انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 38 از 57:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۷۶

لمنهٔ لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان

المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان

المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان

المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان

المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان

المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان

المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان

المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان

المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان

المنهٔ لله‌ که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان

المنهٔ لله‌ که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران

المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان

المنهٔ لله‌که آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان

آن بار خدایی‌که معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان

بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان

او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان

در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان

یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان

حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان

پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان

دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان

گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان

شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان

ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان

محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج‌ کریمان به تو چون‌ کِشت به‌ باران

برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران

زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان

زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان

در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگه‌که نهی مجلس و هرگه‌که نهی خوان

من بیش تو خواهم‌که بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان

چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان

تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان

از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان

دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۷

چون‌کرد پیش‌آهنگ را در زیر محمل ساربان
بر پشت پیش‌آهنگ شد از خیمه شمع کاروان

آن چون مه ناکاسته چون ‌گلبن پیراسته
همحون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان

صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن
نازان قد او نارون رنگین لب او ناردان

آن مایهٔ حُسن و لَطَف چون دُرّ پاک اندر صدف
چون آفتاب اندر شرف در مهد عالی شد نهان

جان و دلم در تاب شد چشم ترم پرآب شد
آن ماه در جلباب شد امید ببریدم ز جان

کردم سر راه جَمَل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وَحَل عاجز بماندکاروان

آن نافهٔ دلخواه من در زیر مهد ماه من
بگذشت تیز از آه من چون بر سر آتش دخان

هودج فراز کوه تن در هودج‌ آن سیمین ذَقَن
من بیش هودج‌گاه زن چون بندگان بسته میان

تا بر سر راه ای عجب پیش‌ آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان

مار اندر او ببریده دم عقل اندر او ره‌ کرده گم
گور اندر او فرسوده سم از بیم شیران ژیان

حصنی چنین بوده حصین، آباد و خرم پیش از این
از دادهٔ داد آفرین روی هزاران بوستان

چون قعر دوزخ با فزع چون خانهٔ دیوان جزع
چون قصر یار با وَرَع‌ گشته به عالم داستان

درکنده از نیرنگها جوی در او سنگها
وآورده از فرسنگها آب ورا در آبدان

بر کاخ‌ کاخ افراخته بر برج برجی آخته
در حجره حجره ساخته چون‌ گلستان در گلستان

چون صبح روز از کوه سر برزد به میناگون سپر
جستم از آن ویران به در از قافله جستم نشان

بر ره ندیدم هیچکس پویان شدم برخاک و خس
از دور آواز جرس آمد به گوش من نهان

برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر باره‌ای دیدم جوان

برده سبق از باد تک آکنده زان پولاد رک
هنگام جستن همچو سگ در دامن صحرا روان

افزون ز کُه کوهان او از عاج‌تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان

کوشش نگر خرمای تر دنبش به سان نیشکر
لعلش چو بلغاری سپر گردن چو خوارزمی کمان

پشتش به سان گردمه بی‌سرمه چشم او سیه
مهر شرف بر شانه گه داغ دول برگرد ران

رفتار چون کبک دری همچون مهارش مشتری
در چابکی چون سامری ساقش قَضیب خیزران

درگامش از نشوا اثر آنگاه از اُ‌شنان‌تر
گه زیر خاید گه زبر از لَفْجِ صابونش چکان

ناگه رسانید او مرا جایی که بودم در هوا
دیدم زمین را از قضا رنگی چو رنگ پرنیان

چنگال در نازل زدم صد بوسه بر محمل زدم
چون آتش اندر دل زدم شد وصل جانانم از آن

گفتم مرا خواهی همی از من وفا خواهی همی
حاجت روا خواهی همی شو قصهٔ یوسف بخوان

با من توگر منزل‌کنی این رنج ما در دل‌کنی
مقصود من حاصل کنی بر درگه صاحبقران








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۸

بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان

شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان

باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران

گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایه‌دار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان

از چه معنی‌گشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان

سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان

گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان

شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان

پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان

تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل به‌تن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن به‌جان

گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان

دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان

طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان

هرکسی‌ کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان

شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان

همچنان‌ کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان

گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان

گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان

آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران

بی‌بزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بی‌هنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان

چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران

تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان

در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان

رای ملک آرای تو بر هر چه خواهی‌کامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران

عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان










بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷۹

یک امشب زبهر من ای ساربان
زدروازه بیرون مَبَر کاروان

درنگی بکن تا من از جان و دل
ز جانان و دلبر بپرسم نشان

که تیمار دلبر ز من برد دل
که اندوه جانان ز من برد جان

زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
به دروازه بیرون شدن چون توان

گر امشب درنگی نباشد تورا
زچشمم رسد همرهان را زیان

به کشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان

من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان

مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربانْ یارِ نامهربان

اگر یابم از یار مقصود خویش
به مقصد رسم با تو ای ساربان

میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم‌ کمر بر میان

نهادست بار گران بر دلم
ز تیمار خویش آن بت دلستان

هَیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد ز بار گران

هیونی‌ که‌ گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بی‌استخوان

هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون خسته مانند تیر از کمان

چوگیرند شیران مهارش به‌دست
خرد را چنان باشد اندر گمان

که ثُعبان همی طور سینا کند
به اعجاز دستِ کلیمِ شبان

چو ازگام او بر ره‌ کوفته
شود شکلهای مدوّر عیان

تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان

چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسُراک جوان

چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون‌ گل و ارغوان

دَرای تو از زرّ و یاقوت باد
هُوَید تو از حُلّه و پرنیان

تویی تیزرو مرکبِ بی‌رکاب
تویی زود دو بارهٔ بی‌عنان

همی‌ گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان

که تو با سلامت رسانی مرا
به درگاه دستور شاه جهان

پناه عجم صدر دین عرب
در دولت و دیدهٔ دودمان

محمد روان تن مَحْمِدَت
کز او شاد دارد محمد روان

وزیری‌ که بشکفت از او روی ملک
چو از فرّ باد صبا بوستان

رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان

رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی
اگر سازد از رای او نردبان

سخارا به خورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش از این داستان

کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان

به تدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان

به باغ مرادش درخت ظفر
ز چین سایه گسترد تا قیروان

خطی داد گردون به‌ اقبال او
که هستند سیارگان در ضَمان

اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان

به بزمش کند زهره رامشگری
به خوانش شود مشتری مدح خوان

سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان

اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان

چنین منصبی را که او یافته است
ز پروردگار و ز صاحب قران

کمال حَسَبْ باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان

اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید ازگردش آسمان

بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان

ایا کامگاری که از رای توست
ملک بر ملوک عجم کامران

به پیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان

ز منقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان

سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان

بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان

زمانه ز بهر تو آرد پدید
همی زر وگوهر ز دریا و کان

به دریا و کان هر دو را مدّتی
ز اِسْراف جُود تو دارد نهان

به نام تو یک بیت تضمین‌ کنم
که منصورگفته است در باستان‌:

«‌درم از کف تو به نزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان‌)‌)

زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان

بمان جاودان در جهان همچنین
وگرچه نماند جهان جاودان

نبودست مشکین دُخانِ چراغ
چراغی است کلک تو مشکین دخان

میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان

اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان

مقیم است چون خیزران و صدف
به بحری که هرگز ندارد کران

به بحری که دارد مکین یافته است
دهان از صدف قامت از خیزران

بلند اخترا تا بدیدم تو را
مرا داد اختر ز حرمان امان

به نوروز رفتم ز درگاه تو
به درگاه باز آمدم مهرگان

کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بی‌تو بهارم خزان

ز طبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعرکرد امتحان

معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان

مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان

اگر چه معزّی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه آلب ارسلان

چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان

همی تا هوی باهوا همبرست
در اختر چنین است آیین و سان

جهان را به مهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هَوان

زتدبیر تو ملک را جاه و آب
ز توقیع تو خلق را نام و نان

ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۰

به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان

بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان

سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران

خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان

عذاب و رحمت است از کین و مهرش

که کین و مهر او کفرست و ایمان

اگر چه نیست میزان‌ همتش را
سخن را خاطر او هست میزان

بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان

ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران

خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان

چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان

کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان

حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان

که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان

سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران

که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان

ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان

به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران

چو گیرد مِقرَعه در دست‌ گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان

چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان

قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان

یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک‌اختری را هست برهان

یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان

یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن

یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی ‌کرد از خراسان خلد رضوان

یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت‌ عین انسان

یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل

یکی را از مَلَک تمکین و امکان

بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان

به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن

ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان

رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران

به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن‌ کار بر عقل تو تاوان

نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که ‌گشتی زان سخن وقتی پشیمان

همیشه همت و رای تو آن است
که‌ کاری را دهی ترتیب و سامان

کنی آزاده‌ای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان

به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان

اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان

کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان

شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان

جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان

کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان

اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان

ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان

ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان

خراسان چون یکی نامه است‌ گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان

چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق ‌کرد نعمان

که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان

بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان

بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران

نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران

نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان

خردمندان ا‌چنین‌ا باشند بانی
خداوندان ا‌چنین ا سازند بنیان

به ‌گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان

ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدین‌سان

خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان

من اندر مدح تو آن‌ گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان

چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به ‌خدمت پیش تو جان

چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان

چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین‌ گشت دیوان

روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان

فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان

که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت‌ کند رای تو آسان

همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان

ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران

همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان

قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان

همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به ‌کانون و به نیسان

تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۱

ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان
هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان

می خور اندر بوستان با دوستان هنگام‌گل
خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان

ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی
تخت زیرگل بریم و رخت زیر ارغوان

از گل و مُل دستها خالی نباید داشتن
جام‌مل باید در این وشاخ‌گل باید در آن

برگ‌ گل بر شاخ‌ گل‌ گویی برون آورده بار
گوهر کوه بدخش ازگوهر کوه بشان

خوشه خوشه لؤلؤ و یاقوت را ماند همی
دسته دسته یاسمین وگل به‌دست باغبان

شد دل طاوس شاد از شنبلید از بهر آنک
زعفران رنگ است و دل را شاد دارد زعفران

گر نه باد از مشک و ابر از در توانگر گشته‌اند
باد چون شد مشکبار و ابر چون شد درفشان

گر نه بیدل‌گشت بلبل چون‌کند چندین خروش‌؟
ور نه عاشق‌ گشت قمری چون‌ کند چندین فغان‌؟

بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته است
وندراو بلبل غزل‌ خوان است و قمری مدح‌ خوان

بانک مرغ اکنون همی ما را درآویزد به‌دل
بوی باغ اکنون همی ما را برآمیزد به‌ جان

یاد بوی بوستان و باده و باد بهار
یاد روی دوستان و سبزه و آب روان

هم جهان با ما و هم ما با جهان سازنده‌ایم
شرط باشد گر جوان سازنده باشد با جوان

مهرگردون باغ را از مهربانی‌کرد نو
نو کنیم از سرکنون مهر نگار مهربان

تازه باید روی ما در مهر کز تحویل مهر
تازگی دارد جهان چون دولت شاه جهان

داور دارندهٔ ایران و دارای عجم
ارسلان ارغو پناه گوهر الب ارسلان

شهریار شهر بند و داور کشور گشای
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان

آن جهانداری که از تیغش همی گیرد یقین
آن شگفتیها که مردم را نباید در گمان

فضل یابد بر زبان چون روی او بیند بصر
فخر آرد بر بصر چون مدح او گوید زبان

از اجل نبود امان آن را که زو یابد نهیب
وز فلک نبود نهیب آن را که زو یابد امان

گو بیا از مهر وکینش ساعتی اندازه گیر
هرکه خواهد تا ببیند مایهٔ سود و زیان

تیر او چون با کمان پیوسته‌ گردد در نبرد
قامت چون تیر اعدا چفته گردد چون کمان

از نبوت چون کشید اندر دهان اژدها
چوب موسی صدهزاران سامری در یک زمان

بی‌نبوت تیغ او چون اژدها شد روز رزم
صد هزاران جان دشمن را کشید اندر دهان

موجب فتح است هر سالی رکاب فرخش
فتح پیش آید سبک چون شد رکاب اوگران

حجت و برهان این در سال ماضی دیده‌ای
باش تا در سال مستقبل ببینی بیش از ان

باش تا سازد ز بهر او امیرالمومنین
جامه و تاج و لوا و خواندش صاحب قران

باش تا بردارد و زیر نگین آرد سه‌گنج
گنج باد آورد وگنج گاو و گنج شایگان

باش تا غرنده و برنده گردد بر ظفر
کوس او در روم و هند و تیغ او در قیروان

بس بود دیدار او چندین سعادت را دلیل
بس بودکردار او چندین بشارت را نشان

خسروا مریخ را با آفتاب از بهر تو
بیعتی رفته است بر فتح و ظفر برآسمان

این یکی بر فتح تو دارد به اوج اندر وطن
وان دگر بر نصرت تو بر شرف دارد مکان

گر برین بیعت نبودست اتفاقی پس چرا
خانهٔ آن جای این شد خانهٔ این جای آن

کی توان کردن تو را با رستم دستان قیاس.
گرچه رستم بود در گیتی به ‌مردی داستان

بود رستم پهلوان لشکر کاوس شاه
هست در لشکر چو رستم مر تو را صد پهلوان

در خط فرمان رستم سیستان بود و هری
تو به رستم داده‌ای اینک هری و سیستان

مدتی ملک خراسان آل سامان داشتند
بعد از ایشان داشت شاه کابل و کابلستان

هر یکی‌ را بود رسمی دیگر و کاری دگر
نامهٔ ایشان بخواه و قصهٔ ایشان بخوان

تا از ایشان هیچ شاه و هیچ خسرو در دو سال
کرد چندین فتح‌ گوناگون به شمشیر و سنان

در هنر پیشی تو وایشان در زمان بودند پیش
هست پیشی در هنر زان به ‌که پیشی در زمان

شک و شبهت نیست اکنون خلق را درکار تو
کار تو روزست و روز از خلق کی ماند نهان

آنکه دورست از تو کردی گوش او را پرخبر
وان که نزدیک است کردی جسم او را پرعیان

عالمی اکنون غریق منت و شکر تواند
تو غریق منت و شکر خدای غیب دان

شکر او کن تا شوی بر هرکه خواهی‌ کامکار
نام او بر تا شوی بر هر که خواهی‌ کامران

تا که از باد بهاری بشکفد شاخ سمن
تا شود پژمرده از باد خزان برگ رزان

نیکخواهت باد چون شاخ سمن وقت بهار
بدسگالت باد چون برگ رزان وقت خزان

آسمان خطی نوشته بر بقای عمر تو
زهره بر خطش گواه و مشتری بر او ضمان

لشکر و ملک تو چون‌گفتار مردم بی‌قیاس
دولت و عمر تو چون رفتار گردون بی‌کران

جشن نوروزت مبارک بخت پیروزت دلیل
مجلس تو بزم خرم همچنین تا جاودان

پیش تخت تو معزی خواند شکر تهنیت
هم به جشن نوبهار و هم به ‌جشن مهرگان









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۲

نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران

بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران

خوش گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران

شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران

از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی‌گل چون طبلهٔ عطاران

با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران

خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران

اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران

اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران

در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران

سلطان بلند اختر شاهنشه دین‌پرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۳

ای شاه تاج‌داران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران

گر عید روزه‌داران بر خلق هست فرخ
دیدار توست فرخ بر عید روزه‌داران

جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد ز شهریاران

آن‌ کاو تو را ببیند باشد ز نیکبختان
وان کاو تورا شناسد باشد ز بختیاران

تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت به تو بنازد چون مصطفی بهٔاران

بشکفت روی‌ گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران

ابری است دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدره‌های گوهر وان قطره‌های باران

منسوخ‌ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم بردباران

هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
این است پادشاها رسم بزرگواران

ای آتش حُسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران

چرخ است مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران

یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون‌ گشت خار خاران

امسال روم و چین را هست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران

گر ره دهی به خدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پرده‌داران

آنجا که برگماری لشکر به‌دشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران

وانجا که در مصافی خنجر همی‌گذاری
در خدمت تو نصرت باشد ز حق‌گزاران

وآنجا که صید جویی در خون‌ گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چون لاله‌زاران

از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی به صحرا آهو ز کوهساران

شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران

گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم ز خواستاران

بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران

تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران

بنشان غبار روزه بنشین به شادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همی‌گذاران

با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزه‌داران بگذار صدهزاران







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۴

نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران

بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران

خوش‌گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران

شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا می‌خوردن هشیاران

از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی گل چون طَبلهٔ عطاران

بر طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ به دل باران

خوبان به دل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمّازان با طره چو طراران

اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران

اقبال ندیم ما، افروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران

در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران

سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی ‌که ستد یکسر جباری جباران





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸۵

شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیک‌بخت روزافزون

شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون

به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون

قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست‌ گردون‌ دون

همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون

به فتح رایت او را صفت‌ کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون

قضای کن فیکون‌ بی‌مراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کن‌فیکون

شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون

چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بی‌خلاف جنون

عظیم‌تر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنون‌ُ فُنون‌

بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون

میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میان‌ِ گاو زبون

ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون

ز مهر تو به تن اندر شکفته‌ گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون

به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون

چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون

خدای دارد هر بنده‌ای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون

ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون

در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به‌ خون بدکُنِشان خاک او شود معجون

ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون

کسی‌ که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون

به سُخره‌ کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون

بس است تیغ تو را چون‌ کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون

خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و ا‌ز اِسپَرغمان‌ِا‌ گوناگون

تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون

رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون

زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون

درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون

همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون

به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون

کلید نعمت قارون تو را به‌ دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون

همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون

هوا گسسته کند رشته‌های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون

گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلاله‌ها همه گلگون شود رخ هامون

تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون

سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 38 از 57:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA