انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 57:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۰۷

ای مبارک فخر امت ای همایون مجددین
ای سزای آفرین از خالق خلق‌آفرین

ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این

صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین

مجد دینی تو به راحت او معین‌الدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین

هست رسم نیک تو بر جامهٔ ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین

تو نداری در معانی از هنرمندان همال
واو ندارد در معالی از هنرمندان قرین

تو کریمی حق‌شناسی او جوادی حق‌گزار
تو همامی کاردانی او وزیری دوربین

هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست دَرج ملک را توقیع او دُرّی ثمین

رایت ملت به تو منصور شد تا نفخ صور
خانهٔ دولت بدو معمور شد تا روز دین

هر دو را پیوسته توفیق است بر اعمال خیر
آمد اندر شأ‌نِ هر دو نِعم اجرِالعامِلین

تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز به‌شکر او رهین

آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید به‌دیوان دست او از آستین

صدر ایوان شد ز انصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد ز تدبیرش سزای آفرین

روزگار از داد و دینش خرم و آراسته است
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین

کبک و تیهو رسته‌اند از چنگل بازسپید
گور و آهو جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین

ای به فردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین

هرچه از خیرات درگیتی خبر بود وگمان
اندر این عصر از خصال تو عیان است و یقین

این همه توفیق کایزد داشت ارزانی تو را
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین

گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کَتَف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین

از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هرچه بنویسد زاعمالت کرام‌الکاتبین

گرچه من خادم به خدمت همنشین تو نی‌ام
اشتیاق توست دایم با دل من همنشین

گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روح‌الامین

دفتری داری ز شعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین

هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین

تا که در اسلام تاریخ سنین است و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین

سال و مه در موکب تو رایت نصرت به پای
روز و شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۸

از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین

روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر
ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین

اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت
بریده زلف خَم در خَم شکسته جَعد چین در چین

شود چون جعد او پرچین شود چون ‌زلف او پرخم
رخ صورتگران هند و پشت بتگران چین

رخی دارد به ‌زیبایی مثل همچون رخ عَذ‌را
لبی دارد به شیرینی سمر همچون لب شیرین

بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا
بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین

گه اندر عشق او بارم زدیده قطرهٔ باران
گه اندر هجر او بِفْر‌وزم از دل آذر برزین

بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب
هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین

ندارم خواب تا پرخواب دارد نرگس جادو
ندارم تاب تا پرتاب دارد سنبل مشکین

فغان زان نرگس و سنبل‌که از بی‌دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین

نگارین نو آیینم به حورالعین همی ماند
که از دیدار او گردد همی مجلس بهشت‌آیین

چو پیش من شود ساقی و مجلس را بیاراید
مرا باشد در این ‌گیتی بهشت و روی حورالعین

گرامی د‌ارمش چون چشم روشن‌بین به هرجایی
کزو دارنده‌تر هرگز نبیند چشم روشن‌بین

به‌روی عالم افروزش مزین شد وثاق من
چنان چون حضرت‌ سلطان مزین شد به‌ زین‌الدین

عماد دولت عالی ابوالقاسم که ‌قِسم او
رسید از مجلس شاهان قبول و حشمت و تمکین

علی ناصر آن سرور که خلق و رسم او ماند
به خلق صاحب معراج و رسم صاحب صِفّین

حضورش هست همچون باد فروردین ‌که خرم شد
خراسان از وجود او چو باغ از باد فروردین

به هر شهری ‌که بگذشت او ز به هر او سزا بودی
اگر ملک خراسان را زدندی کله و آذین

شدندی بر سپهر و بر زمین از بهر تبجیلش
ستاره جمله‌گوهر بار و مردم جمله‌گوهرچین

زمام عالم توسن همی دردست او زیبد
چنان کاندر کف رایض لجام کرهٔ نو زین

ز نور پاک اَجرام است پنداری سرشت او
وگرچه هست در خلقت سرشت‌کائنات از طین

به‌تن در بشکفاند جان وفاقش چون می روشن
به‌رگ در بفسُراند خون خلافش چون دم تنین

چو کین او همی توزد جهان از دشمنان او
نیازش نیست‌کز دشمن به‌جهد خویش توزدکین

ایا در چنبر حکمت سر آزادگان یک سر
و یا در عهدهٔ عهدت دل آزادگان همگین

به‌فر تو رهاگردد گوزن از پنجهٔ ضیغم
به عدل تو امان یابد تذرو از چنگل شاهین

کفایت‌ گر شود محسوس بر شکل یکی میزان
نباشد جزکف وکلک تو او راکفه و شاهین

ز تدبیرت عجب نبود که شاه مشرق و مغرب
به هر روزی نهدروی از خراسان سوی قسطنطین

کند پای ستوران را شکال از موی رهبانان
کند زین غلامان را صلیب رومیان خرزین

مسلم‌گردد او را ملک وگنج روم سرتاسر
چنان‌ کاو را مسلم‌ گشت ملک و نعمت غزنین

ز پیش پادشا محمود پیش پادشا سنجر
به شغلی آمدی کان شغل دولت را بود تزیین

بر آرد شاه آزاده مراد و کام شهزاده
که مشکوری به‌نزد آن و مقبولی به‌نزد این

چو در دیوان خاتونی به فرمان شهنشاهی
به‌دست زرفشان اندر گرفتی کلک مشک‌آگین

زکلک تو عجب دارم‌که هنگام هنرمندی
همه علمی ز بر دارد ز کس نایافته تلقین

اگرچه تیغ و زوبین را شناسد هرکسی قاطع
صریر و مد او قاطع‌ترست از تیغ و از زوبین

سر او هر زمان سِکّین روان از تن بیندازد
از آن معنی ندارد باک و باشد در بر سکین

چو از تارک قدم سازد بود مظلوم را راحت
چو از قطران‌ گهر سازد بود آشوب را تسکین

کجا اسرار دولت را بر او املا کند خاطر
چو در دستت روان گردد بگوید بی‌زبان در حین

ایا شخصی‌که مدح تو به‌جان‌گویند مداحان
که از تو بهر مداحان هم‌ احسان‌ است و هم‌ تحسین

گه مدح تو بر خاطر چنان زحمت‌ کند معنی
که در مدح تو مادح را نباشد حاجت‌ تضمین

من اندر دل ز مدح تو فراوان تحفه‌ها دارم
نشان ‌دارم ز دیگر تحفه‌ها از تحفهٔ پیشین

قبول خویش‌کن داماد تا از پردهٔ خاطر
عروسانی برون آرم سبک روح و گران کابین

همی تا باشد اندر طبع‌ها از آفرین شادی
بر آن‌گونه که در دل‌ها همه غم باشد از نفرین

همیشه طبع احباب تو باد از آفرین شادان
به فر دولت سلطان ز نیسان بهترت تِشرین

نهاده بر کفت در بزم و پیش رویت استاده
میی پروردهٔ مهر و بتی پروردهٔ تکسین

دعاگفته تو را دولت چه در سَرّا جه در ضَرّا
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۰۹

دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین
آن رسول راستان این پادشاه راستین

آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان
وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین

آن محمد در عرب صاحب کتابی بی‌همال
وین محمد در عجم صاحبقرانی بی‌قرین

آن یکی را بر هدی مُهر نبوت در کَتَف
وین دگر را در هنر مهر سعادت بر جبین

بود حیدر آن محمد را رفیقی کاردان
هست شاه دین محمد را وزیری پیش بین

این محمد هست در دنیا نیابت‌دار آن
وآن محمد هست در عُقبی شفاعت‌خواه این

ای غیاث دین و دنیا تا تو گشتی پادشاه
رونق دیگرگرفت از فر تو دنیا و دین

تا امیرالمؤمنین را چون تویی باشد قسیم
نصرت و راحت بود قِسم امیرالمؤمنین

دست اقبال تو را گر ساختندی خاتمی
آسمانش حلقه بایستی و خورشیدش نگین

همت تو گر امل را گوید اندر صلح هان
هیبت تو گر اجل را گوید اندر بزم هین

بارگاه ملک و دولت را به‌ دین و داد تو
تهنیت گویند هر روزی کرام‌الکاتبین

تا که تو عدل و سیاست بر جهان گسترده‌ای
اصل ملک و قطب دولت پایدارست و متین

هم تذروان رسته‌اند از چنگل باز سپید
هم‌گوزنان جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین

عالم اندر خواب رفته است و خلایق خفته خوش
بر چنین عدل و سیاست آفرین باد آفرین

در زمان چون دور گردون قدرتی دارد عظیم
در جهان چون روز روشن نصرتی دارد مبین

آسمان برحسب قدرت شاه را نصرت دهد
قدرتی باید چنان تا نصرتی یابد چنین

ملک چون باغ است و عدل تو در آن چون باغبان
سروران چون سرو و میدان چون‌گل و چون یاسمین

دولت پیروز و عدل عالم‌افروز تو هست
چون سرشک ابر نوروزی و باد فرودین

ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر
وز تو خشنودست جان هر دو در خلد برین

زیر فرمان تو خواهد شد به توفیق خدای
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین

تا نه بس مدت به دولت غزو را بندی میان
تا اجل برکافران ناگاه بگشاید کمین

سخره شیران شوند آن بت‌پرستان شقی
‌طعمهٔ خوکان شوند آن خوک‌خواران لعین

استخوانهای فرنگان بر در انطاکیه
زیر پای و دست اسبان سپه‌ گردد طحین

ازکنار نهر عاصی تا لب رود فرات
خاک هر منزل به‌خون کافران گردد عجین

کوس فیروزی چنان کوبد به‌ صحرای‌ حلب
کاوفتد آواز او درآمِد و مافارقین

آن ظفر پیرایه دولت بود تا روز حشر
وآن اثر تاریخ ملک و دین بود تا روز دین

گرگمان‌است و خبرگفتار من بس تا نه دیر
این خبرگردد عیان و این‌گمان گردد یقین

تا شهورست و سنین از سیر ماه و آفتاب
تا دیارست و بلاد از حکم رب‌العالمین

زیر فرمان تو بادا هم بلاد و هم دیار
زیر پیمان تو بادا هم شهور و هم سنین

نصرت و تأیید بادت در رکاب و در عنان
عصمت و توفیق بادت بر یسار و بر یمین

تو رعیت را پناه و مر تو را دولت پناه
تو شریعت را معین و مر تورا ایزد معین

آسمان‌کرده ندا هر روز بر درگاه تو
کای خداوندان حاجت اُ‌د‌خلوها آمنین



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۱

زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین
گرفت راه هزیمت سپاه فروردین

برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش
چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین

چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار
که شد به لون دگر عالم بهشت آیین

گرفت گونهٔ دینار دشت مینا رنگ
نهاد تودهٔ کافور کوه مشک‌آگین
پدید شد به هوا بر مثال اهریمن

نهفته شد به‌زمین در نگار حورالعین
نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن

نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین
نه هست لالهٔ‌ کوهی پلنگ را بستر

نه هست سوسن حمری تذرو را بالین
اگرچه فصل بهار از خزان بهشت که دید

همی شکفته از آن‌گردد وکآشفته ازین
من از خزان به یکی چیز شاکرم که خزان

زبانهای درختان همی کند زرین
ز بهر آنکه درختان به آن زبان خوانند

به جشن مهر مدیح وزیر شاه زمین
نظام ملک رضیّ خلیفه شمس کفات

غیاث دولت و صدر اجل قوام‌الدین
ابوعلی حسن آن صاحبی که در عقبی

روان صاحب کافی به مهر اوست رهین
شعاع روزبهی تابد از جبین کسی
که در پرستش او برنهد به خاک جبین

سپهر تا به ‌قیامت جدا نخواهد کرد
ز دست دولت او دامن شهور و سنین

به شکل حلقهٔ انگشتری است چنبر چرخ
ز بخت اوست در انگشتری نشانده نگین

اگر میان یم اندر صدف ندیدستی
نگاه‌کن قلم او در آن خجسته یمین

اگر خبر بدی ابلیس را ز نور دلش
به نار فخر و تکبر نکردی آن مسکین

سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین

ایا متابع رای تو مهر روشن تاب
و یا مسخرکلک تو عقل روشن بین

وزیر بازپسین خوانمت که تازه شده است
به روزگار تو دین رسول بازپسین

تو آن خجسته وزیری‌که ازکفایت تو
کشید دولت سلجوق سر به علیین

تو آن ستوده مشیری‌ که در فتوح و ظفر
شدست‌کلک تو با طبع شهریار قرین

تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان
مخالف تو چو ابلیس خاک راه و لعین

اگر ز بهر تو ابلیس یک سجود نکرد
سزای لعنت گشته است تا به یوم‌الدین

هر آن دعا که ز بهر تو بر شود به هوا
ستاره‌وار بتابد بر آسمان و زمین

ضمیر پاک تورا دیو کی کند وسواس
که هست بر سر تو پرّ جبرئیل امین

ز چرخ بر تو ثنا وزستارگان احسنت
ز بخت بر تو دعا وز فرشتگان آمین

تویی دلیل و معین جهانیان شب و روز
خدای باد تو را روز و شب دلیل و معین

کسی‌ که بر تن و جان تو آفرین نکند
مباد بر تن و بر جان او مگر نفرین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۲

تو راست روی چو نسرین تازه‌ ای بت‌چین
مراست از غم عشق‌ تو روی چون نسرین

توراست پروین زیر دو دانهٔ یاقوت
مراست دیدهٔ یاقوت بار بر پروین

توراست زر طرازنده بر میان دو سیم
مراست زرّ گدازنده بر رخ سیمین

تو راست بستر و بالین همیشه پرگل و ماه
مراست پر تَف و نم بی‌ تو بستر و بالین

تو راست پرخم و چین جَعْد زلف غالیه بار
مراست قامت و روی از غم تو پُر خم و چین

توراست پرچین از ساج‌ گرد لاله‌ستان
مراست گرد گل زرد عاج‌گون پرچین

تو راست مشک به کافور بر عجین به‌ گلاب
مراست خاک به خونابه زیر پای عجین

توراست مار قرین بر فراز برگ سمن
مراست برگ سمن بر فراز مار قرین

توراست برچین بر روی حلقه کرده جنان
مراست عشق تو بر گوش حلقه کرده چنین

توراست آذر برزین به روی بر ز نشاط
مراست بر دل ز اندیشه آذر برزین

توراست تلقین آشوب و فتنه از دیوان
مراست مدح وزیر از فرشتگان تلقین

وزیر خسرو و شرق و نصیر ملت شرع
مجیر دولت و تایید او موید دین

سپهر نصرت ابوالفتح کاختران سپهر
به صد هزار قرانش نیاورند قرین

بزرگوار وزیری که هست بهرهٔ او
ز هفت‌ کوکب سیاره هفت چیز گزین

ز زهره بزم و ز بهرام قُوّت اندر رزم
ز تیر در همه علمی ضمیر روشن‌بین

ز ماه سیر شبانروزی و ز کیوان خشم
ز مهر طلعت و از اُ‌ورمزد رای رزین

یمین او سبب روز و روزی بشر است
بدین سخن نه ‌گرو بایدم همی نه یمین

شود گشاده در روزی و بتابد روز
چو او به ‌دیوان بگشاید این خجسته یمین

نخست روز کند آرزوی خدمت او
چو در بدن متحرک شود جَنان جنین

ز حرص خدمت و دیدار او عجب نبود
که بی‌قرار شود نطفه در قرار مکین

چو کلک و مِقرَ‌عه در صدر زین به ‌کف گیرد
دلیروار دو صنعت کند بدان و بدین

به نوک‌ کلک جهانی ببخشد اندر صدر
به شیب مِقرَعه ملکی بگیرد اندر زین

به ‌روز رزم‌گر از دست او شرف یابد
مسیر طایر و دفع طمع ‌کند شاهین

سرشت او به صفت چون سرشت ما نبود
که او ز ماء معین است و ما ز ماء مهین

اگر سحاب بیاموزدی سخاوت او
به جای قطره همه بدره باردی بر طین

علی‌العموم بیارایدی جهان خرداد
علی‌الخصوص بیارایدی به فروردین

به ‌یادم آمد بیتی که عنصری گوید
به ‌لفظ و معنی پاکیزه‌تر ز درّ ثمین

نه من به ‌تضمین مدحش همی بیارایم
همی به ‌مدح وی آراسته کنم تضمین

« ‌آیا ز مرکب تو گرد رفته بر گردون
کشیده رایت عالیت سر به علیّین‌»

زمانه‌گشت بر اعدا چو حلقهٔ خاتم
چو روز فتح‌ گرفتی زمانه زیر نگین

به بحر کینه چو خصم تو در سفینه نشست
سفینه‌ گشت نگونسار و غرقه شد مسکین

در آن مقام تو گفتی ‌که بر سر اعدا
همی حجارهٔ سِجّیل بارد از سِجّین

هنوز ناشده از مغزشان بخار شراب
نهاد مالک بر دستشان همی غسلین

جهانیان همه آگه شدند و دل بستند
که چون‌ گشاد قضا بر مخالفانت کمین

ز بس نهیب سر اندر کنند و دم نزنند
نهنگ شرزه و پیل دمان و شیر عرین

ز جان‌ گرگین‌ گرگان همی خورد تشویر
که آب دیلم بردی و رونق زوبین

نداشتی خطری پیش او سیاست تو
اگر به گرگان بودی هزار چون گرگین

که از کفایت و رای تو آن ولایت را
همه سلامت و امن است و راحت و تسکین

ز جانبیش به سر حد ماوراء‌النهر
ز جانبیش به در بند کشور غزنین

تو ایدری و ز تدبیر تو بهر دو طرف
هزار سدّ بلندست و صد هزار حصین

نظیر تو ز وزیران کسی ندانم من
به عقل‌ کامل و رای صواب و عزم متین

نپاید آنکه به جنگ تو آید اندر جان
نیاید آنکه به خیل تو آید اندر چین

بشارتی رسد از فتح و مژدهٔ ظفرت
چو گوش و چشم تو را باشد اختلاج و طنین

امید هست‌ که آرد به درگهت فغفور
همه طرایف چین از نگارخانهٔ چین

کشند پیش تو چیبال و قیصر رومی
بتان زرین از سومنات و قسطنطین

خدای عرش ز خاک آفرید شخص تو را
کِرام پیش تو زان خاک برنهند جبین

دفین کنند همه‌گنج در زمین وزرا
به جای‌ گنج همی دشمنان کنی تو دفین

ز بهر آن بدهی‌ گنج و در زمین بنهی
که باید از قبل دشمنانت‌ زیر زمین

خزانه‌دار چو در بزم بشنود ز تو هان
سلاح‌دار چو در رزم بشنود ز تو هین

ز بحر جود همه زرّ ناب خیزد موج
ز ابر خشم همه خون صرف ریزد هین

کجا زمانه به سکّین همی سری بُرّد
کز آن سرش به دل اندر خلاف باشد و کین

اگر کنی تو به سکّین اشارتی‌ که مَبُر
نبرد آن سر و سر باز پس‌ کند سکّین

به‌ دست توست همایون یکی همای شگفت
به خلق ا‌جمله‌ا دُرافشان‌، به فرق مشک‌آگین

کجا صریر کند ملک را دهد ترتیب
کجا صفیر کند شرع را کند تزیین

مَشاطه‌ای عجب است او که رنگ مشکینش
مَشاطگی نکند جز به صبح باز پسین

مهندسی است‌ که از بهر مصلحت شب و روز
همی به روز بر اشکال شب‌ کند تعیین

جو در بنان تو سازد بنای فضل و ادب
به عقد او نرسد مه به‌ عقدهٔ مشکین

بزرگوارا پوشیده نیست بر دل تو
سخن چنانکه فراز آورند غَثّ و سَمین

سخنوران جهان دیدهٔ کهن شده را
به روزگار تو نو گشت سیرت و آیین

منم به خدمت تو شخص خویش کرده رهی
به‌ شکر و منّت تو جان خویش کرده رهین

نبسته مدح تو برحسب طاقت و امکان
نشسته پیش تو بر فرش حشمت و تمکین

عروس بخت مرا بخشش تو کابین است
قبول توست‌ گر او را قباله و کابین

سزدکه خوانم مدح تورا جوانی و جان
که چون جوانی و چون جان خوش آید و شیرین

غذای جان نشناسم جز آفرین تو را
و گر شناسم بر من مباد جز نفرین

همیشه تا که امامان خبر دهند همی
ز حوض‌ کوثر و ماء معین و خلد برین

همیشه بزم تو چون خلد باد خرم و خوش
کف تو کوثر و می در کف تو ماء معین

تو با سعادت و شادی نشسته چون رضوان
به خدمت تو رده برکشیده حورالعین

به‌ جان پاک تو هر ساعتی ز رحمت صرف
رسیده فیض الهی ز دست روح‌الامین

قیاس عمر تو چندان‌که در شمار کنند
از آن شمار بود اَلف‌،‌کمترین تعیین‌

زمانه در همه وقتی تو را رهیّ و غلام
خدای در همه‌ کاری تو را نصیر و معین

به مجلس تو ثنای من از در احسنت
به‌ حضرت تو دعای من از در آمین








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۳

آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین
صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین

پیوسته در میانهٔ هر حلقه‌ای دلی
چون خاتمی شده که کبودش بود نگین

گاهی ز تاب زلف به‌ گل بر نهد کمند
گاهی ز کید جعد به مه بر کند کمین

از تاب زلف اوست دل من‌ گرفته تاب
وز چین جعد اوست رخ من‌ گرفته چین

فریاد از آن نگار که در نال سوخته
آتش ز دست از دل سنگین آهنین

ای دلبری‌ که از رخ و زلفین تو مرا
پر سوسن است دامن و پر سنبل آستین

گه بر سپهر وصف تو گویند مهر و ماه
گه در بهشت ویل تو جویند حور عین

ترّی و خُوشی غزل من ز وصف توست
بر تو غزل سزاست چو بر خواجه آفرین

تاج علا و گنج معالی علی که او
دستور سیف دولت شاه است و سیف دین

آزاده مهتری که کواکب به صد قران
او را نیاوریده به آزادگی قرین

همنام او علی است‌ که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین

شد زان علی یقین همه دشمنان گمان
شد زین علی‌ گمان همه دوستان یقین

در بند آن علی دل‌ کفّار شد اسیر
در شکر این علی دل زوّار شد رهین

گر ابن عم احمد مختار بود آن
دستور ابنِ عمِّ شه عالم است این

ای تابع هوای تو اَجرام بر سپهر
وی شاکر سَخای تو اجسام بر زمین

از جود توست حاجت آزادگان روا
وز رسم توست حُجّت فرزانگان متین

همواره در مقام جلالت تویی مقیم
پیوسته در مکان سعادت تویی مکین

بی‌نام تو سرشک نبارد همی ز ابر
بی‌مهر تو نبات نروید همی ز طین

در پیش سیف دولت سلطان دادگر
یُسْرست بر یسارت و یُمْن است بر یمین

در حضرتش وزیری و در خدمتش ندیم
در مُلْکَتَش وکیلی و در نعمتش امین

تا سرفراز گشتی ز این هر چهار چیز
شد خاک پای همت تو چرخ هفتمین

ای‌ گشته دولت ازلی با تو هم عنان
وی گشته حشمت ابدی با تو همنشین

بحری است مدح تو که بر آن بحر طبع من
همچون صدف شدست پر از گوهر ثمین

از اعتقاد صاف سزد گر بود مدام
بر دست تو بسایم و بر پای تو جبین

چون هست بر مدیح تو برحسب اعتقاد
ابیات من مُهَذّب و الفاظ من متین

هرگه که ذکر خویش توقع کنم همی
زان خاطر لطیف و از آن رای دوربین

تا بر سپهر سیر نجوم است بارجوم
تا در زمانه دور شهورست با سنین

بر چرخ عقل باد جمال تو آفتاب
در باغ فضل باد خصال تو فرودین

حکم تو باد جابر حَسّاد کرده قهر
بخت تو باد مرکب اقبال کرده زین

دولت تو را پناه و تو احرار را پناه
ایزد تو را معین و تو سادات را معین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۴

همی فرازد دولت همی فزاید دین
قوام دین هدی و نظام ملک زمین

سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک
سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین

خدایگان صفتی کش خدای داد به هم
سه چیز روح‌فزا و سه چیز عقل‌گزین

ید موید و عقل تمام و بخت بلند
دل منوّر و عزم درست و رای رزین

ز قدر و مرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین

سعادت و قلم از دست او شناس که هست
عصای موسی آن و دعای عیسی این

مزاج را دل او راستی‌ کند تعلیم
طِباع‌ را کف او نیکوی کند تلقین

به نور صرف همی‌ماند و عجب دارم
که نور صرف بود مِن سُلاله من طین

گرفته رایت و رایش ز روم تا حد هند
رسیده نامه و نامش ز مصر تا در چین

به چشم دشمن او در زحل‌ کشید کمان
به جان حاسد او در اجل‌ گشاد کمین

توانگر آمد و مسکین مخالفش لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین

برو ببوس یمینش‌ گرت‌گهر باید
که صدهزار ثمین است آن خجسته یمین

میان او کمری دارد از سعادت و فر
به شکل و طرفِ کمر زان قبل بود پروین

از آن خمیده شود مه دو بار در یک ماه
که تا ز بهر ستورانش نعل باشد وزین

ایا یمین تو تصریف جود را مصدر
ایا ضمیر تو میزان عقل را شاهین

شود چو آهو شیر عرین ز هیبت تو
ز فر بخت تو آهو شود چو شیر عرین

تویی‌ که عمر تو را هر شبی و هر روزی
فلک دعا کند و اختران‌ کنند آمین

پس از پیمبر ما وحی اگر روا بودی
گزاردی به ‌تو بر وحی جبرئیل امین‌!

اگرچه هست به عصر اندرون تو را تاخیر
تویی مُقَّدم آزادگان به داد و به ‌دین

بلی مقدم بیغمبران محمد بود
اگرچه بود محمد رسول بازپسین

همی به‌نام تو بر کوه بردمد سوسن
همی به مدح تو از سنگ بشکفد نسرین

ز دست و طبع تو بینم حیات و شادی خلق
که آن چو چشمهٔ خضر‌ست و این چو ماء معین

به روز بزم تو گر باز جانور گردند
مقدمان جهان سربه‌سر کهین و مهین

به دولت تو همه بر فلک نهند قدم
به خدمت تو همه بر زمین نهند جبین

هواست نعمت و منت تو را که خالی نیست
زنعمت تو مکان و زمنت تو مکین

کسی ‌که پای تو بالین او بود زیبد
که پای او سر عیّوق را بود بالین

یقین شدست‌که صاحبقران شهنشه ماست
چنان کجا که تویی صاحب اجل به‌ یقین

همی‌ کنند قِران بر فلک فریشتگان
که بخت صاحب و صاحبقران شدند قرین

اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین

به رزمگاه تو یاری کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین

کسی‌ که سر ننهد بر خط محبت تو
کند عداوت تو مغز در سرش زوبین

کسی‌ که مهر تو از سر برون کند وقتی
شود زکین تو اندیشه در دلش سنگین

ز نقش کلک شگفت تو ملک شاه شکفت
چو بوستان و گلستان ز باد فروردین

صدف شناسم کلک تو را که از دهنش
به شرق و غرب پراکنده ‌گشت دُرِّ ثمین

خرد ندارد و پیوسته است معنی جوی
بصر ندارد و همواره است ‌گیتی بین

کجا به دست تو باشد گمان برم که مگر
شهاب ابر پرست است و شمع صدر نشین

مکان‌ و قوتش مشک‌ است و سیم وزان سبب‌ است
به فرق سیم نگار و به حلق مشک آگین

مسخرند تو را باد و خاک و آتش و آب
ز هر یکی اثری تازه کن عَلَی‌التَّعیین

به ‌روز رزم برافشان به ‌باد خرمن خصم
به ‌روز بزم کن اجزای خاک را زرین

به ‌آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش‌ کین

ایا ستوده ولی‌نعمتی که از کرمت
شدست خاطر من نیک و عیش من شیرین

به ‌دولت تو همی برکشم علم به ‌فلک
ز خدمت تو همی سرکشم به عِلیّین

کجا مدیح تو خوانم ز بندگی خواهم
که جان و دل به ‌حروف اندرون کنم تضمین

اگر ز شاه و ز تو بگذرم ز گفتن شعر
کند زمانه به هر دم زدن دلم غمگین

اگر نه نام تو و نام شه‌ کنم ‌مَخلَص
مدیح بر من و بر خویشتن ‌کند نفرین

همیشه تا بود آثار نیک‌، اصل قوی
همیشه تا بود آیین خوب‌، حصن حصین

هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین

موافقانت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت فتاده ز سِجن در سِجّین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۵

زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین

همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین

شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود
از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین

شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه
شد از صریر تو بیدار خفتهٔ تِشرین

طلایهٔ حشم توست نرگس و سوسن
کتابهٔ عَلَم توست لاله و نسرین

زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور
هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین

دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان
کنار باغ زبوی توگشت مشک‌آگین

ز کوهسار تو کردی نگارخانهٔ هند
زجویبار تو کردی نگارخانهٔ چین

تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر
گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین

بدین صفت‌ که تویی خوانمت نسیم بهشت
وگرچه هست تو را نام باد فروردین

مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین

اگر بدان صنم ماهروی برگذری
یکی ز حُزن من آگه‌ کُنَش به‌صوت حزین

در آن دو زلف دل‌آویز او بجوی دلم
چنان‌ که‌ گم نشوی در میان حلقه و چین

وگر تو را سوی فردوس بازگشت بود
درود من برسان سوی جبرئیل امین

وزو سوال‌ کن آنگاه تا که بود به حق
امام پیشین بعد از رسول بازپسین

وگر شوی به زیارت سوی مدینهٔ علم
خیال جان مرا بر در مدینه ببین

بگو که بوسه بدان خاک ده‌ که هست در او
جمال سیّدِ سادات و عِتر‌ت یاسین

وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای
نبیرهٔ عرب و مرد خندق و صِفین

نه دل به‌کفر بیالوده و نه لب به شراب
نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین

در مدینهٔ علم است و در مناقب او
در خزانهٔ عقل است رای شمس‌الدین

اجل مُشّید دولت ستوده مجدالملک
بشیر خلق زمان و مشیر شاه زمین

سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین

به خدمتش همه آزادگان شدند رهی
به منتش همه شهزادگان شدند رهین

به خاک درگه او کافیان همی نازند
چو موبدان قدیمی به آذر برزین

زحادثات فلک درگه مبارک او
جهان و خلق جهان را بس است حِصن حصین

چو قدر اوست به نزدیک کردگار عظیم
چو ذات اوست به نزدیک شهریار مکین

عظیم دارکسی راکه او دهد تعظیم
مکین‌شناس کسی را که او کند تمکین

به نوک کلک همی هر زمان بپیوندد
هزار عِقد ز یاقوت سرخ و درّ ثمین

ز بهر مرتبت آن عِقده‌ها همی بندد
سپهر گردان برگردن شهور و سنین

اگر خبر شدی ابلیس را ز نور دلش
ز ناز فخر و تکبر نکردی آن مسکین

سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین

آیا متابع رای تو مهر روشن تاب
آیا موافق عزم تو عقل روشن بین

اگر ز عقل بپرسی‌ که‌ کیست سیّد عصر
زاهل ملت و دولت تو را کند تعیین

وگر ز یُمن بپرسی که مسکن تو کجاست
دهد جواب که‌هست اندر آن خجسته یمین

وگر فلک زکفایت ترازویی سازد
زبان کلک تو باشد زبانهٔ شاهین

وگر ز چشمهٔ عدلت خورند کبکان آب
کنند رخنه به منقار و مِخلب شاهین

وگر به آهوی دشتی عنایت تو رسد
مکابره بکند با خیال شیر عرین

نگین تویی و چو انگشتری است ملک جهان
بها و قیمت انگشتری بود ز نگین

مراکب تو به اقبال تا به درگه تو
زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین

به باطن اندر سرّی است با خدای تورا
که نور آن بدرخشد همی تو را ز جبین

کسی‌که‌کاهش جاه تو را نهد سر و تن
بر او شود بن هر موی چون سر زوبین

کسی که مهر تو از دل برون ‌کند نفسی
شود ز کین تو اندیشه در دلش سکین

متوز کین و عدو را به روزگار سپار
که روزگار به تعجیل ازو بتوزد کین

به وقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان
که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین

چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان
کشید رایت عالیس سربه عِلّیین

همه عراق و خراسان به جمله خالی‌گشت
زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین

بساط مملکتش را اگر بپیمایند
سری به‌کاشغرست و سری به قسطنطین

جهانیان همه‌گشتند متفق که توراست
ضمیر روشن و رای درست و عزم متین

چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست
خدایگان جهان را به‌ کارزار و کمین

شدست شاه به تدبیر و رای تو چو پدر
ستوده سیرت و نیکوخصال و نیک‌آیین

همی دهند رسولان زرای و تدبیرت
خبر به حضرت‌کرمان و حضرت غزنین

سخن‌که بود پراکنده چون بنات‌النعس
به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین

چو من مدیح توگویم نبایدم حاجت
که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین

عروس شعر مرا مِدحَت توکابین است
مَشاطه بخت و قبولت قباله و کابین

به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست
که راغبند قضا و قدر بدان و بدین

چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین

همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد
چنان ‌کجا که ز نفرین دلش شود غمگین

دل تو شاد همی باد زافرین و دعا
دل حسود تو غمگین ز ناله و نفرین

نگاهدار و معین تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت نگاهدار و معین

شمار ملک به‌دست تو تا به‌روز شمار
جمال دین به بقای تو تا بهٔوم‌الدین






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۶

ایا معزی برهانی این جمال ببین
که با ولایت صاحبقران شدست قرین

کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن
کنون‌که‌گشت سواد زمین چو چرخ برین

سواد فایدهٔ خاطر از بیاض بیار
در این بیاض زمان و در این سواد زمین

گر از بزرگی و مقدار او سوال کنی
جهان چو حلقهٔ انگشتری است او چو نگین

خیال خیر عمادی است در زمین و زمان
شعاع نور عمادی است در مکان و مکین

وگر ز نصرت و آثار او سوال‌کنی
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین

اگر نشان دهی از معجزات دولت او
بود طراز کرامات اولیا به یقین

وگر خبر دهی از خلقت و جِبِلّت او
بخوان چهارم آیت ز سورهٔ والتین

وگر تعرّف دینش کنی بحمدالله
کمال دارد و نقصان در او نیافت مکین

وگر سخن ز سخاوت رود بداد تمام
عروس حرص و امل را سخای او کابین

وگر زمصلحت خلق و منفعت‌گویی
نصیب یافته از او حجاز تا در چین

وگر مخاطبه گویی چهار پیشروست
چنانکه طبع چهارست چیست معنی این

به هر مکان اثری دارد آن چهار تمام
به هر زمان خطری دارد این چهار گزین

ستوده سیف مسلمانی و امیر عراق
عماد دولت صاحبقران و قطب الدین

زمانه همچو یکی نامه بود بی‌عنوان
فلک نوشت بر آن نامه نام سا‌وتکین

ز عز دولت او وز کمال همت او
زمانه ایمن و آباد شد بهشت آیین

همی ننالد آهو ز پنجهٔ ضیغم
همی نترسد تیهو ز چنگل شاهین

هزار میر به‌ درگاه او شده است رهی
هزار شاه به فرمان او شده است رهین

ایا مثال تو پرگار عقل را نقطه
و یا نوال تو میزان جود را شاهین

به چاکر تو تقرب‌کند شه توران
به نامهٔ تو تفاخرکند شه غزنین

حسام توست چو بحری که زهر دارد موج
خدنگ وست چو ابری که مرگ دارد هین

مخالف تو به سر بر لگام دارد از آن
که بخت تو به فلک برنهاده دارد زین

کسی‌که بر تن و بر جان تو سگالد بد
سپهر بر تن و بر جان او کند نفرین

به زخم تیر تو زیر زمین نهفته شود
هر آن‌که او به دل اندر نهفته دارد کین

مکان مادح تو هست بقعهٔ رفعت
سرای حاسد تو هست مسکن مسکین

به‌ توست شیرین عیش هزار خسرو و میر
چو زندگانی خسرو به طلعت شیرین

یکی درخت نشاندی به باغ ملک اندر
که آن درخت همی سرکشد به علیین

خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان
یکی است خلد و دگر ملک پادشاه زمین

در آن بهشت درختی است نام او طوبی
در این بهشت درختی است اصل او زرین

بر آن درخت ز یاقوت لاله وگلنار
بر این درخت زکافور سوسن و نسرین

همی حسد برد از شاخه‌های آن جوزا
همی خجل شود از برگهای این پروین

بر آن درخت همه شاخه‌های دُر افشان
بدین درخت همه برگهای مشک‌آگین

به زیر سایهٔ این ایمن است لشکر شاه
به ‌زیر سایهٔ آن ساکن است حورالعین

همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان
همی بنازد سلطان درین بهشت بدین

خدایگانا یک چند از فراق پدر
زمانه تار بدیدم به چشم روشن‌بین

مرا به خدمت درگاه خواست پیوستن
اجل ز کالبدش جان‌ گسست در قزوین

ملک به شهر نشابور شاه را فرمود
قبول و حشمت و منشور و خلعت و تمکین

منم‌ که پیش شهنشاه نایب پدرم
به مرغزار علوم اندرون چو شیر عرین

پسر به جای پدر بهتر اندر این خدمت
برین بساط ز خاطر فشانده در ثمین

به جود و جاه و قبول تو آرزومندست
چنانکه تشنه به‌ کاس دهاق و ماء معین

همیشه تا که بهارست موسم نیسان
همیشه تا که خزان است موسم تشرین

بقات باد به شادی و عز و پیروزی
قرین یسر یسارت ندیم یمن یمین

مساعد تو سعادت دلیل تو دولت
موافقت شده توفیق و مستعا‌نت‌ معین




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۷

باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امام‌الحق امیرالمومنین

بر شریعت راستی بفز‌ود از این معنی‌ که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین

اتفاق هر دو عالی‌ کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشن‌کرد چشم ملک و دین

زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین

از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز ‌حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین

ملک و دولت را به هر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را به هر دو گفت باید آفرین

تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دودهٔ عباس از آن و گوهر سلجوق از این

ای شهنشاهی‌ که رای و رایت و روی تو را
آفرین و رحمت است از ایزد خلد آفرین

ملک عالم را تو داری یک به یک زیر علم
گنج‌ گیتی را تو داری سر به سر زیر نگین

شکرکردی گر به ‌هنگام تو بودی معتصم
فخرکردی ‌گر در ایام تو بودی مستعین

تا به شرع اندر یمین ا‌لمقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین

دولت عباسیان بودی به هفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین

لاجرم در دین پیغمبر تو را حاصل شده است
آنچه ‌گفت ایزد تعالی ‌نِعم اَجرَ العاملین

تو شریعت را پناهی و تو را دولت پناه
تو خلیفت‌ را معینی و تو را ایزد معین

با شجاعت هم نژادی و با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین

از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرت است
هم به ‌روم و هم به ‌مصر و هم به هند و هم به چین

تا بود گیتی به عدل تو سریر ملک را
تهنیت‌گویند هر روزی کرام‌الکاتبین

تاکه زین و تخت شاهی در جهان آمد بدید
هیچ کس ننشست راحت‌تر چو تو بر تخت وزین

تا نجوم اندر بروج است و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهور است و شهور اندر سنین

هر مکان و هر مکین در خطهٔ فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین

روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 41 از 57:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA