

کجا بود شَبَه خامهٔ تو چون شب قدر
چه قدر باشد مر لؤلؤ و زَبَرجَد را

چو مَدّ کلک به روز و به شب مسلسل کرد
زمانه لعبت دو دیده کرد آن مد را

به مد کلک تو بر شرق و غرب محتاج است
هر آن‌ که هست سزاوار کوس و مِطرَد را

خدای خواست به اقبال و سروری مدام
که بر تو وقف‌ کند سروری و سَؤدد را

مجرّدست دل تو ز رنج مخلوقات
مجرّبست سخا آن دل مجرّد را

ز خدمت تو شناسد سداد و سؤدَد خویش
هر ان‌کسی‌که شناسد ز ابیض‌، اَ‌سوَد را

هر آن یدی‌ که نویسد به مدح تو یک حرف
دهان دهر ببوسد بنان آن ید را

همشه غاشیه ی بخت آن‌ کشد فرقد
که از زیارت بخت تو برکشد قد را

من آن معزّی برهانیم که نشر کنم
به فرّ دولت تو شعرهای بی‌رد را

به اهتمام تو سال دگر تمام کنم
نگاشته به مدیح تو صد مُجَلّد را

ز خدمت تو به حدّی رسم‌ که‌ گویی تو
ایا غلام بیار آن امیر اوحَد را

به حق آن‌که تو را تربیت خدای‌کند
که تربیت‌ کنی این بنده ی مؤیّد را

همیشه تا که بود منبع بُخار بِحار
چو مرکزست اثیر آتش مُصَعَّد را

مباد سور و سرور از سرای تو زایل
نشانه باد سریر تو بُرو مورد را

مساعد تو سعادت‌، موافق تو فلک
ضمیر و رای تو مطلوب فال اسعد را





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۸


گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا

عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا

تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا

دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا

از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنا‌نک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا

زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا

پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا

چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا

گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا

هر زمان آرد به عَمد‌ا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا

تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا

گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا

جاه آن صاحب که او شمس‌الشّرف دارد لقب
وز شرف‌کردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا

جان پاک میر ابوحاتم همی‌گوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا

گر چه بی‌پیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا

بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا

گفت‌گیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا

گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزنده‌ام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا

بادگفت از خلق او من بهره‌ای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا

آب‌گفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا

خاک‌گفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا

خسرو مشرق همی‌گوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا

تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا

تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا

از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا

یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا

صاحب عادل همی‌گوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا

تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا

عِزّ دین‌گوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا

از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا

گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا

از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا

آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا

تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا

رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا

باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا

چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا

ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا

کو‌ه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا

بلبل شیدا همی‌گویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا

گفت نرگس می‌بهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا

گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا

کشتی دولت همی‌ گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا

بخت‌ گوید گر به ‌نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا

جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا

اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا

ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن‌ گستر مرا

گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا

در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا

من مقیمی چون توانم بود در خدمت‌که نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا

در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بوده‌ایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا

وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بی‌معروف سرتاسر همه منکر مرا

پیش تو در دوستداری محضری آورده‌ام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا

مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا

تا بود در شعر من ‌نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن‌ آزر مرا

تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا

از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا

چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹

چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را

من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را

نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
به شَکّر برورش دادند گویی دُرّ و مرجان را

به دندان و لب شیرین مسلم نیست دل بردن
جز آن یاقوت لب، معشوقِ مروارید دندان را

ازو بستان‌شود موکب‌که او سروی‌است موکب را
وز او گردون شود ایوان که او ماهی است ایوان را

چه ماه است او که رشک‌ست از رخ او ماه گردون را
چه ‌سرو است‌ او که ‌شرم ‌است ازقد او سرو بستان را

بسی‌گلهای رنگین است بر رخسار سیمینش
که رنگ ‌و بوی آن ‌گلها خجل دارد گلستان را

به‌کار آیدگل افشان را چنان گلهای نشکفته
که از خوبی و زیبایی بیاراید گل افشان را

به غارت برد دلها را بتی چون یوسف چاهی
که از عَنْبَر رَسَن سازد همی چاه زَنَخْدان را

چَهَش زندان دلهاگشت ‌و فرد‌وس‌ است رخسارش
شگفت است این‌ که شد فردوس ‌مسکن چاه و زندان را

غنوده چشم فتانش همی پیکان زند در دل
نشان بررخ پدید آید همی آن زخم پیکان را

سپاه فتنه‌انگیزان اگر بینند چشم او
به ‌گاه فتنه شاگردی کنند آن چشم فتان را

دل چون‌گوی من زلفین چون چوگان آن بت را
همی جوید همه ساله چو جوگان ‌گوی ‌گردان را

ندارم بس عجب‌ گر خم چوگان‌ گوی را جوید
من از گویی عجب دارم ‌که جوید خَمّ چوگان را

ز هجرانش مرا دردست و از وصلش مرا درمان
مگر هجران و وصل او سبب شد درد و درمان را

کجا باشد مرا آرام بی روی دلارامی
که چندینی اثر باشد ز عشقش وصل و هجران را

اگر شد بر دلم سلطان ازین‌کارم عجب ناید
که در عشق و هوای او دلم سُخرَه است شیطان را

غزل بر نام او گویم‌که هست او بر دلم سلطان
ثنا بر نام او ا‌خوانم‌ا‌ که دستور است سلطان را

نظام د‌ولت عالی نظام‌الملک یبغو بیک
که تا محشر نظام است او به حشمت دین یزدان را

محمد بن سلیمان آن هنرمندی‌که نایب شد
به دین اندر محمد را به ملک اندر سلیمان را

جهان آرای دستوری که هرگز تا جهان باشد
چون او صاحب نخواهد بود ایران را و توران را

ظهور اوست در توران حضور اوست در ایران
بدو تا جاودان فخرست توران را و ایران را

چو شد گسترده بر اهل خراسان سایهٔ عدلش
فزود آرامش و رامش به عدل او خراسان را

گرفته است از همه اجرام‌، کیوان برترین جایی
بدان ماند که قدر او بلندی داد کیوان را

به لفظ او ز پاکی آب حَیوان نسبتی دارد
که عمر جاودان دادن، صفت شد آب حَیوان را

کف رادش همی ماند ‌دم عیسیّ مریم را
دل پاکش همی ماند کف موسی عمران را

نبات خاک سرتاسر همه زرّ و دِرَم بودی
اگر دستش مدد دادی ز جود خویش باران را

زند در مَعن و در نُعمان نوالش هر زمان طعنه
اگر باشد در این ایّام رِجعَت مَعن و نُعمان را

کجا غالب بود عفوش شمارد آب آتش را
کجا محکم شود عزمش سناسد موم سندان را

ز عزم او نباشد فَسخ هرگز عهد و بیعت را
ز رای او نباشد نقض هرگز شرط و پیمان را

نهیب خشم او ترسان‌ کند در روم قیصر را
خیال چهر او شادان کند ‌در ترک خاقان را

عدولی نیست ‌در حکمش هنرمندان دولت را
گریزی نیست از رایش خداوندان فرمان را

وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاری
وگر بودند بسیاری مشیران آل سامان را

نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر زو
مشیری آل سامان را وزیری آل ساسان را

ایا شایسته و در خور سرای ملک و دولت را
چو هرمز قُوس و ماهی را چو زُهْره ثَور و میزان‌را

نه هر صدری به صدر اندر چنو نزدیک‌، سلطان را
بود بایستهٔ تمکین را بود شایسته امکان را

سواری کاردان باید صف پیکار وکوشش را
ستوری کوه سان باید تک ناوَرد و جولان را

گر از دانش بود پایه بزرگان مُمَیّز را
ور از حکمت بود مایه حکیمان سخندان را

تو داری پایهٔ اکبر تو داری مایهٔ اکثر
نبود این پایه آصِف را نبود این مایه لُقمان را

اگر زنده شدی رستم که رکنی بود مردی را
وگر باز آمدی دستان که اصلی بود دستان را

غلامان تو کردندی به مردی طیره رستم را
دلیران تو دادندی ز دَستان توبه دَستان را

یکی تیغ است گوهر دار طبع پاکت از تیزی
که با او آشنایی نیست هرگزسنگ وسوهان را

چو کلک تو به توقیعات در دیوان روان گردد
صریرش در سجود آرد همی اصحاب دیوان را

مداد‌ش قیر و قطران است و دارد قیمت‌گوهر
وگرچه قیمت‌ گوهر نباشد قیر و قَطران را

وعید و وعد یزدان است حل و عقد او گویی
که خوف و امن ازو باشد سپاه کفر و ایمان را

جو مدّ و نقش او با نامه و منشور شد پیدا
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خِذلان را

ایا پیرایهٔ فاخر زگفتار تو تحسین را
و یا سرمایه وافر ز کردار تو احسان را

بخنداند همی فر تو روی روز روشن را
بگریاند همی جود تو چشم ابر نیسان را

سواران معالی را یکی میدان کشیدستی
که در خاطر نهایت نیست طول و عرض میدان را

اگر مَدحَت نگوید دل طراوت کی بود دل را
وگر مهرت نجوید جان حلاوت کی بود جان را

کنم منظوم مدح تو به‌لفظی‌کان بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را

چو بهر من ز تو اعزاز و اکرام است هر روزی
تو را هرگز نگویم آنچه قطران‌ گفت مَملان را

که از تو در نکوکاری مرا شُکرست بسیاری
ز مملان ابن وهسودان شکایت بود قطران را

به حضرت نیست‌گسترده بساط رامش و عشرت
زمستان چون توانم کرد مسکن مَرو شهجان را

چو از باد زمستانی شود بی‌برگ هر شاخی
چنان بایدکه در خانه کنم برگی زمستان را

ز مرو شاهجان یابم بسوی خانه ‌دستوری
گر از حالم کنی آگه شهنشاه جهانبان را

همی تا حال سیارات و ارکان هست دیگرگون
همی تا طبع یکسان نیست فروردین و آبان را

وفاق و سازگاری باد با طبع و مزاج تو
چه فرور‌دین و آبان را چه سیارات و ارکان را

به نور طلعت تو چشم روشن باد خسرو را
ز حسن همت تو طبع خرّم باد اعیان را

جمالت باد بی‌آفت کمالت باد بی‌نقصان
بدین هر ‌دو مبادا راه‌، آفت را و نقصان را

همیشه پنج تن را باد مسکن در سرای تو
ندیم و زائر و مداح و دانشمند و مهمان را

تو اندر دست و بر پای ایستاده پیش تو سروی
کزو رشک آید اندر خُلد حُورالعین و رضوان را






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 2 از 57:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA