انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 57:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 

شماره ۲۸۷

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال

میان بیم و امید اندرم‌ که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال

امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بی‌درخت و نهال

مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال

وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال

مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال

تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال

کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال

تن چو کوه من از ماه توست‌ کاه‌ صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نال‌ْ مثال

که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال

بر این مقام‌ که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال

ملازمت‌ کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال

چو راه یافت به‌ خورشید صحبت تو کسوف
زوال‌ کرد زمن تا شدم به شکل هلال

کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بی‌کسوف و زوال

یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال

ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال

جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال

درخت طوبی‌ گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال

اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال

کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال

اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال

هزاران‌ گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال

ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان‌ اجلال

زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال

ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال

به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال

زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال

ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال

اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال

کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال

تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال

از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۸

اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال

کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال

با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال

نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال

شیخ‌الاسلام آن‌که هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن‌ که هست او دولت شه را جمال

آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع‌ محمد را بسی عز و جلال

نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال

هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال

اندر آن‌ گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین‌ گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل

باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت ‌کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال

بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال

چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال

هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال

آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال

کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال

گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال

گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال

روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال

ای عمیدان پیش تو بی‌قدر و بی‌قیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال

هرچه اندر آفرینش ‌دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال

نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال

ماه تأیید آن‌ گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آن‌گهی بالد که تو گویی ببال

آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجب‌تر ناید اندر عمرها پیش رجال

هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال

عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال

وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال

در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست‌ و دشمن را در این معنی نه قیل ‌است و نه‌ قال

تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه ‌گیتی پرآتش‌ گردد از کین و قتال

گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال

ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت ‌گل پدید آید نِصال

ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل‌ گشته ز سیل جود تو سیل جبال

چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش‌ کردی به همت تا درختی شد نهال

بی‌قبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال

آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال

زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال

آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال

من بدین دولت به‌ شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به ‌احسان و نوال

چشم دارم‌ کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به ‌جاه و هم به‌ مال

گرچه خوشتر باشد آن شعری‌ که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال

روز عید روزه‌داران را چنین ‌گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال

تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال

بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۸۹

عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال

کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال

بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او ‌دارد مثال

مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال

ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال

جز بر آن روی جهان‌آرای هرگز دیده‌ای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال

زلف او شوریده دیدم حال من شوریده‌ گشت
کردم از شوریده‌حالی رخ چو نیل و تن چو نال

گر نداری باورم بنگر ا‌چسان نامیده‌اند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریده‌حال

صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بی‌خواب و صبر و آرزومند وصال

گر وصال از صبر آید من ‌کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال

خواستم که آواز وصل او به ‌گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال

هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همی‌گردد وبال

جز به ‌فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال

عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال

آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بی‌زوال

صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آن‌که او هم تاج‌ملکت هست وهم دین را جمال

بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال

شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی ‌کجا گیرد کمال

در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال

کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش‌ گیرد او را نه ز بخشایش ملال

جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال

پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال

پور زال اکنون ز عقبی‌ گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال

خواستی‌ گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال

خواستی پروین ‌که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال

تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال

گر به‌نزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز این‌گوهر به تاج است ا‌ینت‌ تاجی بی‌همال

گوهر تاج شهان در پیش این‌گوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال

ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل

روبهی‌ کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال

باز اگر بر پای‌کبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت‌ گستراند پر و بال

حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال

تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال

چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال

طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال

بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال

ره نیابد روح او بر عالم‌ کبری به‌ جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال

قطب‌گردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال

کَرِّ مادرزاد باشد هرکه‌ گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال

بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بی‌قیل و قال

با سؤال آیند و با فکرت ‌بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال

شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال

من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال

خویشتن را زان نخوانم فرخی ‌کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال

تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال

خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به‌ باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال

دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال

گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال

قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال

لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال

پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال

گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حله‌های گونه‌گون بافد همی باد شمال

حله‌های کلک تو از حله‌ها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال

تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه

تا ز معشوقان زیبا عاشقان‌گیرند فال

عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال

خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْ‌توال

شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال

بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
غلها را استقامت‌، طبعها را اعتدال









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۲۹۰

عزیزکرد مرا باز در محل قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول

چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روح‌الامین به وقت نزول

چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول

کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نظم را فروع و اصول

ایا ستوده کریمی که شعرگویان را
زشکر مَکْرِمت توست نکته‌های فصول

کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول

اگر هزار زبانم بود به‌ جای یکی
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول

تو پشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۱

رسید عید همایون و روزه کرد رحیل
به جام داد فلک روشنایی از قندیل

چو روشنایی قندیل بازگشت به جام
سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل

غزل ز بهر غزالی غزاله رخ‌ گویم
که‌کرد خسته دلم را اسیر خد اسیل

چو عشق چشم‌ کحیلش فتاد در دل من
بخیل‌کرد به من بر به‌ خشم چشم‌ کحیل

به حسن‌ یوسف مصرست و رویم از غم‌ اوست
به رنگ نیل و دو چشمم ز اشک هست چو نیل

خلل رسید به جانم ز عشق آن صنمی
که هم‌گُزیده حبیب است و هم ستوده خلیل

مرکب است ز بخل و ز جود چشم و لبش
که آن به غمزه جوادست و این به بوسه بخیل

ز بخل ناب لب آن صنم دلیل بس است
ز جود صرف تمام است دست خواجه دلیل

صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جملهٔ اعیان حضرت اسماعیل

یگانه بار خدایی‌ که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل

مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامهٔ یوسف ز چشم اسرائیل

گشاده‌روی و گشاده‌دل و گشاده‌کفش
ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل

دقایق هنر این است اندک و بسیار
شرایط‌ کرم این است جمله و تفصیل

اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر
کَفَش به دادن روزی‌ کفایت است کفیل

وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی ‌شود همه عالم ز فتنهٔ تعطیل

چو در ستایش‌ او لفظ جزل‌ گوید مرد
به لفظ جَز‌ل دهد مرد را عطای جزیل

مگر ز طبع و ز حلمش خبر نداشت‌ کسی
که‌‌ گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل

ایا ز شربت احسان تو رسیده شفا
به جان آن‌ که دلی داشت از نیاز علیل

چو رایت است ادب‌ کش تو داده‌ای نصرت
چو آیت است خرد ‌کش تو کرده‌ای تاویل

اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت‌ او پیش همت تو قلیل

رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مُبَشِّر فتح است مرکبت به صهیل

برون از آنکه ز غیری جلالت است تو را
به نفس خویش تمامی به ذات خویش جلیل

سخن به جان شنوند از تو ناقدان سخن
چنانکه وحی شنیدی پیمبر از جِبْریل

به دست توست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران به‌دست میکائیل

ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد
صریرکلک تو ماند به صور اسرافیل

خیال‌کین تو بر هر تنی‌ که سایه فکند
فکند سایه بر آن تن خیال عزرائیل

ستاره‌وار ثنای تو بر شدست به‌چرخ
همی ز چرخ ‌کند سوی خاطرم تحویل

ز حرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
ز خاطرم به ‌قلم هر زمان کند تعجیل

همیشه تا که به عز و به ذل آدمیان
مدار چرخ ز تقدیر نایب است و وکیل

به نعمت اندر بادند دوستانت عزیز
به محنت اندر بادند دشمنانت‌ ذلیل

خجسته عید و خزان هر دو مژده ‌داد تو را
یکی به جاه عریض و یکی به عمر طویل












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
❣❣❣❣❣❣❣ م ❣❣❣❣❣❣❣


شماره ۲۹۲

گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم

گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم

رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم

به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم

ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم

سمن برا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم

به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم

اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم

ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم

فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شب‌کند به ستم

اگر فراق تو روزم چو شب‌کند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم

ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم

پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و به‌قدر
امام بار خدای است در میان امم

عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم

زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم

جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم

قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم

مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم

ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم

چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم

عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم

بجز شما سه تن اندر جهان‌ که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم

بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم

اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم

شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم

ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم

تو از عدم به ‌وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم

مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم

زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم

نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه به‌کام موافقان تو دم

مشعبذست همانا قلم به‌دست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم

همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم

زعقل و علم‌ گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم

درست‌گویی مار است و زو رسد شب و روز
به‌ دوستان تو مهره به‌ دشمنان تو سم

بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم

به سان تو که در این چند روز کامده‌ام
جدا ز خدمت تو بوده‌ام ندیم نَدَم

به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم

همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون‌ که چشم ببیند تو را نبیند غم

همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم

مخالفان تو را رنج باد بی‌راحت
موافقان تو را سور باد بی‌ماتم

سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم

ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
به‌تو دو چشم پدر روشن و دلش خرم













بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۳

شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم

عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم

خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم

زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم

ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم

کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم

همه زدست و د‌لش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم

ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم

به‌دین و دانش و داد تو از قدیم‌الدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم

خیال جود تو منسوخ‌کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس‌ کرد رسم ستم

تو از عدم به‌ وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم

ز رای پاک تو شددین حق‌پرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بت‌پرستان کم

به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم

ز بیم تیغ تو رهبانیان همی‌گویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم

کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آن‌کاو زند زکین تو دم

چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم

مگر بلا را مسمار کرده‌ای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کرده‌ای ز نعم

خدایگانا اقبال تو مهندس وار
به‌گرد عالم پرگار درکشید رقم

کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی ‌گِردِ جملهٔ عالم

به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم

ز دست آن‌ که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقه‌های زره زلف او خم اندر خم

گهی‌ کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم

تو خوش نشسته به نیک‌اختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۴

ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم
ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم

فلک زپای سعادت گشاد بند بلا
قضا ز دامن دولت گسست دست ستم

دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت
به روی یوسف‌ گم‌گشته در میان ظلم

خدای کرد به خاتم دل سلیمان شاد
جهان نمود به دیوان چو حلقهٔ خاتم

نجات یافت محمد ز امتحان قضا
که مُمْتَحَنْ نسزد سید بنی آدم

جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست
که بی‌جمال بود دولت شه عالم

برآمد از یم بیداد موجهای بلند
فتاد کشتی اقبال در میانهٔ یم

دعای خلق کشیدش به ساحل و نگذاشت
که خصم اوکشد او را نهنگ‌وار به‌دم

ز دین بی‌ علل و سرّ بی‌ نفاق رسید
به راحت از پی رنج و به شادی از پی غم

چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت
به عالم ملکوت اندرون کشید علم

گشاده‌دست ضمیرش عجب دری مشکل
سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم

بلی چنین بود آن‌کس‌ که رهبرش باشد
زآسمان ربوبیت آفتاب کرم

اگر ز نصرت غزنین به خانه باز رسید
شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم

کنون‌ که باز رسید از همه شگفت‌ترست
که بود با مَلَک‌الْموت چند گاه به هم

ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت
کفات را زعبید وکرام را زخدم

به حشمتی که تو داری و همتی که توراست
ستاره زیبد با مشتری به زیر قدم

زمانه را سه ا‌غَرَض‌ا بود در زمانهٔ تو
که زیر هر غرضی نکته‌ای بود مُدغَم

یکی‌ که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست
که چیست در دل هر کس ز راستی و ز خم

دگرکه تا بشناسند اهل نیشابور
که هست شربت هجر تو ضربتی محکم

سوم که تا ز کفایت مُحاسبانِ قضا
به شصت سال حساب تو برکشند رقم

بر آن صفت که تویی واجب است بر همه‌کس
تورا بشیر بشر خواندن و امام امم

خدای را به سوی تو عنایت است مگر
کز آن عنایت آگه نی‌اند لوح و قلم

که را خدای جهان برکشد حشم به چه‌ کار
تو محتشم به خدایی نه محتشم به‌حشم

بلند بختا دولت خدای داد تورا
نه خاص داد و نه عام و نه خال داد و نه عم

گر از محل نِعَم جاه تو نماند به‌جای
محل جاه تو عالی است از محل نعم

به‌جان عزیز بود تن به خواسته نبود
چو جان به جای بود خواسته نباشد کم

تو مهتر بسزایی و کهتران بودند
ز حسرت تو نژند و ز فرقت تو دژم

به یک دو روز کز ایشان عنایت تو کم است
به جان ایشان پیوسته شد غبار الم

چو آمد آن ستم و فتنه از عدم به وجود
وجود خویش ندانست هیچکس ز عدم

در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم

به‌روز غارت و تاراج کردشان مأمور
مُلَبّسان به عوارض موکلان به قسم

درم بداده و دینار و در تأسف تو
ز چهره ساخته دینار و از دو دیده درم

اگر دل همگان بد به‌داغ هجر تو ریش

بس است وصل تو دلهای ریش را مرهم

مبشرست لقای تو دوستان تورا
به انقطاع هموم و به ارتفاع هُمم

تو آمدی و به تو جان رفته باز آمد
گمان بریم‌ که هستی تو عیسی مریم

همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل
همیشه تا حکما از حکم‌ کنند حکم

مباد بی‌‌نُکَتِ وصلِ تو فصولِ ادب
مباد بی‌صفت شکر تو اصول حکم

ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر
زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم

کسی‌که بود به آویزش تو ساخته دل
کنون ز حقد نجات تو باد سوخته دم

به صد قِران شده اولاد تو قرین طرب
به یک زمان شده حساد تو ندیم ندم












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۵

ای قاعدهٔ ملک به فرمان تو محکم
ای فایدهٔ خلق در احسان تو مدغم

پیدا شده در کُنیت و نام و لقب تو
فتح و ظَفَر و نصرت و فخر همه عالم

چون نور تو از جوهر آدم بنمودند
ابلیس شد از غیرت تو دشمن آدم

تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقهٔ خاتم

آصف صفتی در هنر خویش ولیکن
کردند در انگشت تو انگشتری جَم

جُودِ تو چو روزست در آفاق مقرر
رای تو چو عقل است بر افلاک مقدم

از رای تو بودست ید موسیِ عِمران
و ز جود تو بوده است دمِ عیسیِ مریم

انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ

اقسام سخاوت ز یمین تو بردیم

آثار خرد بی‌ تو بود مُهمل و مُوقوف

اسباب هنر بی‌‌تو بود مشکل و مُبْهم

گو خیز و ببین جسم تو آن‌ کس که ندیده است

اقبال مصوّر شده و بخت مُجَسّم

آنجا که تفاخر بود از دانش و بخشش

باشند ز تو سائل و مداح تو مُنْعَم

ز اندیشهٔ مداح بود دانش تو بیش

ز اندیشهٔ سائل نبود بخشش تو کم

از دیدن کام تو شود حاسدت اکمه

درگفتن نام تو شود حاسدت ا‌َبْکم

دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام

و ایزد نگذارد که زند دشمن تو دم

گر جود تو بر وادی زم چشم گشاید

بر وادی زم رشک برد چشمهٔ زمزم

ور بر سر روباه فُتَد سایهٔ عدلت

روباه به هم برشکند پنجهٔ ضیغم

ای بار خدایی که همه بار خدایان

در صف نعال اند و تو را صدر مسلم

همچون صدف و نافه پر از گوهر و مشک است

وصاف تورا خاطر و مداح تورا فم

گر روشن و مشموم بود مدح تو نشگفت

درگوهر و در مشک بود روشنی و شم

تا سایهٔ اقبال تو بر فرق من افتاد

من بنده عزیزم به همه‌جا و مکرم

طبعم به تو صافی شد و شعرم به تو عالی

چشمم به تو روشن شد و جانم به تو خرم

گر گل سپرم بی ‌تو بود تیزتر از خار

ور نوش خورم بی‌تو بود تلخ‌تر از سَمّ

بی‌‌خدمت تو تیره شود طبع من از تف

بی‌طلعت تو خیره شود چشم من از نم

تا از حرکات فلک و سیر کواکب

گه شادی و سود آید و گاهی غم و ماتم

بادند رفیقان تو در شادی و در سور

بادند حسودان تو در ماتم و در غم

دست تو همیشه به‌سوی ر‌َطل و سوی جام

گوش تو همیشه به سوی زیر و سوی بم

در مجلس تو صف‌زده خوبان‌سرایی

با جعد پر از حلقه و با زلف بر از خم

از خدمت دیدار تو اقبال همه خلق

و اقبال تو از دولت سلطان معظم













بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۶

آن چنبر پرحلقه و ان حلقه پرخم
دام است و کمندست بر آن عارض خرم

دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است
چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم

از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم

گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم

چون وصل بود بشکفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم

عشقش مدد آتش و آب است‌ که دارم
همواره از او در دل و در دیده تف و نم

هرچند که در دیده من نم شود فزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم

بزمی که در او صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم

از صورت زیبای تو آرامش بزم است
وز سیرت صدرالدین آرایشِ عالم

آزاده محمد که ز اِفضال و محامِد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم

در جنب معالیش بس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم

چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم

اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختی است مجسم شده بر باد مجسم

بر چشمهٔ زمزم‌ کف او را شرف آمد
هرچند که آن چشمه عزیزست و مکرم

هر روز بود از کف او رحمت زُوّار
هر سال بود زحمت حجاج به زمزم

تضمین‌ کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را به جهان نیست مسلم

تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم

ای بار خدایی که به تو صدر وزارت
میراث رسیده است ز جد و پدر و عم

هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم

فضل و هنر از شِیمتِ محمودِ تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم

کیفیّت وکمیّت عقلِ تو که داند
عقل تو برون است هم از کَیف و هم از کم

گر صد یک عقل تو به‌ کاوس رسیدی
محتاج نگشتی‌ که زدی دست به رستم

ور آصف دستور به تدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم

با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رای تو کاری نشود مشکل و مبهم

با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خُفْتان و چه ملحَم

وانجا که بود حکم تو را تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم

یک نیمهٔ‌ گیتی به مراد تو شد امروز
آن نیمهٔ گیتی به مراد تو شود هم

مهر تو شرابی است گوارنده‌تر از نوش
کین تو سمومی است گدازنده‌تر از سم

گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان به بهشت اندر و مالک به جهنم

فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحی‌که تو نپسندی آن مدح بود ذم

اقبال سپهری است در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانی است در اخلاق تو مُدغَم

چون‌ کلک تو هرگز که شنیده‌ است و که دیده‌ است
بینندهٔ اعمی و سرایندهٔ ابکم

پست است و بدو فرع معالی شده عالی
سست است و بدو اصل معانی شده محکم

شمع است و به اجزای دخان است منقش
زردست و به دیبای سیاه است معمم

هنگام رضا هست صدف‌وار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو اَرْقم

سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش
بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم

از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم

استاد ا‌دبیرا است که تاثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم

جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم

گویی‌ کف تو هست ید موسی عمران
واو درکف تو هست دم عیسی مریم

ای آن‌که نظام بن نظام بن نظامی
زیبدکه شود کار رهی از تو منظم

‌خسته است دل نازک او ضربت ایام
بر خستهٔ او هست لطفهای تو مرهم

گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعّم

تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل
تا ناقص و معیوب بود اَکمَهُ و ابْکم

اعدای تو بادند همه ابْکَم و اَکْمَه
و احباب تو بادند همه افضل و اعلم














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 29 از 57:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA