انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 57:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۵۷

بنگر به صبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان

اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر
توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان

سلطانِ معظمِ و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان

چون خضر نشسته خسرو عالم
می برکف او چو چشمهٔ حیوان

این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان

بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی‌ که از او همی فزاید جان

ای مطرب‌ رود تیزتر کن هین
ای ساقی‌ باده بیشتر ده هان

شاهی که به حزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان

با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان

در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان

جاوید سزد بقای شاهنشه
یارب تو کنی بقاش جاویدان










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۸

گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان

گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان

گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به ‌یک مکان

گفتم‌ که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان

گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان

گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه‌ گشاده ندارد لب و دهان

گفتم که‌گلستان شگفت است بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه ‌گلستان

گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان

گفتم ز چهرهٔ تو تنم را زیان رسید
گفتا ز ماه تار قصب‌ را بود زیان

گفتم عجب بود که در آغوش ‌گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه درکمان

گفتم ‌که بر کف تو ستاره است جام می

گفتا که با ستاره بود ماه را قرآن

گفتم قِرانِ ماه و ستاره به هم ‌کجا است
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان

گفتم نظام دین عرب، داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان

گفتم که سَیّدالوزرا صدر روزگار
گفتا مظفربن حسن فخر دودمان

گفتم مظفری به همه وقت کامکار
گفتا موفقی به همه ‌کار کامران

گفتم ز خاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطهٔ عِقْد خاندان

گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر دادْ دِه است و جهانْ ستان

گفتم گمانِ کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان

گفتم به عقل و جود و هنر یافت مَنزِلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان

گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز به جان

گفتم که چاره نیست ز عدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان

گفتم که عدل او ز کجا تا کجا رسد
گفتا ز قندهار رسد تا به قیروان

گفتم ستاره‌وار زند روز رزم رای
گفتا مَجّره‌وار نهد روز بزم خوان

گفتم به هند برحذر از رای اوست رای
گفتا به تُرک با حسد از خوان اوست خان

گفتم‌ کند به حزم ز سنجاب سنگ سخت
گفتا کند به عزم ز پولاد پرنیان

گفتم اجل به رزمگهش گوید الحذر
گفتا اَمل به بزمگهش گوید الامان

گفتم که بر عدوش قضا هست‌ کینه‌ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان

گفتم خلاف او به دل اندر چو آتش است
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان

گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان

گفتم ز بیمش شیر بغرد به مرغزار
گفتا ز تیرش مرغ نپرد ز آشیان

گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتاکه آب معصفر و نیل و زعفران

گفتم ‌که چیست خون عدو بر حُسام او
گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان

گفتم چه ‌کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان

گفتم که چون شود عدوی او به عاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان

گفتم چه وقت غاشیهٔ او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران

گفتم شود به سعد عنانش همی سبک
گفتا شود به فتح رکابش همی‌گران

گفتم همه به فتح‌ کند پای در رکاب
گفتا همه به سعد زند دست در عنان

گفتم چه‌ کرد کلک چو بشنیند نام او
گفتا که بنده‌وار کمر بست بر میان

گفتم بنان او گه توقیع ساحر است
گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان

گفتم ز امتحان کف او هست بی‌نیاز
گفتا که بی‌نیاز بود بحر زامتحان

گفتم که هست‌ کلکش چون خیزران به بحر
گفتا بلی به بحر بود جای خیزران

گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان

گفتم که باد برکف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در جنان

گفتم که جای جود و سخا دست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدن است و کان

گفتم بود به ‌بخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان

گفتم ندیم مجلس او هست بی نَدَم
گفتا هوای خدمت او هست بی‌هَوان

گفتم به جودکرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان

گفتم‌که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان

گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که بر سر تو قضا بود سایبان

گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا ز شُکر اوست مرا پُر شَکَر زبان

گفتم که مدح‌گوی و ثناخوان او بسی است
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح‌خوان

گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران

گفتم که آن قصیده بدیع است و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن

گفتم به مدح خواجه روان است شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان

گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کَفَش وفا کند آن وعده در خزان

گفتم‌که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا ز بحر بود بر زمین نشان

گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران

گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵۹

جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان

جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان

میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه ‌کس پیش اوست بسته میان

دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشاده‌زبان

کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساخته‌است ز قد مخالفانش ‌کمان

روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان

بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان

به ‌جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان

نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان

هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه ‌گویند در هوی است هوان

فغان‌ کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلی‌کند همه‌کس از هلاک خویش فغان

سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان

جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان

بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان

نشان طبعش و حلمش یکی‌ ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان

گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران

امان‌دهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان

به ‌نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان

زیان نکرد کسی‌ کاو رضا و مهر تو جست
کسی‌ که مهر و رضایت نجست کرد زیان

زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان

عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان

عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان

از آن دو دست تو دارم عجب ‌که ‌گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن

دخان ‌کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان

ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان

مکان ندید کسی عقل را مگر آن ‌کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان

گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران

زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان

قِران مشتری و زهره تا همی‌باشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران

بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان

خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به ‌هم
همی‌گذار به شادی خزان و جشن خزان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۰

مریز خون من ای بت به روزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان

چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی
که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن

مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست
بهار مجلس آزادگان به وقت خزان

فحاش‌ لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان

سمن‌ که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک‌افشان

خَم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق‌ کی ستاند جان

من آن ‌کسم‌ که دل و جان خویش دادستم
به دست عشق تو ای آفتاب ترکستان

ز عشق توست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان

ز سیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان تو را در آن میدان

فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی ز هر طرف گردان

عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان

ملاحت لب و دندان توست فتنهٔ خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان

گهر فروشان یاقوت سرخ و مروارید
به جهد باز شناسند از آن لب و دندان

زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان

همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان

بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته‌کنیت و نامش علامت است و نشان

روان به خدمت او تازه شد چو دل به ‌خرد
خرد به طاعت او زنده شد چو تن به روان

گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران

نه بی‌ تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی‌تواصُل اِنعام اوست هیچ مکان

خجسته حضرت و فرخنده همتش به ‌قیاس
دو قبله‌اند مبین هم به حجت و برهان

یکی عزیز و مبارک چو کعبهٔ اسلام
یکی بلند و مُعَزَّز چو قبله ی دهقان

اگر ز روضهٔ فردوس نعمت ابد است
وگر ز چشمهٔ حیوان بقاست جاویدان

چه بزم او گه رامش چه روضهٔ رضوان
چه دست اوگه بخشش چه چشمهٔ حیوان

شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وز او شدست بنای وزارت آبادان

پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم ز آمارت نهاده بر کیوان

عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان

پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان

پدر چو مهر درخشان شده ز برج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان

ایا به قدر و شرف برگذشته از امثال
ایا به فضل و هنرگوی برده از آقران

تویی‌که همت تو هست بحر بی‌پایان
تویی‌که دولت تو هست جرخ بی‌پایان

فذلکِ هنری در جریدهٔ ایام
جواهر شرفی در قلادهٔ دوران

لقای تو صفت راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان

سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان

خجسته‌اختر و پیروزبخت و شاددلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان

خلاف‌مهرتوکین است و این از آن قبل است
به یار عقبی بر دست مالک رضوان

مخالفان تورا تافته جحیم سقر
موافقان تو را ساخته نعیم جنان

اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش بر او شود ریحان

وگر کسی به خلاف تو افکند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان

بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
به فر دولت تو عقل پیر و بخت جوان

ز عقل پیر و ز بخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان

ز سکر تو جوکنم ابتدا شوم در وقت
به خاطر آتش تیز و به طبع آب روان

به انتها نتوانم رسید اگر به‌مثل
به جای هر نفسی باشدم هزار زبان

اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
وگرنه هست مدیح تو قطرهٔ باران

چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی دُر شود صدف مرجان

همیشه تاکه امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیان است و سود در کیهان

زبان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود و زیان

مباد دولت و عمر تو را فنا و زوال
مباد نعمت و ملک تو را قیاس و کران

چه بزم تو گه رامش چه روضهٔ فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمهٔ حیوان

خجسته بر تو و بر هر که در عنایت توست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان

گشاده باد اجل بر مخالفانت‌ کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۰

مریز خون من ای بت به روزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان

چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی
که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن

مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست
بهار مجلس آزادگان به وقت خزان

فحاش‌ لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان

سمن‌ که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک‌افشان

خَم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق‌ کی ستاند جان

من آن ‌کسم‌ که دل و جان خویش دادستم
به دست عشق تو ای آفتاب ترکستان

ز عشق توست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان

ز سیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان تو را در آن میدان

فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی ز هر طرف گردان

عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان

ملاحت لب و دندان توست فتنهٔ خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان

گهر فروشان یاقوت سرخ و مروارید
به جهد باز شناسند از آن لب و دندان

زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان

همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان

بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته‌کنیت و نامش علامت است و نشان

روان به خدمت او تازه شد چو دل به ‌خرد
خرد به طاعت او زنده شد چو تن به روان

گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران

نه بی‌ تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی‌تواصُل اِنعام اوست هیچ مکان

خجسته حضرت و فرخنده همتش به ‌قیاس
دو قبله‌اند مبین هم به حجت و برهان

یکی عزیز و مبارک چو کعبهٔ اسلام
یکی بلند و مُعَزَّز چو قبله ی دهقان

اگر ز روضهٔ فردوس نعمت ابد است
وگر ز چشمهٔ حیوان بقاست جاویدان

چه بزم او گه رامش چه روضهٔ رضوان
چه دست اوگه بخشش چه چشمهٔ حیوان

شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وز او شدست بنای وزارت آبادان

پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم ز آمارت نهاده بر کیوان

عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان

پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان

پدر چو مهر درخشان شده ز برج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان

ایا به قدر و شرف برگذشته از امثال
ایا به فضل و هنرگوی برده از آقران

تویی‌که همت تو هست بحر بی‌پایان
تویی‌که دولت تو هست جرخ بی‌پایان

فذلکِ هنری در جریدهٔ ایام
جواهر شرفی در قلادهٔ دوران

لقای تو صفت راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان

سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان

خجسته‌اختر و پیروزبخت و شاددلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان

خلاف‌مهرتوکین است و این از آن قبل است
به یار عقبی بر دست مالک رضوان

مخالفان تورا تافته جحیم سقر
موافقان تو را ساخته نعیم جنان

اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش بر او شود ریحان

وگر کسی به خلاف تو افکند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان

بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
به فر دولت تو عقل پیر و بخت جوان

ز عقل پیر و ز بخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان

ز سکر تو جوکنم ابتدا شوم در وقت
به خاطر آتش تیز و به طبع آب روان

به انتها نتوانم رسید اگر به‌مثل
به جای هر نفسی باشدم هزار زبان

اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
وگرنه هست مدیح تو قطرهٔ باران

چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی دُر شود صدف مرجان

همیشه تاکه امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیان است و سود در کیهان

زبان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود و زیان

مباد دولت و عمر تو را فنا و زوال
مباد نعمت و ملک تو را قیاس و کران

چه بزم تو گه رامش چه روضهٔ فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمهٔ حیوان

خجسته بر تو و بر هر که در عنایت توست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان

گشاده باد اجل بر مخالفانت‌ کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۱

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان
هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم
او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این
من همی‌دارم‌نفس را سردبی‌دیدار آن

او همی ریزد بعمدا بر زمردکهربا
من همی سایم بعمدا برشقایق زعفران

من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار
او بخارآب دارد برهوا لولو فشان

من همی پنهان‌کنم در طبع راز خویشتن
او همی پنهان‌ کند در خاک نقش بوستان

او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب
من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان

او همی پژمرده گردد بی‌بهار دل‌گشای
من همی فرسوده کردم بی‌نگار دلستان

آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان

قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار
طلعت او ماه را روشن‌کند در آسمان

عارضش در زیر خط دندانْشْ اندر زیر لب
چشمش اندر زیر مژگان و دلش در بر نهان

سوسن اندر جوشن است و لؤلؤ اندر لاله برگ
نرگس اندر سوزن است و آهن اندر پرنیان

نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من
کان به یک صنعت چنین است او به یک صنعت چنان

زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب
طبع من بار دگر در مدح خورشید جهان

مجد دولت افتخار ملت صاحب‌کتاب
بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران

آن‌که اندر طاعتش گردون همی‌کوشد به جهد
وان‌که اندر خدمتش دولت همی بندد میان

آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد
اوج‌ گردون کوتْوال و برج‌کیوان پاسبان

کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک
باد را با طبع او گر بنگری باشدگران

در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او
چیست ضایع‌تر ز درع و جوشن و برگستوان

تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید
عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان

زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیراکه هست
زایرش زرین کنار و مادحش مشکین دهان

خانهٔ کعبه است کویش خان ابراهیم بزم
کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان

باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی
او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران

تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست
در جهان باد مصور با رکاب و با عنان

ای همه تأثیر گردون را به‌خوبی رهنمای
وی همه‌ تقدیر ایزد را به نیکی‌ ترجمان

گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر
روز نعمت بس نباشد دوستانت را جنان

در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه مال
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان

تو به عدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی‌زوال
تو به جود اندر چو دریایی ولیکن بی‌کران

تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی
بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان

اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان

دودهٔ نسل‌ کمالی از تو ماند تا به حشر
همچو از سلطان عالم دودهٔ الب ارسلان

نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت
نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان

آتش خشم تو هر ساعت‌ که بنماید سرشک
دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان

ای خداوندی که از اقبالْ سوی درگهت
قافله د‌ر قافله است و کاروان در کاروان

از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دودوگرد
آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان

مهر تو جویم به دل تا در دلم باشد خِرَد
پیش تو باشم به تن تا در تنم باشد روان

از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس
وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان

چون ز سلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی
زانچه بنویسم به دست و زانچه رانم بر زبان

تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار
تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران

باده‌خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار
کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان

روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار
مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۲

همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان

از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان

در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان

ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان

مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون ‌رزان

مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان

ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان

مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب‌ کرد چو سندان و باد چون سوهان

چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه‌ گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان

گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان

چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان

به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشه‌زار پدید آوریم و لالستان

رسید عید بیا تا به تیغ باده‌کنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان

طواف حاج کنون گرد قبلهٔ‌تازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان

اگر همی نتوان کرد اخدمتش بی‌شک‌ا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان

دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن

یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان

یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان

بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به ‌روز تابستان

گهی به مطرب‌ گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی ‌گوییم جام پر کن هان

گهی صبوح‌ کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان

چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان

چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به ‌یاد خواجه به‌ کف برنهیم رطل گران

خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان

مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان

جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که ‌گرفتند هر دو ملک جهان

نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان

حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان

بنان اوست به هنگام شغل شغل‌گذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه‌ فتنه نشان

حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان

ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان

بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان

اگر ببیند روی تو بت‌پرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان

شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان

به ‌مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان

همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان

که هر دو را تو چنان درخوری‌ که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران

بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان

چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دوات‌دار تو نازد نبیرهٔ مشکان

تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان

کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان

به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده‌ام چو در آغاز فتنه بود نشان

که ‌گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان

از او رسند بسی مهتران به ‌جاه و به نام
وز او رسند بسی‌ کهتران به آب و به ‌نان

خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به ‌شکر و پیر و جوان

دُرست‌ گشت‌ که آن محتشم تویی‌ که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان

دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی

تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان‌:

« ‌به ‌حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علی‌الانسان

که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »

ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان

ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده‌دم بگریزند هر شب از رضوان

ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان

شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان

چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیره‌زبان

که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان

چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان

اگر چه شعر مرا گفته‌ای بسی احسنت
وگرچه در حق من کرده‌ای بسی احسان

کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان

مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان

همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره‌وار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران

ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان

به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان

خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به ‌هر شش بماند آبادان

کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۳

صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان

معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان

صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران

نیک‌اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک‌ اختری نشان

آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان

در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان

اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان

گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان

گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان

قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن

روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان

گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان

جایی‌ که میزبان ‌کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان

بنگر به ‌دست و خامهٔ او گر ندیده‌ای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان

ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان

اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان

هر کس‌ که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان

افزون کند موافقتش نیکخواه‌ را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان

بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان

ای دادگستری که به ‌تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان

تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان

از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم‌ گنج بی‌نهایت و هم ملک بی‌کران

امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان

ای دور روزگار به ‌تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان

بی‌طلعت مبارک و بی‌آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان

از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان

بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان

بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان

من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست‌ چون توان

عین‌الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی‌گم شودگمان

در خدمت تو رنج برم ‌گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست‌ کس زیان

روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان

تا باغ را شکفته ‌کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان

از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان

تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان

فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال‌ گفته تهنیت جشن مهرگان




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۴

بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن
ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان

اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر
نهاده است کمان در میان تیر نهان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان

چرا فرستد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن

اگر نه زلفش چوگان شد و زَنَخدان‌ گوی
دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان

به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان

چو روم و شام ‌کند هند را به ‌سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان

ایا شهی‌که ز عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غرم و شیر ژیان

شه زمانه و سلطان روزگار تویی
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان

به هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌که تو را شاه خواند و سلطان

تو آن شهی‌ که تو را هر زمان به داد و دِهش
همی درود فرستد روان نوشروان

تو آن شهی‌ که فلک تا تو را همی ‌بیند
نکرد و هم نکند بی‌مراد تو دوران

تو آن شهی‌ که بر افلاک برد و کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قِران

برای فتح تو برهان چو خواهد از من‌ کس
بس است رایت و رای تو فتح را برهان

ز باد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک
به یاد عدل تو بر شوره بشکفد ریحان

شود ز قهر تو آسانِ دشمنان مشکل
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان

دبیر چرخ اگر دشمنی بود به مَثَل
که بر عداوت تو تیر برنهد به‌ کمان

عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان

خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان

تراست هرچه در اسلام هست با قیمت
تو راست هرچه در آفاق هست آبادان

به تیغ تیز تویی خصم‌بند و شهرگشای
به‌دست رادتویی مال‌بخش و ملک‌ستان

زخون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح ز خون‌ رزان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۵

باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان

از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار
وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان

راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان

پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان

از شکوفه هر درختی سیم‌پاش و دُرفشان
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیل‌سان

هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان

ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان

هر سحرگاه آن همی‌ کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن

بنگر اندر سبزه‌زار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لاله‌زار و شنبلیدش در میان

آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران

راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان

آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان

زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان

ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان

چشم من در عاشقی گوهر فشاند بی‌قیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بی‌کران

آن سخاوتها که چشم من‌ کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران

وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان

آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران

از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان

نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بی‌بصر باریک‌بین و بی‌خرد بسیار دان

نقش او بر سیم روشن چون دخان بی‌چراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بی‌دخان

مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن
مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان

پیشه‌ گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان

چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان

تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان

در دل هر بدسگالش باد بیم بی‌امید
در تن هر نیک خواهش باد سود بی‌زیان

بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 36 از 57:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA