انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 57:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


مرد

 
شماره ۲۶۷




ای شاه همه عالم و فخر گهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش

از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش

خصمان تو را چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش

از خیره سری رغبت پیکار تو کردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش

در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش

هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش

هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش

زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش

تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش

بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش

شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به‌ کیش و کمر خویش

هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش

بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش

شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۸




تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام
دوری ‌گرفته دل ز من و من ز یار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانه‌وار خویش

بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به ‌شهر و به سامان شمار خویش

از آن شدم به‌ دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش

از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش

تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش

جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش

هرچند کانتظار ندارم به ‌وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش

شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش

صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش

از حلم‌ و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش

از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش

داد از کرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش

بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش

ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش

تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش

گر کافی‌الکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش

در روزگار بخت تو را مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش

ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش

ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش

تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش

کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش

چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش

زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش

زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش

اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش

هرگه ‌که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش

گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش

همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش

ای سرفراز و خوب‌شعار و خجسته‌بخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش

گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش

بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایسته‌تر بود سخن از اختصار خویش

هستم یکی درخت و تو پرورده‌ای مرا
واورده‌ام ز معجزهٔ شعر، بار خویش

زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش

از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش

فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش

ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش

هر خانه‌ای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش

تا ابر تندبار بگرید به‌ نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش

در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش

عمر تو بی‌نهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۶۹




ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش

گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش

من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش

از دوستان مدار لب خویش ‌را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش

چشم من است‌ کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش

از بوستان خویش برِ من فرست‌ گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش

گر گویمت که مفلس و درویش‌ گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش

تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من‌ آن تو دانم نه ‌آن خویش

تا ابروان‌ کمان و مژه تیر کرده ای
من‌ کرده ام نشانه دل مهربان خویش

پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش

گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش

ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش

چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش

دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح ‌کنم داستان خویش

والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش

دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش

صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش

اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش

واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش

گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش

گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش

چون مشتری و زهره به برجی قران‌کنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش

هرگه‌ که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش

آنجا که حاسدان سبک‌سر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلم‌گران خویش

وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش

آب و زمین و نار و هوا را جز او که ‌کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش

گویی‌ که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش

ای صاحبی ‌که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان‌ خویش

گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین‌ کند از آسمان خویش

برگستوان خویش‌کند چرخ لاجورد
پروین‌ کند پشیزهٔ برگستوان خویش

دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُ‌نس طایفه‌ای میهمان خویش

زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش

دارد شه ملوک به‌ کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش

بگسست بند جور چو پیوسته‌ کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش

آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست‌ کرد اسب هنر زیر ران خویش

او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش

کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش

دیدی عجایبی‌که ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش

بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی‌ که او بخورد استخوان خویش

گر سود خویش جست‌ و زیان ‌تو از نخست
فرجام‌کار سود تو دید و زیان خویش

ور در جفا چو آتش سوزنده‌ گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش

این ‌گوشمال درخور آن کس بود که او
کاری‌کند نه درخور قدر و توان خویش

هرگز ندیده‌ام که‌ کند قصد هیچ باز
جغدی‌ که بر هوا کند او آشیان خویش

منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش

این شکر چون‌ کنیم‌ که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش

ای بحر بی‌کرانه ‌که از هیچ جانبی
هرگز ندیده‌ای و نبینی کران خویش

بازارگان تو چو زیارت ‌کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش

تا کرده‌ام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش

گر قول مصطفی است‌ که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش

آن شاعری ‌که در حق ممدوح خویش‌ گفت‌:
«‌ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش‌»

گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش

گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش

در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش

بردی ‌گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان‌ گمان خویش

دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش

تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش

تا در زمانه‌ گاه بهارست و گه خزان
در خرمی‌ گذار بهار و خزان خویش

می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را به‌خوان خویش

گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدح‌خوان خویش

شاها سپر ز نرگس سیمین و لاله‌خواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش

گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش

هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش

تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش

با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طی‌اللسان خویش

فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش

در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۷۰




روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف

با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف

شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف

او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف

قالت‌ اِذا جَلَست‌َ وابصَرت‌ فَاَنصَرِف
مَن‌ لَم‌ یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف

یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف‌

چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم‌ یَبق‌َ فی‌ القَطیعَهِٔ وَصف‌ الّذی وَصَف

باز آمدم به خانه تنم‌ گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف

یعقوب‌ گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی‌ گفتم اَلاَسَف

تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به‌ کف

در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف

یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف

آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف

تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف

رایت همه‌ کرامت و راهت همه‌ کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف

گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف

از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف

صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف

ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی‌ کَلَف

جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف

جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف

غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف

سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجب‌کند حَلَف

دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هست‌کف

آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف

با رای‌ تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف

هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف

هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف

عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف

در نامهٔ عدوت‌ نوشتند لَن‌ تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف

کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرام‌تر ز رباگردد و سلف

من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف

برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف

او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آورده‌ام ز خاطر خویش احسن‌الطّرف

وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف

فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت‌ فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف

عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف

باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف‌ که نیم طالب علف

تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف

هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف

فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۷۱




ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق

سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق

آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق

تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق

از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیره‌سر و ابله و دیوانه و احمق

دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق

زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق

از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق

چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق

بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق

عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق

عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق

لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق


Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۷۲




چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به‌ سوی عراق

تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون‌ کنی به فراق

تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق

همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق

دل تو هست ز بی‌مهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق

مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق

اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق

تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان به‌گرد وثاق

گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق

ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق

به عشق چون من و چون خویشتن‌ به‌ نیکویی
شنیده‌ای پدر مهربان و کودک عاق

وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق

اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق

وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق

نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق

ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق

تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارم‌الاخلاق

کفایت همه گیتی تویی عَلی‌َالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلی‌َالاِطْلاق

دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق

قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق

نهاد فضل تو برگردن معانی‌، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی‌، تاق

فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق

ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق

گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک‌ کلک تو آید بر آفتاب محاق

وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق

زمانه بی‌تو یکی دیده بود بی‌لعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق

کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین‌ گرفته وفاق

به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق

طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیم‌ا
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق

قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق

رسید کار حسودان زدولت تو به‌ جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق

همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق

زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق

سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق

از آن قِبَل‌ که به‌ درگاه تو قدم پوید
درست ‌گشت که ا‌قدام بهتر از اَحداق

زبان برآرد و در وقت منطقی‌ گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق

بدان خدای که او را بقای لم‌یَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق

به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق

ز فر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق

زِ کام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق

وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
ز من گسسته شود زود ‌خشیه‌الاملاق

همیشه تا که خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق

مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق

قضا مساعد تو بالغدو والا‌صال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
مرد

 
شماره ۲۷۳




خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق

نظام نیست مبارک‌تر از تو در اسلام
هُمام نیست همایون‌تر از تو در آفاق

شرف‌ گرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق

شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق

چو در مدیح تو دولت زبان‌گشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق

فلک چو کار ممالک به تو مفَوَّض‌کرد
حواله‌ کرد به تو رزق بندگان رزاق

ز کلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق

بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنان‌کجا شب معراج مصطفی به براق

بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق

وزیر آن مَلِکستی‌ که‌ گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق

بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و باب‌الطاق

شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِع‌ُ الاَعناق

عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق

هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق

درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یک‌دل اند بزرگان به ‌اتفاق و وفاق

خلاف شاه و خلاف تو آن‌ گروه کنند
که در خدا و پدر گشته‌اند عاصی و عاق

برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق

چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق

کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق

به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن ‌که نجوید ز خدمت تو فراق

ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق

اگر به هاویه‌ مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق

صبا گرفته به ‌دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق

سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق

به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق

نوشته‌اند ز خلق تو نکته‌های کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق

ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ ‌خَشیهٔ‌الاملاق

اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق

خدایگانا بشنو دمی به‌ فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بی‌دروغ و نفاق

ز شاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق

چو نیست بهرهٔ من قطره‌ای زآب‌ کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق

مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم به‌راه تصوّف چو بوعلی دقّاق

سفر چگونه‌کنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بی‌نصعیب و خلاق

اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق

امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق

اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق

زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق

به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق

گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق

بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به‌ گلستان مِعلاق

بتی‌که بر لب شیرین او و برکف او
طرب‌ فزای دو باده است هر دو خوش به‌ مذاق

یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق

چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق

به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق

چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق

همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق

نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق

وزارتی‌ که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق

بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق

به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم‌ الاشراق

نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی‌: «ومالَهُم مِن‌ واق‌»

Make the REST of your life, the BEST of your life
     
  
زن

andishmand
 
☀☀☀☀☀☀ ک ☀☀☀☀☀☀


شماره ۲۷۴

آمد به ‌فرخی و سعادت به دار ملک
صدری که هست بر قلم او مدار ملک

اسلام را نظام و پسندیده صاحبی
کز فر او چو دار سلام است دار ملک

فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه
کایزد نهاد در حرکاتش قرار ملک

اندیشه ‌و تامل ‌او را مسلم است
عِقد کتاب دولت و عقد شمار ملک

هر روز نوبه نو همه دینار و گوهر است
از آستین همت او درکنار ملک

یارست ملک را همه ساله وزارتش
آری وزارت است همه ساله یار ملک

فرخنده شد به دولت او روزگار او
فرخنده شد به طلعت او روزگار ملک

شمشیر و تیر خسرو و رای صواب او
پروردگار دین شد و پروردگار ملک

این هست بَدر حشمت بر آسمان دین
وان هست سرو خَضر‌ت‌ بر جویبار ملک

ای گوهر عزیز که هرگز نیافته است
غواص بخت چون تو گهر در بحار ملک

آموختی تو که از پدر و جد خویشتن
تهذیب شغل دولت و ترتیب ‌کار ملک

تو افتخار ملک و ملوکی و بوده‌اند
اسلاف تو به عز ملوک افتخار ملک

تا حصن تو حصار بود ملک شاه را
ایمن بود ز تیر حوادث حصار ملک

میزان عقل تو است و مَحَکِّ ضمیر تو
این را خبر دهند به وزن و عیار ملک

تو ابر رحمتی و ز باران عدل تو است
همواره سبز و خرم هر شاخسار ملک

تا ملک را نگار ز توقیعهای توست
گویی که عاشق است ملک بر نگار ملک

زیرا که حور و ماه فرستد به‌ مجلست
تا تو کنی ز یارهٔ او گوشوار ملک

اقبال تو ز روی زمین بر فلک شده است
تا از فلک ستاره فرستد نثار ملک

خواهد شدن به ‌مِخْلْب‌ شاهین ز همتت
شاه ستارگان به فلک بر شکار ملک

از فر شاه از تو همه یُمن و یُسر باد
هم بر یمین ملت و هم بر یسار ملک

تا حَشْر در جهان ز وزیران و خسروان
تو یادگار دولت و او یادگار ملک

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۷۵

نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک

جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک

ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک

گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک

به‌سان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک

رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینا‌رْ بار فخرالملک

به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک

چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک

چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک

چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک

امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک

خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک

ضمیر خلق همی داند ای عجب‌ گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک

به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک

شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک

به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک

به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان‌ نثار فخرالملک

همیشه ‌تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک

عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک

بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
☀☀☀☀☀☀ گ ☀☀☀☀☀☀


شماره ۲۷۶

خدایگان جهانی و شاه با فرهنگ
به عدل چون عمری و به هوش چون هوشنگ

نه‌ای بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم
نه‌ای هژیر و هژیری چو کرد خواهی چنگ

خدنگ فخرکند بر درخت صندل و عود
از آن قبل ‌که بود تیر تو ز چوب خدنگ

پلنگ، کِبر کند سال و ماه بر دد و دام
از آن قبل ‌که جناغت بود ز چرم پلنگ

حسام تو ز تن دشمنان رباید جان
پیام تو ز دل دوستان زداید زنگ

هرآنگهی‌که تو آهنگ تیغ تیزکنی
اجل به جان بداندیش تو کند آهنگ

شهنشها ملکا خسروا خداوندا
تویی نتیجهٔ اقبال و مایهٔ فرهنگ

درخت و باغ تو گردد میان مجلس تو
جو نوبهار به بوی و چو آفتاب به رنگ

ز بس بدایع نقش و نگار گوناگون
بهار خانهٔ چین است و صورت ارژنگ

بدین درخت و بدین باغ شادمانی کن
همی شنو به‌سعادت خروش بربط و چنگ

فرشتگان خدا از فلک همی‌گویند
خجسته باد تو را میهمانی سرهنگ

همیشه باد تو را در سرور بزم شتاب
همیبثبه باد تو را بر سریر ملک درنگ

چنین و بهتر از این باش با هزاران سال
جهان‌ گشاده به تیغ و قدح‌ گرفته به‌ چنگ






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 27 از 57:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA