انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 57:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۳۷

بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان
کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان

نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد
برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان

از دولت پیروز که شد تا به قیامت
شاه همه ایران و پناه همه توران

در مشرق و در مغرب بی‌مهر نبوت
صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان

صد لشکر منصور به یک ماه‌ که آورد
از دجله به جیحون و زموصل به خراسان

جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک‌شاه
سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان

شاهی‌ که فرازد علم نُصرت و تأیید
در مدت یک ماه بدوگوشهٔ کیهان

شاهی‌که شدستند همه لشکرِ خصمش
چون لشکر شیطان به دل آشفتهٔ خذلان

هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض
تا جمله برد بر تبع لشگر شیطان

گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب
بر چرخ همی تیره‌کند دیدهٔ‌کیوان

از خیمه و خرگاه توگویی‌که سپهری است
پر کوکب رخشنده همه‌ کوه و بیابان

وز نعمت بسیار توگویی ‌که بهشتی است
آراسته و ساخته لشکرگه سلطان

شاها ز نهیب تو همه چارهٔ دشمن
مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان

چیره نشود دشمن تو بر تو به چاره
سفته نشود بیهده سندان به سپندان

بودی تو به موصل‌که همی لشکر خصمت
گفتند که بردیم خراسان به کف آسان

حالی نه به‌اندازه وکاری نه به‌ترتیب
بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان

بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت
بر خیره جدا کرد دل از عهد و ز پیمان

چون رایت پیروز تو آمد به‌ در ری
آن حال دگرگون شد و آن کار دگرسان

از هیبت شمشیر تو برگشت و همی‌گفت
از کرده پشیمانم و بر رفته پشیمان

حقاکه به فرمان تو بر باد دهد سر
هرکاو نه به فرمان تو بر دست نهد جان

گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون
هستی تو به پیروزی چون موسیِ عِمران

رای سپه‌آرای تو همچون ید بیضاست
شمشیر گهربار تو مانندهٔ ثُعبان

ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری
چه بیم و چه باک است ز فرعون و ز هامان

چوگان ظفر داری و میدان شجاعت
عالم همه‌گویی است تو را در خم چوگان

گویند که جاوید همی روی زمین را
بخشیدن نور است ز خورشید درفشان

تا باشد خورشید درفشان ز بر چرخ
بادی زبر تخت درخشان و درافشان

می‌نوش کن ای شاه که از گردش خورشید
نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان

بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند
بلبل به سمن‌زار و چکاوک به گلستان

لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار
درّ است درآویخته از گردن بستان

از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیق است پراکنده فراوان

از باد همی سوده شود عنبر و کافور
وز ابر همی توده شود لولو و مرجان

در فعل مگر بندهٔ جود تو شدست این
در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن

تا باغ چو دینار شود در مه آذر
تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان

زیر علم و زیر نگین تو همی باد
عالم همه آراسته چون روضهٔ رضوان

بر دست تو اصل طرب و مایهٔ نصرت
جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان

تو جفت سخاپروری و جفت تو دولت
تو یار بلنداختری و یار تو یزدان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۳۸

مرا درست شد از آفریدگار جهان
که از جمال و کمال آفرید ترکستان

همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر
همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان

جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر
کمال جمله پدید آمد از کمند و کمان

بدو رخ سمنی دلگشای در مجلس
به ناچخ سه‌منی جان ربایْ در میدان

یکی به غمزهٔ جادو همی رباید دل
یکی به خنجر هندو همی ستاند جان

کلاه بر سر ترکان و تیغشان دردست
چو مِهْر در حَمَل و مُشتری است در سَرَطان

همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر
همه سبک شکنند از ظفر سپاه‌گران

دی و تموز در آن جنگیان اثر نکند
مگر فریشتگانند لشکر توران

کمر به سان ‌کمند و به موی همچو کمر
دهان به سان خیال و به چشم همچو دهان

گسادن سخن و بستن‌کمر همه را
خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان

به مهر و خدمت ترکان سپرد باید دل
چو کردگار به ترکان سپرد ملک جهان

بلی زدولت تُرکان بقای اسلام است
بقای دولت ترکان به دولت سلطان

جلال دولت باقی جمال ملت حق
که شهریار زمین است و پادشاه زمان

معز دین و سرافراز دوده ی سلجوق
پناه خلق و خداوندِ خانهٔ خاقان

جوان و پیر به شاه جهان همی نازند
که پیر عقل و جوان دولت است شاه جهان

به رای پاک همی تخت را کند عالی
به تیغ تیز همی ملک را دهد سامان

زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش
زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان

چو تیغ او شکند شیر شَرزَه را چنگال
چو تیر او فکند پیل مست را دندان

قضا بیاید و در تیغ او شودگوهر
قدر بیاید و بر تیر او شود پیکان

خدایگانا، شاها، مُظَفّرا، مَلِکا
زمانه از تو پذیرد همی به عدل امان

سرای ملک تو آراسته است و دولت تو
در سرای فرو گستریده شادُ‌رْوان

حسود تو چو چراغ است و تو چو خورشیدی
بدین حدیث دلیل است و حجت و برهان

اگرکسی به چراغ اندرون دمد نفسی
چراغ زود فرو میرد و شود پنهان

وگر هوا متغیر شود زگرد و بخار
در آفتاب نیاید تَغَیُّر و نقصان

جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان

دو گوهرست تو را در میان جام و حُسام
نشاط‌ پرور و دشمن بکش بدین و بدان

سماعِ اسْعَد چنگی بخواه و باده بنوش
ز طبع بنده معزی تو رانه‌خواه و بخوان

ز بخت خویش بناز و زمال خویش ببخس
مراد خویش بیاب و به کام خویش بران





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۳۹

خدایگان جهان شاکر از خدای جهان
همی نشاط سپاهان کند زخوزستان

فلک مساعد و گیتی به‌ کام و ایزد یار
قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان

اگر مراد دل خویش بود زامدنش
زبازگشتن او خلق راست شادی جان

چرا خورند غم آنکه راه دشوارست
که بخت او همه دشوارها کند آسان

چرا زلشکر سرمای دی همی ترسند
که فرّ دولت او دی‌ کند چو تابستان

عجب نباشد از اقبال و بخت پادشهی
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان

اگر ز شورهٔ بی‌آب بر دَمَد چشمه
وگر زآتش سوزان برون دمد ریحان

خدای چشم بد از شهریار دور کناد
که دور به بود از شهریار جسم بدان

به هند داور هند و به روم قیصر روم
ز بیم خسرو کیهان همی کنند فغان

به جای عقل یکی را به مغز در شمشیر
به جای خواب یکی را به چشم در پیکان

چنانکه بود سکندر به مال و ملک و سپاه
عماد دولت سلطان عالم است چنان

کسی که خدمت سلطان کند سکندروار
سزد که زنده بود خِضْروار جاویدان

چو میزبان همه خلق شاه آفاق است
به جود و همت آفاق‌بخش و گنج‌فشان

سزد که تا به قیامت بود بقای کسی
که میزبان و همه خلق باشدش مهمان

سپاه دار شهنشه چنان کند خدمت
که تا به مشرق و مغرب از او دهند نشان

چنین و بهتر ازین صدهزار خواهد ساخت
عماد دولت سلطان به دولت سلطان

شهنشها، ملکا، خسروا، خداوندا
چو آفتاب تویی بر همه جهان تابان

چو آفتاب تو را زان قِبَل همی خوانم
که شرق و غرب جهان از تو بینم آبادان

نبود چون تو خداوند و هم نخواهد بود
زابتدای جهان تا به انتهای جهان

تویی زمین و زمان را بزرگوارْ مَلِک
مباد بی‌تو ملک را زمین و ملک زمان

مباد نعمت و ملک تورا شمار و قیاس
مباد دولت و عمر تو را زوال و کران

به شادکامی و پیروزی و خداوندی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۰

چون برآرم به زبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان

هرچه در دهر زبان است مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان

شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حمل‌پذیرند و شهان بسته میان

شهریاری که به‌ روزی همه کس را ز خدای
خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان

ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هرچه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان

در جهانداری و سلطانی از اوگشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلق‌گمان

چندگویند ز شهنامه سخن‌های دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان

سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان

اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان

که‌گرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را ز کران تا به‌ کران

راه شش ماهه به‌ یک ماه ز شاهان که‌ گذاشت
با هزاران سپهِ تیغْ زنِ قلعهْ‌ستان

همه‌کیوانْ دل و مهْ طلعت و بهرامْ حُسام
صاعقهْ تیر و فلکْ مرکب و سیّارهْ سنان

همه زین تخت و از این‌گاه بیفراخته سر
همه زین بخت و از این شاه بیفروخته جان

کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه به‌خواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان

هرکجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان

بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان

شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای به سزا پادشه ملک زمان

هرکه او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالْاَمر کند جان و تن خویش زیان

آن‌که با تیر وکمان‌کرد همی قصد نبرد
قد چون تیر وی از بیم توگشتست کمان

خستهٔ بار گران است ز خوی بد خو‌یش
نشنیدست مگر خوی بد و بارگران

خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حُسامت ثُعبان

قلعه بر خصم تو مانندهٔ زندان‌ گشته است
چه خطر باشد آن را که بود در زندان

گر بداندیش تویی دانش و بی‌سنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی ز توکرد نهان

حکم و فرمان تو مانند قضا و قَدَرست
زقضا و ز قَدَر روی نهفتن نتوان

دشمنانَتْ همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دان‌که شود چون دگران

ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
به‌ گه بزم تو این است و گه رزم تو آن

هست بر تیغ تو چون رزم‌کنی خون عدو
هست درجام تو چون بزم کنی خون‌رزان

بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعی است
نیک‌خواهان را مهر تو چو آب حیوان

داشت نوشِرْ‌وان بر درگه خود سلسله‌ای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی ز امان

بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسلهٔ نوشر‌وان

تا شود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا شود باغ چو دینار به هنگام خزان

باد اقبال تو بیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان

تا همی راند کار همه‌کس حکم ازل
همچنین نوش‌خور وکام دل خویش بران

در دل افروزی و در شادی و جان‌افروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۱

هر آن عاقل‌که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان

سلامت باد آنکس ‌کاو بهم پیوندد و بندد
تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان

همه شاهان همی نیک‌اختری جویند از این خدمت
چه ‌در مشرق چه درمغرب چه در توران چه در ایران

چنین سلطان نبودست و نخواهد بود در عالم
جمال دودهٔ جُغری پناه دودهٔ خاقان

همی فرمان برند او را دو فرمانبر به‌دوکشور
یکی فرمانده غزنین یکی فرمانده توران

یکی‌را برمراد او سر اندر چنبر طاعت
یکی را بر وفای او دل اندر عهدهٔ پیمان

چنین فرمان ز سلطانان کرا بودست در عالم
چنین دولت ز جباران کرا بودست درکیهان

هر آن‌کس کاو ازین فرمان و این دولت خبر داد
تعجب را همی‌گوید زهی دولت زهی فرمان

کجا خشمش رسد تیمارگیرد خانه‌ها یک سر
کجا سهمش رسد دشوارگردد کارها یکسان

ولیکن چون کند رحمت زمهر و عفو اوگردد
همه تیمارها شادی همه دشوارها آسان

همه‌بیگانگان را عفو و احسان‌است از این خسرو
برادر باشد اولی‌تر به این عفو و به‌ این احسان

چو راضی گشت از او سلطان و راضی شد به‌ این خدمت
سلامت یافت تا محشر سعادت یافت جاویدان

جه بهتر زانکه نزدیک چنین شاهی چنین میری
نماید مدتی شاهی و باشد مدتی مهمان

چه خوش‌تر زانکه از یک اصل باشد تازه و خرم
دو گلبن در یکی باغ و دو سرو اندر یکی بستان

ز شادُروان این حضرت یکی بوی بهشت آید
کسی باید که بنشیند بر این فرخنده شادروان

کرا باشد شکیبایی ز دیدار چنین شاهی
که از دیدار او در تن همی شادی فزاید جان

چنین‌ گفته است پیغمبر که دیدار شه عالم
بود طاعت وزان طاعت فزاید قُوَّت ایمان

به ملک اندر چنین باید شه عادل که از عدلش
همی در عالم عِلْوی بنازد جان نوشِرْوان

به هر روزی که نو گردد ببخشد کشور دیگر
نه جودش را بود غایت نه ملکش را بود پایان

دراین معنی‌که من‌گفتم چو خورشیدست پنداری
که بخشد نور و هرگز ناید اندر نور او نقصان

دو ابرند ای عجب‌گویی‌کف و تیغ جهانگیرش
یکی در بزم زرافشان یکی در رزم خون‌افشان

یکی اندر سبب چون معجز عیسیّ‌بِنْ مریم
یکی اندر صفت چون معجز موسی بن‌ عمران

شهنشاها جهاندارا به‌ میدان فتوح اندر
تو داری گوی پیروزی گرفته در خم چوگان

هر آن چیزی‌که از اقبال موجودست ‌در عالم
به معنی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان

همیشه تاز تقدیر و قضای خالق‌اکبر
همی باشد زمین ساکن همی باشد فلک‌گردان

زمین را بی‌رضای تو مبادا ساعتی تسکین
فلک را بی‌مراد تو مبادا لحظه‌ای دَ‌وْران

نظام دین تازی را همیشه عزم تو حجت
صلاح ملک باقی را همیشه تیغ تو برهان







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۲

تا فرّ نوبهار بیاراست بوستان
باد صبا ز خاک برآورد پرنیان

سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد
یاقوت و مشک داد به ‌گلزار و بوستان

از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد
بر فرق شاخ نسترن و شاخِ ارغوان

مر دشت را ز سبزه بپوشید پیرهن
مرکوه را ز لاله برافکند طیلسان

بیرون کشید قافلهٔ زاغ را ز باغ
وز بلبلان به باغ فرستاد کاروان

قُمری ‌کنون همی دهد از ارغنون خبر
طوطی کنون همی دهد از باربد نشان

آواز خویش ساخته مانند زیر و بَم
بلبل به‌لاله‌زار و چکاوک به گُلْسِتان

پرورد آفتاب‌ گل و لاله را به مهر
گاه است باده خوردن و گاه است گل‌فشان

گیتی جوان شدست بخور زان جوانه می
باید می جوانه چو گیتی بود جوان

بشگفت صد هزار گل از قدرت خدای
تاگل فشان کنند به بزم خدایگان

زیبای مُلکِ شاهی شاهِ مَلِک نژاد
سلطان کامکار، ملک شاهِ کامران

شاهی که بر خزانه و درگاه او سزد
افراسیاب‌ خازن و جمشید پاسبان

شاهی‌که جز موافق فرمان و طاعتش
گویی یکی دقیقه نگردد بر آسمان

جودش قضا شدست و رسیده بهر مکین
عدلش هوا شدست و رسیده بهر مکان

او را پَرَست تا بودت ناز بی‌نیاز
او را سِتای تا بودت سود بی‌زیان

گوید همی خدای‌ که خشنودم از ملک
کاو داد مر پدر را ‌خشنودی روان

امروز شاه هفت زمین کردمش بدین
فردا چراغ هفت بهشتش کنم بدان

ای خسروی‌ که ملک زمین و زمان توراست
فرماندهٔ زمینی و دارندهٔ زمان

تا داد خلق دادی و برداشتی ستم
بیداد کرد جود تو بر گنج شایگان

گویی اجل گشاده کند دیدگان خویش
هر جایگه‌ که تیر نهادی تو در کمان

هر دشمنی‌که تیغ تو بیند به‌ روز جنگ
مغزش ز هیبت تو بسوزد در استخوان

داری جهان و قدر جهان داری از هنر
پس هم خدایگان جهانی و هم جهان

تاج و کلاه و افسر و تیغ و نگین و تخت
هر شش خدای کرده ز تو جاودان ضمان

هرکس‌که مؤمن است و شناسد خدای را
داند یقین که مملکت توست جاودان

شاها ز باده خوردن تو خلق خُرّمند
وز شادمانی تو سپاه تو شادمان

می گوهر روان و تو مانند آفتاب
بر دست آفتاب سزدگوهر روان

هر چند طبع می بود آوردن نشاط
بی‌فر طلعت تو نیارد نشاط جان

دست تو هست‌ کان و تو خورشید و می‌ گهر
خورشید رنگ و گونهٔ گوهر دهد به‌ کان

تا عالم است خسرو عالم تو باشیا
ملک تو بی‌نهایت و عمر تو بی‌کران

رای تو شیر بند و مراد تو دلگشای
جود تو مال‌بخش و خلاف تو جان‌ستان

در خدمت تو دولت باقی وفا نمای
در مجلس تو بنده معزی مدیح‌ خوان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۳

چو لالستان همی بینم شکفته عارض جانان
بنفشستان همی بینم دمیده گرد لالستان

بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض
یکی نورست در ظلمت یکی‌کفرست در ایمان

نه خط است آن مگر دودست گلبرگ اندر آن مضمر
نه زلف است آن مگر ابرست خورشید اندر آن پنهان

عجب دودی کزو باشد همی در جانها آتش
عجب ابری کزو بارد همی از چشمها باران

به سان‌ گوی کردم دل که دیدم آن صنم دارد
زسنبل زلف چون چوگان و ازگل چهره چون میدان

به دست او سپردم دل که گوی از دل بود درخور
کجا از گل بود میدان و از سنبل بود چوگان

رخ و زلفین او گویی زکافورست و از عنبر
لب و دندان او گویی ز یاقوت است و از مرجان

غم عطار و درد جوهری هر روز بفزاید
ز شرم آن رخ و زلف و ز رشک آن لب و دندان

خطی دارد زمشک ناب ‌گِرد ارغوانْ پیدا
دلی دارد چو سنگ سخت زیر پرنیان‌ پنهان

زعشق آن خط مشکین چو مویی‌گشته‌ام لاغر
زجور آن دل سنگین چو ماری‌ گشته ام بی‌جان

ز پیروزی و بهروزی بود همواره بی‌روزی
کسی‌کاو جان و دل بندد به‌ زرق و عشوهٔ جانان

هر آن کس کاو خرد دارد علی‌التحقیق بشناسد
که پیروزی و بهروزی بود در خدمت سلطان

معز دین پیغمبر ملک شاه بلند اختر
خداوند همه توران شهنشاه همه ایران

جوان دولت جهانداری که با شمشیر و فرمانش
نپیچد کس سر از طاعت نتابد کس دل از پیمان

بقای او چنان باید همی در دین و در دنیا
که اندر چشم باید نور و اندر جسم باید جان

زچشم او معادی را همی رنج است بی‌راحت
زکین او مخالف را همه دردست بی‌درمان

جهان او را همی‌گوید ز تو بخشش ز من ‌کوشش
سپهر او را همی‌گوید ز من طاعت ز تو فرمان

اگر شکر فراوان کرد پیغمبرکه مولودش
پدید آمد در ایام شهی عادل چو نوشروان

کنون آن شکر یزدان را بود بر امتش واجب
که شاهی چون ملک سلطان پدید آورد در کیهان

ز عدلش در جهان نعمت ز عفوس بر شهان منت
ز جودش بر ولی نهمت ز تیغش بر عدو طوفان

خداوندا جهاندارا به زیر سایهٔ عدلت
جهان آباد و خرم ‌گشت همچون روضهٔ رضوان

کف راد تو بس باشد بقای خلق را حجت
سر تیغ تو بس باشد صلاح ملک را برهان

گروهی‌گمرهان بودند پار این وقت برکوهی
گسسته رشتهٔ طاعت گرفته دامن عصیان

همه ‌در فتنه و تشویش‌ گشته بی‌دل و دانش
همه در حیله و تلبیس‌ گشته بی‌سر و سامان

هنرمندان و هشیاران در این معنی سخن‌ گفته
که دشوار است در قدرت به ‌چنگ آوردن ایشان

چنان قدرت نمودی توکه اندر مدتی اندک
شد آن تلبیس‌ها باطل شد آن دشوارها آسان

فلک بهر تو نعمت داد و بهرگمرهان محنت
قضا ‌قسم تو نصرت‌ کرد و قسم دشمنان خذلان

شدست از پار تا امسال اگر نیکو بیندیشی
همه اسباب دیگرگون همه احوال دیگرسان

سر باطل فرو برده بنای حق برآورده
حصار دشمنان ویران و صحن دولت آبادان

تو آسوده ز سعد مشتری در ملک و در دولت
مخالف مانده از نحس زحل دربند و در زندان

خلاف وکین تو شاها شکار آرند هر وقتی
شکاری ‌کز شگفتیها در او مردم شود حیران

بود دام و دد صحرا به هر ماهی شکار این
بود جان و تن اعدا به هر سالی شکار آن

همیشه تا جهان باشد تو بادی اندر او خسرو
دلت شاد و تنت ساکن سرت سبز و دلت خدان

نسیم جود تو همچون دم عیسی بن مریم
خیال عدل تو همچون ‌کف موسی بن‌ عمران

بهر راهی ‌که بخرامی دلیل و همرهت دولت
بهر کاری که بشتابی معین و ناصرت یزدان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۴

ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان
گوهر طغرل‌بک و جغری‌بک و الب‌ارسلان

تا جلال دولتی دولت بماند پایدار
تا جمال ملتی ملت بماند جاودان

نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس
نیست جزتو ملک‌ گیتی راکسی صاحبقران

آسمان گر یک شرف دارد ز پاکی بر زمین
از تو بسیاری شرف دارد زمین بر آسمان

گر نشان نیکبختی هرکس از دولت دهد
نیکبختی را همی از تو دهد دولت نشان

ای خداوند ملوک ای خسرو پیروزبخت
ای شه بنده‌نواز ای داورگیتی ستان

تا که از عدل تو آسایش همی یابد زمین
تا که از رای تو آرایش همی یابد زمان

عالم آبادست و آفاق ایمن و ملک استوار
دین عزیز و نعمت ارزان و رعیت شادمان

این اثر هرگز که دید از خسروان روزگار
وین خبر هرگز که داد از سروران باستان

چند گویم قصهٔ افراسیاب کامکار
چند خوانم نامهٔ نوشین‌ روان کامران

چاوُشان داری بسی غالب‌تر از افراسیاب
حاجبان داری بسی عادل‌تر از نوشیروان

ای بسا میرا که اندر خدمت درگاه تو
بر میان دارد کمر یا چون کمر دارد میان

بر مثال قلعه‌ای بینم جهان را سربه‌سر
واندرو شمشیر تو چون کوتوال و باسبان

زهر باید هر مَلِک را تا نهان دشمن‌ کند
بند باید هر ملک را تا جهان‌ گیرد بدان

زهر تو اقبال توست وزان همی میرد عدو
بند تو شمشیر توست وزان همی‌ گیری جهان

چون کمان صدمنی در دست توگردد بلند
چون خدنگ‌ دیده دوز از شست تو گردد روان

بس کمان‌افراز و تیرانداز کاندر پیش تو
سر نهد بر خاک و از بازو بیندازد کمان

تیغ تو هنگام ضرب و اسب تو هنگام حرب
آتس اندر جوشن است و باد در برگستوان

زآتش فرزند آزرگر همی نرگس برست
زاتش تیغ تو روز جنگ روید ارغوان

ور همی راند سلیمان باد را در زیر تخت
تو همی رانی به دولت باد را در زیر ران

آفرین تو به دریای خرد در گوهرست
بندهٔ مخلص معزی بیش تو گوهر فشان

گر به‌کارش نامدی در خدمت تو جان و دل
برفشاندی بر بساط تو دل و بر جام‌جان

تا که زیرگنبد گردون هوا باشد سبک
تا که در زیر هوا خاک زمین باشد گران

بوستان عدل تو شه جاودان بشکفته باد
وین جهان از عدل تو همچون شکفته بوستان

هم شهنشاه زمانی هم جهاندار زمین
بر شهنشاهی بپای و در جهانداری بمان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۵

معزِّ ِ دین ِ یزدان است سلطان
عزیز از نام او شد دین یزدان

شهنشاهی مبارک چون سکندر
جهانداری همایون چون سلیمان

نگه کن دولت و فرمان او را
که دولت بست با فرما‌نش‌ پیمان

در این فرمان نبینم هیچ تقصیر
در این دولت نبینم هیچ تاوان

نگردد چرخ گردان جز به ‌کامش
خدایا چشم بد ز او دورگردان

ایا بخشنده کف شاه سخاورز
و یا فرخنده پی شاه سخندان

بهاری تاجداری روز مجلس
جهانی کامکاری روز میدان

قضا تیر تو شد بر قو‌س دولت
قدر گوی تو شد در خم چوگان

کف تو چون دم عیسی مریم
دل تو چون کف موسی عمران

ببری پنجهٔ شیران به ‌شمشیر
بدوزی دیدهٔ دشمن به پیکان

به‌عالم چون تو سلطانی نبودست
ز نسل و گوهر سلجوق و خاقان

سپاه تو همه میرند و شاهند
همی پرور سپاه اندر سپاهان

ز مهمان کوشش آمد وز تو بخشش
ز شاهان طاعت آمد وز تو فرمان

عماد دولت از فر تو شاد است
فزود از دولت تو شادی جان

سپهداری که سازد میهمانی
چنو باشد سزای چون تو سلطان

چنین مهمانی و مهمان که دیدست
زهی مهمانی اندر خورد مهمان

رهی ‌گر شرح مهمانی بگوید
یکی از صدهزاران گفت نتوان

همیشه تا بود نقصان و آفت
همیشه تا بود دشوار و آسان

جمالت را مبادا هیچ آفت
کمالت را مبادا هیچ نقصان

همیشه نامه شاهنشاهی را
ملک شاه محمد باد عنوان




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۶

جاودان باد دولت سلطان
دل او شاد باد و بخت جوان

رای او پاک و همتش عالی
تیغ او تیز و ملکش آبادان

کرده با بخت او قضا بیعت
کرده با قَدر او قَدَر پیمان

دست او روز بزم گوهر بار
تیغ او روز رزم خون‌افشان

هر ندیمش به فرّ افریدون
هر غلامش به عدل نوشروان

روز بزم است و روزگار نشاط
فَروَدین است در مه آبان

به چنین روز شاد باشد دل
در چنین بزم تازه باشد جان

ساقیا رَطل باده بر پیمای
مطربا دست بَر سوی دستان

ای بزرگان عصر نوش کنید
یاد شاهنشه زمین و زمان

می روشن به یاد طلعت شاه
قوّت خاطرست و قُوت روان

پادشاهی که هست گیتی بخش
شهریاری که هست شهر‌ستان

از جهان کوشش و ازو بخشش
وز فلک طاعت و ازو فرمان

میزبانان و میهمانان را
پیش ازین دیده‌اند خلق جهان

میزبانی که دید چون سرهنگ
میهمانی که دید چون سلطان

شادباش ای خدایگان بزرگ
حکم تو بر بزرگ و خرد روان

همچنین باده نوش و خرم زی
مجلس آرای و کام خویش بران

تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 34 از 57:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA