انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 57:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۳۹۷

در زلف تو گویی‌که فکند ای صنم چین
چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین

آن سنبل مشکینت ‌که پوشید به سنبل
وان پسته نوشینت‌ ‌که افکند به پروین

خواهی‌که ببینی گل و نسرین شکفته
رو آینه بردار و رخ خویش همی بین

گفتم که ز فردوسی و پروردهٔ حوران
نی‌نی که ز یغمایی و پروردهٔ تکسین

با آن لب شیرین چه دهی پاسخ من تلخ
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین

تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند
بستند زبان از سخن خسرو و شیرین

گیرم ننشانی ز دلم آتش عشقت
آخر نفسی با من دل سوخته بنشین

بگشای در وصلت و در بند در هجر
کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین

بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت
روزی‌ که مرا بی‌تو بود بستر و بالین

گویی‌که چه فخرست مرا عاشق چون تو
طعنه مزن ای ترک و مکن مشغله چندین

این فخر مرا بس ‌که همی وصف تو گویم
در بزمگه شمس ملوکان عَضَدالدّین

شه زادهٔ آزاده علی ابن فرامرز
پشت سپه و مونس سلطان سلاطین

جد و پدرش را عَضُد و شمس لقب بود
وین هر دو لقب یافت از او رونق و تزیین

صافی دل او با شه آفاق چنان بود
با صاحب معراج دل صاحب صفین

ایزد دو علی را بگزید از همه عالم
هر دو سپه آرای و هنرمند و به آیین

آن یار پیمبر به‌ گه صلح و گه جنگ
این یار شهنشه به‌ گه مهر و گه‌ کین

آن دین و شریعت ز نبی یافته تعلیم
وین جود و شجاعت ز ملک یافته تلقین

آن سید یاران چه به قدرت چه به کافات
وین سید میران چه‌ به حکمت چه به تمکین

ای عاشق رسم تو همه شیعهٔ حیدر
وی شاکر جود تو همه عترت یاسین

میران سپاهت همه چون بهمن و بهرام
گردان مصافت همه چون بیژن و گرگین

اصل ملکی را به رسوم تو شناسند
چون اصل خراج ملکان را به قوانین

هر جا که به نام امرا دایره سازند
زان دایره نام تو شمارند نخستین

گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم
ابلیس بگفتی‌ که به از نار بود طین

ور روشنی رای تو پرویز بدیدی
هرگز نشدی شیفته بر آذر برزین

ور مِخلَب‌ شاهین شرف دست تو یابد
خورشید رباید ز فلک مخلب شاهین

هرچند که غزنین و سمرقند دو شهرند
سازی ز سمرقند تو ده کشور غزنین

هر میر که بر تخت خلاف تو سگالد
از تخت به سجن‌ افتد و از سجن‌ به سجین

وان کس‌که به عصیان تو ناپاک‌کند دل
مالک دهد اندر سقرش غسل به غسلین

در معرکه چون گوش سواران مبارز
گاهی ز اجل هان شنو و گه ز ظفر هین

در خنجر تو قبه شود قبضهٔ خورشید
بر نیزه تو عقده شود عقدهٔ تنین

امروز در این دولت و این ملک مُهَنّا
هر قوم که آیند به‌ کین آخته سکین

از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لا حول‌ گریزند شیاطین

جمشید دلیرانی و خورشید امیران
اُ‌مّید ضعیفانی و فریاد مساکین

کردار تو در برج هنر هست کواکب
گفتار تو در باغ ادب هست ریاحین

کردست دل شاه و دل لشکریان قید
لفظ شکر افشانت و طبع‌ گهر آگین

رای تو مشاطه است عروسان سخن را
جود تو چو داماد و عطای تو چو کابین

هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم
گر خاطر من اسب بود فکرت من زین

تا با شه شطرنج‌ گه تعبیه بر نطع
باشد فرس و بیدق و فیل و رخ و فرزین

ابر نطع ظفر باد سر تیغ تو کرده
شاهان مخالف را شه مات به نعتین

احباب تو چون شاخ‌ گل اندر مه نیسان
اعدای تو چون بر برگ رز اندر مه تشرین

از تاجوران بر تو ثنا وز فلک احسنت
وز ناموران بر تو دعا وز فلک آمین





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۹۸

عید قربان و ماه فروردین
هر دو با یک دگر شدند قرین

شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خُلد برین

آن زمین لانه‌رنگ کرد از خون
وین پر از لاله کرد روی زمین

راغ از آن پر عقیق و مرجان شد
باغ از این پربنفشه و نسرین

زینت و منبرست زینت آن
نرگس و سوسن است تحفهٔ این

جشن آن هست در عرب سنت
جشن این هست در عجم آیین

هر دو تا جاودان همی خواهند
عزّ و پیروزی مُعِزّالدین

ناصر ملت و مُعینِ امام
آنکه یزدانش ناصرست و معین

شاه سنجر که زخمِ خنجر او
بشکند پشت و یال شیر عرین

پدر و جَدِّ او کجا کردند
آنکه او کرد بر در غزنین

برتر از خسروان پیشین است
گرچه او هست شاه باز پسین

آن دلیری که او به زابل کرد
مرتضی کرد در صف صِفّین

بر دل سرکشان کشید کمان
بر صف دشمنان گشاد کمین

خصم را کرد خستهٔ پیکان
پیل را کرد کشته‌ ی زوبین

پار اگر فتح زابلستان کرد
کند امسال فتح قسطنطین

ببرد خواب قیصر و فَغفو‌ر
هیبت تیغ او به روم و به چین

ور ببیند نشان او در خواب
روی فغفور چین شود پر چین

خشم او آتشی زبانه‌زنان
بِفُروزد همی ز ماءِ مَعین

همچو کوه است اسب او لیکن
باد گردد چو بر نهندش زین

آن زمان در زمانه خوانندش
شاه آتش نشان باد نشین

تا ز تمکین کردگار جهان
باشد او در مکان مُلک مکین

در مکان شرف مکین گردد
هر که را رای او کند تمکین

صِلَتَش در ترازوی گردون
گر بسنجند بشکند شاهین

در دل اختران زند منقار
گر بپرد ز دست او شاهین

صدف و نافه از مدایح او
گوهرآگین شدند و مشک‌آگین

باد عفوش همی گشاده کند
آب حیوان ز آذر برزین

زین قبل طبع و کلک مادح او
هست پر مشک ناب و درّ ثمین

ای چو جَدّ و پدر به سلطانی
از سلاطین روزگار گُزین

ساه غزنین و خان ترکستان
دل به شکر تو کرده‌اند رهین

چون تو لشکرکشی کشد زنشاط
بخت عالی عَلَم به عِلییّن

هرکه کین تو دارد اندر دل
از دلش روزگار توزد کین

وانکه از تیغ تو شود در خواب
نیز سر برندارد از بالین

شرح اخبار شاهنامهٔ توست
عَلَم جامهٔ شهور و سنین

خاتم دولت تو را زیبد
آسمان حلقه و ستاره نگین

جود تو هست دست میکائیل
فرّ تو هست پرِّ روحِ امین

سخنانت به وحی ماند راست
که خدایت همی‌ کند تلقین

چون به بزم و به رزم‌گیری تو
جام و شمشیر در یسار و یمین

مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین

نامهٔ تو چو نعلِ زرین است
شکل پروین چو کوکب سیمین

نعل اسبان و کوکب سِپَرت
باد همواره از مه و پروین

همه روزت جو عید اضحی باد
همه سالت چو ماه فروردین

بهرهٔ دشمنانت باد دو جای
زین جهان سجن‌ و زان جهان سجین

از خلایق تو را دعای به خیر
آن دعا را ز اختران آمین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۹۹

ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جان‌آفرین

گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین

در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحب‌قران راستین

نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین

زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین

نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین

سجده کردی و نگفتی‌ کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجده‌کند در بیش طین

در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین

یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین

جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین

پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی‌ کمین

بر سرین‌گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همی‌گویند چون دُرّ ثمین

زان شرف‌کز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین

با تن‌کوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین

نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاه‌گاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین

شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین

هر یکی را دیده‌ای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین

آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفته‌ای

شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشته‌ای در ملک و گیتی داشتن

حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست

از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیت‌گوید همی از عدل او بغداد را

جان عباس و بنی‌عباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه

روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان

زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش

تا راز آن لوا باشد طراز ملک و دین

او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین

تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین

عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلان‌گردند هر جایی قرین

باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین

در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روح‌الامین

از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرام‌الکاتبین



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۰

آمد آن فصلی کز او خرم شود روی زمین
بوستان از فر او گردد چو فردوس برین

نافه‌های مشک بشکافد چو عطاران هوا
رزمه‌های حله بگشاید چو بزازان زمین

لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
لولو از مینا برانگیزد درخت یاسیمین

شاخ‌گل با جام مُل در بزمها گردد ندیم
جام‌مل با شاخ‌گل در باغها گردد قرین

قمریان و سروبن‌ گویند گل را تهنیت
بلبلان بر شاخ ‌گل خوانند شه را آفرین

سایهٔ یزدان ملک سلطان خداوند جهان
خسرو پیروزگر صاحب قران راستین

نیست در توران و ایران پهلوی رزم‌آزمای
کو نمالیدست پیش تو به خاک اندر جبین

بدعت وکفر از سر تیغت همی ناقص شود
وز دل پاکت بیفزاید همی اسلام و دین

هست واجب بر همه عالم دعا و شکر تو
خاصه بر بغدادیان و بر امیرالمومنین

تا باد عالی سپهر و تا بود باقی مقام
از قضای ایزد روزی ده جان آفرین

باد تخت تو سپهر و توبر او مهر منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء ‌معین

ملت از فر تو خرم دولت از دین تو شاد
فرّ تو در دین مبارک همچو جشن فَروَدین




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۱

فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین
به شهریار زمان و به پادشاه زمین

شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است وکردگار معین

پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین

نه از ستایش او خالی است هیچ مکان
نه از پرستش او فارغ است هیچ مکین

هم از جلالت او هست فر افسر و تخت
هم از شجاعت او هست زیب مرکب وزین

به روزگارش اگر باز جانورگردند
مبارزان هنرمند و خسروان گزین

همه به دولت او بر فلک نهند قدم
همه به خدمت او بر زمین نهند جبین

ایاشهی‌که در اسباب دین و دانش و داد
شدست رای تو میزان عقل را شاهین

به امن عدل تو شاهین شود مسخر کبک
به دولت تو شود کبک چیره بر شاهین

شود چو روبه‌ شیر عرین ز هیبت تو
ز فّر بخت تو روبه شود چو شیر عرین

توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین

کسی که مهر تو از دل برون‌کند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین

کسی‌که جنگ و خلاف تورا نهد سروبن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین

ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف
که نور پاک در آن است و درّ باک دراین

چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند
گمان برندکه نام تو بود نقش نگین

اگرچه هست به عمر اندرون تو را تأ‌خیر
مُقَدّم همه شاهان تویی به داد و به دین

مقدم همه پیغمبران محمد بود
اگرچه بود به ظاهر رسول باز پسین

همانکه پار ز عدلت به ‌روم رفت و به شام
رود ز رأی تو سال دگر به هند و به چین

فرو شود سر اعدا چو بر زند علمت
سر از حصار سمرقند و قلعهٔ غزنین

اگر خبر شود از رزم تو به‌ چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین

به رزمگاه تو بازی کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین

مُسَخَّرند تو را باد و آب و آتش و خاک
ز هر یکی اثری تا کنی علی‌التّعیین

به روز رزم برافشان به‌بادْ خرمنِ خصم
به روز بزم کن اجزای خاک را زرین

به آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش کین

کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم
کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین

همی کنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین

همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود ایین خوب قطب متین

هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بمان خوب رسم و خوب ایین

وجود همت و جود تو تا به یوم‌الْحَشْر
بقای دولت و دین تو تا به یَومُ‌الدّین

موافقا‌نت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت خزیده ز سجن‌ در سجین





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۲

آفرین‌باد آفرین بر خسرو روی زمین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین

آن‌که دولت را جلال است آن‌که ملت را جمال
آن‌که امت را مُغیث است آن‌که سنت را معین

سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
خسروی کاو رُکن اسلام است و رُکنُ‌الْمسلمین

دولت او سازگار و نصرت او راهبر
مشرق او را در یسار و مغرب او را در یمین

تاکه او باشد جهان را والی و صاحِبْقران
فتح و نصرت با چنو صا‌حبقران باشد قرین

ای خداوندی که هستی مملکت را آفتاب
ای شهنشاهی‌ که هستی دین حق را نور دین

چه خطر دارد زمین و آسمان در جنب تو
کاسمان زیر علم داری زمین زیر نگین

این‌جهان رااصل زآب و خاک و باد و آتش‌است
جمله در فرمان توست ای خسرو روی زمین

آب و آتش را تو داری در نیام تیغ خویش
خاک را بر فرق دشمن‌ باد را در زیر زین

هرکرا کین باشد اندر تن زجود شهریار
تن ببردازد زجان چون دل نبردازد زکین

گر حصار آهنین سازد به‌ گرد خویس در
همچو ایوانی بماند در حصار آهنین

هرکه باشد بندهٔ تو آستین پر زر کند
بدسگال تو بپوشد جامهٔ بی‌آستین

تو به تخت پادشاهی بر همی سازی طرب
بخت بر دشمن همی سازد شبیخون و کمین

روم و چین و مکه راکردی به یک تدبیر رام
عهد بستی از پی دین با امیرالمومنین

از بن دندان پذیرفتند هر سالی خَراج
قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین

تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین

خسروا شاها خداوندا به فرّ بخت تو
تاکه جان دارد توراگوید معزی آفرین

در خور احسنت و زه باسد نثار مدح تو
تا بود شاعر چنان و تا بود راوی چنین

پادشاه شرق بادی تا مکین است و مکان
شهریار غرب بادی تا شهورست و سنین

هرکجا سایی رکاب و هرکجا سازی وطن
فتح بادت همره و توفیق بادت همنشین

کار دینداران بساز و جان بدخواهان بسوز
گنج بهروزی بیاب و روز پیروزی ببین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۳

بیافرید خداوند آسمان و زمین
دو آفتاب که هر دو منورند به دین

یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین

همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع
همی فزاید ازین آفتاب قُوّت دین

مغان به طاعت آن بر زمین نهاده رخان
شهان به خدمت این بر زمین نهاده جبین

سپهر و جملهٔ سیّارگان مُسَخّر آن
زمین و جملهٔ شاهنشهان مُسَخّر این

نظامِ عالم از این آفتاب بیشترست
که جای خویش همه ساله تخت دارد و زین

خدایگانی کز رأی و همت و نظرش
عزیز شد قلم و تیغ و تاج و تخت و نگین

گرفت ملک زآیین و رسم او رونق
که هست خسرو فرخنده‌رسم و خوب‌آیین

اگر به جهد بکوشند اختران فلک
به صد هزار قِرانَش‌ْ نیاورند قرین

وگر شمارکنند آنچه کرد در یک سال
فَذلِکش نتوان یافت از شُهور و سنین

شهان رسند به مقصود در کمین و مصاف
رسید شاه به مقصود بی‌مصاف و کمین

ز بهر ایمنی روزگار و راحت خلق
گمان خویش به اقبال خویش کرد یقین

حسود بیهده کردار پیش او از بیم
چنان نمود که روباه پیش شیر عرین

مخالفان را اقبال او و دولت او
چنان گرفت که گیرد تَذَروْ را شاهین

کشید باز همین وقت لشکری سوی شام
بتوخت از دل اعدا به تیغ بران‌کین

شهی است اوکه به یک سال در دو فتح‌ کند
به‌ حدَ شام چنان و به حدَ بلخ چنین

خدایگانا هستی نشسته بر در بلخ
رسیده صاعقهٔ تیغ تو به روم و به چین

سریر تو چو سپهرست و مرکب تو چو باد
گهی سپهر نشینی و گاه بادنشین

تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم
شکفت عالم ازو سربه‌سر چو خلد برین

تویی‌که تیغ و کف تو خبر دهند همی
زصورت مَلَک‌الْموت و جبرئیل امین

تو شاه باز پسینی درین جهان ملکا
چنانکه بود محمد رسول باز پسین

همیشه تاکه ز تشرین صبا کند نیسان
همیشه تاکه ز نیْسان خزان ‌کند تِشْرین

دل تو شاد همی باد و دولت تو بلند
زبخت نیک تورا دانش و هنر تلقین

رعایت تو و عدل تو و عنایت تو
به دین و دنیا پیوسته تا به یوم‌الدین

تو بر مراد دل خویش جام باده به دست
زخلق بر تو دعا وَزْ فرشتگان آمین




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۴

ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین

گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین

پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین

درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاج‌های زرین و آن تخت‌های سیمین

دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین

شد ملک حون ترازو فرمان شاه‌ ساهین
شد خصم چون‌کبوتر شمشیر شاه‌ شاهین

از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی‌ که‌ کرد چونین

تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین

چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین

فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین

از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین

بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان‌ گاهی به بلخ بامین





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۵

همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین
رای خاتون اجل زین نساء‌العالمین

دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین

آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین

آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین

گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام‌ او دارد علم بر آستین

دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین

نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم‌ گزین

تا که بر روی زمین باشد چنو نیک‌اختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین

قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روح‌الامین

جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج‌ و گوشوار حور عین

در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین

گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین

مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بی‌قرین

بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این

دودهٔ‌ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین

نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین

خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای‌ گمراهان چو بگشاید کمین

ای خداوندی‌ که عالم را به عدل تو همی
تهنیت‌گویند هر روزی کرام‌الکاتبین

وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم‌ گوا یزدان‌ گیتی آفرین

از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامه‌های فاخر و در ثمین

از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان‌ رهی باشد به شکر تو رهین

تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین

دهر بر منشور هر سه نام دولت‌ کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت‌ کرده زین

هر سه را دولت به‌کام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین

دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحاب‌الشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحاب‌الیمین



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۶

زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین
کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین

ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان
همی بنازد خُلد برین و چرخ برین

مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش
نطاق و منطقه کرد از مجره و پروین

به فضل خویش بیفروخت دین احمد را
چوکرد احمدبن فضل را زخلق‌گزین

زخلق احمد فضل است و احمد مختار
وزیر بازپسین و رسول بازپسین

چنین وزیر سزد پیش پادشاه جهان
که شاکرند ز عدلش جهانیان به همین

نه از مَثابت او هست هیچکس رنجور
نه از وزارت او هست هیچ کس غمگین

سران ملک بدین خواجه خُرَّمند امروز
به چشم سر تو کنون یا به چشم عقل بین

که رویها همه تازه است و چشمها روشن
که طبعها همه شادست و عیش‌ها شیرین

موافقند به یک جای پادشاه و وزیر
یکی معزالدین و یکی معین‌الدین

به هیچ عصر در اسلام دین تازی را
چنان نبود معز و چنین نبود معین

معز چو شیر عرین است وملک بیشهٔ او
سزای بیشه نباشد مگرکه شیرین عرین

معین سزد که زند رای پیش شاهنشاه
علی سزد که زند تیغ در صف صِفّین

نصر دولت ابونصر احمد‌‌بن الفضل
که در محامد و افضال آیتی است مبین

درست باشد اگر صدر و بَدْ‌ر خوانندش
که صدر بدرنشان است و بدر صدرنشین

یگانه خواجه و مخدوم بی‌مثال و نظیر
خجسته صاحب و دستور بی‌همال و قرین

خدایگان چوگزیند چنو خجسته وزیر
خدای کرده بود در گزیدنش تلقین

دعای صاحب و صاحبقران کنند کنون
همه خلایق دنیا ز روم تا در چین

چو بر زمین همه جسمانیان کنند دعا
بر آسمان همه روحانیان کنند آمین

آیا به‌ گاه کفایت نظام و رونق صدر
و یا به روز شجاعت جمال و زینت زین

تو یافتی زبزرگان و سروران عراق
ز پنج شاه چهل سال حشمت و تمکین

اگر دلیل وگوا بایدت در این معنی
تورا دلیل و گوا بس بود شهور و سنین

نگین و خاتم دولت تویی علی‌الاطلاق
زه ای نگین که تورا هست چرخ‌ زیر نگین

اگرکمال تو دیدی ز گوهر آدم
به گاه فرمان ابلیس خاکسار لعین

ز روی‌ کبر نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن‌ نار
ز راه‌ کفر نگفتی خلقته من‌ طین

اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند
گذرکنی و نیابی‌گزند از آن و از این

کلیم‌وارکنی خشک آب را به ضمیر
خلیل‌وار کنی سبز نار را به یقین

اگر شریف کند مرد را سخاوت و عدل
تو را سخاوت و عدل است سیرت و آیین

سه چیز دیگر پیوند این دو چیز توراست
ضمیر روشن و عقل درست و رای رزین

زرای تو نه عجب گر خدایگان جهان
طناب خیمه دولت‌کشد به علیین

به مصر و روم حسامش کند گه پیکار
همان که کرد سنانش به کابل و غزنین

رسد چنانکه زغزنین همی رسد هر سال
به‌گنج خانهٔ او حمل مصر و قسطنطین

گماشته است خدای از ملائکه دو رقیب
نشسته‌اند تو را هر دو بر یسار و یمین

چو کهتران به رخ تو همی کنند نشاط
چو دوستان به سر تو همی خورند یمین

ترازویی‌که سخن را بدان بسنجد عقل
ز رای و کلک تو دارد زبانه و شاهین

به زیر سایهٔ عدل تو بی‌گزند شوند
تذرو و کبک ز منقار و مِخْلَبِ شاهین

اگر شکفته کند باغ را نم نوروز
وگرکآشفته‌کند باغ را دم تشرین

وفاق را به موافق همان‌کند گه مهر
خلاف تو به مخالف همی‌کند گه کین

به حاسدان تو کیوان چو درکشید کمان
به دشمنان تو بهرام برگشاد کمین

کجا کنند گذر نیک‌خواه و بدخواهت
فریضه گردد هم آفرین و هم نفرین

کسی‌که جوید انعام تو پس از اکرام
کسی‌که خواهد احسان تو پس از تحسین

دهد مرادش طبع کریم تو در حال
دهد جوابش دست جواد تو در حین

چو نافه مشک‌آگین است نوک خامهٔ تو
وگرچه هست به معنی چو درج درآگین

که دید هرگز دُرّی به رنگ مشک سیاه
که دید هرگز مشکی به‌ قدر در ثمین

سزدکه خامه نو هر زمان‌کند حرکات
که فتنه را حرکاتش همی دهد تسکین

چو در بنان تو هنگام سیر ناله کند
شود صحیفه سیمین ز سیر او مشکین

از آن سپس‌که به مسکین رسید نالهٔ او
به‌ گوش‌ کس نرسد نیز نالهٔ مسکین

بزرگوارا برحسب اعتقاد قدیم
به مَنِّ توست دل من رهی همیشه رهین

چو من مدیح تو انشا کنم روادارم
که جان و دل‌کنم اندر حروف او تضمین

زفخر بوسه دهد آسمان جبین مرا
چو بر زمین نهم از بهر خدمت تو جبین

سپاس و شکر ز یزدان که صدر دولت را
به‌دین و داد تو آراست تا به یومُ‌الدّین

کنون سزاست که رضوان زگنج‌های بهشت
برتو هدیه فرستد به دست روح امین

وگر زکنگرهٔ خلد دست میکائیل
کند نثار تو پیرایه‌های حور العین

به بارگاه و به دیوان کشند پیش تو صف
بتان نوش لب مشک زلف سیم سرین

به‌گاه رزم همه جان‌ربای چون خسرو
به‌ گاه بوسه همه دل‌ ربای چون شیرین

هزار پرده دریده به زلف خم در خم
هزار توبه شکسته به جعد چین‌ در چین

به‌ روضه‌ های جنان پروریده چون رضوان
زخانه‌های چگل برگزیده چون تکسین

همیشه‌ تا گل و نسرین و لاله هر سالی
شود به باغ شکفته به ماه فروردین

شکفته باد به باغ بقا و دولت تو
ز جاه عز و شرف لاله و گل و نسرین

قبول و حشمت و اقبال شهریار تورا
حصار محکم و سد بلند و حصن‌ حصین

حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
پناه اعظم و حرز بزرگ و حبل متین





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 40 از 57:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA