انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 57:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 

شماره ۲۷۷

شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ

نصیب تن‌ کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ

نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ

رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ

گهی برد بر سمینش‌ از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ

ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ

جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ‌ گنگ

ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان‌ کوچک و تنگ

معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ

جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من‌ کرانه‌ کند وز میان برآرد چنگ

چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که‌ گیرد از نفس من‌ کران آینه زنگ

گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می‌ فروشکنم شرم او به حیله و رنگ

مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ

کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ

دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ

علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس‌ علاء و بها قدر او به‌ هفت اورنگ

جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال‌ و مرتبه‌ و ارج و فره و اورنگ

بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ

سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ

عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس‌ گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ

کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ

کند چو دام کبوتر سرین وگردن‌ کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ

ایا نَبرده سواری‌که پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ

اگر برهنه‌ کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ

کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ

نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ

ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ

اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ

برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ

اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ

تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ

اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ

وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشه‌ای بود اندر برابر تو پشنگ

بدین صفت‌که تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ

صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ

کشی ز روم به خوارزم بت‌پرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ

ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده‌ گوژی و آژنگ

خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ

شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی‌ کنم ز چوب زرنگ

وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ

وگر قیاس‌کنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ

به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همی‌کند آهنگ

ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ

که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم ‌شب ز یک فرسنگ

سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ

که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب‌ کیرنگ

همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ

بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ

ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ

گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۷۸

آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ

لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ

گفت مهر از من‌ گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ

سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ

چون دلم بی‌قُوََّت و جان و تنم بی‌قُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ

تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ

گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ

گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ

گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان‌ کرد ننگ

ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ

آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی‌ کش‌ ماه نو زین است و جوزا پالهنگ

چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ

باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ

تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستی‌گیرد همی ازکلک او تیر خدنگ

در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباع‌کوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ

از ‌دم خصمش‌ به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ

بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ

در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ

گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ

نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ

ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ

ماه مهر آمد زیادت‌کرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف باده‌ها باید چو زنگ

از کف تُرک دلارامی‌ که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان‌گنگ

شیر زوری‌کاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمی‌کاو به غمزه چشم برباید ز رنگ

تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ

خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ

مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بی‌عیب باد و عمر تو بی آذرنگ

روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۷۹

برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ

باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ

سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چه‌کشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ

آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ

زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرم‌کن برمن مسکین دل چون‌آهن و سنگ

می آسوده به‌خم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ

خیز تا هر دو بر این روز دل‌فروز کنیم
به‌می لعل‌شتاب و به لب‌کشت درنگ

سوی باغ آی‌ که در رود و سرود آمده‌اند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ

راست‌گویی‌که در ایوان ملک ساخته‌اند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ

شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ

این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت‌:
«‌ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ‌»









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
☀☀☀☀☀☀ ل ☀☀☀☀☀☀



شماره ۲۸۰

ای نگاری‌ که به حسن از تو زند حور مثل
ای غزالی‌ که سزاوار سرودی و غزل

بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل

سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی به‌حلی و به حلل

خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل

آن‌ گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم‌ کند حلقه زلفین تو حل

دلی از دست به دستان وحیل استده‌ای
ازکه آموخته‌ای این همه دستان وحیل

من به نزدیک تو چون آیم‌ کز نرگس مست
بنمایی به‌من از دور همی تیغ اجل

شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول

هست همنام رسولی‌ که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ‌ رسول مرسل

در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل

این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل

این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل

ای کریمی‌ که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام‌ کرم با تو درآید به‌ جدل

آنچه‌ یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل

هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل

حاش‌لله‌ که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل

هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل

همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل

خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل

حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت به‌تو آراسته خالی‌ ز خلل

برگذشتی تو از آن پایه‌ که در دولت و ملک
حشمت‌ و جاه تو از شغل بود یا ز محل

عمل و شغل ز تو قدر و محل یافته‌اند
نه تو از شغل و عمل یافته‌ای قدر و محل

چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی‌ کار بماند مهمل

پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل

هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل

آن‌ کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل

کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان‌ که در چشم حسود تو سبیل است سبل

هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل

همه ساله خوش و خرم بود آن‌ کس‌ که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل

گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بی‌عیب و علل

ناقد آن به‌ که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل

از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل

بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل

تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل

دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل

گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۱

شهی‌که دولت باقی بدوگرفت جلال
شهی‌که ملت تازی به او فزود جمال

خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنان‌که دولت باقی چنو ندید جلال

چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال

به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال

همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال

فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی‌ که هر دو نگوید زبانش‌ گردد لال

اسیر کرد هر آن خصم را که‌ گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال

ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال

مگر که بخشش ‌آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همی‌کند آمال

مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همی‌کند آجال

فتوح و نصرت او سر به‌ سر همه عجب است
عجب‌تر از همه آن فتحها که کرد امسال

بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال

به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال

درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال

زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن‌ مال

تو را روا ست‌ که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال

کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال

اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال

کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال

ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر به‌سر بهشت مثال

سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعل‌بر زده از زیبق‌ مُصَعَّد خال

به سوی دجله نگه‌کن‌ که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال

شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال

اگر ز چرخ کند خصم غیبه‌ای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال

زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام ‌اسب تو را از ستاره طرف و دوال

وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال

بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که به‌قدرت هدی دهد زضلال

زبهر رامش خلق‌ و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال

یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال

وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال

صحیفه‌ای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال

خلاف نیست‌که زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال

کریمه‌ای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال

به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال

چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال

سبهر خواست‌که روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال

کمال عقل تو آهسته ‌داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به‌ کمال

تو از رجالی و ا‌َجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال

خبر مگوی که دی حالها چگونه‌گذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال

چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال

بزرگوارا دانی‌ که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال

مدایح تو چنان‌گفته‌ام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال

رسید وقت‌که از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال

ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال

ضمیر من‌گهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال

چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال

همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال

چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال

زمانه‌ کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستاره‌کرده به تو نامهٔ ظفر ایصال

جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال

ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال

نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال

هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل‌ کند خاک تیره را به نعال

موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال

زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال

ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۲

عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال

اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال

عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال

آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال

هر دو منشور نشاط و خرمی آورده‌اند
بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال

آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بی‌غروب و بی‌کسوف و بی‌زوال

آن جهانداری‌که یک‌ تن نیست اندر شرق و غرب
یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال

باز عدلش گر چه اکنون شرق دارد زیر پر
چون به پرواز اندر آید غرب‌گیرد زیر بال

در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال

دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم‌ یَزَل
هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال

هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال

تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان‌ کهن
تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ‌ و زال

کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال

قصه‌ای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال

حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال

آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال

هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال

ور کسی خواهد که‌ گردد گو بیا بنگر نخست
قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال

هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال

رنگ‌ آب و فعل‌ آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال

مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال

آفرین بر مرکبش‌ کاو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال

نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال

پاک دندان تیز چشم آهخته‌ گردن خُرد گوش
سخت سم محکم قوایم پهن‌پشت آگنده یال

نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه‌ ز رزم او را نهیب‌ و نه‌ ز صید او را ملال

در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال

این چنین مرکب‌ نشاید جز ملک را تا بر او
گه به سوی صید تازد گه به‌ جنگ بدسگال

ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی ز صد دریا سخی‌تر دست تو روزنوال

از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال

قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال

خواسته تا خواسته بخشی همی‌گویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال

کار عالم را همی جود تو سازد سربه‌سر
جود توگویی معیل است و همه عالم عیال

آمد آن فصلی‌که از تاثیر او در بوستان
دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال

باغ‌ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال

زاغ‌ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال

نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال

آب‌ گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال

در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست
گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال

هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی
آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال

هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعری است چون‌ آب زلال

همچنان شعری که در محمود گوید عنصری‌:
«‌مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال‌»

باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال

چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزه‌داران بر هلال








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۳

تکاوری که قوی‌تر ز رخش رستم زال
به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال

به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب
به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال

گه دویدن نتوان شناخت از سبکی
شمال او ز یمین و یمین او ز شمال

گرش نسب ز جنوب و شمال نیست چراست
به سرکشی چو جنوب و به رهبری چو شمال

به آب و آتش ‌گستاخ در رود گویی
سمندرست در آتش در آب ماهی وال

جهد به ‌گام فراخ از بر دو خامهٔ ریگ
به ‌گام تنگ رود راست بر دو پاره خلال

ز نعل خویش به ناوردگاه بی ‌مَسْطَر
ز خط و نقطه همی بر زمین ‌کشد اشکال

به دشت و کوه درون ساق و سُمش از سختی
زیشک پیل و ز پشت‌ کَشَف‌ گرفته مثال

دو پای او به کفل بر شود به سوی مغاک
دو دست او به کتف بر شود به سوی جبال

اگر به شیر رسد روز حمله شیههٔ او
فرو برد سر و در خویشتن کشد دنبال

ز تیر چشمی و روشن دلی تواند دید
شب سیاه به چاه اندرون ز نور خیال

به ابر ماند در موکب و شگفت ابری
که رعد او ز دهان است و برق او ز نعال

عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست
قوایمش همه پرّ و جوارحش همه بال

به طیر ماند کش تنگ درکشد رایض
به طور ماند کش نعل بر زند نعال

اگرچه بشت و سُمش هست ‌کشتی ولنگر
به موج دریا ماند چو برفرازد بال

به‌ گردش اندر مانند چنبر فلک است
بر او چو پروین طوق است و چون مجره دوال

چهار نعلش محکم به زیر شانزده میخ
چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال

ز رخش رستم تمثال دیده‌ام لیکن
نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال

هزار رخش سزد در نبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال

سوار او ملک عالم است و خسرو دهر
خدایگان ولایت گشای اعدا مال

شهی‌ که ملت و دولت ز بس جلالت او
یکی‌ گرفت جلال و یکی گرفت جمال

سوال کرد جهان از قضا که نصرت چیست
بیافرید و مر او را نیافرید همال

ایا فتوح تو تالیف نکته‌های ظفر
و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال

اگر ز عقل تو عشری قضا بپیماید
بساط هفت زمینش نه بس بود مِکیال

وگر ز حلم تو جزوی زمانه برسنجد
طِباقِ هفت زمینش نه بس بود مثقال

تویی‌ که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر
نهاد عدل و هدی را به‌ جای‌ کفر و ضلال

به‌ هر سفر که ز بهر ظفر نهادی روی
طلایهٔ سپهت بود دولت و اقبال

ز مغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان
ز نیزه و سپر و تیر و ناچَخ و کوپال

هوا تو گفتی پیلی است آهنین دندان
زمین توگفتی شیری است آتشین چنگال

تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو
تو چون هربر شدی و معاندان چو شغال

نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصرکاه
نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال

ز مهر و کین تو معلوم‌ گشت عالم را
که دشمنی است حرام است و دوستی است حلال

زهی ستود‌ه صفت خسروی که تازه شدست
به فر دولت تو ملت محمد و آل

نه غافل است ز شکر تو هیچ شکرگزار
نه فارغ است ز مدح تو هیچ مدح سگال

نه بی‌ ثنای تو طاعت همی‌ کند عابد
نه بی ‌دعای تو دعوت همی کند ا‌بدال

چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد
کشد ز مرتبه بر آسمان مقام مقال

قلم به دست من اندر به شکر سجده‌ کند
چو دست من به مدیح تو بر نویسد قال

همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف
دهان و زلف و قد نیکوان مشکین‌ خال

کسی‌ که با تو به عهد اندرون نه چون الف است
ز بیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال

ز دی خجسته‌تر و خوب‌ترت‌ باد امروز
زپار خوش‌تر و فرخنده‌ترت‌ باد امسال

به ملک تو ز دو چیز تو دور باد دو چیز
ز نعمت تو فساد و ز دولت تو زوال










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۴

بگذشت مه روزه و آمد مه شوال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال

نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال به شوال

کردند شب عید همه نور ز قندیل
تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال

می‌خواره به دل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غُلغُل طبال

پر شد قدح بُلبُله از خون قِنینه
بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال

در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و ا‌َبْدال

این حال بر این جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال

شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال

آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال

از نعت‌ خدایی است سرشته گهر او
گر چه‌ گهر آدمیان هست ز صلصال

گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام
لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال

بر پای هَیونی‌ که‌ کشد پایهٔ تختش
از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال

کوهی است کُمیتش که ز یال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال

مرغی است خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال

آن قوم که آرند سوی طاعتِ او روی
توفیق به آن قوم نماید ره آمال

وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال

آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الف‌وار که از بیم کند دال

کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال

ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز
از درگه و دیوا‌نت سزد شحنه و عمّال

از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال

گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی
سفتن نتوان کوه گران‌سنگ به مثقال

با تیزی شمشیرِ تو شیرانِ ژیان را
تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال

هر جا که یکی دِرع بود بر تنِ گُردان
هرجاکه یکی خُودْ بود بر سر اَ‌بْطال

چون دام کنی پیکر آن دِرع به پیکان
چون جام کنی صورت آن خوُدْ به کوپال

با تیغ تو و گُرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گُرزِ پسر زال

هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال

کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال

آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال

چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال

عیسی چو بیاید بشود آفت یأجُوجْ
مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجّال

محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق
دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال

کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال

من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هُدی از حرمت اهل ضَلال

جز سخن‌ گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال

تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد ز دریای نَوال

گر ببخشاید بود بخشایش او بی‌ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی‌ملال

هرکه از نامش بتابد روی‌گوشش باد کر
هر‌که از یادش بپیچد سر زبانش باد لال

ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال

دل زکژی چون کمان کردی و بی‌فرمان شدی
لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال

گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سِحر حلال

آفرین‌کن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۵

به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال
مُوشََّح است زمین و معطر است جبال

به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل
به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال

تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال

به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور
هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال

به سان دلشدگان اند مرغکان بهار
همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال

همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال

تنم خمیده چو دال است زآن‌ کجا زلفت
به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال

به روی و موی تو ره یابم و شوم ‌گمره
که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال

ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال

غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال

تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار تو را آفرید بدر جمال

همیشه تا بزیم در دل و زبان من است
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال

نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال

ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست

امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال

خیال مذهب او گر رسد به ‌کشور روم
همه مسیح‌پرستان شوند چون ا‌َبْدال

چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او
به استخوان مخالف درافکند زلزال

ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران
و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال

بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آن کس ‌که کرد با تو وصال

خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن
به‌قاب‌خامهٔ عمر تو برکشید مقال

زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال

اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک
به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال

هزار صاحب در حضرت تو اند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال

اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان
وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال

یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم
یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال

به کار خویش در اندیشه‌های دشمن تو
چو روغن اند‌ر بگسست و آب در غربال

ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح
سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال

سپهر بر شده‌، در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال

به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی‌ که پیش تو خدمت‌کند به صف نعال

تو در سلالهٔ آدم ستاره‌ای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال

به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همی‌کند به تو هر سال از آن یکی ارسال

سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال

حُسام توست ز حساد قابِض ا‌لْاَ‌رْواح
سنان توست بر اعدا مُقَسِّم‌ُالاجال

بپروری و بمالی همی به جودو به‌خشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال

به‌گوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال

نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
به ‌گوش و چشم و زبان ‌کر و کور گردد و لال

اگر هزار کست یک زمان سوال کند
ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال

تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبع تو راه عدم‌ گرفت ملال

زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال

ترازویی که به شاهین همت آویزی
خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال

زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را به جان و به مال

همای فضل تو پوشید بر ولایت بر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال

چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر
رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال

چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال

تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخ‌فال

تا مرد سخن‌گوی شکافد به ‌سخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال

بر دست تو باد آن‌ گهر تاک که ‌گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال

تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال

ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال

با طالع تو سعدْ قران‌کرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین‌ گشته مه و سال

از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۶

چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال

گاه آن آمدکه‌گویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال

کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال

عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زنده‌ای بیچون که او را نیست نقصان درکمال

در ارادت بی‌شبیه و در مَشیّت بی‌شریک
در اجابت بی‌نظیر و در عنایت بی‌همال

زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال

نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال

نیست چون ما جوهری صورت‌پذیر و جای‌گیر
تا کند هر ساعت از جانب به جانب انتقال

هرکرا همتاست او راگر مثال آری رواست
آن‌که بی‌همتاست او را کی روا باشد مثال

تا نپنداری که صانع در خیال آید تورا
زانکه ‌کیفیت پذیرد هرچه آید در خیال

هرکه هست اندر جهان او را زوال است و فنا
مالک الملک است هستی بی‌فنا و بی‌زوال

آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال

آن‌که سیمین‌ترک و زرین‌نعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجْوَرد از پیکر بدر و هلال

آن‌که پوشاند ز بهر جنبش و آرام خلق
جامه‌های نور و ظلمت را در ایام و لیال

آن‌که دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال

گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگ‌ها آمیزد از باد شمال

گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن‌ گلزارها سیم حلال

گه ز باد ‌گرم چون آتش‌ کند ریگ روان
گه ز باد سرد چون آهن‌ کند آب زلال

گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال

گه ز غفلت بر دل آدم خط نسیان‌کشد
تاکند شیطان ز بهر گندم او را در جوال

گه‌ کلیمی سازد از موسی و در دستش‌ کند
از عصایی اژدهایی تا بیوبارد حبال

گاه دارد با کلیمی چون شبانانش دوان
در قفای‌ گوسفندان در نشیب و در جبال

گه ز بوی باد عیسی زنده و گویا کند
مرده‌ای را بوده در زیر زمین بسیار سال

گه جهودان را به عیسی برگمارد تاکنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال

گه‌ محمد را ز قدر و منزلت‌ بر سر نهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال

گه ز نعلین‌ گسسته پای او عریان‌ کند
تا به‌دست خویشتن نعلین را سازد دوال

یک‌ گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک‌ گروه از عدل او مجبور در صف نعال

بنده‌ای درویش با ذل سوال از بهر قوت
بنده‌ای از مال قارون گشته ناکرده سوال

عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال

کافران از ضربت خِذلان او با داغ و درد
مومنان از شربت‌توفیق او در حسب حال

زاهدی بینی که بگذارد به طاعت عمر خویش
آن همه طاعت به یک زلت بر او گردد وبال

فاسقی بینی‌ که ناپاکی‌ کند در معصیت
حق تعالی ناگه اندر گوش او گوید تعال

کار او را نیست علت هرچه خواهد آن‌ کند
چون به علت نیست‌ کارش چیست چندین قیل و قال

مرد عاقل کی بود درکار او شبهت‌ پرست
مرد مومن‌ کی بود بر حکم او تهمت سگال

او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال

گر ز قهر او به جان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کردن اندر یک خلال

ور ز لطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی ‌باشد جلال

احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را به جهد و احتیال

حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا ز اصحاب الیمینی یا ز اصحاب الشمال

گر سزای دوزخی، بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشن چندین مبال

جون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین‌ گور و در چشم غزال

پور تو فردا بگرید برسرگور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال

معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن به باد و بر مده آتش به نال

آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشهٔ توفیر مال

گر به زرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال

چند پیمایی هوس درکار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال

این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال

بنده‌ای بیگانه باشی در بن‌ کوی فراق
گر به خوبی آشنایی بر سر کوی وصال

با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال

که پای دارد با فر ایزدی به نبرد
که دست دارد با بخت سرمدی به جدال

تو آفتاب درخشنده‌ای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه توست برج و بال

اگرچه هیچکس از آفتاب سایه ندید
ز توست بر همه آفاق سایهٔ افضال

خدای هست ز تو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت به شکر و دین به‌ کمال

زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوب‌خصال

همال‌ گفت نشاید تو را به هیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال

ز سام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
به وقت کوفتن دشمنان به روز قتال

به شیب مِقرَعه اکنون تباین است تو را
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال

خدایگانا من بنده در صناعت شعر
به فر دولت تو سخت خوب دارم حال

به باغ مدح تو در چون نهال بود دلم
به آب همت تو چون درخت‌ گشت نهال

گر از عطا و منال است فخر و نازش خلق
ز توست نازش و فخرم نه از عطا و منال

وگر مدیح سگالند شاعران به غرض
غرض‌ گذشت و منم بی‌غرض‌ مدیح سگال

همیشه تاکه بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال

کسی‌ که بغض تو دارد ز مویه باد چو موی
کسی‌که کین تو جوید ز ناله باد چو نال

ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال

خجسته بر تو و هرکس‌ که در حمایت توست
به فرخی و به خوبی هزار گردش سال














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 28 از 57:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA