انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 57:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۷
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بی‌نگار

صد خرمن‌ گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمن‌گل نیست درکنار

وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون‌ کند ز بر سرو جویبار

وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار

ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار

ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار

کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار

نه روی آن‌که دوست بر من‌ گذر کند
نه راه آن‌ که من به بر او کنم‌ گذار

تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار

امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم‌ کم‌ کند خمار

دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار

گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار

نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لاله‌زار

نرگس‌گشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار

گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار

گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامه‌کبودکرد و خمیده شد و نزار

گفتی رفیق‌وار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار

آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرف‌الملک شهریار

بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار

صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار

در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار

یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار

توقیع او بدیع‌تر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار

دست زمانه سرمه‌کند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار

گر ابر بهره یابد زرّین‌ کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار

ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار

جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار

گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار

نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار

هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار

هر مدعی که بیهده دعوی‌ کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حق‌گزار

نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار

ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار

جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار

ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار

در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار

گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار

هستی به شفقت‌ پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار

هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار

نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی‌ گل‌ کند ز خار

از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار

وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار

شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار

زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار

گردون ز حُلّه‌های دگر نقش بسترد
وین حُلّه‌ها بماند تا حشر یادگار

تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکته‌ها که بود شرع را حصار

کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار

از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار

رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص‌ کریم تو به همه فخرها مشار

در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۸
چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار
سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار

چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار

شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش
شعاع او به زمین بر شهابْ گوهرْ بار

چو شیر غرّد و از صولتش بغرّد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش پیچید مار

گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار

گهی به‌سان نگاری شود ا‌سراسرا برگ
گهی به‌سان درختی شود عقیقش بار

گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد ازکهسار

گهی چو سفتهٔ زرگاه چون‌ گداخته لعل
گهی چو دستهٔ گل گاه چون شکافته نار

گهی فشاند بر خاک قطرهٔ زرّین
گهی ستاره فرستد بر آسمان به قطار

چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار

معین مُلک شهنشاه سَیّدالرؤسا
ابوا‌لْمَحاسِن احسان نمای نیکو کار

بزرگ بار خدایی که گاهِ قُوّت و قهر
بر آسمان زُحَل بختِ او زند پرگار

هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار

نهد ستاره مر او راکه او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار

گه بهارکجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار

ز بس که تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین به روز شمار

به‌کان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانهٔ کان زر به نام او دینار

اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار

ایا نتیجهٔ اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح تو را هر زمان‌ کند تکرار

سیاست تو کند خیره دیدهٔ دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کُفّار

جهان تو خاتم و شاه جهان به سان نگین
بر آن خجسته نگین ازکفایت تو نگار

دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد ز لولو شهوار

چنانکه هست به خاک اندرون قرار از کوه
ز حلم توست به‌کوه اندرون همیشه قرار

اگر ز جود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار

کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد به باد سر و خاک‌گیردش به کنار

هر آنگهی که‌ کند کلک مشکبار تو سیر
تورا پیام فرستد ستاره و سیار

که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار

سپهر بار محن‌ جاودانه بر گیرد
از آن‌ کسی‌ که به خدمت بر تو یابد بار

زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
به‌صورت تن مردم شده در و دیوار

بلند قدرا، ‌گرچه معزّیم لقب است
ز توست عز من از مهتران کهتردار

هر آنگهی‌که من از شکرتو سخن‌گویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار

به آفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار

به آب همت وجود تو شسته‌ام سر و تن
تنم ز جامه همی نازد و سر از دستار

همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار

بلند باد تو را بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد تو را عمر و بدسگال تو خوار


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۰۹
مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار
از آشیانهٔ شرع محمد مختار

گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب
گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر

هوای نفس بشر در هوای ملت خلق
شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار

که دید در همه عالم بدین صفت بازی
که در هوا نکند جز هوای نفس شکار

چو پر او بگشایند سی بود به عدد
چو بال او بشمارند سی بود به شمار

به روز باشد در پر او سپیدی سیم
به شب نماید در بال او سیاهی قار

شودگشاده و بسته دهان خلق جهان
چو پر و بال زند بالعشی و الا‌بکار

نشستنش همه برکوهسار تسبیح است
پریدنش همه در مرغزار ا‌ستغفار

منادیان شریعت خبر دهند همی
زطبل و جُلْجُل او خلق را به لیل و نهار

امیر میکده را کند شد از او شمشیر
امام مدرسه را تیز شد بدو بازار

شد از حضورش قندیلها ستاره صفت
شد از ظهورش محرابها سپهر آثار

حضور اوست در خیر و امن را مفتا‌ح
ظهور اوست در شر و فتنه را مسمار

دلیل دولت سعد است و اختر پیروز
نشان راحت خلق است و رحمت دادار

مُخَبّر است ز انصافِ خسروِ مشرق
مبشرست به اقبال قبلهٔ احرار

قوام دولت عالی نظام دین هدی
که فخر ملک و ملوک است و آفتاب تبار

مظفر حسن آن صاحبی که بر در او
چو احمد حسن امروز چاکرست هزار

کفایت و هنر از گوهرش گرفته شرف
چنانکه افسر شاهان ز گوهر شهوار

اگر بدیدی ابلیس نور جوهر او
گه سجود نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن نار

وگر رسند به دریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بِحار

وگر شناه‌کنند و به جهد غوطه خورند
نه این ز قعر خبر یابد و نه آن ز کنار

چنانکه بود به دولت نظام ملک مشیر
کنون شدست به اقبال فخر ملک مشار

نظام زنده بود تا به جای باشد فخر
درخت تازه بود تا به ‌جای باشد بار

وزارت ار ز امورات مکتسب ملک است
به خانهٔ دگران عاریت نهاد ذمار

نه ازگزاف تقرُّب همی‌کنند بدو
شه و ملوک و امیر اجلّ سپهسالار

سوار مرکب بخت است تا خداوندست
خطاب او ز خداوند ده‌هزار سوار

چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند
به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار

فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند
ستارگان همه در حضرتش‌کنند نثار

همان کند دل او با خَدَم به روز کَرَم
که آفتاب کند با زمین به فصل بهار

مُنَقّش است سرایش زگونه‌گون صورت
چو نقش مانی هر صورتی به رنگ و نگار

عجب نباشد اگر جمله در پرستش او
حیات و نطق‌پذیرند بر در و دیوار

اگر خبر رسد از فرّ او به بَرهَمَنان
به وحی و معجز پیغمبران ‌کنند اقرار

وگر نشان رسد از دین او به قیصر روم
کمر ببندد و بگشاید از میان زنار

اگر مصور گردد چو آدمی اقبال
ز یُمْن و یُسْر تو او را بود یمین و یسار

ایا چو ‌شَمس ضُحی پاک صورت تو ز عیب
و یا چو دین هدی دور سیرت تو زعار

خدای عزّ و جلّ چون بیافرید تو را
در آفرینش تو لطف خو‌یش ‌کرد اظهار

چو در وجود تو آثار لطف یزدان است
زمانه را به وجود تو بینم استظهار

تو نقطه‌ای و مدار زمانه پرگارست
به نقطه راست توان‌ کرد گردش پرگار

رضای ایزد و تأیید بخت و عزّ ملوک
پد‌رت‌ داشت وز این هر سه بود برخوردار

تو داری این همه و برتری تو از پدرت
سه فخر بود مر او را کنون تو را است چهار

وزارت از بر تو مدتی‌گرفت سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار

چو بهتر از تو کسی همنشین خویش ندید
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار

ز بهر آن که تو را میل سوی دهقان است
همیشه رنگ کف توست ابر گوهربار

بضاعتی که تو را باغ و راغ ‌کرده شود
به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار

ز گلبنی‌ که به باغ اَمَل بِکِشت قضا
گل است بهر تو و بهر دشمنان تو خار

چو مار و کرکس اگر دشمن تو ماند دیر
به تیر و سنگ شود کشته همچو کرکس و مار

چنان کجا ز کمان تیر تیز او بجهد
بجست بخت ز خصم تو در میانهٔ‌کار

ز هجر بخت بنالید زار و این نه عجب

بلی چو تیر بپرّد کمان بنالد زار

مخالفان تو صد بار دام گستردند

شدند صید تو در دام خویشتن هر بار

دل و توکل تو بی‌نیاز داشت تورا

ز فالگوی و ز اخترشناس و خواب‌گزار

حصار و حصن‌ نکردی ز بهر آنکه تو را

ز حفظ و عصمت معبود بود حِصن و حصار

خدایگانا من مدح تو چنان گویم

که روح بشکفد از آسمان بدان‌گفتار

اگر بخواند خواننده آرزوش آید

که یادگیرد و هر ساعتی کند تکرار

قصایدی که بود در ستایش چو تویی
در آن قصیده معما چه پهنه و چه نگار

ستایشی‌که سبک باشد و خوش و آسان
گران ز بهر چه‌ گویند و ناخوش و دشخوار

سخن چو راه‌گشاده است با فراز و نشیب
زبان چو اسب رونده است بی‌لگام و فسار

چگونه‌ گام زند اسب چون بود ره او
ز خار و سنگ فراوان و دشت ناهموار

در آفرین بزرگان چنین نکوتر شعر
که خوب باشد وَ عذب و لطیف و معنی‌دار

لطایفش نه‌گران و لطافتش نه سبک
چنانکه شعر من اندر میانهٔ اشعار

روا بود که من اسرار شعر بنمایم
که رای روشن تو واقف است بر اسرار

تصرف تو شناسد بدی و نیکی شعر
محک‌ شناسد زردیّ و سرخی دینار

همیشه تاکه نشاط و طرب‌کنند همی
معاشران ز عُقار و توانگران ز عِقار

عِقار و ملک تو هر روز بر زیادت باد
بهٔاد تو همه شاهان‌گرفته جام عُقار

مدار ملک جهان بر مسیر خامهٔ تو
به‌کام تو فلک و نجم را مسیر و مدار

ملک به طاعت تو شادمان به دارُالملک
پدر به دولت تو شادمان به دارِ قرار

عبادت تو به ماه صیام و طاعت تو
به از عبادت اَبدال و طاعت ابرار

معین و ناصر و یار تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت معین و ناصر و یار




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار

در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار

ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظه‌ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار

بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار

تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار

نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار

گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار

از پی صید غلامانت‌کنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار

فاخته بر سر‌و بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین‌ گوید تو را هر روز قمری بر چنار

هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بو‌قلمون نماید پر کواکب جویبار

او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار

گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار

گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک‌
باشد اندر قعر د‌ریا جای دُرّ ِشاهوار

اشتقاق‌ کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار

گر نظام‌الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام‌الملک را فخر تبار

خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار

آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام‌الدین تویی ملک جهان را یادگار

بهره‌ور ما نی از آن مرکب‌که اندر باغ ملک
سی‌ و شش‌ سال‌ است تا هستی بر آن مرکب سوار

گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار د‌ر دست تو نیکوتر که هستی مرد کار

جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار

کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار

بخت باید بی‌زوال و عقل باید بی‌مجاز
جاه باید بی‌قیاس و مال باید بی‌شمار

تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار

تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد ما‌ل دلها چون توان کردن شکار

هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار

در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«‌لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوا‌لفقار»

دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار

آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق‌ گیتی را شگفتی و تعجب چند بار

چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون‌گر بود حیف و بردبار

هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار

تخم‌ کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار

تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و ما‌نشان تیر و تار

گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست‌ کس را این خداوندی و جاه و اقتدار

جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی به‌شادی میگذار

دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان‌ گویند هر یک بر یمین و بر یسار

ای حسود فخر ملک ا‌لاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا‌عتبار

گردتو باری‌حصاری ساخته‌است ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار

کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار

انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک‌
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار

چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار

گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار

گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار

زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار

تیغ‌ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بی‌زهر دارد شکل مار

خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار

وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار

ور برآرند از پی‌ کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار

ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار

اختیار خلق‌ گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق‌ گیتی اختیار

با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطر‌ار

چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار

چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود د‌ر مجلس ما روز و شب خدمتگزار

چون به هشیاری نگفتی آنچه‌ گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار

بنگر این ریحان‌ که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار

مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار

هر یکی را همت تو داده کابین‌ گزاف
گاه د‌ر جشن خزان و گاه در جشن بهار

یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار

تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی ‌در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار

چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار

دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار

افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ‌ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار

در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار

جشن نوروزت همایون‌ بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۱
بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار

کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار

کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار

حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار

فخر است ملک را ز چنین صاحبی‌ که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار

دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار

از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار

باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و ‌مخلبش همه عالم‌ کند شکار

ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار

آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار

در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار

کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمن‌اند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار

هرگه‌ که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار

بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار

اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار

باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار

آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار

ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار

چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار

رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار

بشتافتن به‌ خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار

آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار

ای آفریده‌ای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار

از قَد‌ر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار

رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار

اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار

در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار

کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار

معجز که دید و سِحر به هم‌ گشته مجتمع
ظلمت‌ که دید و نور به هم‌گشته سازگار

دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار

شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار

گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش‌ کند حصار

آن‌ گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین‌ گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار

در دیده بود خصم تو را قطره‌های خون
وز کینه بود در دل او شعله‌های نار

آن شعله‌های نار، مگر باد سرد گشت
وان قطره‌های خون شد چون دانه‌های نار

شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار

این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن ‌گشت در بهار

در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار

مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار

بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به ‌جای خار

امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار

گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار

در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار

میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار

پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار

هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیده‌ای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار

کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار

شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار

گه شکر آن‌ گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این‌ گذاری بر حسب اختیار

در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار

شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار

بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار

بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار

از نقش چون خُوَ‌رنَق نُعمان طرب‌‌فزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار

سقف و جدار او همه چون معد‌ن زرست
از بس‌ که زرّ ناب در آن هر دو شد به ‌کار

گویی که‌ گنج‌ خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چرب‌دست بر آن سقف و آن جدار

شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار

واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار

ای بی‌نوال و عفو تو همواره بی‌نیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار

تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار

زان‌ کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار

تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار

بادا سنین عمر تو چندان‌ که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار

اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار

تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۲
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار

منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند
منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار

منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار

منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار

منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود در انکسار

چون بدان منزل رسیدم دستها برداشتم
گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار

سی برادر یافتم روشن رخ و بسته‌نقاب
در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار

چون یکی زایشان گشادی‌روی گفتی بامداد
تا که رخ دارم‌ گشاده من دهانت بسته دار

پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام
نیستم بسته‌زبان از مدح شمس‌الافتخار

صدر کافیْ کف‌ْ کمال دولت شاه جهان
بو رضای مرتضی تدبیر پیغمبر شعار

آن خداوندی که‌ گر خواهد به عزّ بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار

یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند
یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار

فتنهٔ دنیا شب است و عدل او مانند روز
گفته‌اند آری کَلام‌ُاللّیل یَمحُوه‌ُالنّهار

هست با ابلیس هر روزی شمار دشمنش
صورت ابلیس روی دشمنش روز شمار

ای کمال دولت عالی چو فضل آموختی
بخت بودت در دبیرستان فضل آموزگار

تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
یادگار روزگاری تو به نفع از هر چهار

پرورنده چون تُرابی ره برنده چون هوا
جان فروزنده چو آبی سرفرازنده چو نار

صورت رضوان تو داری شاخ طوبی‌ کلک تو
در تو بینم ملک سلطان جهان فردوس‌وار

از علی بودست وز تو معجز تیغ و قلم
تا تو را ایزد قلم داد و علی را ذوالفقار

چون یکی زرین عقاب است آن یکی در دست تو
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار

مرغ بی‌پرَّست وزو نامه همی بارد چو مرغ
مار بی‌پیچ است و زو دشمن همی پیچد چو مار

اختر میمون به کلکش بوسه ازگردون دهد
چون ‌کند از دست تو برنامهٔ سلطان نگار

تا تو را گردون همی چون بندگان گردن نهد
مشتری او راکمرگشته است و پروین‌گوشوار

گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی
زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار

ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست
تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار

دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت
آن محمد در نبوت این محمد در تبار

آن محمد بود یزدان را رسول نیکبخت
وین محمد هست سلطان را ندیم اختیار

آن ز عبدالله نسب کرد و ز دین آورد رسم
وین ز فضل‌الله نسب کرد و زجود آورد کار

آن یکی‌ کردست مر حسان ثابت را بزرگ
وین همی دارد معزّی را عزیز و نامدار

چیست کاو با من نکردست ازکرامت وز کرم
از رعایت وز عنایت پیش تخت شهریار

شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار

هر کجا پویم ز فر جاه تو جویم پناه
هر کجا باشم به دام شکر تو باشم شکار

تا همی تاثیر باشد سعد و نحس از آسمان
تا همی تقدیر باشد فخر و عار از کردگار

ما دحت را باد سعد و حاسدت را باد نحس
ناصحت را باد فخر و دشمنت را باد عار

زندگانی یابی و دلشاد با فرزند خویش
تا ز فرزند و ز فرزندان ببینی صدهزار





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار

سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار

پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار

شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار

چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار

سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار

از بخت بی‌ستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بی‌پرستش او نیست هیچ‌ کار

او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار

گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین ‌که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار

یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار

ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار

ای خسروی‌ که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار

گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار

مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار

در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار

بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار

دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار

امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بی‌نهایت و هم ملک بیشمار

شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همی‌گذار

خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان‌ تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار

با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار

لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی
چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار

هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار

خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبه‌گشت بر اوکار

آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب به‌خروار

سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار

امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن‌ کرد که بنمود همی پار

نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار

ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار

زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار

روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار

در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار

نزدیک تو آن خیره‌سران را خطری است
ور هست وطنشان‌ به مَثَل گنبد دوار

تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندست‌که بر مور زند مار

از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار

ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار

هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار

دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار

تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار

تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار

دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوش‌گذارد روزگار

خسرو عاد‌ل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار

پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار

دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار

همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار

از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگَرد
وز سپاهش پشت ماهی خسته‌گردد زیر بار

خلق‌ را آرایش خُلد و نهیب ‌محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار

شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیزْ انگشتری و ذوالفقار

موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار

از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار

آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود
بنده‌وار آمد به درگاهش که شاها زینهار

گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بی‌نهایت ملک جوید بیشمار

تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار

میش گردد گاه قوت‌ گر چه دارد زور شیر
مورگردد وقت ضربت‌گر چه دارد زخم مار

شاه‌ چون خورشید رخشان‌ است‌ و دشمن‌ چون‌ شب است
شب شود پنهان چو‌ گردد نور خورشید آشکار

شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته‌اند آری کلام اللیل یَمحُوهُ النهار

ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزوی‌کارزار

تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یاجوج وار

موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار

گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است
آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار

ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار

از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار

گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه

تا به پیروزی برآری از سر دشمن دمار

تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تاکنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار

دست‌ دستِ توست و دوران ظفر دوران توست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار

ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار

آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار

تاچهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار

یُمن و یُسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار

بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار

یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار

تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار

سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار

شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار

او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار

از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار

در مجلس او نعمت خلدست‌ گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست‌ گه بار

در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گل‌کند از خار

از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار

چون او به دلیری و به ‌شمشیر و به ‌دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار

او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار

ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار

تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه‌ است
بر نقطه بود راستی‌ گردش پرگار

آن بخت جوان است‌ که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار

آن چرخ بسیط است‌ که در بحر محیط است
یا تیغ‌ گهر دار تو در دست گهربار

آن دُرﹼ معالی است‌ که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار

یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار

گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار

شیران همه‌ کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار

در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار

کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار

ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینه‌گون زرین منقار

تا از دل میخواره به‌ منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار

دانی‌که پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار

نه ساز و نه زخمه به‌ کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به‌ کف ساقی بیکار

فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کم‌آزار

گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این‌ کار چو طیار

تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار

تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار

یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار

عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 21 از 57:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA