انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 57:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۱۷

نرگس ز نشاط ماه فروردین
بر دست نهاد ساغر زرین

ابر آمد و کرد ساغرش پر می
تا نوش کند به یاد فروردین

بی‌آنکه شکسته گشت و پیچیده
شد زلف بنفشه پرخم و پرچین

دستی که به زلف او درآویزد
بی‌مشک شود چو نافه مشک‌آگین

تاکرد دم صباگلستان را
از خوشی و خرمی بهشت آیین

گلبن به بهشت در همی نازد
با جامهٔ سبز همچو حورالعین

گر پروین شد در آسمان پنهان
پروین صفت است در زمین نسرین

گویی که ز بهر خدمت خسرو
آمد به زمین ز آسمان پروین

چون فاخته باغ را دعا گوید
طاووس دعاش را کند آمین

از بهر دعا ثنا کند بلبل
بر ناصر دین بن معزالدین

سنجر که ز رای دولت آرایش
دین را شرف است و ملک را تزیین

والا ملکی که در صف هیجا
دارد دل و زور صاحب صفین

ایزد چو ولایت خراسان را
آراست به عدل او سنهٔ تِسعین

دادند به او سعادت کلی
از برج شرف ستارگان همگین

در طالع او همی توان دیدن
کز روم بود ولایتش تا چین

آنجا که امید عدل او باشد
بی‌بیم بود کبوتر از شاهین

وانجا که نهیب تیغ او باشد
اندر غم جان بود تن تِنّبن

بر مژدهٔ فتح او به هرکشور
بندند و زنند کله و آذین

گردد ز نثار نامهٔ فتحش
پرگوهر سرخ دست‌گوهر چین

گر رای کند به آمل و ساری
ور روی نهد به‌ کابل و غزنین

از بیم به دست هندو و دیلم
بی‌بیم شود کَتاره و زوبین

بس دیر نماند تا نهد عزمش
بر اسب غزای کافرستان زین

در روم کند رکاب سالارش
زین را ز صلیب رومیان خرزین

یک حملهٔ سنجری زند برهم
بتخانهٔ قیصری به قسطنطین

گر افشین کرد فتنهٔ بابک
در دولت و ملک معتصم تسکین

در لشکر خویشتن ملک‌سنجر
دارد دو هزار بنده چون افشین

گر بیژن گیو در هنر بودی
چون حاجب او به روز بزم و کین

هنگام شکارکی روا گشتی
بر بیژن گیو چاره‌گر گرین

ای شاد به تو خلیفه و سلطان
وز شادی هر دو دشمنان غمگین

از نصرت تو همی ببالد آن
وز دولت تو همی بنازد این

دو بیت شنیده‌ام دقیقی را
در مدح تو هر دو کرده‌ام تضمین‌:

«استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره‌ چشم روشن بین

تا شاه مرا مدیح‌گفتندی
معنیش درست و لفظها شیرین‌»

در شان تو آمدست پنداری
واندر شأن حسود با نفرین

هفتم آیت ز سورهٔ یوسف
پنجم آیت ز سورهٔ یاسین

تا با دل دشمنان به رزم اندر
کین تو کند صناعت سِکین

هرکس‌ که ز کین تو خطر جوید
سر در سر آن خطر کند مسکین

آباد بر آن‌ کُمیت میمونت
کاو تیزتر است زآذر برزین

کو هست درنگ را چو گویی هان
با دست شتاب را چو گویی هین

هر گه که به پستی آید از بالا
گویی به نشیب روی دارد هین

فرهاد نکرد نقش از آن بهتر
شبدیز به جنب خسرو و شیرین

تا پای تو در رکاب او باشد
نعلش سر ماه را بود بالین

شاها به بهار و موسم نیسان
بر تخت شهی به‌کام دل بنشین

نیک است و بد است مردم‌ گیتی
بد را بگزای و نیک را بگزین

خوارزم شه آمد از لب جیحون
زی درگه تو به حشمت و تمکین

تا رایت و رای او درین خدمت
عالی شود از تو همچو علیین

تا دانش و داد و دین او هر سه
باقی شود از تو تا به یوم‌الدین

با دولت و فر تو بهر کشور
کو قصد کند بگیرد اندر حین

از جانب غرب تا حد مکه
از جانب شرق تا در ماچین

بادا ز چهار چیز سازنده
قسم تو چهار چیز با تحسین

تا هست چهار طبع‌ گیتی را
از آتش و از هوا و آب و طین

از چرخ عنایت از قضا یاری
از بخت هدایت از خرد تلقین

تشرین تو باد خوش‌تر از نیسان
نیسان تو باد بهتر از تشرین

ازگرد ولیت رفته برگردون
وز سجن‌ عدوت رفته در سجین














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۸

ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن

به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن

نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری‌گه دم تیره وزان‌گردد زمین روشن

پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم‌زدن باشد زسنگ دامنت مسکن

تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن

یکی‌کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن

یکی رقاص را مانی‌که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی‌که مَندیلش بود ادکن

مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن

شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن

نمانی جز بدان ابری‌که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن

تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خون‌آلوده او را تن

تن‌افروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن

بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه‌ که برخیزی برون آری سر از روزن

به سقلابی زنی مانی‌ که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن

گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن

چو خیاط سیه‌دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن

تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن

تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن

ابوالفتح المظفر بن قوام‌الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن

نماید با نَوال او نَبَهره‌ نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن

قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون ‌کرهٔ توسن

مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک‌ و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن

نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن

نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون

فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحل‌کوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون

یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن

به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن

ز باغ‌ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین

ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن

بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من

گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن

اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن

ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ ‌گُردافکن‌ کند ارژنگ را ارزن

ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن

بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن

بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخر‌امی علم بر بام نصرت ‌زن

معانی از تو حاضرگشت سُبحان‌ الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان‌ الّذی اَتقَن

خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن

به‌فضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ

بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من

الا تا در مه بهمن بود در خانه‌ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن

رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن

بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن












بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۱۹

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌وَ اطلال و دِمَن

رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم
اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

بر جای رطل و جام می‌، گوران نهاده استند پی
بر جای چنگ ‌و نای و نی ‌آواز زاغ ‌است و زغن

از خیمه تا سعدی بشد و ز حجره تا ‌سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ‌ز تن

نتوان‌ گذشت از منزلی‌ کانجا نیفتد مشکلی
از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن

آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شدگرگ ‌و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن

ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای‌ گهر خارست بر جای سمن

آری چو پیش آید قضا مر‌وا شود چون مر‌غوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب‌ گیرد شجن

کاخی‌ که دیدم چون ارم خرم‌تر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم مانندهٔ پشت شمن

تمثالهای بوالعجب حال آوریده بی‌سبب
گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن

زین سان‌که چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی‌ گردد کنون گرد دیار یار من

یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به ‌لب چون ناردان ماهی به ‌قد چون نارون

نیرنگ چشم‌ او فره، ‌بر سیمش‌ از عنبر زره
زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن

تا از بر من دور شد، دل از برم رنجور شد
مشکم همه ‌کافور شد، شمشاد من شد نسترن

از هجر او سرگشه‌ام، تخم صبوری‌ کشته‌ام
مانند مرغی ‌گشته‌ام بریان شده بر بابزن

اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن

گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن

پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن

هامون گذار و کوه‌وش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن

چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک‌ گران در کوهسار و در عطن

سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن

گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته
وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن

بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن

دین محمد را شرف اصل شریعت راکنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن

بوطاهر طاهر نسب نامش سعادت را سبب
بیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن

آن کامکار محتمل نیکو خصال نیک‌دل
شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن

او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت‌ و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن

هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده
روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن

از غایت ا‌کرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن

آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن

اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بی‌شعبده گفتار او بی‌زرق و فن

دستش‌ گه رفع قلم حد است بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن

آن‌ کس‌ که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن

ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خٌلق و خُلق تو حسن

ای در شرف مانند آن‌کامد ز صنع غیب‌دان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من

کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون ازکف موسی رود چوبی بیوبارد رسن

ابری است او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن

وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری
برگردن هر زایری از برّ تو بار منن

آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
جون تو نبیند دیگری درکدخدایی موتمن

از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن

هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن

هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد
خمری‌ که از دن برکشند دردی بود آغاز دن

هر غزو را پیمان نهی بر جای‌کفر ایمان نهی
سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن

اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالی‌کنی از بتکده وز بر‌همن

گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون ز وهم است و ز ظن

هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان‌ خواهد ز تو چون ‌کودک از مادر لبن

مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بی‌الم دل بی‌حزن

مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل
گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن

نغز و بدیع است این نمط در دّرج بی‌سهو و غلط
زان سان ‌که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن

تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان
گردد به ایام خزان بر بوستان‌ کرباس تن

بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن

گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر تا دیده ملک بی‌گردن بختت رسن

کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن

فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن

فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا
تا نَفی را گویند لا تا جَزم‌ را گویند لَن













بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۰

ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن
از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن

زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن

زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر
جعد تو حلقه حلقهٔ ابرست بر سمن

زان توده توده است به شهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است به دهر اندرون فتن

لب چون عقیق‌ کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی به هزاران فسون و فن

تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان‌ کجا سهیل و عقیق است در یمن

دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نِه ای پسر مشتری ذقن

تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شَنبلید بینی در زیر نسترن

چون تیر برکمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی به‌سر زلف پر شکن

درکار تو شگفت فرو مانده‌ام بتا
توبه‌شکن نهم لقبت یا سپه‌شکن

تا تو به وقتِ خشم و به وقتِ لَطَف مرا
آتش نموده‌ای ز رخ و لؤلؤ از دهن

هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من

ایدون‌ گمان بری که مگر ماه انجم است
چون بنگری به چهره و دندان خویشتن

خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو به خورشید انجمن

میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت‌ ابونصر ‌بن حسن

فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش ز من

مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن

کینش به کار دشمن دولت دهد فساد
خشمش به چشم دشمن ملت نهد وسن

تایید او چو پیرهن یوسف است و خلق
یعقوب‌وار در طلب بوی پیرهن

درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن

در رسمهاش گنج معالی است مُدَّخَر
در لفظهاش گنج معانی است مُخْتَزن

گر بر زند به سنگ نکوخواه از حسام
ور بر زند به‌خاک نگون‌خواه او مجِن

از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آن را رسد جواهر و این را رسدکفن

ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن

دُرّ است دولت تو و آفاق چون صدف
جان است همت تو و افلاک چون بدن

هرکس ز معن‌ زائده ‌گوید همی خبر
هرکس ز سیف ذُویزن آرد همی سخن

یک چاکر تو صاحب صد ‌معن زائده است
یک‌ کِهتر تو مهتر صد سیف ذویزن

از آتش سیاست و خشم تو در سزد
‌مِغفَر شود چون مَعجر و مردان شوند زن

بر پای و بر دو دست تو عاشق شده است ماه
زین روی ‌گه چو نعل بودگاه چون لگن

آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن

گر چاهکن شدست ز بهر تو دشمنت
ناگاه دراوفتد به ته چاه چاهکن

وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چَه درآید و به ‌گلو در کند رسن

گر بر عَدَن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عَدْ‌ن شود تُربتِ عَدَن

گر باد احتشام تو بر نار بن وزد
آن ناربن شود به بلندی چو نارون

ور سایهٔ قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچهٔ روباه را لبن

تیر فلک شمن شود وکلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شَمَن

هر مدحتی‌که نام تو باشد تخلصش
گردو‌نْشْ مشتری سزد و مشتری ثمن

تا از نِعَم همیشه بود خلق را طرب
تا از مِحَن همیشه بود خلق را حَزَن

بادند دوستان تو در روضهٔ نعم
بادند دشمنان تو در قبضهٔ محن

افروخته وثاق تو از شَمسهٔ چِگِل
آراسته سرای تو از لُعبت خُتن

وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوت‌وار آمده در جام تو ز دَن











بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۱

نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبه‌شکن

چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من

بتی‌ کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن

ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن

به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن

عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی‌ کاتش زند میان چمن

گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن

بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن

دلی است ان بت دل‌خواه را چو آهن و سنگ
دلی‌که نرم نگردد به هیچ حیله و فن

بدیع نیست‌ کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع ‌کی بود آتش ز سنگ وز آهن

بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست‌ که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن

اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن

زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمین‌تن

دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن

عماد دین شرف‌الملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن

سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن

گر آب چشمهٔ ‌کوثر ز جنت است نشان
به‌گاه شستن دستش چو کوثرست لگن

کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن

برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیل‌گشت بر اعدای او مگر شیون

رسن ز چنبر اگر سر برون‌کند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون‌ کند ز رسن

ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن

همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن

بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن

نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن

تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن

کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش‌ کفن

کسی‌ که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن

تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاس‌که فضل است مرد را بر زن

مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن

چنان ‌کجا که به دریای ژرف در صدف است
به‌ گوهرست قلم در کف تو آبستن

گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن

به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن

به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن

بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بی‌دها‌نش‌ زبان است و بی‌زبانش سخن

همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن

بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن

مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن

قبول بود همه ظن من به اول‌ کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن

کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی‌ که از تو دیدم من

چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن

همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن

ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن

خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن

سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن

نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون ‌گلشن

تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۲

ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن

در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن

کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن

در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن

از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن

شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون

ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن

زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن

صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته ‌کردی از آن زلف پرشکن

جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من

گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن

هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن

یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن

اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن

کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمس‌الکفات شیخ اجل بوعلی حسن

فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشان‌تر از سهیل یمانی است در یمن

ای سیدی‌ که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سان‌که خاک تیره زآب و زجان بدن

چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن

از رای توست‌ کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من

پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن

گویی حیای صرف ‌کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن

زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن

از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بی‌جان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن

با بنده در خراسان دایم به ‌روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن

تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من

چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ

گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۳

خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن

هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن

اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمین‌تن

که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من

ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن

تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن

تو نور چشم منی تا زمن جدا شده‌ای
به جان تو که جهان را ندیده‌ام روشن

گهی زاشک صدف کرده‌ام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کرده‌ام ز پیراهن

قد تو بینم اگر سوی سَروبن‌ گذرم
رخ ‌تو بینم اگر بنگرم ‌به ‌برگ سمن

ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن

نَبَرده‌وار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن

که تیرهای تو بر دل همی چنان‌ گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن

یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن

حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن

بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن

هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن

برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن

میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی ‌که میان فرایض است و سُنن

به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام‌ کرهٔ توسن

زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به ‌تایید و نصرت آبستن

به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به‌رزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن

زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم ‌کند مَعدِن عقیق یمن

اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن

حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته ‌کند سنگ خاره و آهن

اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به ‌گُرز زند خُود را کند هاون

یلان رزم و سران سپه‌ کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن

ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن

به حوض‌ کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن

به چاه بسته نگشتی به‌چارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن

زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن

همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن

اگر چه وصف تو عالی‌تر و شریف‌ترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن

در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن

اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن

همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن

به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن

اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن

همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن

تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن

نه آتشی‌ که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن

کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن

به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون‌ گلشن














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۴

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید
نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان

نتوان‌ کرد از این بیش ز بت رویان صبر
نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان

گاه آن است‌ که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل‌ گران

بِفَرازند حریفان ز پی شادی جام
بفروزند ندیمان ز می صافی جان

جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان

ناصر دین عَضُد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمین است و زمان

پادشاهی که خداوند جهان است به حق
تا جهان است بماناد خداوند جهان

پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان

هم خدای است ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است از او شاد دل و هم سلطان

رنج در خدمت او برکه بر او سود کنی
چون بر او سود کنی رنج نیاید به زیان

اوست شاهی‌که چو در رزم‌کمان‌کرد به زه
خصم او سست شود گرچه بود سخت‌کمان

آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزهٔ او شیر دلاور به فغان

گر شود شاخ‌گل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان

جود او ابر بهارست و ولی شاخ‌گل است
خشم او باد خزان است و عدو برگ‌ رزان

ای به‌فرّ تو جهان یافته از فتنه نجات
وی به عدل تو زمان یافته از جور امان

میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد
جای آن است که خوانند تو را نوشْروان

حاشَ لِلّه که اگر نوشْرَوان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادُرْوان

اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
واندر آن روز که توگوی‌زنی در میدان

ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان

چون‌ کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان

نیست چون تیغ توگر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان

تو به مروی و ز عدل تو به مصرست اثر
تو به شرقی و ز فتح تو به غرب است نشان

در بساطت پسر پادشه غزنین است
در رکابت پسر پادشه ترکستان

تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقین است و در این نیست‌ گمان

دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان

از تو شد مُقبل و از فرِّ تو بِفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد به شکر تو زبان

آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان

که شناسد به درستی مدد نعمت این
یا که داند به تمامی عدد منت آن

او به دینار تو امروز همی شکر کند
چون ز سلطان پدر تو پدر او به جنان

گر پدر پار به نزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال به‌ نزد پسر آمد مهمان

تو توانی‌ که به شاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم مَلِکِ مُلک نشان

نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن ‌کجا هست هم از دست تو در توران خان

این به نام تو همی سکه زند در غزنین
وآن به نام تو همی خطبه‌کند در توران

کارهایی که درش بستهٔ تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان

فتح را نیست بریده ز رکاب تو رکاب
بخت را نیست‌ گسسته ز عنان تو عنان

ملک چرخ است و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدا‌نت ره کاهکشان

بر همه جانوران گر به یکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان

بر همه تاجوران هست به پیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان

تا که سازند قِران‌ْ مشتری و زهره به هم
تاکه بر چرخ بود طالع ‌گیتی سرطان

باد سر بر سرطان رایت اقبال تو را
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران

باسبان باد تو را سَعْد فلک بر در کاخ
مدح‌خوان باد تو را روح امین بر سر خوان

عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان

می‌رخشنده چو یاقوت روان برکف تو
شده یاقوت روان برکف تو قوت روان














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۵

هست آفتاب روی زمین خسرو زمان
گسترده روشنایی او بر همه جهان

مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او
طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان

روزی مبارک است‌که بر آسمان ملک
هست آفتاب و مشتری و زهره را قران

اقبال بود رهبر و همراه رکن دین
تا از قبول شاه دلش گشت شادمان

او را به نزد شاه مثابت زیادت است
کامد به اختیار بر شاه میهمان

اینجا همه ملوک همی میهمان شدند
زیرا که پادشاه ملوک است میزبان

ای شاهزادگان هنرمند با هنر
بخت شما جوان و شما همچو او جوان

فخر آورید و سر بفرازید شاهوار
زین عَمِّ نیک‌بخت و خداوند مهربان

کاندر همه جهان نبود خسروی چنین
بگزیدهٔ خدای و جهان را خدایگان

شاهی است او که دولت او هست بی‌قیاس
شاهی است او که نصرت او هست بی‌کران

آثار اوست از حد کشمیر تا به روم
اخبار اوست از در چین تا به قیروان

همتای او ز گوهر سلجوقیان که بود
سلطان مُلک‌‌پرور و شاه مَلَک نشان

مانند او ز تخمهٔ داودیان که داد
داد هنر به دولت و تیغ جهان ستان

هنگام آنکه بر در غزنین مصاف‌ کرد
آسیب او رسید ز غزنی به مو‌لتان

در رزم او ز خون حسودان رنگ‌ساز
بر تیغ نیل رنگ چو بشکفت ارغوان

اندر دیار هند ز بس روی‌های زرد
گفتی به جای نیل بکشتند زعفران

مشنو خبر ز رستم زال و سفندیار
زیرا که بیش و کم بود اخبار باستان

بنگرکه از عراق و زمازندران و هند
وز حِلّه و جبال و ز خوارزم و سیستان

اینجا چه سروران و بزرگان رسیده‌اند
در بارگاه شاه کمر بسته بر میان

شاهان نامدار و امیران‌نامور
شیرانِ کامکار و دلیرانِ کامران

اکنون اگر به شرق عنانش شود سبک
اکنون اگر به غرب رکابش شود گران

پیش رکاب او که‌ کند پای در رکاب
پیش عنان او که زند دست بر عنان

ای دولت تورا ز فلک بهترین مقام
ای همت تو را ز عُلیٰ برترین مکان

درگَرد اسب دولت تو کی رسد ضمیر
بر خاک پای همّت تو کی رسد گمان

چونانکه فخر گوهر عَد‌نان محمدست
سلجوق را تویی ز هنر فَخرِ دودمان

اندر جهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان

اندر عِراق و غزنین سلطان زدست توست
و اندر دیار تُرک هم از دست توست خان

این ملک و این سپه‌ که تو را جمع‌ کرد بخت
وین فتح و این ظفر که تو را داد غیب‌ْدان

هرگز به هیچ وقت ندیدست کس به‌خواب
هرگز به هیچ عصر ندادست کس نشان

فرّ تو خلق را زنَوائب‌ دهد نجات
عدل تو ملک را ز حوادث‌ دهد امان

آنجا که از سخای‌کریمان رود سخن
از تو زند کریم سخی دست داستان

گر بگذرد سخای تو بر بحر موج زن
ابری کز او رود نبود جز گهر فشان

مهر از سپهر تیغ چو زرین سنان زند
تا نیزهٔ تو را بود از تیغ او سنان

چون محشرست درگه تو روز بار و عرض
چون جنت است مجلس تو روز بزم و خوان

می چون به یاد تو زقدح در دهان شود
می‌خواره را چو چشمهٔ حیوان شود دهان

آمد به فرّخی مَهِ شعبان و حاضرند
آزادگان به بزم تو و شاهزادگان

از بهر توشه ی رمضان بر فرا‌ز جام
وز بهر دیدهٔ همگان بر فروز جان

بشنو ثنای من که به اخلاص بوده‌ام
پیش چهار شاه چهل سال مدح‌خوان

وقف است بر دو چیز تو من بنده را دو چیز
بر دیدن تو دیده و بر مدح تو زبان

تا باشد از بهار و خزان در جهان اثر
هر سال بر دوام به نوروز و مهرگان

از مهر تو خزان ولی باد چون بهار
وز کین تو بهار عدو باد چون خزان

تو ملک را به عدل و سیاست نگاهدار
و ایزد تو را به فضل و عنایت نگاهبان

در خدمت تو هر دو ملک یافته قبول
افزوده از قبول تو اقبال این و آن

ایام تو مساعد و انعام تو مدام
پیمان تو مؤکد و فرمان تو روان














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲۶

آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان
هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان

کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه
کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان

هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود
گشت باور زین سفر کز شاه‌ گیتی شد عیان

پیش ازین ما را حدیث هفت خوان‌ آمد عجب
زانکه در تاریخ شاهان نادرست این داستان

آنچه کرد امسال شاه از هفت‌خوان نادرترست
زین سپس ما را عجب ناید حدیث هفت خوان

رفت سوی شام و صافی‌کرد ملک بی‌قیاس
رفت سوی روم و حاصل‌کرد مُلْک بی‌کران

نه به شام اندر ز دولت بود غایب یک نفس
نه به روم اندر ز نصرت بود خالی یک زمان

آنچه اندر شام میرانِ مُقَدّم داشتند
دارد اکنون از سپاه پادشا یک پهلوان

وانچه اندر روم صد میر دلاور داشتند
دارد اکنون یک امیر از لشکر شاه جهان

ای نوشته سال و ماه از عدل اَفریدون سخن
ای‌ گشاده روز و شب بر فتح اسکندر زبان

کو فریدون تا بود خدمتگر شاه زمین
کو سکندر تا بود فرمانبر شاه زمان

کانچه ایشان را به ده سال اندرون حاصل شدی
در سه مَه شاه جهان را حاصل آمد بیش از آن

شام را یکسر گشاد و روم را یکسر گرفت
اینت شاه‌ کامکار و شهریار کامران

اینت‌ زیبا خسروی لشکرکش و لشکر شکن
اینت‌ دانا داوری کشور ده و کشور ستان

خسروا شاها تو اندر یک سفر دیدی یقین
هر ظفر کز صد سفر ناید کسی را در گمان

هست واجب بر زمین و آسمان دائم دو سیر
سیر اسبت بر زمین و سیر مه بر آسمان

تا فلک پیروزه‌ گون باشد تویی پیروز بخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقِران

زین سفر کامسال کردی شد مخالف سوگوار
زین ظفر کامسال دیدی شد موافق شادمان

شام بگشادی به یک تهدید بی‌جنگ و نبرد
روم بگرفتی به یک پیغام بی‌تیغ و سنان

بی‌ درنگی‌ کردی از بیم نکو خواهان امید
بی‌مقامی کردی از سود بداندیشان زیان

آن چنان در آتش دوزخ فکندی خصم را
بستدی از خصم ملکی همچو رَوضات‌ُ الجَنان

بر چنین فتحی سزد گر جام می برکف نهی
زان میی‌کش بوی مشک است و به رنگ ارغوان

خنجر آتش فشانَت آب بدخواهان بِبُرد
آب آتش رنگ بر نِه برکف آتش فشان

شاد بودن کارت است و نوش خوردن شغل توست
شادباش از بخت خویش و نوش خور تا جاودان

هست حکمت‌ را مسخر هم زمین‌ و هم فلک
تا زمین پاید بپای و تا فلک ماند بمان














بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 32 از 57:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA