انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 57:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۲۹۷

هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم
دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم

آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین
وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم

سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش
بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم

تا که او گیتی‌ گشاد و بست بر شاهی‌ کمر
قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم

همچنان کارایش سیارگان است آفتاب
نام او آرایش خطبه است و دینار و درم

آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود
افکند تیغش عدو را از وجود اندر عدم

موسی عمران مگر بگرفت تیغش را به کف
عیسی مریم مگر پرورد جودش را به دم

حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری
گر ندیدی شو نگه‌ کن دین و عدلش را به هم

عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان
دین او از حجت پیغمبران دارد رقم

تا نه بس مدت به دولت کرد خواهد شهریار
رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم

در چلیپاخانهٔ قیصر بسی مدت نماند
تا نهد سی‌پاره قرآن را و بردارد صنم

از شجاعت وز سخا نازند میران عرب
وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم

گو بیایید و بیاموزید از این فرخنده شاه
هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم‌ کرم

تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم

هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان
جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم

ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی
ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواها‌نش کم













بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۸

موسم عید و لب دجله و بغداد خُرَم
بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم

همه جمع اند و به یک جای مهیا ‌شده‌اند
از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم

رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی
که امام ملکان است و خداوند اُ‌مم

اندر آن وقت ‌که بر لوح قلم رفت همی
فخر کردند به پیروزی او لوح و قلم

علمش دفتر اشکال اقالیم شدست
زانکه صد باره بپیمود جهان زیر علم

لب شیران همه آنجاست ‌که او راست رکاب
سرشاهان همه آنجاست که او راست قدم

از حد مشرق و چین تا به‌ حد مغرب و روم
عدل اوکرد تهی از بد و خالی زستم

هر هنرمند که از خدمت او جوید نام
شجر همتش از دولت او یابد نم

خلق را نیست به از درگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم

در میان خرد و حکمت اگر حکم‌ کند
بهتر از رای صوابش نبود هیچ حکم

بخشش یم به بر بخشش او باشد خرد
دانش چرخ بر دانش او باشد کم

آنچه او داند در ملک کجا داند چرخ
وانچه او بخشد در جود کجا بخشد یم

ای فلک را به علمهای رفیع تو شرف
وی ملک را به قدمهای عزیز تو قسم

جز برای عدوی تو ننهد گردون دام
جز به‌کام ولی تو نزند گیتی دم

خالق عرش سه چیز سه پیمبر به تو داد
معجز عیسی و عمر خضر و شاهی جم

کنیت و نام و خطاب تو در اسلام بس است
تا قیامت شرف خطبه و دینار و درم

نیمی از بتکدهٔ هند برانداخته‌ای
وان دگر نیمه به شمشیر براندازی هم

مرکبان تو به سم خرد بخواهند شکست
هرچه در خانهٔ‌ کفار صلیب است و صنم

هرکه از چشمهٔ مهر تو کند آب حیات
بارد از ابر سخای تو بر او قطر نعم

وانکه باکین تو خواهد که شود جفت و ندیم
نشود جان ز تنش تا نشود جفت ندم

بس امیرا که مر او را نه حشم بود و نه خیل
گشت در خدمت درگاه تو با خیل و حشم

بس دلیرا که ز سیاره خدم خواست همی
چون تورا دید ببوسید زمین همچو خدم

بر گنه کار چو قادر شوی از کردهٔ او
نکنی یاد و کنی عفو و همین است‌ کرم

یک دل اندر همه‌ گیتی نشناسم که بر او
نیست از منت تو داغ و ز شکر تو رقم

تا ز باغ ارم از خوشی و خوبی مثل است
باد بزمت به خوشی خوب‌تر از باغ ارم

تو جهان بخش و جهانگیر نشسته شب و روز
نیکخواه تو به شادی و بداندیش به غم

دل دینداران در عهد تو چون تیر توراست
پشت بدخواهان مانند کمان تو به خم

بر تو میمون و براولاد و عبید و خَدَمَت
عید فرخنده و بغداد و لب دجله به هم














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۲۹۹

فرخنده باد و خرم نوروز شاه عالم
سلطان تاجداران تاج تبار آدم

عالی جلال دولت باقی جمال ملت
دارندهٔ زمانه شاهنشه معظم

از تخت و خاتم آمد آرایش بزرگان
و آراست از ملکشاه امروز تخت و خاتم

شاهنشهی که عدلش بفزود نور گیتی
فرماندهی که جودش بشکفت روی عالم

در روزگار شاهان تاریخ او موخر
در خاندان شاهان فرمان او مقدم

از قلعه‌های محکم دشمن همی چه نازد
مرگ است تیغ سلطان در قلعه‌های محکم

تا عزم ‌کرد سلطان رفتن به جانب چین
فغفور چین به چین در برساخته است ماتم

قیصر ز بیم تیغش بیزار شد ز رهبان
بهتان همی نگوید بر عیسی بن مریم

ای در جمال چون جم در فتح چون سکندر
در لشکر تو بینم سیصد هزار رستم

گر نازش مسلمان از ز‌مزم است و کعبه
تخت تو هست‌ کعبه دست تو هست زمزم

اندر بهار خرم شادی و خرمی به
شادی و خرمی‌ کن‌ که آمد بهار خرم

بنشین به تخت شاهی تا بخت تو بنازد
می نوش‌ کن به شادی تا دشمنت خورد غم

عدل تو باد و عمرت هر ساعتی در افزون
هرگز مباد روزی عدل تو از جهان کم

شاعر تو را معزی‌، راوی تو را شکر لب
دولت تو را مسلم‌، نصرت تو را دمادم













بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۰

ایا گرفته عراقین را به نوک قلم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم

قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان‌ گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم

دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح ‌کرده به هم

به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم

تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم

غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم

نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم

اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم

زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم

کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم

دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم

که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم

به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم

چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم

گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم

روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش‌ نِقار و نِقَم

زبس که خاست زخرطوم زنده‌ پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم

سیاه‌ گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت ‌گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم

خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم

در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم

طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو باده‌خوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم

چه تیغ‌های به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم

شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که ‌گریزان سود زگرک غَنَم

از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم

یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم

اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم

زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف‌
زخون کشته رسیدی به پشت ماهی‌نم

بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهده‌کاران بدل شدی به عدم

وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردن‌کشان به داغ اِلَم

به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم

به دست‌گردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگ‌وار به‌دم

به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم

چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم

به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم

همان‌ گروه‌ که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم

به نامه‌ای‌ که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم

زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه‌ و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم

اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم

تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جم‌است شاه و به‌دستس حُسام چون خاتم

به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم

که کشتگان فلک را تو داده‌ای ارواح
که خستگان قضا را توکرده‌ای مرهم

چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم

موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم

به جز تو کیست که ‌گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم

شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم

کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم

از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُ‌مید نعم

غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم

کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم

توراست هر دو به هم‌ گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم

طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم

اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شده‌است
به‌روز بر ز شب تیره چو کشید رقم

زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافته‌است ظُلَم

به‌ کار ملک بصیرست ‌گرچه هست اَکْمه
به‌گاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم

مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است‌ که صد ساحری است با او ضَمّ

چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم

حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَم‌گشت در زمان هَرَم

خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم

همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثال‌که ضد دِژم بود خرم

تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم

صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم

به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم

تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم

قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۱

پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم

اندرین دولت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم

فَخرِ ملت شرف‌الدین و قوامُ‌الْاِسلام
سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم

صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی
که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم

آن‌که هست از هنرش صدر معالی عالی
وان‌ که ‌گشت از سخنش اصل معانی محکم

همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم

گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم

به‌کف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش
هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم

گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم

رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی‌ که ببینی صفت آصف و جم

صانعی‌ کز فلک و دهر نمودست اثر
ز قضا بر خرد و بخت‌ کشیدست رقم

رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم

ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم

تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم

اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم

هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان
آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم

هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبان‌وار شود گرگ نگهبان غَنَم

در پناه نظر و درکنف حشمت تو
سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم

با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم

بُخل در کَتم‌ِ عدم رفت ز صحرای وجود
تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم

با موالیت شب و روز حریف است فَرَح
با معادیت مه و سال ندیم است ندم

سنگ با مهر تو در دست ولی‌ گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم

غایبانی‌ که ببینند نگار قلمت
به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم

همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب
همه محتاج به‌ گفتار تو چون‌ کِشته به‌ نم

شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد
آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم

سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم
منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم

کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سَرِ کفّار همه پست‌ کند زیر قدم

ای به یاد تو همه تاجوران‌ کرده نشاط
وی به نام تو همه ناموران خورده قسم

بر بنی‌آدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب‌ گر به تو در خلد بنازد آدم

تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم

آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام
وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه‌ ز عَمّ

سعی فرمایی و اِفضال‌ کنی در حق من
سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم

گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم

جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح‌ کنم با آن ضمّ

زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم

بی‌ثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بی‌هوای تو نخواهم که زنم هرگز دم

تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم

خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم

چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم

در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما
شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۲

از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم

با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم

رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم

از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم

در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم

بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم

ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون‌ کمان به خم

بر من ستم مکن‌ که به انصاف و عدل خویش
برداشته‌ است شاه جهان از جهان ستم

سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم

شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم

از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان‌ حشم

سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم

بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم

گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بی‌گزند بود با شبان غنم

از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم

شدکارا‌های خُردا به اقبال او بزرگ
چون‌ گفت در مصالح احوال خان نَعَم

باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون‌ گشت حکم قاطع او در میان حکم

یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم

گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم

تیغش نهنگ‌وار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم

ای‌ گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم

چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم

گاه هنر نبود ملوک‌ گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم

مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز الب‌ارسلان به عم

بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم

عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن‌
از قافله عوارض و از کاروان رقم

واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم

درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم

بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم

سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم

هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم

بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم

قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به‌ سر اندر هَوان به غم

ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم

ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم

بی‌آفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم

چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم

گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم

فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل‌ کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم

خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم

تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم

جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم

تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم

وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم

بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم

بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۳

جاوید ز یادِ خسروِ عالم
سلطان جهان شهنشهِ اعظم

شاهی‌ که نشاط عیش او باقی
شاهی‌ که صبوح بزم او خرم

شاهی که ز خسروان و سلطانان
نازنده به اوست گوهر آدم

ای خسرو نیکبخت نیک‌اختر
سلطان جهان و داور عالم

عزّ ولی تو هر زمانی بیش
عمر عدوی تو هر زمانی کم

افاق مسخرست حُکمَت را
گویی که به دست توست جام جم

بر بخت نهد موافق تو رَخت
در دام زند مخالف تو دم

تا هست جهان شه جهان بادی
تو شاد و مخالف تو جفت غم

در خانهٔ دوستان تو شادی
در خانهٔ دشمنان تو ماتم
















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۴

ای شهریارِ گیتی ای پادشاهِ عالم
صاحبقرانِ اعظم‌ شاهنشهِ مُعَظّم

ای سنجرِ ملکشاه ای خسروِ نکوخواه
ای در جهان‌ شهنشاه ای بر شهان‌ مقدم

ای برده همت تو از روی دوستان چین
واورده هیبت تو در پشت دشمنان خم

فرعِ بزرگواری از رای توست والا
اصلِ خدایگانی از تیغ توست محکم

پر جشن توست زاوُل پر جوش توست کابل
وز تیغ توست غُلغُل در مُولتان و جیلَم

یزدان ز توست راضی ایمان به توست باقی
دولت ز توست عالی ملت به توست خرم

اعقاب را ز فرّت جاه است تا به محشر
و اسلاف را ز نامت فخرست تا به آدم

اندر مصاف رزمت ضیغم شود چو آهو
واندر حریم عدلت آهو شود چو ضِیغم‌

با جود تو گشاید درهای خُلد رضوان
با عدل تو ببندد مالک درِ جهنم

شاهی و شهریاری مردی و کامکاری
رادی و بردباری هر شش تو را مسلم

آنجا که رزم سازی در تن ‌کرا بود دل
وانجا که نرم سازی در دل کرا بود غم

ممدوح چون تو باید تا مدح و آفرینت
هر چند بیش گویم با قَدرِ تو بود کم

بر ملک و دولت تو دستور توست میمون
چونانکه بود آصف بر ملک و دولت جم

بر تخت پادشاهی تاج پدر تو داری
او نیز در وزارت دارد کفایتِ عَمّ

چشم جهان نبیند تا دامنِ قیامت
شاهی چو تو مُعَظّم صَدری چو او مکرم

تا در طِباع‌ باشد با شیر ساخته می
تا در سماع باشد با زیر ساخته بم

زیر مراد بادت چونانکه هست گیتی
زیر رکاب بادت چندانکه هست عالم

بر مژدهٔ فتوحت نصرت شده پیایی
بر شادی صبوحت ساغر شده دمادم












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۵

رسید عید و ز قندیل نار داد به جام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام

هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام

دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام

کنون به جام غم انجام می‌کند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام

کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آن‌که بود به مسجد زصبح تاگه شام

کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن که‌کرد همی هر شب اقتدا به امام

من آن‌کسم‌که به‌کنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام

زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام

گشاده بود زبانم به‌نام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام

وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام

سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام

پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به ‌کنیت و نام

سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام

مُنّزه است‌گه جود طبع او ز ملال
مقدس است‌ گه شکر عقل او ز مَلام

هزار حادثه زایل‌ کند به‌ یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام

گه رضا و سَخَط‌ گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام

چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام

سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام

اگر مَجَسَّم‌ گردد ضیای همت او
به‌پای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام

هوای اوست همیشه به ‌همت عالی
بود به‌همت عالی هوای مرد همام

برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔ‌الاسلام

به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام

سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام

هر آن ‌که هست به بلخ و هر آن ‌که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام

آیا ز گوهر پیغمبری‌ که تا محشر
به‌کعبه از شرف او گرفت قدر مقام

جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم‌ گشت بر او نار و برد گشت سلام

ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام

برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
به‌سر دوند سوی خدمت تو چون اقلام

زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام

به‌جای مغز چو اندر عظام دارد تیر
به‌جای خوی همه خون آیدش همی ز مسام

مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام

ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی‌ کام

اگر همیشه زمام زمان به‌ دست قضاست
قضا تویی‌ که زمان را به دست توست زمام

تویی ‌که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام

شمار مدت عمر تو تا به ‌روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام

اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام

وگرچه هست کنون بی‌نظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام

خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام

اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام

مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام

سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خون‌آشام

دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام

رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمین‌الملوک را هنگام

گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام

مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام

ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است به‌در دانه گردن ایام

به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو به‌کام

سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام

اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا به‌طوع رهی گشتم و به طبع غلام

حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک‌ غمام

چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام

رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام

همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنان‌کجا به زمین بر تولد اجسام

فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام

لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام

تورا همیشه به‌سوی چهار چیز دودست

به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام

تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام

خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۶

هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام
جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام

من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام

نه عجب‌ گر دل من زلف تو را صید شدست
صید دل باشد جایی ‌که بود زلف تو دام

تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام

کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام

خواندم اندر صف عشاق به ‌صد نام تو را
ور ز نام تو بپرسند نگویم‌ که ‌کدام

عشق ما و تو چنان است‌ که صد حیله ‌کنم
تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام

هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام

شده‌ام سوخته در آتش عشقت صد بار
آن‌که صد بار شود سوخته چون باشد خام

عشق‌ تو در عجم آورد یکی‌ رسم دگر
که به تسلیم و قبولش نتوان ‌کرد قیام

نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام

خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام

فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام

صدر اعیان نشابور رئیس‌الروساء
شمس دین، سید احرار، شهاب‌الاسلام

بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام

قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام

گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام

نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که ‌کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام

شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام

نسل این است بدو عالی تا روز قضا
دین آن است بدو باقی تا روز قیام

ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام

با تو از نجم‌ و ز میکال نگویند سخن
که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام

در سرایی‌ که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام

در هوائی ‌که غبار سُمِ اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام

چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام

سحر و معجز نتوان‌ کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام

ز بنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام

تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر
خون همی‌گرید از اندیشهٔ‌کلک تو حسام

نتواند به تمامی به‌مدیح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بو تمام

تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدان‌گونه که از چرخ بتابد اجرام

شعر اگر هست یکی‌کرهٔ توسن به‌مثل
در مدیح تو همی طبع مراگردد رام

من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام

گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام

عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس
منم آن‌کس‌که مرا شکر توآید زمسام

تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار
تاکه برگردون از تری آب است غمام

باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم
باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام

کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامهٔ جاه تو ا‌علاا دست دوام















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 30 از 57:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA