انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 57:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار
باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار

هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار

بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار

جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار

خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار

باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار

در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار

سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار

چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار

بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار

از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار

هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار

ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار

شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار

ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار

دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار

جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار

نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار

شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار

آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار

گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار

پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار

خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار

زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار

آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار

نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار

پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار

در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار

حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم
حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار

بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار

آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار

تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار

از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار

خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار

تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار

روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار

تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۸
ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار
بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار

ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار

ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار

از یکدگر به دولت تو هر دو شادمان
با یکدگر به حشمت تو هر دو سازگار

در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی ز خاص خویش بسی مالها به‌کار

آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار

هرگز به دولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار

در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار

گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید تو را آفریدگار

خیری که تو به مرو و نشابور کرده‌ای
خیری است در شریعت و اسلام پایدار

دیوار آن چو چرخ بلندست بی‌گزند
بنیاد آن چو کوه گران است استوار

گشته ز بهر درس امامان در او مقیم
کرده ز بهر علم فقیهان در او قرار

امروز هست شُکْر و ثنای تو بی‌قیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بی‌شمار

از اعتقاد توست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار

وز سرّ پاک توست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق به شمشیر صد حصار

وز فر بخت توست‌ که آمد بر ملک
شهزاده‌ای بزرگ ز غزنین به زینهار

بنهان و آشکار تو با خلق چون یکی است
خالق معین توست چه پنهان چه آشکار

از بس‌که هست در دل تو رحمت وکرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار

گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار

دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار

آن بندگان که پیش تو خدمت همی‌کنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار

وانان که نعمت تو به ایشان همی رسد
کار همه ز نعمت تو هست چون نگار

دیری است تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد به خدمت دیرینه افتخار

درخورد خلعت است که امسال شعر او
زان شعر بهترست‌که پیرارگفت و پار

ای آنکه روز و شب ز سه فرزند خرمی
هر سه زمانه را ز ملک شاه یادگار

بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه ‌کامکار

چون دولت تو یار و نگهدار عالم است
ایزد تورا همیشه نگهدار باد و یار

فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید
طبع تو شاد باد به روزی هزار بار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۱۹
بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار
بی دود آتشی است گه رزم پرشرار

گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست
نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار

پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان
آتش بود بدیع‌تر ار باشد آبدار

رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود
وز آسمان ستاره شود بر تنش نثار

هنگام کینه بر تنش از فرق تا قدم
دندانهاش تیزتر از شعله‌های نار

گویی‌که هست بر سر دندان‌های او
زهری که هست در بن دندانهای مار

ابری است لاله‌ بار و درختی است لاله‌ بر

دیدی درخت لاله‌بر و ابر لاله بار
باریدنش همیشه به صحرای معرکه

یازیدنش همیشه به میدان کارزار
آبی مروق است فسرده که روز رزم

دشمن در او خیال اجل بیند آشکار
هر دشمنی که دید خیال اجل در او

خالی شد از خیال و روان شد خیال‌وار
لوحی است نیلگون که قلم در خلاف او

از رشک زرد روی شد و لاغر و نزار
با لوح‌ گر قلم به ازل سازگار بود

با این زدوده لوح کبودی است سازگار
کان لوح از او نگار پذیرفت در ازل

وین لوح از این همی بپذیرد کنون نگار
بشکست پشت مهرهٔ کفار در عرب

تا نام او به دست علی کشت ذوالفقار

آدینه چون خطیب به منبر بر آردش
تازه شود به تیزی او دین کردگار

هست او به روز رزم سلیحی‌که آن سلیح
آید گه اجل ملک‌الموت را به کار

شخصی که زینهار نباید ز چنگ او
جانش نیابد از ملک‌الموت زینهار

تا از میان سنگ درنگش‌گسسته شد
سنگ و درنگ برد ز خصمان خاکسار

در سنگ بود عاجز و امروز معجزست
در دست پهلوان خداوند روزگار

والاعماد دولت و دنیا جمال دین
خوارزمشاه میر هنرمند کامگار

شاهی‌که حق و باطل از او شد بلند و پست
میری‌ که دین و کفر از او شد بلند و خوار

نامش محمدست و به عدلش مُخَلّدست
هم ملت محمد و هم ملک شهریار

آهو ز شیر شیر خورد در ولایتش
و زبَرکند ستایش او طفل شیر خوار

نشگفت اگر به‌خدمت جودش بر آسمان
بندد کمر ز قوسِ قزح ابر نو بهار

کان گل فروز باشد و این هست دل‌فروز
وان قطره بار شد و این هست بدره بار

بازی است تیر اوکه شود چون تذرو پر
هرگه‌ که خصم را چو کبوتر کند شکار

همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود
کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار

تاریک فام روی زحل زان قبل بود
کز خون رزم او به زحل بر شود بخار

دارد هر آن هنرکه به‌کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار

در حق بود طریقت او صدق را دلیل
در دین بود عقیدت او شرع را شعار

از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار

وانجا که رای باید و تدبیر مملکت
پیرایهٔ خرد بود و مایهٔ وقار

گفتار او بود به همه خیرها مشیر
تدبیر او بود به همه فخرها مسار

رای صواب او ز بلندی و روشنی
از چرخ ننگ دارد و از آفتاب عار

وآنجا که عدل باید و انصاف و راستی
تیغش برآورد ز سر ظالمان دمار

تنها روند قافله از امن و عدل او
بی‌رهنمای و بدرقه در کوه و در قفار

ازگرگ، میش یاد نیارد به ساده دشت
وز باز کبک باک ندارد به کوهسار

وانجاکه جود باید و احسان و مکرمت
ابری بودکه موج زند در دلش بخار

به‌زان دهد صِلَتْ‌ که کند مادح آرزو
مه‌ زان دهد عطا که کند زایر انتظار

باشد دو چیز مختلف از جود او به‌هم
آسایش افاضل و رنج خزینه‌دار

وانجا که حلم‌ باید و بخشایش گناه
عَفْوش خبر دهد که رحیم‌ است و بردبار

جرم‌ گناهکار کند عفو بیش از آنک
در پیش او زبان بگشاید به اعتذار

هنگام عفو و رحمت او در مناظره
از بیگناه چیره‌تر آید گناهکار

وانجا که رزم باید و پیکار و تاختن
بر مرکب شجاعت و مردی بود سوار

گاهی کند حصار چو صحرا زعزم خویش‌
گاهی به جزم خویش ز صحرا کند حصار

تیغش ز دور عرضه کند صورت اجل
بر پیل کارزاری و بر شیر مرغزار

دندان شیر در دهن از خون چنان کند
کاندر کفیده نار بود دانه‌های نار

زیبد کزان جهان به نظاره به این جهان
آیند جان رستم و جان سفندیار

تا چون بگیرد او به سنانی هزار خصم
بوسند دست او به زمانی هزار بار

شخصی به‌این صفت‌ که شنیدست در جهان
اندر شمار یک تن و اندر هنر هزار

گویی نگاشته است یکی صورت از هنر
هنگام آفرینش او آفریدگار

ای روز بار تو دل زوّار پر نشاط
وی روز رزم تو سر حَسّاد پر خمار

میدان تو مگر عرصات است روز رزم
ایوان تو مگر عرفات است روز بار

زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را
کان از ملوک و این ز وزیران شد اختیار

چون هر دو را به‌ دیدن روی تو بود رای
روی از دیار خویش نهادی برین دیار

مردانه‌وار ریگ بیابان گذاشتی
با لشکری چو ریگ بیابان‌، گه شمار

از فرّ پادشاه تو را یمن بر یمین
وز دولت وزیر تو را یُسر بر یسار

دریای بی‌کنار وزیرست و پادشاه
عالم ز موج هر دو پر از درّ شاهوار

تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی
چون کوه آهنین سوی دریای بی‌کنار

گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب
کوه آمده ز جانب دریا به رود بار

ای حق‌گزار خواجه و خدمتگزار شاه
خدمتگزار چون تو که دیده است و حق گذار

من بنده مدح تاجوران‌ گفته‌ام بسی
وان مدح در زمانه زمن هست یادگار

دانند خدمت من و دارند حرمتم
شاه بلند بخت و وزیر بزرگوار

کردم تو را پرستش و کردم ستایشت
تا یابم از ستایش تو عزّ و افتخار

روزم شود خجسته چو گویی مرا بیا
طبعم شود گشاده چو گویی مرا بیار

تا با رضا و شکر بقا و عُلوّ بُوَد
بادت مدام ساخته اسباب هر چهار

راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر
باقی به تو عشیرت و عالی به تو تبار

تا قار قیر باشد در لفظ فارسی
چونانکه در عبارت ترکی است برف قار

بادا چنانکه قار به ترکی سر عدوت
مویت چنانکه در لغت بارسی است قار

تا باشد از دو جامه شب و روز را سَلَب
کان هر دو را زظلمت و نورست پود و تار

روشن چو روز باد همیشه شب ولیت
چون شب همیشه روز معادیت باد تار

بر دشمنان دولت شاه زمانه باد
از رزم و کارزار تو همواره کار زار

از تو بساط مملکتش را رسیده زود
یک سر به قیروان و دگر سر به قندهار










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت ‌گویم وزارت را به صدرِ روزگار

صاحب دنیا قوام‌الدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار

بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به‌ کلک او حوالت ‌کردگار

بختیارش کرد گردون در روزارت همچنا‌نک‌
خالقش‌ کرد از خلایق در امامت بختیار

شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار

صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه ‌کامکار

منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار

این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه‌
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار

چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار

عَمِّ او صدر وزیران از فِراست‌ گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار

این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار

ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار

از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوش‌زمانی سربرآر

تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار

هم خرامان در امامت در لباس‌ احتشام
هم‌گرازان در وزارت بر بساط افتخار

ملک سلطان تازه‌ گشت از رای ملک‌آرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار

تا نه بس مدت چنان‌ گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار

گرگ را با میش باشد آشتی در پهن‌ دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار

خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار

علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار

در هوای عالم سِفلی‌ چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار

با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار

یا رب اندر زینهار‌ش دار تا با عدل او
از ستم‌ کس را نبایدگفت یارب زینهار

آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار

کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار

تا به دیوان وزارت خامه‌ و نامه به ‌هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار

خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار

علم و عقلش را مُهَندِس‌ کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار

قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار

گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار

با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار

جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار

وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار

کرد رای روشن او بر سبیل تَقد‌مه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار

گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار

ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار

ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار

ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار

حق شناس حق‌گزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حق‌شناس حق‌گزار

از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت‌ خواستار

گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَ‌حنف را مقامات است در حلم و وقار

با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم‌ و وقار احنف نباشد بردبار

هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بی‌قیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بی‌کنار

مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار

با زبان ‌گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار

گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار

آن‌کجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار

روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار

باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار

لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار

سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار

تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار

ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار

هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار

کان نثار دیگران گردون ز هم بِپر‌اکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار

تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار

باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار

بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار

پشت اسلامی همیشه‌، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه‌، شهریارت باد یار

ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۱
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار

بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار

فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار

سعد علی عیسی آن صاحبی‌که هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار

تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد به‌کار

اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار

رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار

بی‌ آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهان‌گشت خواستار

تا چشم خلق را به عنایت‌کند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار

از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار

هست اختیار شاه‌ که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار

مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار

چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار

کاین هر دو را به طوع پرستش همی‌کنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار

سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار

صدری است حق‌پذیر و وزیری است حق‌پرست
حری است حق‌شناس وکریمی است حق‌گزار

در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار

افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار

خورشید دانش و خرد اوست بی‌زوال
دریای بخشش و کرم اوست بی‌کنار

رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار

دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار

هرگه که در یسار و یمین‌کرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن‌ کلک مشکبار

دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار

ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار

خرم نژاد تو که تویی ‌مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار

در راه حشمت تو ندیدست کس ‌نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار

جِرْ‌مِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار

گر شعله‌ای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطره‌ای ز خامهٔ تو برچکد به نار

گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار

تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار

واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار

گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار

کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار

بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار

پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار

گر خَمرِ دوستیت‌ خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّه‌ای خمار

گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار

بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار

در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی‌ که از بخور برآید همی بخار

دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار

بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار

اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری‌ که یابد از لقب و نام تو شعار

ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار

این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار

گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار

کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار

تا بهر یک‌ گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک‌ گروه ز بی‌دولتی است عار

بادند دوستانت به نیک‌اختری مشیر
بادند دشمنانت‌ به بی‌دولتی مُشار

پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار

تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار

از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار

زیباتر و بدیع‌تر امروز تو ز دی
فرّخ‌تر و خجسته‌تر امسال تو ز پار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۲
پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار

گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار

زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار

تاج‌ُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار

بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار

سعد علی‌ که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار

او را به بحر و بدر صفت‌ کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار

نی‌نی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نی‌نی که بدر دارد ازو نور مستعار

در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار

گردون نزاد مهر از او هیچ حق‌شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق‌گزار

هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار

ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار

لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار

گر رای او جو آتش جر می‌شود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار

ور بخت او به‌صورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار

خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار

هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار

از چوب آن درخت‌ که ‌گشتند سَعد و ‌نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار

بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار

ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار

نیک‌اختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار

خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار

عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار

گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار

از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگل‌کند نگار و تو بر دل‌کنی نگار

توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار

خار از محبت تو شود چون شکفته‌گل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار

ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار

اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار

در حشمت تو داغ ستورا‌نت‌ را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار

آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار

سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار

گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار

جز در انامل تو قلم کی شود صدف‌
جز درکفِ‌کلیم عصا کی شود چو مار

آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار

در همت تو ا‌شبهه‌ا و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار

در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار

هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار

دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار

ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار

آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار

گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار

ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده‌، بنده و آزاد سوگوار

بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار

در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار

دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جان‌کنم نثار

تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار

چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چون‌کوه باد عزم متین تو استوار

گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم ‌شده بر جامهٔ وقار

مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب‌ که باشد اختیار شهریار

صاحبی باید که باشد کاردان و ‌دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار

صاحب دنیا به صدر اندر نظام‌الدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار

بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار

مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب به دست مرد کار

صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار

صدر نیک اختر محمد بن‌ سلیمان آنکه هست
چون محمد دین‌پرست و چون سلیمان ملک‌دار

از نظام رسم او شد شغل‌گیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار

باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار

بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان
سرو عقل او مزین‌کرد طر‌ف جویبار

گلبنی بنشاند انصافش به ‌ملک اندر که هست
شاخش اندر قیروان و بیخش اندر قندهار

رای او امروز ما را کرد خرم‌تر ز دی
فر او امسال ما را کرد فرخ‌تر ز پار

شد ز نور طلعت او دیدهٔ ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار

ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار

رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار

روی هامون را ز بهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار

توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار

بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ ‌گردان را مدار

شمس بودی عقل او گر شمس بودی بی‌زوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بی‌کنار

مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار

آب را مانَد تو گویی طبع او گاه لَطَف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار

چیست آن آبی‌کزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار

تا به‌ بار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار

در صدف دریا به نور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار

از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار

روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیل‌ها را در جبال و موج‌ها را در بحار

چون قلم گیرد بود روح‌الامینش بر یمین
چون عنان‌گیرد بود بخت بلندش بر یسار

حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بی‌خلل چون اصل باشد استوار

ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار

سائلی کز جود او یابد نِعَم هنگام بر
زایری‌کز عدل او یابد نظر هنگام بار

آن شود همچون خلیل از باد او آتش‌نشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار

از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار

فرق بر فَرْقَد رسد گر جاه او یابد کلاه
شِعر بر شَعْری رسد گر نام او یابد شعار

گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند به‌جای یادگار

ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کِرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار

رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار

پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دورگردون آشکار

مشک‌خوار و گوهرافشان است کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشک‌خوار

گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد وگرامی دشمنان غمگین و خوار

مرغ بی‌پَرَّست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بی‌بیچ است وزو دشمن همی پیچد چو مار

جز به دست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز به دست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار

شاه‌گیتی را کنون بر توست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار

آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ور چه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار

از شراب خدمت تو هرکه مست و خرم است
ایمن است از آفت بی‌عقلی و رنج خمار

وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بی‌وعده و بی‌انتظار

هیچکس دُرّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ‌کس زَرِّ سخن را چون تو نشناسد عیار

چون ز مدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمین‌بر و مشکین‌عِذار

مشتری زیبدکه باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار

هرکه پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار

من تو را اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دَستوری چنین باید نثار

تا ز بهر بی‌نیازی و ز بهر بی‌غمی
کیمیای نعمت و شادی عٍقارست و عُقار

آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایهٔ شادی و نعمت چون عُقار و چون عِقار

ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار

کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار

خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشک‌رنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار

روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت‌، بزمگه دارالقرار

تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار

باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صدهزار

هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هرکجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار

اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانْتْ یار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار

شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار

شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت‌ کردگار

جبرئیل از جنت آوردست‌ گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار

راست گویی روی حوران است و قد نیکوان
هرکجا بینی‌گل‌ گلزار و سرو جویبار

گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس‌ چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار

خرم است آن باغ‌ و سلطان اندرو خرم دل است
یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار

همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب
روزگار او ز ایام ملوک است اختیار

نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار

رحمت ایزد بر آن شاهی‌که از شمشیر او
بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار

تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را
بی‌ رضای او مسیر و بی‌مراد او مدار

افتخار خسروان باشد به‌دنیا و به‌دین
ا‌عزت افزای جهان باشد امیر نامدار

شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار

هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش‌ گر بر فلک دارد حصار

ای جهانداری‌که هستی قبلهٔ هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار

در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی‌ کامکار

هیبت تو نام‌ گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار

مهر تو گویی‌ که نیسان است کز ریحان اُ‌نس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لاله‌زار

بر کفت‌ گویی‌ که باران است از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار

امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل
هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار

خشم تو گویی که خذ‌لان است کز اعدای ملک
هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار

تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع ‌گیتی بر چهار

حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار

حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار

باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار

سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار

همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار

پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار

گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار

خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار

تیغ‌گوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار

دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار

قاف تا قاف جهان را ‌داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار

زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار

شهریارا برخور و شادی کن و رامش‌فزای
زین همایون نوبهار و زین مبار‌ک روزگار

عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار

وقت آن آمد که فرمایی‌کشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لاله‌زار

چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار

بر شکوفه باده‌نوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی ‌‌کاو بود چون زلف یار

روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار

تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی‌قیاس و عمر بادت بی‌شمار

با نشاط و رامش و پیروزی و نیک‌اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار

شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می‌گسار










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار
دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار

هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار

هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار

هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار

هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار

گاه برگوران کمندش بسته دارد ساد‌ه دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار

گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار

زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار

گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار

در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار

خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار

شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار

چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار

ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار

حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار

چرخ نتواندگشا‌ن جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار

فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار

کی شناسند آنچه او با خلق‌کرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار

خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار

نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار

دیده نم‌گیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خم‌گردد یلان را پیش تو هنگام بار

تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار

کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار

زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغ‌گیری و برآری از سر دشمن دمار

آنکه می‌گوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه می‌گوید عزیزم‌ گردد از تیغ تو خوار

تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار

تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار

رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
‌دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار

در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 22 از 57:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA