انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 57:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۷
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار

وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار

آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار

بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار

چون خصم فرستاد ز غزنین به‌در بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار

آشوب صف میمنه‌شان تا حد کابل
آسیب تف مسیره‌شان تا در قزدار

چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار

آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار

کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار

کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار

یک جوق شده کشته و یک خیل‌گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم‌گرفتار

از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه‌کهسار

گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار

نشگفت‌که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار

از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار

بس زن‌ که‌ کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویه‌گر از درد همی مویه‌ کند زار

بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
به لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار

اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار

معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار

ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار

تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار

هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار

گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیه‌کرد به زنگار

او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار

بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار

هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار

آوردن آن ‌گنج ‌کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار

اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار

تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار

هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار

کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار

بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار

هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار

هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار

با این تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار

این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بی‌اندازه و بر نعمت بسیار

گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار

تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار

اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخس






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۸
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار

وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار

آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار

بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار

چون خصم فرستاد ز غزنین به‌در بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار

آشوب صف میمنه‌شان تا حد کابل
آسیب تف مسیره‌شان تا در قزدار

چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار

آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار

کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار

کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار

یک جوق شده کشته و یک خیل‌گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم‌گرفتار

از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه‌کهسار

گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار

نشگفت‌که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار

از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار

بس زن‌ که‌ کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویه‌گر از درد همی مویه‌ کند زار

بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار

اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار

معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار

ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار

تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار

هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار

گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیه‌کرد به زنگار

او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار

بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار

هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار

آوردن آن ‌گنج ‌کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار

اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار

تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار

هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار

کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار

بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار

هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار

هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار

با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار

این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بی‌اندازه و بر نعمت بسیار

گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار

تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار

اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۹۹
ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار

داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار

از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار

زان هفت پادشا که ز سلجوق بوده‌اند
کس را نداد آنچه تو را داد کردگار

جز تو به یک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار

جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله‌ گنج و مملکت خصم تار و مار

جز تو به ساعتی که‌ گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار

اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار

سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار

هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلک‌بخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار

اقرار داده‌اند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید تو را آفریدگار

در شاهنامه گر چه شگفت است و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار

بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است
هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار

هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار

با گرز چیره‌تر که فریدون کند نبرد
بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار

روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار

روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم
بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار

انثر پناه عدل تو هستند بی‌گزند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار

وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار

هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بَد‌ره بار تو تا ابر قطره بار

کان را زآب صرف بود قطره بی‌قیاس
وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بی‌شمار

ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار

گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار

ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره‌ زند به چهر بساط تو روزبار

امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان
گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار

بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کوبنده‌وار پیش تو آید به زینهار

ور خصم‌ کارزار تو را آرزو کند
گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار

خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای
افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار

او حق شناس توست تو فضلش همی شناس
او حق‌گزار توست تو شکرش همی‌گزار

شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرم است وزیر بزرگوار

همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار

حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار

چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه تو را هست یادگار

پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار

اسباب شاهی از هنر توست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار

تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار

گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار

از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار

حون در بهار کار توشادی و عشرت است
آن به‌ که خواجه نیز بود در میان کار

اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است
چون بروزد به مرد شود مرد بختیار

از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بی‌حجاب بود مغز بی‌خمار

تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار

پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
این چار را تولد و آن هفت را مدار

امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی
و امسال باد بخت تو فرخنده‌تر ز پار

تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۰
تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار

از برف شد بدایع کهسار در حجاب
وز ابر شد صنایع خورشید در حصار

هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ
گردون نهفته گشت بَه سنجاب سیل بار

باد صبا به باغ بسوزد همی بخور
باد خزان به چرخ برآرد همی بخار

زاغ سیاه یافت به میراث بوستان
اماغ‌ا سپید داد به تاراج لاله زار

قمری کنون همی نسراید به گلستان
بلبل‌ کنون همی نگراید به مرغزار

اذر به جای لالهٔ کوهی است با فروغ
آذر به جای سوسن جویی است آبدار

هست آبگیر را به رخام اندرون مقام
هست آفتاب را به کمان اندرون قرار

بر دوش دشت هست زکافور طَیْلسان
در گوش باغ هست ز دینار گوشوار

هر روز بر درخت بپوشند جامه‌ای
کش زرّ پخته پود بود سیم اخام‌ا تار

یک چند نوبهار بیاراست روی خویش
آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار

زودا که نوبهار برآرد سر از زمین
گردد به دولت ثقه‌الملک آشکار

صدر عراقیان و خداوند رازیان
بومسلم ستوده رئیس بزرگوار

نسل سروشیار پراکنده در جهان
بومسلم است سید نسل سروشیار

گرگاه کودکی پدر از وی کناره شد
بختش به عزّ و ناز بپرورد در کنار

شد بدسگال دولت او پیشکار خلق
و او را همیشه بخت بلندست پیشکار

او روز و شب ز خالق هفت آسمان به شکر
دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار

ای درگه بلند تو تا‌لیف احتشام
وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار

در حق شناختن ز تو به نیست حق شناس
در حق‌گزاردن ز تو ا‌مه‌ا نیست حق‌گزار

روز درنگ تو نبود خاک را سکون
روز شتاب تو نبود چرخ را مدار

کار هنر به همت تو گیرد استواء
بند خرد به دولت تو گردد استوار

گفتار توست حجت تقدیر لم‌یزل
کردار توست صورت توفیق کردگار

جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه
بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار

سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش
فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار

ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی
اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار

از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم
وز حزم خویش بر سر شیران ‌کنی فسار

آسایش قضا و قدر زیر دست توست
با خامهٔ تو هر دو رفیقند و سازگار

آن ساختی به خامه که هرگز نساختند
موسی به چوب زنده و حیدر به ذوالفقار

تا کی ز جود صاحب عَبّاد و همتش
در خدمت تو هست به همت چنو هزار

نبتی‌ که بر دمد به سپاهان ز خاک او
هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار

ای بخت تو فراشته بر آسمان علم
وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار

من ا‌کهترا آمدم ز نشابور سوی ری
وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار

در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز
زان شاعر عزیز معزی است یادگار

از شهریار خلعت و منشور یافتم
مقبل شدم به خلعت و منشور شهریار

دانم که اختیار پدر خدمت تو بود
من نیز چون پدرکنم این خدمت اختیار

ده روز مدح‌گوی بوم بر بساط تو
زان بس شوم به خدمت سلطان روزگار

دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف توگوهر کنم نثار

شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار

در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همّت و کفایت تو کردم اختصار

تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ‌ گیتی عزیز و خوار

بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار

اقبال همنشین تو بالصّیف والشّتاء
توفیق رهنمای تو باللیل والنهار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار

تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار

چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار

گشت دست یاسمین زاسیب او بی‌دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار

اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار

دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب‌ گویی به عمدا خون آبی خورد نار

در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار

شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران

تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار

باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار

تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار

مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار

خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ‌ و جویبار

بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار

گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار

شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان‌ گیتی کامران و کامکار

سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار

کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار

تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت‌ را به ‌رزم اندر چنو باید سوار

هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار

از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی‌ کردست‌ گیتی انتظار

طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار

کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار

بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌ گریند زار

عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب‌ کار

دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار

گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب ‌گیرد در یسار

ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت ‌کوکب در مسیر و هفت‌ گردون در مدار

با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار

بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار

زان شرف‌ کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار

مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار

زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی‌ گرد حصار

اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت‌ دیوار بلند و آنت اصلی استوار

نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار

آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی‌ که نگشایند چشم اعتبار

آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار

چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی‌ کرد اقتصار

تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار

باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بی‌شمار

بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار

بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار

طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان
تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار

از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن ‌گویی پراکندند دُر شاهوار

از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار

از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار

قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان‌ گشتند بر شاخ چنار

گه ‌کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار

گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار

گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار

تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش ‌گذارد روزگار خویش شاه روزگار

سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار

خسروی‌ کاو را ز تسبیح ‌کرام‌الکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار

بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار

شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار

پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار

زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار

مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی‌ گل برون آید ز خار

چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار

آب‌ گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار

رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار

بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیده‌ها شد پر دُخان و سینه‌ها شد پر شرار

شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار

ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار

صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار

میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بی‌عدل تو از آهو نیابد زینهار

روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشه‌داری هشت کار

یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار

تا بَنات‌النَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب‌ گردون استوار

تا شمار قطر باران‌ کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار

تا به ‌چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار

شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشن‌ها سازی هزار






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۳
تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار
جزملک سلطان به‌ گیتی در نباشد شهریار

از جلال او همی دولت بماند جاودان
وز جمال او همی ملت بماند پایدار

همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست
خاتم شاهان آفاق است شاه روزگار

گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان
ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار

ور نبودی ذوالفقار اندر خور دست علی
نامدی از آسمان هرگز علی را ذوالفقار

ای شهنشاهی که هستی ملک را صاحبقران
ای خداوندی‌که هستی بخت را آموزگار

مرغ‌ را عدل تو دارد ایمن اندر آشیان
شیر را تیغ تو دارد عاجز اندر مرغزار

از مصافت تیره گردد روی گردون روز جنگ
از سپاهت خسته‌گردد پشت ماهی روزگار

گر بخواهی روز بار اندر فلک بندی سکون
ور بخواهی روز جنگ اندر مدر بندی مدار

شیرمردان را دل اندر طاعت آری روز جنگ
نامداران را سر اندر خدمت آری روز بار

تو چو خورشیدی و عدل توست نوری بی‌ستم
تو چو دریایی‌ و موج توست دُرّ شاهوار

هیچ‌کس دیدست خورشیدی که او بندد کمر
هیچکس دیدست دریایی‌ که او باشد سوار

قصهٔ اسفندیار و رستم اکنون بیهده است
زانکه بیجانند و تنشان در زمین دارد قرار

پیش ایوان تو هر روزی زمین بوسه دهند
صد هزاران رستم و سیصد هزار اسفندیار

گر به‌ بیداری ببیند تیغ تو فغفور چین
هر شبی‌گوید به خواب اندر که شاها زینهار

دشمن تو گر حصاری سازد از پولاد و سنگ
باره‌ و بنیاد آن هرگز نباشد استوار

با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سودکی دارد حصار

ای جهانداری که تا ایزد بناکرد این جهان
بود فرمان تو را ملک جهان در انتظار

بر مراد توست‌ کار از کارزار آسوده باش
دولت باقی همی بهتر شناسد کارزار

تو به تخت پادشاهی بر همی‌گیری قدح
بخت تو گرد جهان دشمن همی‌ گیرد شکار

بندگان را هست کعبه درگه میمون تو
خدمت تو هست واجب همچو حج‌ کردگار

بندهٔ مخلص معزی بادیه بگذاشته است
بر در کعبه همی خدمت نماید بنده وار

من رهی از آفرین و مدح توگویم سخن
تا بماند راویان و مطربان را یادگار

بخت من‌ گردد جوان چون تو مرا گویی بیا
طبع من بارد گهر چون تو مرا گویی بیار

تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و گردش ‌گیتی چهار

ماه بادت زیر دست و مهر بادت زیر مهر
سعد بادت همنشین و بخت بادت پیشکار

از شهنشاهان تو داری نام و کام و مال و ملک
نام جوی و کام یاب و مال بخش و ملک دار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۴
آهن و نی جون پدید آمد ز صنع‌کردگار
در میان‌کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار

تیغ‌گفتا فخر من ز آن است‌کاندر شاء‌ن من
گاه وحی آمد «‌واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار

کلک‌گفتا آمد اندر شان من «‌ن والقلم‌»
هم‌ برین‌ معنی‌مرا فخرست‌ تاروز شمار

تیغ‌گفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار

کلک‌گفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطان‌پرست از من نیابد زینهار

تیغ‌ گفتا هستم ان مکار کز مکر من است
کارگیتی مستقیم و بند شاهی استوار

کلک‌گفتا هستم آن نقاش کز نقش من است
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار

تیغ‌گفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخ‌وار

کلک‌ گفتا از عطارد بهره دارد فعل‌ من
در حساب و درکتابت هستم او را اختیار

تیغ‌گفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار

کلک‌ گفتا من سحابی ام که باران من است
عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار

تیغ‌ گفتا من یکی شیرم‌ که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار

کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چون‌ بارم از منقار قار

تیغ‌ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار

کلک‌گفتا در جهان از قول و از فعل من است
قصهٔ شاهان و اخبار بزرگان یادگار

هر دو زین معنی بسی‌ گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار

سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریارِ کامران و پادشاهِ کامکار

آن شهنشاهی‌که هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار

اندر آن وقتی‌که ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی‌ کرد انتظار

هم به مشرق هم به مغرب خسروان جستند ملک
جز براو نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار

هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار

دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز تخت و دشمنانش را ز دار

کمتر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار

هرکجا مِغْفَر بود شمشیر او مِغْفَر شکاف
هرکجا جوشن بود شمشیر او جوشن‌ گذار

در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم
در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار

هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین‌ گردون ناپیدا کنار

هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار

پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادل‌تر نباشد شهریار

مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست
جز تو درگیتی نمی‌زیبد بر آن مرکب سوار

چون نشستی تو براسب دولت‌آن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار

نام آنکس‌کاو تورا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس‌ کاو تورا چاکر نباشد هست عار

هرکه را در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت‌ تیغ‌ تو او را بشکند درسرخمار

دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولت‌و بخت عدو پیر آمد و ناسازگار

با چنین بخت و چنین دولت‌ کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت‌ کجا ماند حصار

تیر تو باکین تودارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو به صید اندر یکی دارند کار

تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دَد
کین توگرد جهان دشمن همی‌گیرد شکار

تا چمن دینارگون گردد به هنگام خزان
تا زمین زنگارگون‌ گردد به هنگام بهار

همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار

روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار

خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار

دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار

صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار

گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را به‌کنار

بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار

مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همی‌کشند خط از لاجورد و از زنگار

به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشک‌فشان و ز ابر لؤلؤ بار

حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار

مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریده‌اند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار

که بسته‌اند پر زاغ بر سر تیریز
که کرده‌اند همه خون زاغ بر منقار

دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار

اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار

درست گویی دینارهای بی‌سکه است
چو بنگری به‌گل زرد و سرخ درگلزار

ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار

معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار

ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار

بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار

سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالم‌الاسرار

ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست‌ کنیت او هفت حرف و نام چهار

ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار

چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
به‌خواهش از فلک مستقیم خواهد بار

همی‌کنند به نامش فرشتگان‌ تسبیح
همی‌ کنند مدیحش فرشتگان تکرار

گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار

قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار

کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست‌ گوهر بار و به تیغ‌ گوهر دار

به تیغ اگر ملک‌الموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار

کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار

چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار

ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار

شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار

دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاق‌ْ چنانْک‌ْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار

محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همی‌کنند نثار

قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار

حصار پیش تو صحرا شود چو عزم‌ کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین‌ کند چو حصار

اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار

ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار

ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بی‌گل از او روید و گل بی‌خار

رسیده ازگل بی‌خار و خار بی‌گل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار

زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار

سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار

خروش‌ کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار

به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار

ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون‌ کشته رسانی به روی ابر بخار

ظفر پذیره همی آید و همی‌گوید:
«‌چنین نماید شمسیر خسروان آثار»

توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار

بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار

مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار

مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار

بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه‌ گویمت‌ که به کردار بیشی از گفتار

بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کرده‌اند در اشعار

همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار

شنیده‌ای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض‌ گرفتار خدمتی دشوار

ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار

دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار

قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار

خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار

عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطرا‌ت‌ا مَحَکَ است و ا‌عقول‌ا تو عیار

همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنان‌کجا نبود آب را حرارت نار

عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار

تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار

رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار

روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار

گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار

همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه‌ زلف و سمن عارضین و گل رخسار

خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار

سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۶
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وارست ای‌عجب
این دل من هست در سودای او دیوانه‌وار

نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار

زلف او هرشب تو گویی ‌از لب‌ میگون ‌او
چشم او را می‌دهد تا گیردش خواب و قرار

گرنبیند هیچکس‌ پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی‌ بر جویبار

روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار

من ز دل‌ گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من‌ گیرد قیاس این دل نابردبار

او چو در من بنگرد داند که‌ گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانم‌که صعب افتادکار

در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون‌ گیرم او را در کنار

خواهد آن ‌دلبرکه چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار

شاهِ مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 20 از 57:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA