انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 57:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۷
دل بی‌قرار دارم از آن زلف بی‌قرار
سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار

داند نگار من که چنین است حال من
زان چشم پُر خمار و از آن زلف بی‌قرار

ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار

گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار

گویی مهندسی است خَمِ جَعْدِ آن صنم
گویی مُشَعبَدی است سرِ زلفِ آن نگار

کز غالیه کشید یکی بر سُهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار

ای ‌گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی‌ گشته پرنیان تو پولاد را حصار

گویی ز بهر فتنهٔ عشاق‌ گشته‌اند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار

دُرّی است آبدار تو را زیر لاله برگ
مشکی است تابدار تو را گرد لاله‌زار

تاب است در دل من و آب است در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن درّ آبدار

در خَدّ توست روشنی ماه آسمان
در قَدّ توست راستی سرو جویبار

ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار

والا جلال دولت و دنیا معزّ دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار

شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار

در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار

سَدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار بدان سدِّ استوار

گر یُمن و یُسر خواهی او را ببین‌ که هست
هم یُمن بر یمینش و هم یُسر بر یسار

شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار

ای یادگار جملهٔ شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار

شاهان عالمند همی اختیار دهر
وایزد ز اختیار تو را کرد اختیار

دیدار جان‌فزای تو بی‌نار هست نور
شمشیر جان‌گزای تو بی‌نور هست نار

در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمتِ حَشرست روز بار

از قدرتی‌ که تیغ تو را داد آسمان
وز قوّتی‌ که دست تو را داد کردگار

دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار

ای انتظار خلقِ جهانِ سوی درگهت
دادت‌ خدای آنچه تو را بود انتظار

رفتی ز دار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مُظّفر و پیروز و کامکار

امسال یک هزار شمردیم فتح تو
اَرجو که بِشمَریم دگر سال ده هزار

فردا هنوز نامد و خرّم‌ گذشت دی
امروز روز توست به شادی همی گذار

بی‌حکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۸

تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار

تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار

ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار

چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار

زر آب طَلی‌ کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار

و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی‌ گویی بر آینه دینار

روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار

با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن‌ گلزار

بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار

خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار

جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به‌ گفتار

بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار

با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار

شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار

شاهی‌ که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار

عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار

آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار

گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار

هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار

معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار

دیری است‌ که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درین‌کار

این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار

ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار

کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار

احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار

تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار

لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار

مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان‌ در سر منقار

پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار

شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار

عدل تو چنان است‌که گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار

کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار

در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار

در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار

رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار

هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار

زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار

در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمان‌وار

تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار

افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار

در مشرق و در مغرب از اقبال تو تا‌ثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار

نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار

سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار

دور گردون از تو فَرُّخ‌تر نیارد پادشاه
چشم‌گیتی از تو عادل‌تر نبیند شهریار

رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار

ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار

تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار

مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار

اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیک‌اختران را اختیار

نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن‌ که‌ گفت‌:
«‌لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»

عالم عِلوی و سِفلی‌کنیت و نام تورا
کرده‌اند از بر ز بهر احتشام و افتخار

گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این د‌ر مدار

ور ز سنگ و آب پرسی‌کُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار

ور ز خانه دشمنی‌کردند با تو چند تن
طالبان افسرا‌ی‌ا بر سر فرو کرده فسار

آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار

دهر شد خالی‌ ز شور و شهر شد خالی‌ ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار

از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار

خفته بودند این‌ گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار

چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترف‌گشتند مسکینان به عجز و اضطرار

خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن‌ گشتند مستان هوشیار

آن‌که شد هشیار گفت اَ‌لْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار ا‌لْاعتبار

مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار

تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار

پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار

دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب‌ گیرد در یسار

حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار

با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار

در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار

تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار

تا توانا گردد امروز آن‌که عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آن‌که مفلس بود پار

خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار

این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار

فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامه‌های شُشتری گسترده شد در کوهسار

لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه‌ کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار

هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار

خسروا دانند معروفان این دولت که من
بوده‌ام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار

سالها در خدمت او بندگی‌ها کرده‌ام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار

گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت‌ کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار

از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوس‌وار

باغ‌ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار

رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۲۳۰
آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار

شب در بهار میل‌ کند سوی‌کو تهی
آن ‌زلف چون شب‌ است بر آن روی چون بهار

در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمن‌زار و لاله‌زار

لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لاله‌زار و سمن‌زارش آشکار

آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش‌ گشت یار

گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار

گفتم رسن‌کنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار

با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی ‌رسن برآر

در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار

تا بی‌حجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سال‌گردش سلطان روزگار

فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار

پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آ‌نک
بی ر‌ای او همی نکند آسمان مدار

تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار

شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار

در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار

بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار

سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار

از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار

چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار

امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار

این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار

چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک‌ جوی‌گروهی هم از تبار

ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن‌ گروه یکی را به اختیار

یعنی‌ که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار

بر دشمنان دولت سلطان شنیده‌ای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار

گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار

روی زمین به رنگ فلک ‌گشته از سلیح
روی فلک به‌ رنگ زمین‌ گشته از غبار

چون چشمهای مور شده حلقه‌های دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار

از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم‌ کشته به مه بر شده بخار

همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانه‌های نار

این حال اگر به‌ شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار

هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار

ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار

ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار

میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار

پیمانت‌ را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار

فرمانت‌ را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار

بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار

یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار

باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار

تو پیل خواهی از پی آن‌ کاستخوان او
بر قبضهٔ کما‌نْتْ کمانگر برد به کار

مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار

اقبال تو ز وهم تو سازد یکی‌کمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار

شاها بساز مجلس و می‌نوش‌کن‌که هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار

دولت همی به تهنیت آید که کرده‌ای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار

در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار

تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار

از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار

هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار

یادت به هر چه رای‌ کنی یُمن‌ بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار

احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار

فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۱


دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار

از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار

نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخن‌گزار

آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار

گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه ‌روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار

گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتم‌گرفته به نزدیک او قرار

تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سر‌وْ مرد کشاورز در بهار

گفتم ‌که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است ‌کار

گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار

گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانه‌وار پاسخ هر پرسشی بیار

گفتا هر آن سوال که از من ‌کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق‌ کردگار

گفتم که چیست آن‌ که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار

پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار

بادی است‌کوه پیکر وکوهی است بادپای
برقی است ابر گردش و ابری است برق‌بار

هامون همی ‌گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار

اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتی‌گه شکار

گفتا باین صفت‌ که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار

گفتم که چیست آن ‌که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گه‌گه‌ کند مدار

هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار

گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار

زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف‌ گون چو لاله شود روز کارزار

آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار

گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار

گفتم که چیست آن ‌که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ‌ از این دیار بپرد به آن دیار

از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن ‌کند گذار

پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار

شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که ‌گیرد معشوق در کنار

در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرم‌گوزن را بکشد تنگ استوار

چون پای را به چرم‌ گوزن اندر آورد
از بیم چون‌‌ گوزن شود شیر مرغزار

گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی‌ که هست کریم و بزرگوار

فرمانده زمانه ملک سنجر آن ‌که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار

شاهی‌ که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار

دارد هزار بنده ‌که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار

دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار

گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار

در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار

تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار

دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار

زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار

ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار

از بهر آنکه ‌کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار

چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت‌ کند ز که بیستون حصار

از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار

قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار

آنان ‌که زنده‌اند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار

در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار

گردون غلام توست و زمانه به‌ کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار

در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چون‌گل شدست خار

چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار

دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بی‌کنار

تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار

بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار

عمر تو بی‌نهایت وگنج تو بی‌قیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار

امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخنده‌تر ز بار
Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۲


چون عقیق آبدار است و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان ‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانه‌وار

نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار

گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار

روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار

من ز دل ‌گیرم قیاس ا‌حوال زار خویشتن
او ز من‌ گیرد قیاس این دل نابردبار

او چو در من بنگرد داند که ‌گرم افتاد دل
من چو د‌ر او بنگرم دانم ‌که صعب افتاد کار

در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار

خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید ز من در پیش تخت شهریار

شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۳


هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیست‌ کس را نزد آن یاقوت شکربار، بار

سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آن‌گلزار زار

نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار

ای بت شیرین لبان تا چند از این ‌گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخی‌گفتار تار

دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
‌کی گمان بردم که داری کینه و پیکار کار

عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهدهٔ عشق از دل غمخوار خوار

هرکه از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فَتْیان بهتر از بسیار یار

قاسِمُ الارزاق بُوالقاسم که اندر حَلّ و عَقْد
هست عزم او میان نیک و بد دیوار وار

آن‌که اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار

هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار

گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم‌ گشته است‌ گردون را از آن هنجار جار

گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد ز بیم و ترس آن سوفار فار

شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت‌ کند چون زر مشت‌افشار شار

کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار

نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقون گردد در کُه بلغار غار

ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار

تحفه‌ای زیبا فرستادم تو را از طبع خویش
تحفهٔ طبع مرا با قیمت و مقدار دار

من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله ‌گر تو داری از چنین اشعار عار

تا که بشناسد ز چوگان مرد حِکمت گوی گوی
تا که بشناسد ز بلبل مرد زیرکسار سار

شاخ شادی و طرب بنشان به نام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار
Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۴


بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار

کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار

در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار

بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا
نعره‌شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار

آتش از دلشان د‌رفشان چون سنان اندر نبرد
بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار

بنگر این ‌گوهر که از پولاد و سنگ آید برون
عالم تاریک را روشن کند خورشید وار

عکس او در جرم‌ او گویی مرکب کرده‌اند
در میان دستهٔ ‌گل سُفتهٔ زر عیار

بنگر این مرکب ‌که از رفتن نیاساید همی
گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار

موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد
ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار

بنگر این حرّاقهٔ جان‌پرور صورت پذیر
با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار

تازه گرداند زمین را چون فرو بارد سرشک
تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار

بنگر این گسترده شادروان ‌که بر آب روان
بسته‌اند او را به مسمار گران‌سنگ استوار

باطن او سر به سر آلایش و درد و دریغ
ظاهر او سربه‌سر آرایش و رنگ‌و نگار

بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال
بنگر این تذهیب صورت، بنگر این ترتیب ‌کار

این بدایع وین طبایع را بباید صانعی
گر به صانع نیست حاجت‌حجتی قاطع بیار

گرکواکب کرد صانع پس‌کرا خوانی زهفت
ور طبایع کرد باری پس کدام است از چهار

از چهار و هفت دل بگسل‌ که معبودت یکی است
مستعان بندگان و ملک او نامستعار

نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر
نیست آن واحد که بر انگشت‌گیری در شمار

ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی
بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار

بندگان در قبضهٔ تقدیر حکمش عاجزند
عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار

زو یکی را بهره‌گنج است و یکی را بهره رنج
زو یکی‌ را قسم نورست و یکی ‌را قسم نار

زو شدست امروز پیدا آنچه پنهان بود دی
زو شدست امسال پنهان آنچه پیدا بود پار

بس شگفتیها که هست از قدرت و آثار او
در گریبان سپهر و آستین روزگار

از شگفتیها یکی این است کاندر خاک مرو
روی پنهان کرد فرزند وزیر شهریار

بود چون ماه و عطارد روشن و روشن‌ضمیر
چرخ بودش جا و اکنون در زمین دارد قرار

گر زمین مرو چرخ اول و ثانی نشد
ماه‌ را مسکن چرا گشت و عطارد را حصار

ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست
نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار

در کنارت زینهار کدخدای خسروست
خویشتن را دور دار از زینهارش زینهار

داد پیغامی ملک سلطان مجیرالدوله را
بر زبان باد نوروز از بهشت کردگار

گفت کانجا یاد تو با ما تو را فرزند توست
باید آنجا از تو فرزند تو ما را یادگار

تا ز فرزند تو ما باشیم اینجا شادمان
همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار

صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز
کز همه عالم به علم و عقل او کرد افتخار

نیستش جای ملامت‌ گر همی‌ گرید چو شمع
زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار

تا به مردی در سواری کرد در میدان فضل
شد به میدان اجل بر مرکب تازی سوار

وان که‌ گفتی ذوالفقارستی قلم در دست او
در دریغش خون همی گرید قلم چون ذوالفقار

گر همی نازند حوران بهشت از وصل او
در بهار از هجر او مرغان همی نالند زار

چون بشد بیمار نرگس گشت خاکستر نشین
جامه زد در نیل و پیش مرگ او شد سوگوار

گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت زود
جامه بر تن چاک ‌کرد و بستر از غم ‌کرد خار

وز پی‌آن تاکند روشن روانش را دعا
دست بردارد همی همچون دعاگویان چنار

شور در لشکر فتاد از آسمان‌گویی مگر
کاسمان را باد تا محشر به پیروزی مدار

شیر بچه‌گر شکار دام کیوان گشت زود
باد شیر شرزه را کیوان به دام اندر شکار

ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک
سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار

مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع
گر ز گیتی منقطع شد مدت اسفندیار

دور گردون گر ز احمد بستد ابراهیم را
عمر احمد باد همچون دورگیتی پایدار

ور تن بوطاهر از جان مطهر گشت دور
دولت بوالفتح با فتح و سعادت باد یار

صبر و خرسندی دهاد ایزد مجیرالدوله را
بر دریغ و درد فرزند عزیز نامدار

هم پدر را باد در دنیا نثار آفرین
هم پسر را در بهشت از رحمت ایزد نثار

یادگارست از معزی تا قیامت این سخن
از سخن‌ گستر سخن بهتر که ماند یادگار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره 235



تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار

آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار

از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعل است در کنار

چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد درّ شاهوار

چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفه‌دار

نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است
باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار

خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش
هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار

گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار

هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار

طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار

عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفات و سیّد سادات روزگار

صدر اجل رضی خلیفه حسن‌که هست
از حُسن خلق حجت احسان کردگار

در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار

رایش ز آفتاب همی زر کند به خاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند ز خار

طبعش به جود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدن است شغلش و بخشودن است کار

شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار

ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار

هرکس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار

بر آهویی که سایهٔ عدلش فتد بر او
باشد حرام پنجهٔ شیران مرغزار

ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار

تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعدهٔ ملک استوار

هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش ز قیروان و خراجش ز قندهار

بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار

چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار

خشم و رضای تو سبب عجز و قدرت است
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار

باطل هر آن‌که از خط مهر تو سرکشید
حق است آن‌که عهد تو را هست خواستار

باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار

ای خامهٔ تو شاخی کش ساحری است بر
وی نامهٔ تو باغی‌ کش نیکویی است بار

زان خامه سِحر بابلیان هست مُستَرِق
زان نامه نقش مانویان هست مُسْتعار

تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
توکار ساز خلق و جهان با تو سازگار

اندازهٔ شمار ممالک به دست تو
عمر تو درگذشته ز اندازهٔ شمار




Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۶



تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار
مفرس زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار

تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیه‌پوشان قطار اندر قطار

چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار

گشت دست یاسمین ز آسیب او بی‌ دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی‌گوشوار

اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار

در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار

دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار

شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار

باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار

تاکه در رقص آمدند این پای‌کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار

مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار

خواست افریدون ز شاهان‌گنج و اینک مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار

گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار

شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار

سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار

کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار

تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار

پادشاهی چون یکی باغ است و او سرو روان
فر و بختش بیخ و شاخ ‌و داد و دستش برگ و بار

هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار

در نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار

طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درک نار

کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار

بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌گریند زار

علم و عقل از خدمتش‌ خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار

دولت او نیست چون جسمانیان صورت‌پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار

گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب‌ گیرد در یسار

ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار

با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار

بر سرین‌گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار

زان شرف‌ کز تیر و تیغت زخم برمی‌داشتند
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار

مار کردارست شمشیرت که زهر جان‌گزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار

زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار

اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار

نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار

آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار

آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار

چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهان را بر یکی‌ کرد اقتصار

تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بی‌شمار اندر بهار

باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بی‌شمار

بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردن‌کشان نامدار

بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار






Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
صفحه  صفحه 23 از 57:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA