انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 57:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۶۶

سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان

زلاغری و ز تنگی همی نداند باز
تن مرا ز میان و دل مرا زدهان

بت من است نگاری که قامت و دل اوست
ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان

اگر میان کمان آشکار باشد تیر
ز نادر است کمان در میان تیر نهان

از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن
همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان

وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم برکهربا عقیق فشان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان

چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن

اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان

وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است
چرا همی لب من خسته گردد از دندان

گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان

نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل
سرشته‌گشت مرا در شکسته جعد تو جان

لبت نشانهٔ نوش است و خط‌ نشان جمال
امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان

نه‌ هر لبی چو لب‌ توست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان

معین مملکت و شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش‌ هفت گنبد گردان

ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان

نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت
همی‌کند قلمش نامه را کنون عنوان

زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ
اگر به همت میمون او رسد کیوان

آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت
و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان

ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر تو به تن اندر شکفته ‌گردد جان

به اتصال تو دولت همی کند شادی
به اتفاق تو گردون همی کند دوران

به طبع بادی اگر باد را نهند سبک
به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران

تویی به حجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی به حجت و برهان

که‌ کرد جز تو به اقبال و دادن روزی
ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان

جهان و هر چه در او هست دون همت توست
عیال همت تو هست صدهزار جهان

اگر نداری توفیق عیسی مریم
وگر نداری تایید موسی عمران

سپاه خصم چرا یافته ‌است از تو شکست
عظام مرده چرا یافته‌است از تو روان

ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان

بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را
نوشت دست اجل‌: «کل من علیها فان‌»

اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران

چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان

خدایگانا در جنب این خداوندی
چه‌ گویم و چه‌ کنم تا زیم به دست و زبان

ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
به صد هزار زمان و به صد هزار قران

مرا ز خدمت تو نام و نان به‌دست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان

فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان

بهشت‌‌وار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان

هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستم‌که مرا چون تویی بود مهمان

مدیح‌گوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان

من و عشیرتِ من ‌گر رضا دهی امروز
همه به جای‌ گل ‌افشان کنیم جان افشان

همیشه تا که قرین حوادث است زمین
همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان

عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب
ولیت را ز حوادث همیشه باد امان

ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی
ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۷

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به‌ خاک اندر نهان

ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بی‌کران

ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان

یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان

روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی‌ گردون گلستان

وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان

وان بنات‌النعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان

چون برآمد صبح دیدم قلعه‌ای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان

از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان

درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان

قلعه‌ای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضه‌ای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان

اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحب‌قران

همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان

قطب آن‌ گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن

مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان

مشتری رای است و کیوان‌ همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان

برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان

تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان ا‌وبار او در تن رود همجون گمان

آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی است‌کاندر هوش دارد آشیان

جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامه‌وار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران

بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان

بشکند کوه‌گران را چون‌ گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان

ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی به‌عدل و نامداری نایب نوشیروان

اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان

در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان

راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان

شد غریق‌ بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان

نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان

از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان

پیشه‌گیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِد‌حَت تو هرکه خواهد نام و نان

تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان

شهر را زینت به‌توست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت به‌گوهر باشد و تن را به‌جان

بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان

مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان

چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان

من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه الب‌ارسلان

آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم به‌لفظ موجز و طبع روان

طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان

در چنین لفظ و معانی‌ کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان

چون به شرط دوستی خدمت‌گزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان

تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیب‌دان

باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۸

کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان
ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان

اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف
ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران

آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا
تا کند باغ بهشتی را یهودی طیلسان

از مُلمَّع صدره برسازد عبیرین پیرهن
وز منقش حله برسازد مزعفر پرنیان

اب گردد در شمَر مانندهٔ سیمین سپر
چون شود شاخ شجر مانندهٔ زرین‌کمان

تودهٔ پَرّ حواصِل بر زمین آید پدید
چون زمین در زیر پر فاخته‌ گردد نهان

ارغوان و شَنبلید از باغ اگر بیرون شوند
حاش‌لله گر ز رفتنشان مرا دارد زیان

باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
روی من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان

تا بدیدم روی خوب و قامت زیبای او
ماه‌گفتم باز آمد بر سر سرو روان

تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عشق را و حسن را پیدا نیامد داستان

بر رخ او آتش است و در دل من آتش است
مایهٔ عشق است این و مایهٔ حسن است آن

دیدهٔ من هست ازین آتش پر از سیمین شرر
چهرهٔ او هست زآن آتش پر از مشکین دخان

تا میان لاغر و چشم سیاهش دیده‌ام
روز من چون زلف‌ کردست و دل من چون دهان

چند خواهد بودن اندر عشق آن بدر منیر
چهرهٔ من بر زمین و دستها بر آسمان

عشق و مدح اندر هم آمیزم‌ که خوب آید همی
عشق بر بدر زمین و مدح بر صدر زمان

تاج ملک و جان آفاق و جمال دین حق
عمدهٔ فتح و غنایم بوالغنایم مرزبان

آن که بفروزد همی از سیرت و آثار او
ملت صاحب‌ کتاب و دولت صاحب‌قِران

خاک و باد از طبع و حلم او مرکّب شد مگر
کین حو طبع او سبک شد و آن چو حلم او گران

در قیاس عقل او وندر حساب فضل او
فلسفیّ و هندسی را هر دو گم‌گردد گمان

لشکر ظلمت گریزد از وجود اندر عدم
گر کنی در روشنایی طبع او را امتحان

رای او چرخ است اگر کوکب همی تابد ز چرخ
طبع او کان است اگر اختر همی تابد زکان

صورت دولت بعینه طلعت میمون اوست
هرکه او را دید داد از صورت دولت نشان

چشم بیند طلعت او و زبان‌ گوید ثناش
لاجرم زاعضای دیگر به بود چشم و زبان

هر زمان در دولت سلطان فزاید عقل او
لاجرم سلطان در اقبالش فزاید هر زمان

یافت از یزدان به طاعت نصرتی تا روز حشر
یافت از سلطان به خدمت حشمتی تا جاودان

این چنین نصرت زیزدان کس نیابد بی‌گزاف
وین چنین حشمت زسلطان کس نیابد رایگان

ای کریمان مُستَجیر و دولت تو مُستجار
وی حکیمان مستعین و همّت تو مستعان

شکر اِنعامت رسیدست از ختن تا قندهار
نقش اقلامت رسیدست از حبش تا قیروان

شیرمردان یافته از خدمت تو قدر و جاه
رادمردان ساخته از نعمت تو نام و نان

پیر فرهنگ و جوان دولت تورا خوانم‌ که هست
هم تورا فرهنگ پیر و هم تورا دولت جوان

از جهان بیشی و هستی در جهان وین نادر است
من مکان‌گیری ندیدم کو بود بیش از مکان

ملک را تاجی و زیبد خاک پای همتت
تاجهای قیمتی در گنجهای شایگان

تاج حور اندر جنان‌ گر قیمتی دارد عظیم
مثل تو تاجی ندارد هیچ حور اندر جنان

مثل آن تاجی که گر نوشیروان دیدی تورا
تاج بودی خاک پایت بر سر نوشیروان

بینم اسباب کفایت هم به شکل نکته‌ای
وز بنان و کلک توست آن نکته را شرح و بیان

شمس را بینم عَطارُد را گرفته درکنار
چون تو را بینم‌ گرفته‌ کِلک فرخ در بنان

گر خرد را درکفایت ترجمان باید همی
نیست از کلک تو کافی‌تر خرد را ترجمان

گه‌ بود چون سرو زرین بر بلورین جویبار
گه بود چون مرغ رنگین‌پر میان آشیان

تَجرِبت‌کن بر تن او آهن و پولاد را
تا ببینی مغز سیمین در نگارین استخوان

کارهای چون کمان از فعل او گردد چو تیر
چون‌ کند برنامه ی شاهنشهی تیر وکمان

در بنان تو صریر او چو افسون مسیح
بازگرداند روان را سوی شخص بی‌روان

ای سپهرِ فضل و مختارِ خداوند سپهر
ای جهان عقل و مقصودِ خداوند جهان

خوان تو سرمایهٔ عقل است و قانون شرف
فرخ آن شعری‌که بر خوان تو باشد مدح‌خوان

روز من فرخنده شد مانند جشن نوبهار
تا تو را گفتم دو مِد‌حَت در دو جشن مهرگان

عرض کردم هر دو خدمت را به‌ شرط بندگی
آن یکی اندر سمرقند آن دگر در اصفهان

تا که طبع کینه‌ور بر خشم باشد کامکار
تا که طبع مهربان بر عفو باشد کامران

باد گردون روز و شب بر بدسگالت کینه‌ور
باد دولت سال و مه بر نیک‌خواهت مهربان

مرکبت را از ثریّا نعل و از فرقد رکاب
از مجره تنگ و از خورزین و از جوزا عنان

دین و دنیا از تو خرم تو ز هر دو پرمراد
شاه و دستور از تو شاکر تو ز هر دو شادمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶۹

خطّ است ‌گرد عارض آن ماه دلستان
یا سنبل است ریخته بر طرف ‌گلستان

یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن
یا مورچه است صف‌زده برگرد ارغوان

از کوچکی ‌که هست مر آن ماه را دهن
از لاغری‌که هست مر آن ماه را میان

چون در میان و در دهن او نگه‌ کنی
گوئی میان او کمرست و کمر دهان

در پرنیان و آهن و در مشک آتش است
این هر چهار سخت بدیع است و دلستان

هرگز بدین صفت نشنیدم مُشَعبَدی
کاهن به مشک پوشد و آتش به‌پرنیان

من دارم از عقیق به جَزع اندرون اثر
واو دارد از شکر به عقیق اندرون نشان

تا دور گشت قامت چون تیر او زمن
پشتم شدست در طلبش چفته چون‌ کمان

جز دیدهٔ من و لب او در جهان‌ که دید
جزع عقیق بار و عقیق‌ گهرفشان

هرگز کمان روان ز پس تیر کس ندید
چون شدکمان من ز پس تیر او روان

هر شب‌ که دست در علم وصل او زنم
خورشید برکشد عَلَم صبح در زمان

وان شب که قصه‌های فراقش کنم به‌ شعر
گمره شوند فَرْ‌قد و شِعْر‌ی به آسمان

تاکی نهم به دل بر از اندوه عشق داغ
تاکی‌کنم ز هجر بتان ناله و فغان

جان پرورم به‌دوستی و مدح صاحبی
کاو هست یرورندهٔ ملک خدایگان

فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
تاج تبار و واسطهٔ عقد دودمان

بوالفضل کز فضایل و اقبال نام او
منسوخ‌ کرد نام بزرگان باستان

بدری که شد به طلعتش افروخته زمین
صدری‌ که شد به همتش آراسته زمان

جان است شکر او که بود آشنای عقل
عقل است مهر او که بود رهنمای جان

گویی‌ کفایت و هنرش وهم و فکر توست
کان هست بی‌نهایت و این هست بی‌کران

گویی مناقبش صفت ذ‌ات صانع است
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان

تخمی شناس خدمت او در زمین بخت
کان تخم بردهد به همه وقت نام و نان

سود و زیان و سَعْد و نحوست به هم دهند
افلاک در تحرک و اجرام در قران

آهنگ سوی خدمت او کن که خدمتش
سعدی است بی‌نحوست و سودی است بی‌زیان

دارد به زیر کلک در از عقل و از هنر
گنج و سپاه و مملکت صاحب القران

بی‌ عقل کامل و هنر وافر ای عجب
بر کام خویشتن نتوان گشت کامران

نه شغل روزگار توان ساخت بر گزاف
نه کلک شهریار توان داست رایگان

ای‌ گوش غایبان ز کمال تو پر خبر
وی چشم حاضران زجمال تو پر عیان

امر تو چون قضاست رسیده بهر مکین
نام تو چون هواست رسیده بهر مکان

کوهی‌گران زعزم تو کاهی شود سبک
کاهی سبک ز حزم تو کوهی شود گران

فضل کفات را به قلم نقد کرده‌ای
وارزاق خلق را به قلم کرده‌ای ضمان

یک تن که دید ناقد فضل همه‌ کفات
یک تن که دید رازق رزق همه جهان

از قُوَّت عبارت و تهذیب لفظ توست
اندر لغت فصاحت و اندر نُکَت بیان

اعجاز و سِحْر وصف بیان و بنان توست
هم معجزالبیانی و هم ساحرالبنان

کلک مُشَعْبد تو چراغی است نوربخش
ازکاشغر زبانه زده تا به قیروان

ملک از دخان او همه ساله مُنَقّش است
و او خود منقش است همه ساله از دخان

ماند به خیزران و به قدرت چو خنجرست
هرگز که دید قدرت خنجر ز خیزران

بینای اَ‌کْمَه است و سخنگوی اَ‌بْکَم است
دانای بی‌دل است و توانای ناتوان

مرغی است اوکه درّو شبه پرکشد به هم
چون سوی صحن باغ‌ گراید ز آشیان

در زیر هر صفیرش درّی است شاهوار
در زیر هر صریرش گنجی است شایگان

او هست درکف تو و تاثیر نقش اوست
در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان

ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
آرد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان

دست تورا به ابر که داند قیاس کرد
تا بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

در حشر اگر به دست تو باشد شمار خلق
بر هیج خلق بسته نماند در جنان

هرچند پادشاه تن آدمی است دل
از بهر آفرین تو شد بندهٔ زبان

گویی‌که مدح تو سبب عز و شادی است
یرا که مادح تو عزیزست و شادمان

گرگنجهای مدح تو مخزون‌ کند قضا
گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان

رسته است از امتحان فلک طبع من رهی
تا کرده‌ام به طبع مدیح تو امتحان

خواهم همی ز بهر ثنای و لقای تو
در دیده روشنایی و درکالبد روان

در مدح تو به وصف‌کمال است شعر من
خاصه به رسم تهنیت ‌جشن مهرگان

جشنی عجب‌ که در چمن و بوستان همی
بر لشکر بهار زند لشکر خزان

گویی مگر درخت یکی مرد راهب است
بر دوش او فکنده یهودانه طیلسان

زنگارگون لباس درختان جویبار
گویی فرو زدند به‌زنگار زعفران

بیماری است و عشق رخ زرد را سبب
بیمار و عاشق اندر مگر باغ و بوستان

گر طبع باغ پیر و کهن‌ گشت باک نیست
طبع تو تازه باد و تن و بخت نوجوان

تا در میان دشمن و اندر میان دوست
ازکین بود حکایت و از مهر داستان

بر دشمنانت نحس زحل باد کینه‌ورز
بر دوستانت سعد فلک باد مهربان

گنج طرب همیشه تو را باد زیردست
اسب ظفر همیشه تو را باد زیرران

روشن به طلعت شه افاق چشم تو
روشن به نور طلعت تو چشم خاندان

جاه و قبول و حشمت تو هر سه پایدار
عز و بقا و دولت تو هر سه جاودان






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۰

آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان
وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان

چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین
دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران

گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین
ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان

بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان

بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بی‌مهرش از ناراستی همچون کمان

از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان

هست هجر او به‌وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان

قصد او آن است کز من دل رباید بی‌گزاف
رای او آن است کز من جان ستاند رایگان

با چنو دلبر لئیمی‌ کرد نتوانم به‌دل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم به‌جان

درغم عشقش به‌ زرین چهره‌ و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان

سود کردم عشق لیکن با زیان‌ گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان

شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشته‌ام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان

گر ز صبرم مفلس از شادی‌ کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان

پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید
همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان

در صفاهان چشمهٔ نعمت‌ گشاد از دست این
گر به مکه چشمهٔ زمزم‌ گشاد از پای آن

دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان

زان سپس‌ کاو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالی‌ترست از هر مکان

هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بی‌مهرش همی در تن نیارامد روان

زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان

جاه هر سرور گمان‌ گشته است و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان

تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیه‌کردن برگمان

ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان

گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان

هیچ فرزانه نبودست از تو مه‌ در روزگار
هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان

هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوام‌الدین روان

از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل‌ گران

در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان

در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان

چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان

خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین به‌نوک نیزهٔ مشکین سنان

کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان

آن چراغ است آن‌ که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان

در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان

دست‌ او بحرست و او چون خیزران‌ است و صدف
بی‌شک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران

ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان

گرچه من‌ کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم به ‌واجب شکرگوی و مدح‌خوان

از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان

بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان

با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران

تا که از باد بهاری تازه‌ گردد لاله‌زار
تا که از باد خزانی تیره ‌گردد گلستان

باد طبع مادحت چون لاله‌زار اندر بهار
باد روی حاسدت چون ‌گلستان اندر خزان

بزم تو چون باغ‌ و رامشگر در او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان

بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بی‌زوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بی‌کران






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۱

آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان

بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران

سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان

شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان

شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان

با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان

زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان

هرگه ‌که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان

گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان

باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان

ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران

هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان

آن رنج بدل سود به ‌راحت
و آن درد بدل شود به درمان

زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان

دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان

هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان

شد کشته به‌ دست بندگانش
چو پور به‌ دست پور دستان

قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به‌ راه عصیان

از خنجر سنجر ملکشاه
بی‌قدر شوند چون قَدَر خان

هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان

کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او به‌توران

از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان

نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان

طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان

بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان

چون‌ گوی زند ملک به‌ صحرا
خوشید شود به‌گَرد پنهان

ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان

یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان

سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان

ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان

گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان

قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان

در خدمت تو به‌ جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان

ور تاختنی کنی فلک‌وار
تا گرگان از حدود جرجان

از جنگ به آشتی‌گرایند
گرگ و بره بر زمین‌ گرگان

مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان

چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان

بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان

کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضه‌های رضوان

کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان

تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان

چون بحر شدست جای‌گوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان

در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان

تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان

نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان

روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان

قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۲

ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان
پروینت‌ بلای دل مرجانت‌ بلای جان

پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین
چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان

دودی است مگر خطت‌گلبرگ در آن پیدا
ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان

دودی که فکنده است او در خرمن من آتش
ابری که گشادست او از دیدهٔ من باران

چشم تو زدل خستن کردست مرا عاشق
زلف تو به جان بردن کردست مرا حیران

گر دل بخلد چشمت، شاید که تو پی ‌دلبر
ورجان ببرد زلفت زیبد که تویی جانان

رنجی است مرا در تن زان چشم پر از افسون
دردی است مرا در دل زان زلف پر از دستان

رنجی که ز دیدارت در وقت شود راحت
دردی که زگفتارت در حال شود درمان

در بزم نیفروزد بی‌طلعت تو مجلس
در رزم نیاراید بی‌قامت تو میدان

بی‌طلعت تو مجلس بی‌ماه بود گردون
بی‌قامت تو میدان بی‌سرو بود بستان

از تازگی و سرخی لاله است تو را چهره
وز روشنی و پاکی لولوست تو را دندان

لؤلؤ نشنیدم من در بُسَّد نوش آگین
لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان

صورتگر چینستان بر خط تو دارد سر
زیرا که ز خط داری عارض چو نگارستان

خطی است بدیع آیین بر دایرهٔ سیمین
جون خط شهاب‌الدین در مملکت سلطان

ممدوح هنرپرور، بوبکر بلند اختر
جمشیدِ همه لشکر خورشیدِ همه ایران

صدری‌ که مباد او را تا دهر بود آفت
بدری‌ که مباد او را تا چرخ بود نقصان

از رسم بدیع او افروخته شد حضرت
وز رای رفیع او آراسته شد دیوان

تیمار هنرمندان گشته است بدو شادی
دشوار خردمندان گشته است بدو آسان

مخدوم شد از جاهش صد چاکر خدمتگر
ممدوح شد از جودش صد شاعرِ مِدحَت‌خوان

آن کاو نکند یادش یادش نکند گردون
وان کاو نبرد نامش نامش نبرد کیوان

آنجا که سخن‌گوید فرمان بَرَدش دولت
وآنجا که هنر ورزد یاری کندش کیهان

تا فعل چنان دارد، یزدان کندش یاری
تا قول چنان دارد دولت بردش فرمان

هرجند که از شوره بیرون ندمد سوسن
هرچند که از آتش بیرون ندمد ریحان

با آب سخای او ریحان دمد از آتش
با باد رضای او سوسن دمد از سِندان

ای پیش معزّالدین با حِشمت و با تمکین
وی پیش قوام‌الدّین با قدرت و با امکان

از قدرت و امکانت هر روز فزاید این
در حشمت و تمکینت هر روز فزاید آن

بی‌ رای تو بخشش را هرگز نبود حجت
بی‌طبع تو آتش را هرگز نبود نیران

آنجا که کنی همّت حاتم بودت خادم
وآنجا که دهی نعمت چاکر بودت نعمان

با کین تو گر هرمز یک روز کند بیعت
با مهر توگرکیوان یک روزکند پیمان

کیوان شود از مهرت مسعودتر از زهره
هرمز شود ازکینت منحوس‌تر از کیوان

گر بگذردی دودی از خشم تو بر جنت
ور بر جهدی بادی از جود تو بر نیران

از خشم تو بر جنت رضوان شودی مالک
وز جود تو در نیران مالک شودی رضوان

آباد بر آن‌کلکت کز بخت لقب دارد
تدبیر گر دولت تصویرگر دوران

بینندهٔ هر صورت بی‌دیدهٔ صورت‌بین
دانندهٔ هر حکمت بی‌خاطر حکمت دان

تیری است‌که رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغی است که منقارش گوهرکند از قطران

ماند به یکی کوکب کش مشک بود گردون
ماند به یکی مرکب‌کش سیم بود میدان

زان ابر موافق را باشد سبب نصرت
چون تاج نهد بر سر بر عاج‌کند جولان

دو ابر همی بینم مُضمَر شده در فعلش
یک ابر همه راحت یک ابر همه طوفان

آن ابر موافق را باشد سبب نصرت
وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان

نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم
معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران

گویی‌ که تویی عیسی، او هست تو را افسون
گویی‌که تویی موسی او هست تو را ثعبان

ای اصل همه نیکی در روشنی و پاکی
جسم تو همه جان شد جان تو همه ایمان

مدح تو معزّی را شد فاتحهٔ دفتر
سکر تو معزی را سد خاتمهٔ دیوان

در نکتهٔ اشعارش مدح تو بود معنی
بر نامهٔ اقبالش نام تو بود عنوان

هستند یک از دیگر زیباتر و نیکوتر
احسان توکردستش مدّاح‌تر از حسّان

تا هفت زمین باشد از هفت فلک ساکن
تا هفت فلک باشد بر هفت زمین‌گردان

بر هفت زمین بادا اقبال تو تا محشر
احسان تو را اَحسنت اَحسنت تو را احسان

زیباتر و فرّخ‌تر نیسان تو از تِشْرین
نیکوتر و خرّم‌تر تِشْرین تو از نیسان



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۳

دوش رفتم به خیمهٔ جانان
تازه کردم به بوی جانان‌، جان

آفتاب است زیر شب ‌گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان

گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان

جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان

جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان

بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان

گوی سیمین شود به ‌هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان

زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان

من به دندان ‌گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان

گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان

در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان

گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان

از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان

آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتی‌گشای ملک ستان

آن‌که همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان

وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان

چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان

کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان

مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان

دل صا‌فیش چشمهٔ خورشید
کف کا‌فیش چشمهٔ حیوان

کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه ‌گران

چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان

بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان

بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «‌هل اتی علی‌ الانسان‌»

بر جبین مخالفانش نوشت
کین او «‌کُلّ مَنْ عَلیها فان‌»

ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان

پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان

بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان

خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان

مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن

شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان

چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان

داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان

بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان

چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان

بی‌سبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان

ای دریغا که ناگهان آورد
ملک‌الموت اسب من به ‌زیان

میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران

گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان

هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان

تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان

بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان

تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۴

از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان
یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان

آن بارخدایی‌ که ز سیر قلم او
آرام گرفته است همه کشور ایران

فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون
خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان

گردون جهاندیده ندیدست و نبیند
داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان

ای خوب خصالی ‌که تویی قبلهٔ اقبال
وی پاک ضمیری ‌که تویی ‌مَفْخر اعیان

ارباب کفایت همه هستند محقق
زیرا که به‌تحقیق تویی مفخر ایشان

نور رخ زواری و انس دل احرار
جان تن احبابی و تاجِ سرِ اخوان

در چنبر فرمان تو آورد فلک سر
تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان

هر خاک که زیر قدم خویش سپردی
هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان

هر کاو به خلاف تو زند خیمهٔ نصرت
گردون زند اندر دل او نشتر خذلان

شد پیکر بدخواه ز پیکان تو باریک
پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان

گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد
نام تو کند فاتحهٔ دفتر احسان

آرایش دیوان ز مدیح تو فزاید
زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان

از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم
هرچند منم شاعر مدحتگر سلطان

بی ‌مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم
کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان

تا آب گوارنده نباشد بر مالک
تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان

فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین
و اقبال به هر وقت تو را چاکر فرمان

خرم شده از حشمت تو مجلس احرار
روشن شده از طلعت تو محضر نیکان





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۵

لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان

خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن
جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان

یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان

خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان

ماه چون نو شود از لاغری و باریکی

بنمایند به انگشت همه خلق جهان

گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست

باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن

دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان

فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان

سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان

جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن ‌گران باشد و فربه نبود جز که ‌گران

منم آن عاشق آشفته‌دل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان

لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان

همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان

قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان

آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان

کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق‌ گمان

بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان

ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان

پیش از این ‌گاه کفایت، پس از این ‌گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان

مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک‌فشان

استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به ‌کران

گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان

باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان

قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان

تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان

مهر و کین تو دهد سود و زیان همه‌کس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان

دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان

به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان

حور خواهد که ‌کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان

تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان

در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان

ننمودست جنان را مَلِک‌العَرش به‌کس
وافریدست سرای تو نمودار جنان

گوهر سرخ‌ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران

ای‌ کریمی‌ که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان

کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی به‌سوی هوش و روان

گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان

درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان‌ کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان

تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان

تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان

شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان

تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 37 از 57:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA