ارسالها: 24568
#381
Posted: 4 Mar 2018 19:32
شماره ۳۸۶
خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون
وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون
شهشرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملک است دیگر سان یکی فتح است دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
به قهر و غارتِ گردنکشانِ مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مِطرَدشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعرهٔ ایشان به سوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تَنبُل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر ز تلخی گشت چون حَنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چندکس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکرکشد زایدر شه مشرق به ترکستان
خطر جفت ختاگردد بلا جفت بلاساغون
سپاهش در خراسان است و سَهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لبِ جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بد اندیشان
بهسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگارِ خسروِ مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمانکمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#382
Posted: 4 Mar 2018 19:32
شماره ۳۸۷
جشنی است بس مبارک عیدی است بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش باکام اوست دولت
وانجا که هست رایش بارای اوست گردون
تا آخته است خنجر پرداخته است گیتی
از دشمنان مُفْسِد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرگون
گه گرد لشکر او خیزد ز آبِ دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بِفْزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طَبَرْخون
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون
ملت بهتوست قایم همچون عَرَض به جوهر
دولت به توست باقی همچون رَصَد به قانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر بر آری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونهٔ یک آتش پرلاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پر لعل گشت کانون
شاها به این دو آتش بِفزْای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بِفْروز روی هامون
دایم شنیده باداگوشت سماعِ مُطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سِماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#383
Posted: 4 Mar 2018 19:33
شماره ۳۸۸
آن غالیه گون زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلی است تو را ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رُطَب ساخته وز غالیه عَرجون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده به شکّر شده معجون
گوییکه دو زلف تو دونونی است زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو بهدیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنُون
زین سانکه منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی، مجنون
بی تو دل من هست چو کانونِ پُر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گر بادم سردم دلگرم است عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آتش و کانون
ای عاشق دلشیفته بگذر ز ره عسق
کز وسوسهٔ عشق تو بود اختر وارون
دل بازکش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشته است به دیدار همایونش همایون
شاهی که به همت بگذشت از سر کیوان
شاهی که به دولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گَرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیدهٔ خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانهٔ خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین بس
یا نوبت نیل است دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبویتر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزهتر از لؤلؤ مکنون
دارندهٔ دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شاد است به پیروزی تو جان سکندر
زنده است به بهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تَنبُل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد به تو دادست همه ملک جهان را
سلطانِ جهاندارِ جهانبان تویی اکنون
هر روز تو را نامهٔ فتحی است دگرسان
هر روز تورا مژدهٔ ملکی است دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ تو را داد همه نعمتِ قارون
کار تو در اقبال رسیدست به جایی
کانجا نرسد وَهمِ هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح بادهٔ گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
مُلک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#384
Posted: 4 Mar 2018 19:33
شماره ۳۸۹
صنع یزدان بیچگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#385
Posted: 4 Mar 2018 19:34
شماره ۳۹۰
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخدهباد و میمون
خاتون باکسیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگرسان با حشمتی دگرگون
با قدر او ز گردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا به توران
فرمان او رسیدست از نیل تا به سیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها به شکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتیگرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهرگشت صحرا
وزلون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر ز حرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامهٔ او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشتگردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الفشان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان همایدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان ز سنجر عباسیان ز مأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست کارت
کاریکه تو سگالی باشد به خیر مقرون
از بهر نام نیکوگر در عرب زبیده
خیرات کرد بی حد در روزگار هارون
آن خیرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو به دولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد ز کوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بیچون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را ز فضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بیوزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی ز شاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#386
Posted: 4 Mar 2018 19:34
شماره ۳۹۱
بتی که حور بهشی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیهگون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیده استی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی
ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش کمر
به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش
که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون
بتی که هست رخ او خزانهٔ ملکان
ز وصل او دل من پرجواهر مکنون
به ماه ماند هر شب خیال او تا روز
به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملکافروز
عمید ملک شه نیکبخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه
نه برکشیده او را کند ستاره نگون
زبس شتابکه او را بود به جود اندر
سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون
به لون کلک و به شکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران
به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون
خدای کلک تو را داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است
مگرکفایت سقف است و خامهٔ تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون
به تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون
ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان
که دولت تو شریف است و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون
به مجلس چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود به همه حال والجنونُ فنون
اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
کهگشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود
دلم بهتنگی میم و تنم بهگوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
به آب همت تو ترّ و تازهگشت ایدون
به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
به فر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی
بود ز اختر وارون و طایر میمون
تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون
به حل و عقد ولایت به خرج و دخل جهان
نبشته کلک تو توقیعهای گوناگون
سعادتی که بود بستن وگشادن از آن
بهخدمت توکمر بسته وگشاده حصون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#387
Posted: 4 Mar 2018 19:37
شماره ۳۹۲
یکی جادوست صورتگر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت
وز او در دین اسلام است صورتهای گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ
جهانداران بدو دارند بخت دشمنان وارون
جو کارآسی محدثوار برخواند هزار افسان
چو سَروانک مُشَعبدْوار بنماید هزار افسون
گزیده طلعتی دارد به خوبی چون رخ لیلی
خمیده قامتی دارد به کژّی چون قد مجنون
چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن
شهابی را همی ماند که قِرطاسش بود گردون
یکی تیرست و پیکانش ز سیم خام بر معجر
یکی مرغ است و منقارش به مشک ناب در معجون
خردپرور یکی شاخی است با جود و هنر همبر
سخنگستر یکی گنگی است با فتح و ظفر مقرون
به طغرا برکشد صورت بهسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول به سان صحف انگلیون
شود سیاره سعدافشان بر آن کلک سخنگستر
چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون
کمال دولت عالی ستوده بو رضا کاو را
نبود اندر هنر همتا ز آدم باز تا اکنون
خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه
عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون
شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان
شد از گفتار او مُدروس نام فهم افلاطون
نهد فرمان او دایم قدم بر تارک گردون
زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون
همیشه خازن خُلدست بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون
رضای او موافق را به تن در بشکفاند جان
خلاف او منافق را به دل دَرْ بِفْسُراند خون
گه کوشش به دشمن بر نباشد تیغ او عاجز
گه بخشش به زایر بر نباشد اجر او ممنون
کند با دشمن آن کز رشک شمعون کرد با یوسف
کند با زایر آن کز حلم یوسف کرد با شمعون
گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم
کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون
خدای ما به قرآن در مبارک خواند زیتون را
زجود او نشان آمد یکی پروانهٔ زیتون
مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد
که یزدانش به قرآن گفت: «حتی عاد کَالعَرجون»
ایا در ملک شاهنشه سَدادت سد اسکندر
و یا در دین پیغمبر رُسومت فر اَفْریدون
تو آن مردی که عمر تو ز مکرِ دهر شد ایمن
تو آن خلقی که وصف تو ز وهم خلق شد بیرون
ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم
ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون
تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت
دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون
زعدل خویش نپسندی به گیتی در یکی تن را
که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون
تو را اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان
تورا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون
خداوندا تویی بیچون به جود و همت و احسان
منم چون پشهٔ حیران دوان بر ساحل جیحون
من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم
در این نعمت منم شاکر در این منت منم مرهون
پسر بهتر بدین خدمت که بر جای پدر باشد
معزی چون بود نایب ز برهانی پدر مدفون
تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چوناست وکار شعرگفتن چون
نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن
نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون
تو را شاعر چو من باید ید بیضا برآورده
منظم کرده هر شعری زگوهر خانهٔ قارون
الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان
الا تا در مه کانون به کار آید همی کانون
سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان
ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون
شهنشه کرده جاهت را به حشمت هر زمان برتر
سعادت کرده عمرت را به دولت هر زمان افزون
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#388
Posted: 5 Mar 2018 19:41
شماره ۳۹۴
جهان را یادگارست از سلاطین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولیعهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
که او را آسمان تخت است یا زین
رکاب او به مرو شاهجان باد
نهیب او به ترکستان و غزنین
دلیران زیر حکم او زبونند
چو زیر بند طَهمورث شیاطین
ببرد از پشت دولت تیغ او خم
ببرد از روی ملت رای او چین
چو جیش او بجوشد در خراسان
به جوش آید ز توران تا فلسطین
ز احسانش همه آزادگان را
نصیب است از بخارا تا نصیبین
چو روز رزم گیرد تیغ برکف
بخار خون رسد بر ماه و پروین
چو روز بزم گیرد جام بر دست
شود روی زمین سیمین و زرین
نهد اندازهٔ عالم مهندس
ز مرز قیروان تا چین و ماچین
به چشم او یکی ذره نسنجد
اگر عالم شود صد باره چندین
ایا شاهی که یزدان کرد و دولت
تو را جود و خرد تعلیم و تلقین
به تو فخرست امیرالمومنین را
ز تو شاد است سلطان سلاطین
به آثار تو مستظهر شدست آن
به اخبار تو مُستَبشَر شدست این
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کف است و شاهین
همی از عدل و انصاف تو سازد
کبوتر آشیان در چشم شاهین
به فر تو همی زر خیزد از سنگ
به خلق تو همیگل روید از طین
ز بهر قهر بدخواه تو باشد
شهاب اندر هوا بر شکل زوبین
هم از بهر هلاک دشمن توست
کجا زهرست در دندان تنین
چو گردان تو را گوید قضا هان
حو ترکان توراگوید قدر هین
ز گیتی دشمنانت را برانند
چنان کز کوه راند سنگ را هین
زکین تو به رزم اندر عدو را
سکون دل بَدَل گردد به سِکّین
کسی کاو مهر تو در جان ندارد
بتوزد روزگار از جان او کین
ز بیم تو چنان خفت است دشمن
که هرگز برنگیرد سر زبالین
کسی کز دولت تو شاد گردد
سپهر او را نیارد کرد غمگین
در آن مسکن که اقبال تو تابد
در آن مسکن عجب دارند مسکین
کِهینه پهلوانت مِه ز بیژن
کَمینه مر زبانت به زگرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی
نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ
به جای صورت پرویز و شیرین
تو را زیبد که خوانم شاه شاهان
که از تو میرِ میران یافت تمکین
ز بهر حرمت او چون تو امروز
خرامیده به این جشن به آیین
زمین را آخشیجان کله بستند
فلک را اختران بستند آذین
شدند از فخر روحالعین و رضوان
در این مجلس گهربار و شکرچین
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تِشرین
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پرگل و شمشاد و نسرین
زگیتی بهرهٔ تو آفرین باد
ز گردون قسم بدخواهانت نفرین
بقای دولت این خاندان را
دعا از بندگان وز بخت آمین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#389
Posted: 5 Mar 2018 19:41
شماره ۳۹۵
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش گل است و لبش لاله از لطافت و نور
خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل
به گرد لاله و گرد گلش بود پرچین
کجا نهان شود از من رخ چو پروینش
کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین
زمن بدیع نباشد خروش آذر دل
که رعد و برق بود چون نهان شود پروین
اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد
شگفت نیست دَمِ سرد از این دل غمگین
بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد
جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین
به عشق و حسنکنون داستان و قصهٔ ما
سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین
وگرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو
نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین
در آن غزال غزلگفتم و لطیف آمد
که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین
اگر به گاه غزل شعر از او لطافت یافت
بهگاه مدح علو یافت از علاءالدین
بلند همت خاقان پادشا گوهر
ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین
سپهر فتح ابوالفتح قبلهٔ اقبال
محمد آیت احماد و مایهٔ تمکین
شهی که از شرف نام فخر و کنیت او
کشید محمدت و فتح سر به علیین
زگاه دولت افراسیاب دودهٔ او
امیر و شاه و ملک بودهاند و خان و تَکین
بزرگواری چون خاتم است و گوهر او
نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین
مزین است خراسان ز فر او امروز
چنانکه بود مزین ز رای او غزنین
زبهر آنکه ز نور خجسته طلعت او
شدست روی زمین همچو آسمان برین
محل و پایهٔ او از زمین رسانیدست
بر آسمان برین پادشاه روی زمین
همان عمل کند اندر مصاف خنجر او
که ذوالفقار علی کرد در صف صفین
شود شکسته به عزمش مصافهای عظیم
شود گشاده به حزمش حصارهای حصین
به زخم تیر کند سفته یَشک پیل دمان
به زخم تیر کند پاره یال شیر عرین
ز نیست هست کند چو به بزم ورزد مهر
ز هست نیست کند چون به رزم توزد کین
اگر شکار به شاهین او کند دولت
کند ز سینهٔ سیمرغ طعمهٔ شاهین
وگر عطاش به میزان چرخ برسنجند
شکسته گردد میزان چرخ را شاهین
عجب زبارهٔ شبرنگ او که گر خواهد
به نیمشب ز فلسطین رود به قسطنطین
چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر
چو از فراز رود در نشیب باشد هین
به حمله جان برد از جادوان چو گوید هان
به پویه بگذرد از آهوان چو گوید هین
به طور ماند چون با فسار باشد و جل
به طیر ماند چون با لگام باشد و زین
عجب ز هندی تیغش که چون برهنه شود
بود چو لولو پیروزه رنگ دُر آگین
ز بهر آنکه به شکل زبان تنین است
بود به عقل گزاینده چون دم تِنّین
روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ
بود به شوخی گرگ و به چارهٔ گرگین
چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان
رخ حسود کند همچو برگ در تِشرین
ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار
و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین
مگر صدف بگشاید ز مِدحَتِ تو زبان
که دست ابر نهد در دهانش در ثمین
مگر سجود بر طین وقار و حلم تو را
که دست باد کند پرشکوفه دامن طین
اگر ز جود تو باشد سرشک ابر بهار
چهار فصل بود همچو ماه فروردین
ز بس معانی نیکو که در مدایح توست
همه زحسن صفات تو درخور تحسین
بدان نیاز نباشد مدیحگوی تو را
که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین
ز حاجیان تو بر درگه تو خواهد بار
چو اعتصام بود بنده را به حبل متین
زساقیان تو در مجلس تو خواهد می
چو اشتیاق بود بنده را به ماء مَعین
خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب
به نزد بنده نشاندست بر شمال و یمین
اگر ثنای تو گوید یکی زند احسنت
وگر دعای توگوید یکیکند آمین
همیشه تاکه زمهرست رحمت و انصاف
همیشه تاکه ز روح است راحت و تسکین
ضمانکنندهٔ مهر تو باد مهر منیر
مدددهندهٔ روح توباد روح امین
اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور
قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین
به روز عید همایون و روزگار بهار
مغنیان بنشان و به خرمی بنشین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#390
Posted: 5 Mar 2018 19:42
شماره ۳۹۶
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند