انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 57:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۴۷

جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان
به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان

چه باک از آن‌که جهان‌گه جوان وگه پیرست
همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان

سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی
که شهریار زمین است و پادشاه زمان

زکین او به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر او به تن اندر شکفته‌ گردد جان

نثار خدمت او واجب است و زین معنی
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان

چنانکه بسته میان است بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر ثناگشاده زبان

مبارزان عرب چون عجم شدند امسال
رعیت مَلِک مُلک بخش مُلک ستان

زخسروان عجم کوشش است وزو بخشش
زسروران عرب طاعت است وزو فرمان

دوگوشه دارد کیهان زمشرق و مغرب
نبرد هیچ کس از خلق روزگار گمان

که شاه کیهان با صد هزار عالم جنگ
علم زند بدو مه بر دو گوشهٔ‌ کیهان

ز ملک روم به نزدیک مردمان عجم
نوشته‌اند به تعجیل چند بازرگان

که چون به جانب موصل رسید شاهنشه
به‌روم در ز نهیبش خروش بود و فغان

گرفت قیصر روم و سپاه او از بیم
ره‌گریز و هزیمت به‌آشکار و نهان

همه‌کبود لب و زردروی و سرخ سرشک
همه شکسته‌دل و تیره‌چشم و خشک‌دهان

زبیم آنکه شهنشاه بر سبیل شکار
ز حدِّ شام بتابد به حدِّ روم عنان

اگر به غرب در از فتح شاه بود خبر
کنون به شرق در از تیغ شاه هست نشان

رسید رایت مه پیکرش به جانب غرب
زهیبتش نه اَمَل ماند خصم را نه امان

به تُرک تارَک فَغفورگشت خاک آلود
به هند دیدهٔ چیپال گشت خون‌افشان

هزار ولوله و مشغله درافتادست
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان

شهی‌ که هیبت او را چنین بود تأثیر
شهی‌ که دولت او را چنین بود بُرهان

مجاز باشد با او شکستن پیمان
محال باشد با او نمودن عصیان

ایا شهی‌ که ز مریخ رنگ شمشیرت
ز شرق و غرب رسیدست گرد بر کیوان

سپهر پرخطر از تیر توست بر صحرا
ستاره برحذر از گوی توست در میدان

سپاه خصم توگر جاودان فرعونند
تویی به دولت وتأیید موسی عمران

کجا برهنه شود تیر تو برابر خصم
فرو خورد همه نیرنگ خصم چون ثُعبان

تو شادباش به مُلک اندرون که دشمن تو
زبیم تو به جهان اندرون شدست جهان

زبهر سود به جز راه سرکشی نسپرد
نکرد سود بر آن سرکشی وکرد زیان

زیادتیش به‌ملک اندرون همی بایست
به آرزوی زیادت فتاد در نقصان

کنون زخوی بد خویشتن گرانبارست
مثل زنندکه خوی بدست بار گران

خدایگانا برخور زملک و دولت خویش
به صد هزار قرون و به صد هزار قِران

ز شادمانی زن فال و شادمانه بزی
زجاودانی کن یاد و جاودانه بمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۸

از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان
گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان

رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم
روی همه قفا شد و سود همه زیان

بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقهٔ زنجیر شد عنان

شمشیر در نهاده چو خصمان بهٔکدگر
آن بدسگال این شده این بدسگال آن

زین سان وزین نهاد گریزند سربه‌سر
آسیمه در ولایت و آشفته در جهان

گه‌ گوید این‌ که شعلهٔ تیغ آمد الحذر
گه ‌گوید آن‌که نامهٔ عفو آمد اَ‌لْاَمان

دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران

یعقوب را چو زین همه عُدَّت یکی نبود
بیهوده قصد ملک چرا کرد رایگان

از پیش لاف زدکه منم مردکارزار
چون وقت حمله بود شد از بیم تو نهان

بس کس‌که‌گاه حمله چو میشی بودضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان

بگریخت زین ولایت و شد باز جای خویش
چون یافت از علامت و مَنجوق تو نشان

آری چو بانگ جُلجُل باز آید از هوا
دُرّاج زود بازگریزد در آشیان

کاسان و اوزگندو سمرقند پیش ازین
بودست گنج‌خانهٔ چندین تکین و خان

بی‌آنکه در نبرد فروزنده شد حُسام
بی‌آنکه در مصاف درخشنده شد سنان

بی‌آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی‌آنکه شدگشاده یکی ناوک از کمان

بگشادی این سه قلعه‌ که هر قلعه را سزد
کس مهرکوتوال بود ماه پاسبان

از اوزگند تا به فَرَب بستدی ز خصم
بستی میان و فتنه برون‌کردی از میان

هرگز که یافته است چنین طالعی قوی

هرگز که داشته است چنین دولتی جوان

از مُعتَصَم‌ گذشته کرا بود جز تو را
این ملک و این خزانه و این لشکرگران

از ترک و دیلم و عرب و روم عالمی
جز تو به اوزگَند که آورد زاصفهان

جز تو حصار و خانهٔ خاقانیان که کرد
جای امیر و حاجب و سالار و پهلوان

اخبار و قصهٔ تو ز بس گونه‌گون شگفت
منسوخ کرد قصه و اخبار باستان

آنچ از تو دیده‌ایم و بخواهیم نیز دید
نشنیده‌ایم در کتب از هیچ داستان

از دولت تو هر چه‌ گمان بود شد یقین
وز دشمن تو هر چه یقین بود شدگمان

آن‌ کیست ‌کاو به ملک‌ کند با تو همسری
از روم تا به هند و ز چین تا به قیروان

تو ایدری و از فَزَعِ جنگیان توست
درکاشغر مصیبت و اندر خُتن فغان

سیماب شد تن چِگِلی ازنهیب سر
طَبطاب شد دل خُتَنی از نهیبِ جان

نیل است و زعفران‌ حسد تو که حاسدت
در دیده نیل دارد و بر چهره ارغوان

خون در رگ از نهیب تو چون ژاله بفسرد
و اخگر شود ز بیم تو مغز اندر استخوان

از رشک روی توست زبان حاسدِ بَصَر
وز رشک نام توست بصر دشمن زبان

همواره آسمان و زمین تابع تواند
تا یار تو خدای زمین است و آسمان

ای شاه کار خویش به ایزد سپار و بس
کایزد چنانکه باید سازد همی چنان

تو شاکری زخالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان و دولت و ملک از تو شادمان

زودا که باز گردی زایدر سوی عراق
با بندگان بُراق سعادت به زیر ران

دشمن به دام و کار به ‌کام و فلک غلام
دولت نگاهدار و سعادت نگاهبان

در کاشغر ز حضرت تو شحنه و عمید
واندر ختن ز دست تو والی و مرزبان

از فرّ تو رسیده سعادت بهر وطن
وز فتح تو رسیده سلامت بهر مکان

افتاده دشمنان تو درکندهٔ سقر
وآسوده دوستان تو در روضهٔ جنان




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴۹

ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان

گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان

لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان

تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان

چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان

ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان

ای دهانت تنگ و زلفت چَفته‌ از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان

هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان

هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان

روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان

فرخ آن‌ کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان

سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان

تا به‌ گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی‌قرین صاحبقران

تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان

مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان

طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان

هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بی‌خدمتش دارد دهد بر باد جان

ای جوان دولت شهی‌ کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان

نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان

آن‌گروهی کز بزرگان فتح‌ها آرند یاد
خوانده‌اند از هر دری تاریخ‌های باستان

سربه‌سر دستان شناسند آن همه تاریخ‌ها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان

تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان

ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان

خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی‌ گیتی ستان

زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان ‌کف کافیت چون دریای ناپیدا کران

نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان

ملک فی ضمن‌السلامه خلق فی‌ دارالسلام
مال فی حصن‌الامانه دهر فی ظل‌الامان

خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن

تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان

همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۰

هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان
در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان

سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران

آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان

رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود
چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به‌ جان

ملک و دین ازگردش ایام باشد بی‌گزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان

گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان

هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان

ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان

پیش از آن‌کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان

تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح
درکتب مَدروس شد تاریخ‌های باستان

ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان

سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جان‌کند بر تن زیان

هست در زندان محنت بدسگالان تو را
دیده‌ها بی‌روشنایی کالبدها بی‌روان

مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان

منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا
آن شگفتی‌ها که عاجز ماند ازو وهم و گمان

بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش
جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان

عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۱

سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان

که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان

خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان

ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان

به‌ روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان

ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت‌های الوان

پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان

ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران

چمن‌ها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران

گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان

چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان

قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان

ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان

زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش‌ کرد ریحان

هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان

زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران

صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان

به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان

پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت‌الاحزان

به‌گردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان

محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان

شنیدی این شگفتی‌ها که ایزد
به‌جای بنده کرد از فضل و احسان

همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان

چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان

ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان

به‌گیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان

ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان

کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان

نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان

اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان

چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان

وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان

چنان باید که نعمت‌های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان

وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان

چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان

همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان

ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران

جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان

همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان

در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان

به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان

نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان

ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان

کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان

منم نو جان به‌فر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان

بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان

به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان

اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان

همیشه تا زباد ماه نوروز
گلسوری بخندد در گلستان

ز باد د‌ولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان

جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان

هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۲

منت خدای را که به‌فرّ خدایگان
من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان

منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد
تیری که شه به قصد نینداخت از کمان

منت خدای راکه ز بهر ثنای او
ماندم در این جهان و نرفتم به‌ آن جهان

روزی کز آسمان به‌ زمین آمد این قضا
بختش مرا پیام فرستاد از آسمان

گفتا زکردگار تو را خواستم بقا
گفتا ز روزگار تو را خواستم امان

گر سینهٔ تو سفتهٔ تیرست باک نیست
آید همی ز چرخ به تو سفتهٔ ضمان

هرچند ازین هراس به خون روی شسته‌ای
از جان مشوی دست که ایمن شدی به‌ جان

بر معجزات شاه و کرامات بخت او
آثار تندرستی من بس بود نشان

شاید که بر مبارکی دست و تیر شاه
دستان زنند خلق و سرایند داستان

بر من همای همت او سایه‌ گسترید
چون در تنم شد آهن پیکان او نهان

وز بهر آنکه قوت همای استخوان بود
آهن‌گرفت در تن من طبع استخوان

من دل خزانه کردم و بنهادم اندرو
گنجی ز مدح شاه به از گنج شایگان

گر پاسبان بباید ناچار گنج را
پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان

یک چند اگر ز درد دلم بود دردمند
یک سال اگر ز درد تنم بود ناتوان

فرجام‌ کار عاقبت خویش را سبب
فضل خدای دانم و فرّ خدایگان

فرمانده ملوک ملک سنجر آنکه او
شیری است کامکار و دلیری است کامران

آن داوری که هست به دولت جهان‌ گشای
آن خسروی که هست به خنجر جهان‌ستان

خورشید ملک و دولت او هست بی‌زوال
دریای جود و همت او هست بی‌کران

خرد و بزرگ و پیر و جوان وقف کرده‌اند
بر دیدن و ستودن او دیده و زبان

ملک زمانه زنده به آثار او شدست
کاثار اوست کالبد ملک را روان

هر نصرت و ظفر که خبر بود پیش از این
شد سربه‌سر زبازوی و شمشیر او عیان

منقار باز و چِنگل شاهین او بدید
سیمرغ از آن نهیب نهان شد در آشیان

برهان راستی و درستی یقین اوست
هرگز در آن یقین نرسد خلق را گمان

دولت پی افکند ظفر وجود را بنا
چون وی‌ گرفت تیغ و قلم درکف بنان

در معرکه به‌دست مبارز نهیب او
زه راکند چو زیر و کمان را چو خیزران

نوک سنان نیزهٔ او بدسگال را
از بهر زینهار همه تن‌ کند دهان

بر تار پرنیان بدود اسب او به ‌طبع
وآهن شود ز ضربت تیغش چو پرنیان

آسیب اسب شاه به‌ ماهی و مه رسد
چون ایستد به آخور و بر ره شود روان

از گرد سُم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه روی آن

کوهی بود چو شاه ‌کند پای در رکاب
بادی شود چو شاه زند دست در عنان

شاها عجب‌ترست کتاب فتوح تو
از داستان و قصهٔ شاهانِ باستان

اندر بلاد هند هوا جوی توست رآی
واندر بلاد ترک ثناخوان توست خان

رزمی که در نواحی خوارزم کرده‌ای
اخبار آن رسید به‌ چین و به‌ قیروان

تیغ بنفشه‌ رنگ تو چون آسمان نبود
تاگشت روی دشمن تو همچو زعفران

یک پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
بشکست پشت و پهلوی پنجاه پهلوان

از بس که بود گَرد سپاه و بخار خون
گفتی گرفت روی هوا سربه‌سر دخان

گرد و بخار رزم به ‌خوارزم خفته کرد
جیحون به‌دست این بدو سیحون به دست آن‌

هر کس که بر میان کمر عهد تو ببست
شد چون کمر میانش و بیرون شد از میان

پالود جان خویش به پالویهٔ بلا
پیمود عمر خویش به پیمانهٔ زمان

سعد آفرید مشتری و زهره را خدای
در سال یک دو بار بود هر دو را قران

تا از قِران هر دو قرین تو سال و ماه
هم عقل پیر باشد و هم دولت جوان

من بنده را به فر تو ایزد نجات داد
از جور چرخ‌ کینه ور، ای شاه مهربان

زان پس که دهر کرد به ‌رنج امتحان مرا
مدح توکرد بخت ز طبع من امتحان

این شکر چون کنم که دگرباره بنده‌وار
گشتم به مجلس تو ثناگوی و مدح‌خوان

بردم گمان که سینهٔ من کان گوهرست
ناگه‌ گرفت پیکان در کان من مکان

گوهر زکان برفت ولیکن به عاقبت
از دولت تو باز به گوهر رسید کان

این تعبیه خدای بدان ساخت تا مرا
افزون شود به همت تو جاه و نام و نان

گیرم‌ به حشمتی دگر و حرمتی دگر
در خدمت تو مرکب دولت به زیر ران

جانم زتوست ور تو اشارت کنی کنم
بر دست زرفشان تو امروز جان‌فشان

تا در بهار خوب و شکفته بود چمن
تا در خزان تباه و کَشَفته شود رزان

املاک ناصحت چو چمن باد در بهار
اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان

در شادی و نشاط همه روزگار تو
خوش‌تر ز عید باد و ز نوروز و مهرگان

گنج تو بی‌قیاس و سپاه تو بی‌شمار
کِلک تو پایدار و بقای تو جاودان







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۳

پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان
هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان

گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان

خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان

رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملک‌بخش و خسرو گیتی ستان

بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از الب‌ارسلان

هست خشم و عفو او پروانهٔ بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانهٔ سود و زیان

سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان

بر سعادتهای او بر هفت کشور گشته‌اند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان

خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یک‌دل پیر و برنا یک‌زبان

گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان

چون به قهر دشمنی‌گردد عنان او سبک
چون به فتح کشوری گردد رکاب او گران

هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان

گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بی‌گزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان

ور زدیگر هفت‌خوان بگذشت رستم بی‌نهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران

هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان

هر یکی آورده صد دز چون دز زویین به ‌چنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت‌خوان

خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران

سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هرکس را دگرگون فکرت و وهم وگمان

آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هرچه اندر برده بود از سر یزدانی نهان

از میان دودمان چون شد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان

هم ز خانه ملک جویان رنگ‌ها برساختند
یال‌ها بفراختند از شام و روم و اصفهان

دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
بازکرده چون نهنگان اندر آن دریا دهان

سربرآورده به زشتی و درشتی سربه‌سر
رایگان دندان فرو برده به‌گنج شایگان

هرکسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
وآمده منشور سلطان برکیارق زآسمان

خسروا هرگز نبیند دیدهٔ گردون پیر
باغ دولت را ز تو فرخنده‌تر سروی جوان

فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهر توست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان

شرع نَپسَندد که من نوشیروان خوانم تو را
ور چه‌ کس چون او نبود از خسروان باستان

زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو به هم
داد بی‌دین بود تنها در دل نوشیروان

گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا خاوران‌

خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان

تا فلک پیروزه‌گون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقران

آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان

روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان

وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ‌ گل ‌بندد کمرهای مرصع بر میان

تا به قوت بارهٔ اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد به نصرت داستان

بادهندی تیغ تو چون بارهٔ اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان

هم میان و هم‌ کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بی‌کران

پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان

زین مبارک سال ‌گردش کرده ایام تو را
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان

بنده مخلص معزّی تهنیت ‌گفته تو را
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۴

همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان

خداوند خداوندان معزالدوله رکن‌الدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان

جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران

زافریدون و نوشروان جه‌گویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به‌ عدل اندر ز نوشروان

به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن به‌کام او فلک‌ گردان

طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان

جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران

خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان

چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان‌افروز را پنهان

به فر و کامرانی‌ کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان

ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ‌ کیوان

همه‌ گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده‌ گوش تا او کی دهد فرمان

کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان

به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان

خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان

چو بگشاید به بخشش‌ کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان

چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان

بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان

به قسطنطین چو مطموره است‌ گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است‌ گویی خانمان بر خان

چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان

سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بی‌سر و سامان

ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ‌ گردون و باشد سخرهٔ شیطان

چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان

الا یا دادگر شاهی‌ که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان

چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان

ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان

پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان

ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان

دیار شام خالی‌ کردن از بطریق واز اُ‌سقف
بلاد روم خالی‌کردن از قسیس و از رهبان

بباید کشتن آن ملعون‌سگان و خاکساران را
که‌ گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان

بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون‌ افشان

به صحرا بر ز سرهای فرنگان‌ گوی‌ها کردن
ز دست و پای ایشان گوی‌ها را ساختن چوگان

عجب نبود ز اقبالت که آن‌ کشور چنان‌ گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان

خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان

شراب مجلس تو هست نافع‌تر تن و جان را
از آن شربت‌ که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان

رحیق و سلسبیل از جنت‌الفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان

الا تا باد دی‌ماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان

نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بی‌نحس و زیادتهای بی‌نقصان

به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۵

تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان
خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان

کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان

زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پاز‌ندخوان

کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان

نیلگون آمد بنفشه زعفران‌گون‌ شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران

لعل‌گویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان

برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان

جون برآید ابر پرسیمرغ‌گردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان

از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شه‌گیتی ستان

ناصر دین خسرو مشرق ملک‌سنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان

آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراء‌النهر و در زابلستان

پادشاهان پنج چیز او را مسلم کرده‌اند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان

از بنات‌النعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان

چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان

گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس‌ گردد زمان

گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان

هم بر آن‎سان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان

بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط‌ گواه و مشتری شد در ضمان

تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که‌ گردون پیر باشد بخت او باشد جوان

ای جهان‌آرای شاهی‌ کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان

اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان

چون خرد شکر تو گوید، جان‌ کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل‌ کند مدح زبان

ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان

سر فرازد آسمان‌ گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان

نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان

میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان

هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران

از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان

گر خلاف تو قدرخان‌ کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان

آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان

آن‌ یکی‌ از بیم تیرت چون‌ کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان

هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل‌: خوی بدو بارگران

گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان

رزم تو دریای جوشان‌ گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان

آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان

هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک‌ سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان

چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بی‌کران

مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان

هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان

نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان

آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد به‌دستش رایگان

چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان

نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان

یک‌ گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان

هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان

با دلیری‌های او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیری‌ها که رستم کرد در مازندران

لشکر افروزند و ملک‌آرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان

زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
د‌ولت افراسیاب و حضرت نوشین روان

تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران

باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان

تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان

دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان

اختیار تو همه پیروزی و نیک‌اختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان

شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۶

همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران
ملک‌سنجر خداوندست در توران و در ایران

جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان

سپاهش درخراسان‌ است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان

به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان

ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان

گهی از مشتری سازد به دولت‌ گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همت‌گوی را چوگان

شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان‌ موسی عمران

حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان

گهی پوید به پیروزی رسول آن به‌ نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن

به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان

چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به‌ یک ‌دیگر
زسلطان و ملک‌شادند در عقبی ملک سلطان

بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
به‌کام هر دو بادا تا قیامت آسمان‌گردان

زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان

حسام هر دو دین‌گستر لقای هر دو دین‌پرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 35 از 57:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA