انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 57:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


مرد

 
شماره ۲۳۷


شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار

شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار

شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار

شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار

شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار

گرچه آن آفت ‌که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا به من ‌گیرند خلقی اعتبار

مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت
من به دنیا در بدیدم آخرت را آشکار

گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار

مرده بودم شاه عیسی‌وار جانم باز داد
نرم کرد آهن چو موم اندر برم داودوار

عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجز است قدرت وز پس جبر اختیار

بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار

رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار

صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
از قوام‌الدین و فخرالملک شه را یادگار

قبلهٔ دولت محمد آفتاب محمد‌ت
آن‌ که هست از داد او دین محمد پایدار

آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار

آن که در مهد خداوندی به عهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار

دوخته است اقبال بر مقدار قدرش جامه‌ای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار

بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار

از دل‌افروزی چو خلدست و زانبوهی چو ‌حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار

هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهربا‌ر ابر مشک بار

چشمهٔ خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمهٔ خورشید دارد مستعار

آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار

گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار

صدهزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار

تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافع‌ترست اندر جهان از هر چهار

هرکه قصد او کند یا کین او جوید به قصد
روزگارش تیر گردد خان و مانش تار و مار

قصد او کردن بود خاریدن دنبالِ شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار

ای ز نسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی ز دین و مذهب تو شرع احمد را شعار

ای ز بوی بزم تو جَنّات جَنت را نسیم
ای ز گَرد رزم تو دشت قیامت را غبار

آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
زآن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار

گر بود عفو تورا بر خَندَقِ دوزخ‌ گذر
ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار

از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
و ز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار

گر نبی معجز نمود از خیزران راست‌گوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار

نام آن و کنیت این داری و اینک تو را است
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار

زانکه بر لولو بود تفضیل توقیع تو را
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار

هیچ کس دُرِّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ ‌کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار

زانکه ‌کردارت همی مرضی است از عقل و هنر
ز آنکه ‌گفتارت همی مبنی است بر حلم و وقار

کردهٔ تو بی‌ملامت باشد و بی‌اعتراض
گفتهٔ تو بی‌ندامت باشد و بی‌اعتذار

بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار

مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است
شادباش و دیر زی ای کامکارِ بردبار

ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار

دیدهٔ پژمردهٔ من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار

پیش تو ز آنجا که حلم و اعتقاد و بندگی است
گرچه تو جانم بخواهی ‌گو که جان آرم نثار

کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار

از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشت است از پس روز شمار

عهد کردستم که دست از جام می دارم تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پر خمار

بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار

از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجب است
خاصه از چیزی ‌که با طبعم نباشد سازگار

تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار

تا ببندد در زمستان آب بر طرف شَمَر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار

آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار

باد در عهد تو کوکب را به پیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را به بهروزی مدار

ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار

از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
وز نگار کلک تو کار خلایق چون نگار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۳۸



گل و مَه است همانا شکفته عارض یار
که ‌گونهٔ ‌گل و نور مهش بود هموار

مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است‌ کرده ز عنبر بر او هزار نگار

بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست‌ که از خط شکفت عارض‌ یار

مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار

به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به ‌گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار

تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار

ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشک‌فشان و به جَعد غالیه بار

بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار

مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار

لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار

من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار

اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار

چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار

عماد دین شرف‌الملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار

سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار

همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار

چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار

شریف‌ گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار

به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار

ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار

گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار

هرآنگهی ‌که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین‌ گذارد کار

از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوا‌ر پیاده شود پیاد‌ه سوار

خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار

ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار

به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار

به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار

دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار

اگرچه بی‌خبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار

به‌سان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار

چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکم‌کنی سرش از تن جواهر آرد بار

به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار

همیشه‌ گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار

به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار

ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونه‌گون آثار

عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار

که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار

به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار

مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار

ستاره‌ای که مراد تورا طلب نکند

ستارگان دگر زو برآورند دمار

مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار

بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار

چنانکه جود تو همواره حق‌گزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار

اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار

ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار

صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار

ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار

چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار

قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار

دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذره‌ای شکیب و قرار

بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار

چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار

مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار

گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار

وگر تمام کند شغل من به دایره‌ای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایره‌وار

همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار

خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
ز عمر باش به کام و زبخت برخوردار

تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار

صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 

شماره ۲۳۹


همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخش‌تر از مهر همتش بسیار

شعاع مهر زمین را به‌روز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار

اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار

تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار

ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار

به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار

ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار

به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار

خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
چنین اثر نه شگفت از موثر الاثار

صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار

میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
چگونه بحری کآن را پدید نیست‌کنار

چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری‌ کز وی خجل شوند بحار

بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار

تویی‌ که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار

بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار

مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار

ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار

به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار

وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار

وگر د‌رخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار

وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتاده‌اند مدبر و خوار

به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار

خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار

در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز ‌دشمن تو برآورد روزگار دمار

سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار

همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار

همیشه تا که به‌ خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه به‌چرخ اندرون بود انوار

موافقان تو بادند در رسیده به‌نور
مخالفان تو بادند د‌ر رسیده به‌نار

به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق ‌کار

همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  ویرایش شده توسط: mahdi75   
مرد

 
شماره۲۴۰




ای پرنگار گشته ز تو ‌دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار

گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار

آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بی‌نهایت و بحر تو بی‌کنار

مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار

سیم‌ کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار

در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار

کار هنر ز شخص ضعیف‌ تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار

ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت‌ و بایسته رازدار

صرّافِ دانش تو و صرّاف بی‌قیاس
نقاش دولت تو و نقاش بی‌شمار

مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار

بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بی‌عقل تیز فهمی و بی‌زور کامکار

ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی ‌نزار

لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوت‌گستری چو زبان بر زنی به قار

سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ‌ کفایتی و معانیت هست بار

محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی‌ به ‌روز بار

پستی‌ ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار

بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار

فرخنده بوالغنایم‌ کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار

صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار

در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار

دست زمانه سرمه‌ کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار

فرزانه را فتوت او هست حق‌شناس
آزاده را مروت او هست حق‌گزار

ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار

از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر ‌کین او اجل آرد همی خمار

در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار

از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار

گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار

نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار

ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بی‌قراری و اندر زمین قرار

گردون به‌زینهار فرستد ستاره را
پیش‌کسی‌که پیش تو آید به زینهار

در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار

نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی‌ گل‌ کند ز خار

گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار

آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار

زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه‌ که دهر بدو گشت سوگوار

ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار

لابل‌که یک امید تو از بخت شد دویست
لابل‌ که یک قبول تو از شاه شد هزار

پشت شریعتی تو و یزدانت‌ باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت‌ باد یار

امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار

طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به‌ کلک و دست نگهدار و باسدار

جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سه‌کار

از قوتی‌ که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار

اقرار داده‌اند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار

طمع مرا مدیح تو پوشید جامه‌ای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار

زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی‌ گیردش عیار

گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرم‌کنند نسخت و دارند یادگار

ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت‌ و شعر مرا شعار

تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار

باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار

مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  ویرایش شده توسط: mahdi75   
مرد

 
شماره ۲۴۱




آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار

بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار

گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار

ز استواری و بلندی پایه دارد آن‌ که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار

شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار

این حصار از بهر آن ‌کردست تا بنهد درو
مال‌های بی‌حساب و گنج‌های بی‌شمار

تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار

ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار

نام آن‌ کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن‌ کس‌ کاو تو را چاکر نباشد هست عار

کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همی‌گیرد شکار

خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار

ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار

مرکبت را هر زمان طاعت‌ گزارد آسمان
بنده‌ات را هر زمان مد‌حت سراید روزگار

از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار

تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار

امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین ‌کردگاری کردگارت باد یار

رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کارسازت باد یزدان در نهان و آشکار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  ویرایش شده توسط: mahdi75   
مرد

 
شماره ۲۴۲




الا ای گردش گردون دوّار
ندانی جز بدی کردن دگر کار

نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار

گروهی را نمایی شادمانی
وز ایشان دور داری رنج و آزار

پس آنگه ناگهان دودی بر آری
از آن دوده به‌ درد و داغ و تیمار

به چشم تو چه دانا و چه نادان
به پیش تو چه بر تخت و چه بردار

خداوندی که آرام جهان بود
در او امید بسته خلق هموار

به دست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار

چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار

نه عهدش بود اصلت را دلایل‌؟
نه دستش بود روزت را نمودار؟

نه او بد مرکز دوران عهدت‌؟
نه پرگار تو او را بود رفتار؟

چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بی‌مرکز نگردد هیچ پرگار

الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار

نه تو رفتی‌ که قدرت رفت و دولت
نه تو مُردی‌ که رایت مرد و آثار

نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار

تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار

تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت
که رزق مردمان را کُشت ناچار

در روزی ببست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار

درخت جود را برکند و افکند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار

خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار

دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار

همی گویم به رسم پادشاهی
فرو خفت و نگردد نیز بیدار


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۴۳




زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار

جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار

لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار

گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار

تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ‌ آب نار دارد اشک من در عشق‌ یار

هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار

دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار

آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار

زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار

چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار

میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار

هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار

صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار

آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار

عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار

آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم‌ کرد یزدان عدل او را ابتکار

بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار

فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار

شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی‌ که‌ گیرد دل شکار

چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار

توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار

هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار

خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار

تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار

مشک‌خوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشک‌خواری دُرفشان‌ کز او بود صد مشک‌خوار

گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار

چون بباید دید باشد بی بصر باریک‌بین
چون ببایدگفت پاسخ بی‌سخن باسخ‌گزار

جفت شیران بود گاه‌ کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار

معجزست این‌ کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان‌ کاندر عرب هم‌نام او را ذوالفقار

ای‌کفت در سیم و زر زنهار خورده‌گاه جود
هم‌ کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار

همت هر کس به‌ گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب‌ کار

ماه تابان‌ گرچه‌ گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار

تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار

از جوانمردی تویی در ملک‌بخشی تازه‌‌روی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار

آن‌که در جان‌، شاخ مهرت‌کشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار

شاخ مهرت بر رخ‌ آن ارغوان آورد بر
تخم‌ کینت در دل این زعفران ‌آورد بار

چون شود طبع من اندر مدح تو معنی‌ سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار

وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار

حله‌هایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست‌ آن حله‌ها را پود وتار

عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار

زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت‌ زوار باشد در سرایت روز بار

گرچه‌ کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه‌ رای و همت‌ تو نیست خالی‌ زان دیار

حاجت بیچاره‌ای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج‌ است در دیوان حق‌ روز شمار

آنچه درویشی توقع‌کرد و توقیع تو یافت
به زصد عمره‌است و در عمره است خیرکردگار

این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار

تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار

رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار

ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت‌ کوتْوال و پاسبان آن حصار

مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار

بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  ویرایش شده توسط: mahdi75   
مرد

 
شماره ۲۴۴




شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار به‌عید بزرگوار

پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخری‌که ملک را ز نظام است یادگار

فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب ‌که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار

دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار

خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار

رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار

ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار

پیغمبران نگر که چه محنت کشیده‌اند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریب‌وار

یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه‌ و محمد میان غار

او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جملهٔ پیغمبران شمار

دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار

شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار

بادش به ‌هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به‌ هر چه رای کند شهریار یار

پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۴۵




از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار

بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این ‌که بود یار وفادار

با دیدن او نیک‌تر امروز من از دی
با صحبت او نیک‌تر امسال من از پار

از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار

تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار

شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار

چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم‌ کنم راز دل خویش پدیدار

خواهم‌ که به دست بت من ناله ‌کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله ‌کند زار

گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار

خورشید محامد فلک جود محمد
صدری ‌که سخن را به‌ کرم هست خریدار

با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نام‌آور و بر ناموران سید و سالار

گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار

از غایت سنگ و کرم و حلم‌ که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار

چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار

اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار

از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار

یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار

در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار

هر گه‌ که‌ کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار

حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار

از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به‌ کردار

چیزی ‌که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار

اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار

از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار

ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر

باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار

پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار

آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار

بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار

در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانش داننده و هم بینش نظار

نازی که نه او بخشد و فخری که نه او راست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار

ای ‌کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار

در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار

گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر

ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار

بازار طرب تیز کن و باده به‌ کف ‌گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار

آن بنده که خاک پی ‌اسبان تو دارد
در قدر پسندیده‌تر از طَبلهٔ عطار

آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار

در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بی‌آزار

در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار

هرگه‌ که ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار

اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار

تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است و گنه‌کار

تا لاله بود بر زبر کوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار

با فرّخی و روزبهی باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار

می‌گیر و طرب ساز و دل افروز و سر افراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار

این شعر مجابات حکیمی است که‌گفته است‌:
(ای دل تو چه‌ گویی‌که زمین یاد کند یار)

ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۴۶




خیمه‌ها بین زده به صحرا بر
چون سمائی به روی دریا بر

زردگل بین دمیده بر سبزه
راست چون‌ کهربا به مینا بر

ژاله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق به‌ روی عذرا بر

سوسن تازه بین که تفضیل است
بوی او را به مشک سارا بر

نسترن بین فکنده باد از شاخ
چون به بامی به سبز دیبا بر

مهر را بین ز مهر فصل بهار
از نشیب آمده به بالا بر

خلق را بین به طبع فتنه شده
به نشاط و سماع و صهبا بر

شاه را بین ز بهر نصرت و فتح
علم افراشته به جوزا بر

شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی به طور سینا بر

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  ویرایش شده توسط: mahdi75   
صفحه  صفحه 24 از 57:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA