انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 57:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


مرد

 
شماره ۲۵۷




پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر
تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر

تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر

حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر

بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران‌ گشته است و زنگارش زریر

زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر

صیقلی دیدی‌ کجا روشن ‌کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن‌ گونه است بر روی غدیر

در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تا سر کهسار گشت از رنگ‌ آن شیره چو شیر

نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به‌ خم اندر عصیر

گلبنی بر روید اکنون در میان خانه‌ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر

ز اهن و سنگش نسب وز ظلمت و نورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر

باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر

تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر

خاتم و تاج و سریر او را همی زیبد که هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج‌ و سریر

صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر

شهریار بی‌نظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بی‌نظیر

در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر

مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر

نشنود جز راستی‌ گوش‌ کرام الکاتبین
چون‌ به‌ وقت‌ مدح او از نوک‌ کلک آید صریر

دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر

از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر

یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر

هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش‌ کشته گردد یا بمیرد در زَحیر

یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر

امتی را یک نبی بس ملتی را یک‌ کتاب
عالمی‌ را یک ملک بس لشکری را یک امیر

ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی‌ که از جودت غنی‌ گردد فقیر

چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایسته‌ای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر

چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر

عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر

هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان‌ پیشت من از بحر غزیر

همچنین‌ گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر

تا به ‌گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر

باد بر هفت آسمان این هفت‌ کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر

تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر

مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۵۸




همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر

شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر

ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر
چنان‌ کجا ز بصر روشن است چشم بصیر

به‌ هر چه رای کند همسرش بود توفیق
به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر

به‌ گرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر

دو جانب است ز شرق و ز غرب عالم را
زهر دو جانب درگاه اوست مژده‌پذیر

گهی ز جانب غربی رسد به حمل رسول
گهی ز جانب شرقی رسد به فتح بشیر

ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگریدکز شست او بپرد تیر

رود زَخمّ کمانش خدنگ جان اوبار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر

حُسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتش است وچو آتش همی‌کند تأثیر

نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر

درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر

آیا شهی‌ که به جود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر

ملوک گنج به چنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر

تو شیری و همه شیران به پیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان به پیش تو چو غدیر

سَخی شود به رضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود به ثناگفتن تو مرد فقیر

محبت تو دلیل است از ثواب بهشت
عداوت تو نشان است از عذاب سعیر

خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
مُعَبرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر

نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر

نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تا‌خیر

دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام در کف توست و قلم به دست وزیر

درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تو را و او را ایزد نیافرید نظیر

چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر

ز فرّ بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگرباره این مبارک پیر

تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بَدر
بود شگفت به هم آفتاب و بدر منیر

ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر

اگر بود به مثل رودکی در این ایام
ز مدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر

همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر

تو مهرباش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر

دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک ز پیروزی تو گشته قریر

به دوستان تو از جود تو رسیده نفر
به دشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۵۹




کنون‌ که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر

به‌ کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر

مگر که باد خزان صیقل است کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر

مگر که عاشقِ زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمان است و رویشان چو زریر

ز فربهی شد و زینت به سان رَبع و طَلَل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر

گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم ز جامه‌های حریر

به تاکهای رزان بر ببین که دست خزان
هزار خوشهٔ لؤلؤ فزوده است به قیر

شد از سفیدی و سرخی بدیع گونهٔ سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر

به‌ صورت و صفت آبی چو گوی زرّین است
برو نشسته ز میدان شاه‌ گرد عبیر

کفیده نار و در او دانه‌های سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر

قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر

بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست به تدبیر او جهان فقیر

میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشته است و آفتاب سفیر

چو گردش فلک است امر او که عالم را
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر

مسیح اگر به دعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او به صریر

نه راستی قلم او به تیر ماند راست
همی به چرخ بر از تیر او ببارد تیر

رسی ز قلت ‌شکر ازکَفَش به‌کثرت مال
که او دهدت به شُکر قلیل مال کثیر

کسی‌که پشت‌کند پیش تیر او چوکمان
سعادت ابد از تیر چرخ یابد تیر

نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
ز خاک درگه او کیمیاگران اکسیر

چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید به پیش بحر غزیر

موافقش ز سعیر ایمن است و این نه عجب
ز بهر آنکه حرام است بر سعید سعیر

چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر

چرا به قول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر

زمین ز دولت او دید صد هزار اثر
به‌ زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر

ز بهر مژدهٔ فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر

گهی ز شرق فرستد به سوی غرب رسول
گهی ز غرب فرستد به سوی شرق‌ سفیر

چو هست نصرت سنت مراد او شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر

ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر

ز اعتقاد توگر نسختی برند به چین
شوند مانویان دین‌ پرست و شرع‌ پذیر

وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
ز جاثلیق جز اسلام نشنود تعبیر

مرادهای تو گویی به برج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر

هرآنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدی است بصیر

مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر

همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویل است و روزگار قصیر

به فر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برون‌کند ز نشیمن عقاب را به صفیر

وگر بود به‌کف شیر بچهٔ روباه
جو بوی عدل تو بیند ز شیر خواهد شیر

همیشه خلق جهان را تویی به عجز مشار
چنانکه شاه جهان را تویی به خیر مشیر

ز بهر آنکه مکان محبت تو دل است
ز عضوهای دگر بر تن او شدست امیر

چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر

ضمیر و وهم شما را چگونه وصف‌ کنند
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر

شرف گرفت به تو نامه و دوات و قلم
چنان‌ کجا به شهنشه حُسام و تاج و سریر

حسام در کف شاه و قلم به دست تو در
دو معجزند ولایت‌گشای وکشورگیر

درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تورا و او را ایزد نیافرید نظیر

ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر به طبع فرزدق بوند و لفظ جریر

نکرد بنده معزی و هم نخواهد کرد
به شکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر

ولیکن ار همهٔ عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی ز عُشْرِ عشیر

همیشه تا که همی لحظه‌ای نیاساید
هم اسمان زمدار و هم اختران ز مسیر

ضمیر و خاطر و رای جهان‌فروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر

دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک به پیروزی تو گشته قریر

تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۰




پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر

جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر

پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر

جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر

پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکن‌ که شود سربه سر سیاه چو قیر

جواب داد که‌ گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر

پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بت‌کشمیر

جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است تورا اگر چو زر شدی و چو زیر

پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر و کمان شدکه بود لاله و تیر

جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر

پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر

جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر

پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر

جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر

پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به ‌دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر

جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر

پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر

جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیم‌است و آفتاب حقیر

پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر

جواب داد که این دولت جهان‌آرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر

پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریار‌ِ کشور گیر

جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر

پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر

جواب داد که ابر مطیر و باد صبا

همی خورند زدست و زطبع او تشویر

پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر

جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر

پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر

جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر

پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی‌ کنند نفیر

جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت‌ گردون ما‌یَملِکون مِن‌ ‌قِطمیر

پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر

جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر

پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأ‌خیر

جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر

پیام دادم کاقبال بی‌پرستش او
بود به نزد خردمند خواب بی‌تعبیر

جواب داد که اشعار بی‌ستایش او
بود به نزد سخندان نماز بی‌تکبیر

پیام دادم کز طبع من‌ گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر

جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر

پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر

جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۱




ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر

ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی
شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر

گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار
که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر

به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست
که صُطُر‌لاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر

هر چه بودست به ایام جهانداران را
همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر

تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر

چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر

بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید
دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر

عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل
ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر

تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد
که در آفاق به انگشت نمایند فقیر

کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر

هیج موری نزند جز به دعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر

گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر

دل‌گردون اثیر از پی آن‌گرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر

آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند
هندوان را رخ از آن دود سیه‌ گشت چو قیر

گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر

ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر

ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی
ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر

ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر

در هر آن کار کجای رای تو تعجیل‌کند
نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر

تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر

هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر

بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر

پیشه کردند حسودان تو دیوانه‌سری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر

آن‌ که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد به‌ صحرای قیامت به سعیر

وان‌ که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر

صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت
سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر

گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه‌ عجب
که ‌کند ضربتش از آهن و پولاد حریر

این عجب‌تر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر

بحر جوشان شود آنگه‌ که شود بر تن تو
غیبهٔ جوشن ‌تو چون شکن روی غدیر

کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر

هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار
اندر آن وقت‌ که ناگه جهد از شست تو تیر

سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی
گر به سم‌ گو‌ش و سر خویش بخارد نخجیر

گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر

گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر

حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب
کآدمی‌وار به بزم تو رسیدی شبگیر

آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر

آصف و لقمان باید که ‌کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر

نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر

بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملک است‌ کنون پیش تو دستور و مشیر

این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر

تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست
هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر

گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست
آن‌ که او هست به فرمان تو خاقان کبیر

گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن‌ که او هست به حکم تو سپهدار و امیر

گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر

ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است
شخص را از دل و جان نیست بهرحال ‌گزیر

او به صدر اندر همتای قوام‌الدین است
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر

تو به ملک اندر مانند معزالدینی
لشکرافروز و مخالف‌شکن و بنده‌پذیر

گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند
هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر

مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر

تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفرینندهٔ عالم ‌که علیم است و خبیر

دل خواجه به بقای تو همی باد قوی
چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر

تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر

زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر

باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر

دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار
دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر

بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۲




ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر

نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر

قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر

نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر

فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر

نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم‌ گل در طرب مکن تأخیر

جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر

مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست‌ گزیر

ز عید و موسم‌ گل با طرب بود همه روز
کسی‌که خدمت خورشید دین‌ کند شبگیر

رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر

شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر

اَبُوالمحاسن‌ محسن‌ که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر

خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر

چو او سزد که بود نایب نبی به‌ جهان
که هست‌ همچو نبی خلق را به خلق‌ مشیر

قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر

هوا برابر طبع لطیف اوست‌ کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر

بر آن زمین‌ که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر

نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر

عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر

ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر

ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبه‌جوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر

اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر

به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر

سزا بود که ‌کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر

خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر

و گر ز عدل تو نخجیر شِمّه‌ای یابد
به‌ دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر

اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر

و گر موافقت تو رسد به آ‌تش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر

کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر

چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر

چو نامه‌ها بنگاری به لفظ‌های بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر

بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر

چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم‌ که بدو مدح تو کنم تحریر

گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر

اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر

و گر سدیر و خُو‌َرنَق به نیکوی سَمَرند
به‌ همت تو وثاقم خُو‌َرنَق است و سدیر

و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر

همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر

ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر

ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر

مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر

هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر

به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۳




چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر

کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر

ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر

هر آنچه طبع براندیشد او کند تأ‌لیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر

محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر

بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر

بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر

همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه به‌گونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر

گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ‌ زند برگل سفید صفیر

به‌ کودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران‌ کند چو گردد پیر

به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هم‌اکنون همی فشاند قیر

اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی‌ نقشها کند بر شیر

ز حلق خویش زبان ساخته است‌گاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است ‌گاه مسیر

به ‌جسم هست مریض و به‌ عقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به‌ فهم هست بصیر

ندیده‌ام به ‌جهان پیکری عجب‌تر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر

به خیزران و صدف ماند او به‌دست کفات
اگر بود صدف و خیزران به‌بحر و غدیر

به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرف‌الدین شریف‌گشت و خطیر

وجیه ملک جمال‌ کفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر

ستوده سعد علی مهتری‌ که سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر

بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر

صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید به‌ مقدور بر خط تقدیر

بود به‌ قدرت او ذات قادری به‌ کمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر

به‌حَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو به‌قدرت او شد به‌دست عجز اسیر

به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر

اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر

ایا گرفته به ‌کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر

نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر

خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر

ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر

گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر

مگر فریشته‌ای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر

طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به‌ عصر تو بودی محمد بن جریر

اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش‌ کرد قصیر

فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر

همی دلیل‌کند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر

هر آن زمین‌که بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر

اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر

اگر سعیر به فکرت‌ کنی‌ گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر

وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت‌ تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَل‌شود چو سدیر

جماعتی‌ که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر

ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر

بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر

اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر

منم‌که آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر

هر آن شبی‌که خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر

همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبوی‌تر ز بوی عبیر

نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آن‌ گناه همی خورد بایدم تشویر

ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح تو کرده‌ام تقصیر

مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر

همیشه تاکه خلایق هنر کنند به‌جهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر

هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایده‌گیر

چو نوبهار به‌ هر بقعتی تو را اثار
چو آفتاب به‌ هر کشوری تو را تاثیر

عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر

یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی‌ به زردی زر و یکی به‌ زاری زیر


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۴




عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن‌ که بر جامهٔ لهوست طراز

این همی سرخ‌ کند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز

این جهان را کند از بوی چو طبلهٔ‌ عطار
وآن زمین را کند از رنگ چو تخت بزاز

باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز

این دو مهمان گرامی‌ که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز

حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی‌ کار طرب‌ گیرد ساز

ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراسته‌کن چون ز نماز آیی باز

به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز

سازها ده به‌کف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز

شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن‌ که شاهان جهان را به کف اوست نیاز

پادشاهی که گرفته است به شمشیر و به‌عدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز

بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هر کجا از هنر خویش نمودند اعجاز

هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز

گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز

آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز

روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز

روز میدان که برد دست به چوگان و به‌ گوی
دست او بوسه دهد گوی‌زن و چوگان‌باز

تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک‌ گراز

چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون‌ گشاید کف زر بار ببندد در آز

ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز

دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه‌اند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز

برق با جود تو با ابر مگر طیره‌ کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز

رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون‌ کوس تو دارد آواز

بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز

مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همی‌گوید با دولت فیروز تو راز

تویی آن شاه‌که از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز

گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازی‌کند از عدل تو با چِنگَل باز

مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز

چون‌کند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو و گور از تگ و تاز

آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش و گاز

حاش‌لله‌ که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیز گداز

چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز

خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز

یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِ‌عزاز

فخر کن بر همه شاهان‌ که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میران‌که تو را زیبد ناز

گاه در بزم قدح‌ گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز

جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز

تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز

باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز

گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز

عمر تو دائم و ملک و سپهت بی‌پایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بی‌انداز

شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بی‌انباز

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۵




همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش

چو وصلش من همی خواهم چه گردم‌ گرد هجرانش
که پیداگشت پنهانم ز بس پیدا و پنهانش

گل خندان همی بینم شکفته در گلستانش
همیشه چشم من‌ گریان از آن‌ گلهای خندانش

خمیده همچو چوگان است زلف عنبر افشانش
دل مسکین من‌ گوی است زیر خَمِّ چوگانش

لبش ماننده لعل‌ است و مرجان‌ است دندانش
سرشکم لعل‌ و مرجان شد ز عشق لعل و مرجانش

گر ایدون یوسف است آن بت، منم در چاه زندانش
وگر عیسی است آن دلبر منم بِطریق و رُهبانش

نیارم خواند مهمانش ز بس‌ کین فراوانش
نه نیز از هیبت خشمش توانم‌ گشت مهمانش

ز عشق او همی پیچد دلم چون زلف پیچانش
مگر راحت دهد روزی معین‌الملک سلطانش

ستوده بوالمحاسن آن که از انعام و احسانش
همی خواهند دینداران بقای دولت و جانش

سعادت چون یکی روضه است و بخت اوست رضوانش
کفایت چون یکی نامه است و نام اوست عنوانش

دلش گردون توقیع است و بر عقل است دورانش
سزاوارست اگر گردن نهد گردون گردانش

از آن دست روان بخشش وز آن تیغ چو ثعبانش
همی نشناسم از عیسی و از موسی عمرانش

ز قدر و همت عالی چنان خواهد شد ایوانش
که مرد فلسفی در وصف نشناسد زکیوانش

چو تیغ اندر یمین‌ گیرد قدر خوانم به میدانش
چو کلک اندر بنان‌ گیرد قضا خوانم به ایوانش

که یارد خواند چونینش که یارد گفت چونانش
چو شمشادست پولادش چو سنجاب‌است دندانش

کسی‌ کاندر خلاف او مقرر گشت خذلانش
بدان خذلان روا باشد که خوانم نامسلمانش

چو بحرست او به‌جود اندر مبادا هیج پایانش
چو بدرست او به صدر اندر مبادا هیچ نقصانش

به شادی باد جاویدان دو پیغمبر دو برهانش
بقا و عمر خضرش باد و فرمان سلیمانش

همایون و مبارک باد عید روزه‌ دارانش
چو عید روزه دارانش مبارک باد قربانش

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۶




این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش

وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش

صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست
چون قوام‌الدین نیکوسیر و نیک‌اندیش

آن وزیری که جهان شد همه از دست سه‌بار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش

هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش

ای نکوخواه‌ تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش

در پناه تو به حشمت نگرد باز به‌ کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش

اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش

تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش

آن‌ کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که‌ کند تابش مهتاب به‌ کتان و حشیش

منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش

نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش

شکر اِنعام تو گویم‌ که به توفیق خدای
رنج من‌ کم شد از احسان تو و راحت بیش

تا که دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه تو مشک پریش

دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک ز در گریه خریش

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
صفحه  صفحه 26 از 57:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA