انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 57:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۰۷

منت خدای را که برون آمد از غمام
بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام

صدری که هست خادم پایش سر کفات
میری‌ که هست عاشق دستش لب‌ کرام

شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام

دستور زاده‌ای که به اقبال و مکرمت
چون واسطه ز عقده همی تابد از انام

ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام

دل در ستایش هنرش هست بی‌ملال
جان در پرستش خردش هست بی‌ملام

بر سرّ غیب خاطر او هست مُطّلع
بی‌آنکه جبرئیل گزارد بدو پیام

او را سلام کن که سلامت بود تو را
او را بود سلامت‌ کاو را کند سلام

با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علی‌الدوام

گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر ز مهر افسر و بر کف ز ماه جام

ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام

گر نام‌گیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک تو را ز فتح و ظفر کنیت است و نام

گرچه توراست عالم جسمانیان وطن
رای توراست عالم روحانیان مقام

همچون پدر به جود بشر را تویی بشیر
همچون پدر به عدل امم را تویی امام

گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام

دلهای خاص و عام به فر تو شد درست
زان پس‌ که بود کوفته دلهای خاص و عام

تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام

رفته است سیدالوزراء و تو مانده‌ای
از رفته‌ایم غمگین وز مانده شادکام

آمد بسی به دام اجل صیدگونه‌گون
صیدی چو سَیّدالوزرا نامدش به‌دام

اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام

کار حسام کرد همی درکفش قلم
واکنون شدست بی‌قلمش ملک بی‌حُسام

تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونی است بی‌زمام

چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام

تا سیب تازیانهٔ رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام

شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن‌ که بود گریزنده چون حمام

شد تیره‌فام روز گروهی کز ابتدا
خنجر به خون ناحق کردند لعل فام

از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام

از وصف این عجایب و از شرح این عِبَر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام

این حالها که رفت به بیداری ای عجب
گویی چو نومهای محال است در منام

ای نیکخواه مهتر و نیکوسخن‌کریم
فرخ‌لقا امیر و همایون نسب همام

در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان ‌کنند به حبل تو اعتصام

تا شرع را کنی به هدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی به ضیا خالی از ظلام

تا همت تو خوب ‌کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام

گیرد به دولت تو همه شغلها نسق
گردد به همت تو همه کارها تمام

ا‌رجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام

من بنده گر چه هول قیامت کشیده‌ام
پیوسته کرده‌ام به ثناهای تو قیام

گه خوانده‌ام مدیح تو از شام تا به صبح
گه‌ گفته‌ام ثنای تو از صبح تا به شام

گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام

تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام

از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری‌ نصیب دیده و خشکی نصیب کام

آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام

از شاعران بنا و ز توبر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام

تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانهٔ آشفته را لگام














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۸

حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام

عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام

صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را
خواجه را دادست صبری‌ کامل و حلمی تمام

تا به صبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا به حلمش‌ کار ملک و دین همی‌ گیرد نظام

کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کاو وزیر بن الوزیرست و هُمام بن الهمام

دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام

سایهٔ اقبال و بخت و مایهٔ فتح و ظفر
هم به صورت هم به سیرت هم به‌ کنیت هم به نام

محترم شخصی‌ که هر شخصی‌ که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز به چشم احترام

چون فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یوم‌القیام

هرکه بشناسد که یزدان هست حَیّّ لا یَموت
او یقین داند که بختش هست حی لا یَنام

لشکری را بزم او خرم‌کند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام

بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کَفَش باشد غمام

از مَسام او کرم بر جای خوی زاید همی
ازکرم‌گویی هزاران چشمه دارد در مسام

صاحبی در مشرق و مغرب همال اوکجاست
خواجه‌ای در دولت و ملت نظیر او کدام

بالَطَف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
باکرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام

از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف روز سلام

ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام

ای علی‌الاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای به استحقاق مخدوم و خداوند کِرام

گر روا بودی پس از خیرالبشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام

چون قلم در دست تو پیش از حسام آمد به‌قدر
از حسد پر اشک شد روی حُسام اندر نیام

وزدم خصمانت‌ جون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حُسام

راه دنیی را و عقبی را عمارت‌کرده ای
هر دو ره را توشه‌ای درخور همی سازی مدام

آنچه دنیی را همی سازی صلاح است و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوت است و صیام

بر جهانداران به اقبالت شود سهل‌المراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام

شرح اقبال تو هرگز کی توان‌ گفتن به شرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به‌گام

چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام

گه به‌دست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه ز دست جنگیان چون مرغ پران شد سهام

رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام

شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تَذَرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام

فتح توران خسرو ایران به تدبیر تو کرد
هم به تدبیر تو خواهدکرد فتح روم و شام

تاکه در صدر وزارت جون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام

هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام

هرکه او یک لحظه آزار تو را دارد حَلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام

هرکجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هرکجا قومی نهادند از پی قهر تو دام

تیر محنت خسته‌ کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بسته‌کرد آن قوم را در یک مقام

خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام

نایب تو چرخ‌ گردان است در کین‌ توختن
بی‌نیازی تو ز جنگ و فارغی از انتقام

از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام

کلک گوهر بار تو پرگوهرم‌ کردست طبع
لفظ شکر بار تو پرشکرم‌ کردست کام

گر جهان با ما درشتی‌ کرد و تندی مدتی
شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام

زیر حکم‌ تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بی‌لگام

کار دولت خام بود و بند دولت بود سست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام

سبزکردی شاخ زرد و تازه‌کردی باغ خشک
سخت‌کردی بند سست و پخته کردی کار خام

گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام

اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جَهل جُهّال از میان بیرون شد و لؤم لِئام

همچنان شد کارهای ملک و دین‌کز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام

از ملک سنجر ملک سلطان ز تو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسّلام

ای مبارک رای ممدوحی‌ که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حِکَم اندر کلام

من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بی‌خطر گشتم چو عام

گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام

خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای تو را دیدم‌ که نزدیک است شام

خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بی‌ظلام

گر چه شخصم غایب است از خدمت درگاه تو
روح پاکم را به حبل خدمت توست اعتصام

من به شکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زآتش هجر توکام

روز روشن جز ثنای تو نگویم بیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام

کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم وگوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام

گفته هر ساعت به همراهان ز حرص خدمتت
عَجِّلوا یا قَومنا الا‌غتنام‌الا غتنام

تا که باشد بوم و بام خانه‌ها را روشنی
اندر آن هنگام‌کز مشرق برآید نور بام

سایهٔ طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شَعری سرای همتت را باد بام

کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام

زیر فرمان تو گُردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام

طبع توسوی نشاط و چشم توسوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۰۹

ای به توفیق و هدایت دین یزدان را قوام
وی به تدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام

بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر ز بخت
نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر ز نام

بر زمین آزادگان در خدمت تو بی‌ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی‌ملام

فطرت تو دست مکاران درآورده به‌ بند
قدرت تو پای جباران درآورده به‌ دام

آن وزیری تو که هست اندر صلاح مملکت
چرخ سرکش با تو نرم و دهر توسن با تو رام

همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
همچو خورشید از کواکب نامداری از انام

گرد شادُرْوان تو نورست در چشم کفات
نعل رهواران تو تاج است بر فرق‌ کرام

صاحب صد لشکرست از حضرت تو یک رسول
نایب صد خنجرست از مجلس تو یک پیام

یاد تو نوشد همی‌ گردون که هستش روز و شب
فیض یزدانی شراب و چشمهٔ خورشید جام

بخت بیدار تو را گر صورتی پیدا شود
نقش آن صورت بود تفسیر حی لا ینام

اندر احیا بس بود دست جواد تو جواب
ملحدانی راکجاگویند من یحیی‌العظام

گَر مدد یابد ز جود دست تو بحر محیط
تا قیامت زو همی زرین مَطَر خیزد غمام

از قلم در دست تو فعل حُسام آمد پدید
دیده‌کس مصری قلم را قدرت زرین حسام

تا روان باشد علمهای تو را فتح و ظفر
تیغهای جنگیان آسوده باشد در نیام

رایت عالی به ترکستان کشیدی از عراق
تا تکینان را رهی‌کردی و خانان را غلام

تا هوا چون بوستان کردی ز گوناگون علم
تا زمین چون آسمان کردی ز گوناگون خیام

تا گشادی قلعه‌هایی را که مر هر قلعه را
پشت ماهی هست بوم و برج ماهی هست بام

چون ‌کشیدی زیر فرمان از حلب تا کاشغر
مصلحت جستی و در یک جای فرمودی مقام

گر نه ابر رحمت‌ تو آب بر آتش زدی
خاک ترکستان ز تیغ شاه‌گشتی لعل فام

حاسدان را از شکم بر پشت بگذشتی رَماح
دشمنان را از قضا بر حلق بگذشتی سَهام

از شرار تیغ بودی پادشاهان را شراب
وز طِعان رُمْح بودی خاکساران را طَعام

پنجهٔ شیران بخستی‌ گردن و پشت‌ گوزن
چنگل بازان بکندی سینه و چشم حمام

اینت‌ عفو بی‌نهایت و ینت علم بی‌قیاس
اینت فضل بر تواتر وینت شکر بر دوام

ای خداوندی که اندر ملک توران کرده‌ای
هم بدین سان‌ کرده‌ای در ملک روم و ملک شام

خشم‌ تو شامی‌ است از محنت‌ که آن را نیست صبح
عفو تو صبحی است از نعمت‌که آن را نیست شام

گر نبودی شکر تو پیوند جان ایدر بدن
خلق عالم را همه شکر تو رفتی از مسام

هر که بیند مر تو را داند که صدر عالمی
جهل باشد گر کسی خورشید را گوید کدام

وهم تو نیرنگ محتالان بیوبارد همی
همچنان چون آتش سوزان بیوبارد ثغام

مهر پیروزی نگارد بر نگین عمر خویش
هرکه یک شب صورت عمر تو بیند در منام

تو همامی و قلم در دست تو همچون همای
هست روز ما همایون از همای و از همام

تا همی بارد قلم در دست تو سحر حلال
برخلاف تو قدم بر داشتن باشد حرام

تا به جاه تو همه اسلامیان را حاجت است
بر سلامت حجتی باشد تو را کردن سلام

هرکه او از چنبر حکم تو سر بیرون‌کشد
از شریف و دون و از نیک و بد و از خاص و عام

کردگارش کرد مخذول و تو مستغنی ز جنگ
روزگارش کرد مقهور و تو فارغ ز انتقام

وانکه او جان و دل اندر عُهدهٔ عَهد تو کرد
یافت از یزدان و از سلطان قبول و احتشام

کردی اندر پیش یزدان کار او را تربیت
داشتی در پیش سلطان شغل او را اهتمام

رای نیک و رسم خوب توست در دنیا و دین
نیک‌بختی را ثواب و رادمردی را قوام

ای ثناهای تو چون تعویذ کرده هر حکیم
وی دعاهای تو چون تسبیح کرده هر امام

تا به میدان سخن بر مدح توگشتم سوار
مرکب شعر من از شعر‌ی همی خواهد لگام

از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عِقْدی همی سازد مدام

کلک گوهربار تو پر گوهرم ‌کردست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده است کام

تا فساد و کون باشد فلسفی را در مثال
تا ظلام و نور باشد مانوی را در کلام

در جلالت باد کون دولت تو بی‌فساد
در وزارت باد نور حشمت تو بی‌ظلام

تو به شکر از کردگار و کردگار از تو به شکر
تو به‌ کام از شهریار و شهریار از تو به ‌کام

سرو عمر تو همیشه خرم و سبز و بلند
ماه بخت تو همیشه روشن و بدر تمام

از تو اندر ملک سلطان هم صلاح و هم صواب
وزتو اندر دین یزدان هم صلوت و هم‌صیام














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۰

کی توان‌ گفتن که شد ملک شهنشه بی‌نظام
کی توان ‌گفتن که شد دین پیمبر بی‌قوام

کی توان‌ گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان ‌گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام

قهر یزدان نرم‌ کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ‌ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام

عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام

شد شکار عالم آن ‌کاو کرد عالم را شکار
شد به‌کام دشمن آن‌کاو دید دشمن را به‌کام

در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام

آن‌ که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام

آن‌که بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همی‌گرید قلم در فرقت او چون حسام

آن ‌که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام

ای جهان بی‌وفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام

آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ‌ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام

آن‌که بود اندر وزارت بی‌ملام و بی‌ملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام

در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام

بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش

خاک بر فرق‌ کفات و آب در چشم‌ کرام

راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام

ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام

ای به امر و نهی‌ کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام

شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی‌ تو گریان در لباس احتشام

نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام

مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام

آن‌که پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام

با دریغ و حسرت تو در غریو افتاده‌اند
بی‌نهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام

زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفران‌گون است و لبها نیل فام

گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام

باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام

دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک‌ کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۱

ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام

اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام

شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران ‌گشته اندر پیش تخت تو غلام

از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام

از سعادت دولت تو خانه‌ای دارد که هست
عالم صغری‌اش بوم و عالم کبری‌‌اش بام

هست روشن حجت‌ افضال تو در شرق ‌و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام

گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام

رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم‌، صبح بدسگالان کرد شام

کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام

تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام

رآی هند آید به طاعت ‌گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت‌ گر فرستی یک پیام

از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام

نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام

آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام

جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری به‌دست
دست ‌گردد مشک بوی و جام‌ گردد لعل فام

بندگان تو همه حورند و می‌ماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام

دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به‌ کام

بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام

مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام

مال وافر، حال نیکو، سال فرخ‌، فال سعد
اصل راضی‌، نسل باقی‌، تخت عالی،‌ بخت رام

رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۲

دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم
ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم

در برمن بود تا روز آن نگار نوش لب
داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم

زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش
ماه و مشک و سرو سیمین هر سه در بر داشتم

این تن مسکین ز جان خویشتن برداشت دل
چون من اندر بر چنان مه روی دلبر داشتم

یارگفتا داشتی چون من نگاری‌گفمش
کافرم‌ گر من به جز تو یار دیگر داشتم

صابری فرمودم آن دلدار اندر عشق خود
صابری بر باد دادم سر به‌سر گر داشتم

چون ز عنبر چنبرش دیدم به‌گرد آفتاب
تا سحر در گردنش دو دست چنبر داشتم

نرگس وگلنار و سرو و ماه و یار سیمگون
تا سحر هر پنج بر بالین و بستر داشتم

گوهر آگین شَکِّر خندان چو بگشادی به‌ناز
دامنی پرشکر خندان و گوهر داشتم

شَکَّرش خواری فزود و گوهرش راحت نمود
کردم از گوهر گله گر شُکر شَکَّر داشتم

ماه بر گردون بود سرو سهی در بوستان
من به یک دم هر دو اندر زیر چادر داشتم

گاه بنشستی و دادی ساغر و گه بوس و من
گاه اندر دست زلفش گاه ساغر داشتم

هیچکس در حوض ‌کوثر شَکَّر و پروین نداشت
شکر و پروین من اندر حوض کوثر داشتم

بر بر من بر نهاد آن لُعبتِ شیرین زبان
من ز شیرینی ورا با جان برابر داشتم

گه مکابروار بوسه‌ گاه بوس و گه کنار
گه بدو آهنگ از این معنی مکابر داشتم

ماه پیکر سیم ساقی بود ساقی دوش و من
چشم سوی سیم ساق و ماه پیکر داشتم

هر زمان از ماه خندان چون مرا دادی شراب
پیکر از شادیش ‌گفتی بر دو پیکر داشتم

گفتم ای مه در برم تا بامداد آرام‌گیر
گوش سوی پاسخ یار ستمگر داشتم

گفت هستم تاگه الله اکبر در برت
کردم انکار و چنان کردار منکر داشتم

چون مؤذن برکشید الله‌اکبر ناگهان
دست بر گردون از آن الله‌اکبر داشتم

چون شنید آهنگ رفتن کرد از آن‌گفتار خام
من از آن الله‌اکبر مرگ خوشتر داشتم

ناگهان بربست مَعجَر گرد ماه دلفریب
ماه برگردون بُد و من زیر مَعجَر داشتم

شوخ‌وار آن کافر از پیشم برون شدگفتمش
شوخ‌چشمی و نه این چشم از تو کافر داشتم

سر بگردانید و پای از حجره چون بیرون نهاد
پای او را بوسه دادم دست بر سر داشتم

گفتم ای دلبر چو بودم زر نکردی با من این
ای دریغا کار چون زر بود چون زر داشتم

اندر آنجا داشتم من زر ز بهرروی تو
گرچه آنجا شغل شاه دادگستر داشتم














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
♤♤♤♤♤ ن ♤♤♤♤♤


شماره ۳۱۳

سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د‌ین
که ‌گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین

به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر
که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین

کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان
کجا باشد پدر چون آن سزد فرزند او چون این

ز سلطان و ز دستور است هم تمکین و هم ‌دولت
زه ای سلطان با دولت زه‌ای دستور با تمکین

چه جویم فر ا‌فریدون چه گویم عدل نوشر‌وان
چه رانم قصهٔ بیژن چه خوانم نامهٔ گرگین

سخن‌گویم ز سلطانی که با عدلش نیندیشد
گوزن از پنجهٔ ضیغم تذرو از چنگل شاهین

که را بود از جهانداران چنین عدل و چنین سیرت
کرا بود از شهنشاهان چنین رسم و چنین آیین

جهانداری چنین باشد که را ایزد دهد دولت
شهنشاهی چنین باشد کجا دولت‌ کند تلقین

ببخش ای شاه دریادل بکوش ای خسرو عالم
به‌گاه بخشش و کوشش دهی داد و ستانی‌ کین

تو آن شاهی که از شاهان به تو قدر و شرف دارد
نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین

به توران و به غزنین د‌ر تو را هستند فرمانبر
یکی دارندهٔ توران دگر فرمانده غزنین

سپاهی را که بدخواهت همی ‌گرد آورد شاها
کنی همچون بنات‌النعش اگر هستند چون پروین

کسی کاو برخلاف تو به ‌خواب اندر شود یک شب
زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین

هر آن شعری‌ که بر نامت بگوید بندهٔ شاعر
به ‌جنات‌النعیم اندر همی خوانند حورالعن

به‌تو جاوید و پاینده است هم شادی و هم‌شادی
به شاهی از جهان بگذر به شادی در جهان بنشین

دعاگوی تو دولت باد هر جایی‌ که بنشینی
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۴

چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان

دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان

عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان

دل‌ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بی‌قیمت اندر بوستان و گلستان

سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان

بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان

بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان

هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان

پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی‌خرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بی‌روان

خانه من سال و مه از روی او چون‌ گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان

کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گل‌فشانش جان‌فشان

روی شهرآرای روح‌افزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان

آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان

آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران

شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه‌ کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان

تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان

صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان

پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان

پیش طبعش هست چون خاک‌ گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاک‌گران

فضل او افزون‌تر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران

لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آن‌گوهر که موجودست اندر بحر وکان

نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان

مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به‌ نان

هست دوران را یمین‌گویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان

زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاه‌گاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان

گر لقای او ندیدی بی‌خطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بی‌هنر بودی زبان

چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران

از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان

خامهٔ او هست چون مرغی‌که چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان

چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان

معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران

ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزر‌گ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان

دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان

خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان

پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان

آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان

از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان

من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان

هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی ‌کاو سزای منبرست و طَیلسان

آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ ‌لِسان

گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان

عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران

امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی ‌کس نکردست امتحان

شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان

ای ‌که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن

نیستی راضی که مادح مدح‌ گوید رایگان

از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی‌ کلِّ شأن

از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی ‌گوهر سوی دریا شود بازارگان

هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان

أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن

تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان

بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان

باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان

کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان

کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدح‌خوان















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۵

عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من

داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن

گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن

اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن

کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن

او طرفه‌تر که اشک و دلم را به‌دست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن

بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن

من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون

آن‌ کس‌ که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن

نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن

تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن

کردم به‌ عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون ‌کنم که نه دل دارم و نه تن

پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن

پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن

بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن

دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن

معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن

از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن

خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عد‌ن ز کشمیر تا عدن

پیر و جوان ‌کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی‌ که در آن نیست زرق و فن

وان کودکی که هست به گهواره در هنوز

دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران

آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند

نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش

ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام

هر چند در زمانه بود گونه‌گون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است

ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر

از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی‌ که بر درخت خلافش زند صفیر

افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به ‌صورت است مِحَن با مِجَن یکی

هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست

در پیش تیرهای محن‌ خلق را مجن
ای مُکرِمی‌ که دست تو ابری است مشک‌بار

ای مفضلی‌ که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع

ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین

دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات

وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن ‌کشت هست تازه همه ساله بی‌مطر

وان تیغ هست تیز همه‌ساله بی‌مِسَّن

از غایت ‌کرم ‌که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن

داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی‌کفن

باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن

آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن

دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بی‌روح با تحرک و بی‌عقل با فطن

هست اَکمهی بدیع ‌که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب‌ که‌ گوید همی سخن

در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن

زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن

در چشم فتنه هست وَسَن‌ با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن

در تاختن همی به‌ شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن

وز اتفاق تاختن او به ‌روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن

ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه به‌شکر تو مُرْتَهَن

تا گوهر مدیح تو در رشته کرده‌ام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن

مدح تو گوهری است نه از جنس آن‌گهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن

تا پیش بت سجودکند هر شَمَن‌ که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن

اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن

بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن‌ گزیدگان خلایق زمرد و زن

در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن

احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن

با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۶

چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهاب‌الدین به دنیا هم ندیدم میزبان

هرکجا باشد به‌ گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجب‌گر چون قوام و فخر باشد میهمان

آسمان از اختران‌ گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیک‌اختر زمین دارد شرف بر آسمان

آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا به‌هم
هر سه در برج شرف‌ کردند پنداری قران

با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان

دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان

هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان

باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همی‌گردد سپهر و تا همی ماند جهان

هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان

شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون

فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون

سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون

نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون

سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون

با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون

سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون

گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون

ای‌ گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی ‌گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون

یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون

عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون

تا با تو جهان راست‌تر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفته‌تر از نون

هر کس‌ که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون

هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون

آن روز که تو گوی‌ زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد به‌گردون

وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون

وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون

از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون

خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون

بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون

ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون

گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون

فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون

تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون

بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون

پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون

خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون

ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون

ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون ‌گشت به میزان خرد مدح تو موزون

تا موسم ‌تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون

احباب تو را باد رخ از نار چو ‌تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون

از طایر میمون‌، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون

خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون

عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون















بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 31 از 57:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA