ارسالها: 12859
#241
Posted: 19 Jan 2018 17:03
شماره ۲۴۷
ای تازه تر از برگ گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمتزدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم به کمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به کمر بر زده چون سیم به زر بر
ای کاش تو را جسم منستی به میان بر
وی کاش تو را چشم منستی به کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاجالامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به علیّ و به عمر بر
آن گوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا
گوییکه شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر و تکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی به کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
چون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُمرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بهگذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#242
Posted: 20 Jan 2018 07:38
شماره ۲۴۸
ترک نزاید چنو به کاشغر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوبتر از عارضش ندید و نبیند
هیچ کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوخته گردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#243
Posted: 20 Jan 2018 09:02
شماره ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر به دندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#244
Posted: 20 Jan 2018 09:36
شماره ۲۵۰
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#245
Posted: 21 Jan 2018 13:40
شماره ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#246
Posted: 21 Jan 2018 21:30
شماره ۲۵۲
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مشهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادشا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
باردی بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#247
Posted: 21 Jan 2018 21:35
شماره ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمور تو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه حورا بستان بچه انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#248
Posted: 21 Jan 2018 21:46
شماره ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علیالْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علیالنُّور
هر وقتکه در بزم تو نَظّاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمدهای سوی خراسان
در فتح برافراشتهای رایت منصور
صد نائره بودست ز آشوب تو در هند
صد صاعقه بودست ز آسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آنکس که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آنکس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِنکافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بسکه زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماءمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#249
Posted: 21 Jan 2018 21:49
شماره ۲۵۵
هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
بزمیاست کزین بزم همی فخر کند ماه
سوری است کزین سور همی رشک برد حور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یارب تو کنی جان و دل از دولت او شاد
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
هنگام نشاط است و می ای خسرو عادل
مینوش به شادی و نشاط ای شه منصور
رضوان تویی و بزم تو را سایهٔ طوبی
موسی تویی و تخت تو را پایگه طور
از بوی گل و رنگ مُل این بزم تو گویی
پرعنبر سارا شد و پر لؤلؤ منثور
هر بنده که در پیش تو خدمت کند ای شاه
شاید که بود بندهٔ او قیصر و فغفور
در خدمت تو رنج بری گنج دهد بر
گنجور شود هرکه شود پیش تو رنجور
تا هست جهان جاه تو جاوید بماناد
هم بزم تو فرخنده و هم سور تو مسرور
از شادی تو گشته نکوخواه تو دلشاد
وز قهر اجل گشته بداندیش تو مقهور
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 12859
#250
Posted: 21 Jan 2018 22:19
شماره۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو ثوری
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
Make the REST of your life, the BEST of your life