انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 57:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۱۸

چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین

بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین

به ‌حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوام‌الدّین

موافق است پسر با پسر درین‌ گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین

سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین

وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین

روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین

ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
به‌دست رضوان پیرایه‌های حورالعین

خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین

به ‌هر چه روی ‌کنی یا به‌ هر چه رای ‌کنی
به حق بود که خدایت همی‌کند تلقین

جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین

ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین

ضمیر روشن تو هست عقل را‌ مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین

چو از سنان تو یابد ظفر به‌روز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به ‌وقت کمین

ز نعل مرکب و از خون‌ کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین

سپه‌کشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت‌ کزو تیغ تو بتوزد کین

نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین

مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین

زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین

به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین

همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین

چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین

به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین

مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان‌ شیرین

مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین

همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین

ز حفظ یزدان حبل متین به‌ دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین

نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْم‌الدّین


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱۹

نگاه کرد خدای اندر آسمان و زمین
رقم‌ کشید ز قدرت بر آسمان و زمین

کیشدن رقم قدرتش پدید آورد
هزارگونه عجایب در آسمان و زمین

چو یافتند عُلّو و سکون ز قدرت او
چه در سرشت و چه در جوهر آسمان و زمین

همه علو و سکون سر به سر رها کردند
به ‌کدخدای ملک سنجر آسمان و زمین

نظام دین ‌که همی بر سرسش کنند نثار
همه نجوم و همه گوهر آسمان و زمین

مظفر آنکه چو مهر و وفای او بینند
خلاف و کین بنهند از سر آسمان و زمین

ز نیک‌بختی او ملک و دین همی نازد
چو از نبوت بیغمبر آسمان و زمین

کجا ثنا کند او را خطیب بر منبر
ثنا کنند بر آن منبر آسمان و زمین

اگر بخواهد تا بر بدن بود زینت
شوند پر زر و پر اختر آسمان و زمین

ز بهر زینت ایوان بزم او شده‌اند
مکان اختر و کان زر آسمان و زمین

ز فرّ طلعت میمون و سعد طالع او
شوند حاسد یکدیگر آسمان و زمین

نیاورند صلاح و نظام عالم را
چو آفتاب چنین داور آسمان و زمین

بپرورند به عدلش همی درختان را
ز مهر چون پدر و مادر آسمان و زمین

ز بهر عشرت او باغ را بیارایند
به ‌گونه ‌گونه سلب زیور آسمان و زمین

اگر به صورت مرغی شود سعادت او
چو دانه گیرد در ژاغر آسمان و زمین

وگر زهمت او چرخ چنبری سازد
برون شوند بدان چنبر آسمان و زمین

ایا فریشتگان کاتب مدایح تو
ستارگان قلم و دفتر آسمان و زمین

کسی که‌ گوید با قدر و حلم تو ز قیاس
بوند همسر و همبر بر آسمان و زمین

محال گیرد و چون ژرف بنگرد بیند
به قدر و حلم تو در همسر آسمان و زمین

چو در وفای تو تا حشر دهر محضر بست
گوا شدند بر آن محضر آسمان و زمین

به روزگار تو از خلق باز داشته‌اند
بلای صاعقه و صرصر آسمان و زمین

ز دولت تو به ‌آذار و فرودین شده‌اند
سرشک بار و شجرپرور آسمان و زمین

نقاب کُحلی و ادکن بر او فرو بندند
ز دود تیره و خاکستر آسمان و زمین

کند سیاست تو روز رزم مرد تهی
هم از روان و هم از پیکر آسمان و زمین

به‌ گاه خشم تو گر روی عفو ننمودی
بسوختی ز تف آذر آسمان و زمین

کجا بسوزد خشم تو بدسگالان را
شوند پرشرر و اخگر آسمان و زمین

شکافته است و گسسته سرای و کاخ عدوت
بر آن صفت‌ که ‌گه محشر آسمان و زمین

چو سوگواران هر شب به سوگ دشمن تو
شوند در شبه‌گون چادر آسمان و زمین

فرشته است مگر لشکر تو روز مصاف
مدد کنندهٔ آن لشکر آسمان و زمین

به قهر خصم تو کردند کارهای عجیب
چو مهره باز و چو بازیگر آسمان و زمین

به کشوری که بود دشمنت خراب کنند
خم و ثبات در آن‌ کشور آسمان و زمین

چه مهره بود و چه لعبت ‌که داشتند آن روز
گرفته در دهن و در بر آسمان و زمین

همیشه لشکر کین تو نیلگون دارد
چو لون خویش و چو نیلوفر آسمان و زمین

گر آسمان و زمین برزند مخالف تو
زنند بر سر او خنجر آسمان و زمین

همیشه تا که ز نور و ظَلَم زنند علم
به حد باختر و خاور آسمان و زمین

همیشه تا که نمایند از فراز و نشیب
چو بحر اَخضر و چون لنکر آسمان و زمین

تو باش صد‌ر و خداوند جاه قدر تو را
مطیع چون رهی و چاکر آسمان و زمین

بر آسمان و زمین رای و رایت تو بلند
تو را مُسَخّر و فرمان بر آسمان و زمین




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
☀☀☀☀☀☀ و ☀☀☀☀☀☀

شماره ۴۲۰

دو چشم تو هستند فتّان و جادو
دل و دین نگه داشت باید ز هر دو

نگه چون توان داشتن دین و دل را
ز دستان فتان و نیرنگ جادو

رخت سیم پاک است در زیر سنبل
خطت مشک ناب است بر طرف ترغو

بدین مهربانی ببرّی ز شوهر
بدان روی شویی به‌شویی زبانو

بود جای آن چون‌ کنی حلقه زلفت
که حورا تورا جای روبد زگیسو

ندیدست کس چون تو داروفروشی
که از غمزه دردی و از بوسه دارو

نزاید همال تو از آل تکسین
نخیزد مثال تو از نسل یبغو

فرو بسته‌ای تیر گرد میانت
کمان را در آویختستی ز بازو

تورا خود به تیر وکمان نیست حاجت
که تیر و کمانی به مژگان و ابرو

گه شعر مداح خوشگو منم من
گه بوسه‌ معشوق خوش لب تویی تو

عجب نیست خوشگویی من‌ که باشم
به مدح خداوند مداح خوشگو

گزین شمس دین زین‌ِ ملکِ سلاطین
اجل سعد دولت ابوسعد هندو

بزرگی که آفاق و افلاک و انجم
به جاه و بزرگیش هستند خَستو

همش رای روشن همش فرّ فرّخ
همش‌ خلق‌ زیبا همش‌ خلق‌ نیکو

جهان قیمت و قدر او کی شناسد
چه داند صدف قیمت و قدر لؤلو

عرق‌ گیرد از کین او شخص دشمن
چو از زهر گیرد عرق روی خوتو

سپیدی عجب نیست در کار خصمش
سیاهی عجب نیست از زاج و مازو

عدو با تو یکسان نباشد به سیرت
که تبت نباشد به مقدار قُل هُو

چو کعب‌الغزال است پینو و لیکن
نه با طعم‌ کعب‌الغزال است پینو

بباید به شعر اندرون مدح و شکرت
چنان چون به دیگ اندرون مِلح و چَربو

بیایند خلق از وطن‌ها به جودت
که جود تو داعی شد و خلق مدعو

یکی خاطری پاک دارد معزی
به مدح تو مملو به‌ شکر تو مَحشو

نه چون خاطر بوالعلای معری
که انشا کند صورتی از خَبَزدو

جوان دولتی و چو هندوست نامت
منم پیش تو چون یکی پیر هندو

شود در پناهت چو سدّ سکندر
اگر خانه سازم ز تار تنندو

ز صد خواجه آنچ از تو دیدم ندیدم
به عصر ملکشاه و ایّامِ ارغو

به بوی وصالت به نور جمالت
کنم شاد و روشن دل و دیده ارجو

الا تا که محفوظ و مخفوض را ذی
چو منصوب را ذا و مرفوع را ذو

فلک باد راوی و مدح تو مروی
قدر باد قاری و شکر تو مقرو

هر آن تن که دل فرد دارد ز مهرت
کَفَش جفت سر باد و سر جفت‌ زانو

گهی نیزه بازی تو در رزم یغما
گهی فیل تازی تو در بزم جیحو

ز فرّ تو در پیش سلطان به خدمت
قدرخان و قیصر چو قیماز و قرغو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۱

سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او
همی خلد دل من عبهر فسونگر او

اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر
چرا خلنده و افسونگر است عبهر او

زعطر خویش همی بند و جادویی سازد
دو زلف کوته جادو فریب دلبر او

به من نگه‌ کن و بنگر که بسته چون شده‌ام
به ‌بند جادویی اندر ز بوی عنبر او

صنوبرست به قد آن نگار و طرفه بود
صنوبری که‌ گل نسترن بود بر او

چنار بود تن من به پیکر آکنده
چو شاخ بید شد اندر غم صنوبر او

بتی که در سر او هست بارنامهٔ حسن
زشور عشق شدست این دلم مسخر او

نه بر مجازست این شور عشق در دل من
نه بر محال است این بارنامه بر سر او

اگر چه خصم من است آن صنم نگویم من
به هیچ خال که یارب تو باش داور او

هزار سجده کنم پیش آن دو عارض خوب
اگر سه بوسه دهم بر لب چو شَکّر او

دلم ربود و به جان‌ گر طمع کند شاید
که هست رخت دل من به جمله بر خر او

چه آفت است‌که از مادرش رسید به من
مرا بکشت چو او را بزاد مادر او

ز بهر فتنه همی مادرش بیاراید
به عقدهای گرانمایه گردن و بر او

ز عِقد گوهر او آفتاب را حسد است
مگر مدیح امیرست عِقْدگوهر او

ظهیر دولت ابوبکر بن نظام‌الملک
که روشن‌اند همه اختران ز اختر او

اگر خلاف‌ کند باهواش چرخ فلک
زهم گشاده شود بی‌خلاف چنبر او

ز بهر حشمت نامش سزد به‌ گردون بر
مه دو هفته خطیب و مجره منبر او

گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
زقدر و مرتبه عیوق باید افسر او

زخنجرش که چو در رزم آذر افروزد
مکابره ببرد آب دشمن آذر او

چه آذری که زمانی همی جدا نشود
زدیده و دل بدخواه دود و اخگر او

چو پیکرش بدرخشد زقلب لشکر میر
قوی شود سوی پیکار قلب لشکر او

زمانه را عجب آید چو آهنین گردد
به کارزار درون بارهٔ تکاور او

تکاوری که به‌ کشتی همی کنم صفتش
لگام و نعل بود بادبان و لنگر او

به گاه جولان همچون عروس جلوه کند
زطرف گوهر و زرین ستام زیور او

چو سرفرازد وگردش کند به میدان در
سپهر وار بود گردش مدور او

به ابر ماند چون پی نهاد و نعره‌ گشاد
بود زگام درخش و زکام تندر او

گرش برانی باد وگرش بداری کوه
مرکب است مگر زین دو چیز گوهر او

که دید کوه که ماند به باد جنبش او
که دید باد که ماند به‌ کوه پیکر او

به‌گاه حمله به شبدیز و رخش ماند راست
ظهیر دولت پرویز و رستم از بر او

بزرگوار امیری که راد مردان را
چو حلقهٔ درکعبه است حلقهٔ در او

چنانکه نور دهد بر سپهر مهر به ماه
به مهر نور دهد طلعت منور او

اگرچه منظر خوبان بود بدیع‌الوصف
ز منظر همه خوبان به‌ است منظر او

وگرچه مخبر نیکان بود رفیع القدر
ز مخبر همه نیکان بِه‌‌ است مخبر او

اگرچه دریا در فعل خویش هست سخی
سخی‌تر است ز دریا دل توانگر او

به سان خلد برین است مجلسش‌گه بزم
به مجلس اندر چون کوثرست ساغر او

بتان خَلخ و یغما چو حور عین زده صف
میان خلد برین چون کنار کوثر او

اگرچه در صفت شاعری و صنعت شعر
شدست قدرت من در سخن مقرر او

چو وقت شکر بود طبع شعرگستر من
همی خجل شود از طبع جودگستر او

ضمیر روشن او بر مثال خورشیدست
چراغ من ندهد نور در برابر او

همیشه تا که بود جنبش ستاره و چرخ
زمانه تابع او باد و بخت رهبر او

ز شاه حشمت و اقبال باد روز و شبش
که هست حشمت و اقبال شاه در خور او



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۲

آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او

بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او

صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او

گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او

آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او

کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او

جان ستاند بی‌ نبرد اوهام او از دشمنان
راست‌گویی دست عزرائیل شد اوهام او

تیغ خون‌آشام تو چون خواست ‌کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام‌ گشت از تیغ خون آشام او

چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت‌ گشت از هیبت صمصام او

وهم او در راه دشمن دام خذلان ‌گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او

شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت‌ کردی اندر کام او

در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او

چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او

از بن دندان هزیمت‌ کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او

تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او

هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او

گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین‌ گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او

ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او

رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادل‌تر از این هنگام تا هنگام او

هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او

جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او

خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو ا‌جرام او

همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او

می‌خور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او

چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او

از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او

هست بی‌حد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۳

آمد رسول عید و مه روزه نام او
فرخنده باد بر شه‌گیتی سلام او

سلطان جلال دولت باقی معز دین
شاهی‌ که هست دولت و دین زیر نام او

فال جهان خجسته شد و کار دین تمام
از همت خجسته و عدل تمام او

ایزد مقام دولت او ساخت از فلک
جز وهم آدمی نرسد بر مقام او

گر ذوالفقار در کف حیدر ندیده‌ای
در دست ‌شهریار نگه کن حسام او

گر خسروان کشند عدو را به زهر و دام
تیغ است زهر خسرو و تیرست دام او

شمشیر تیز او چو برون آید از نیام
باشد دل و دو دیدهٔ شیران نیام او

اسب بلند او چو بساید زمین به نعل
سَعدِ سپهر بوسه دهد بر لگام او

جوید همی‌ کلاه غلامش امیر شاه
تا افسری کند زکلاه غلام او

آورده ماه روزه به‌ سلطان پیام عید
سلطان به خیر داد جواب پیام او

هر شب که جام آب به‌ کف بر نهد ملک
خورشید و ماه را حسد آید ز جام او

گویی‌که از بهشت فرستند هر شبی
بر دست جبرئیل شراب و طعام او

کان است کام بنده معزی به مدح شاه
گوهر همی برند حکیمان زکام او

تا هر که مُنعِم است بر او واجب است حج
جز کعبه نیست قبله و بیت‌الحرام او

بادا مدام عدل شهنشاه روزگار
و آسوده باد ملک ز عدل مُدام او

روزه بر او مبارک و روزش همه چو عید
کارش به‌کام دولت و دولت به کام او





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۴

تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او

هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او

بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست‌ کِلک تو یار حُسام او

از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه به‌نام او

گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او

بازارگان که دست تو بیند به‌گاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او

تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خوی‌گشاده شدست از مَسام او

چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او

ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او

بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به‌ گام او

ابری است بی‌خلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او

گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او

او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او

از دشمنت همی کشد ایام‌ انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او

گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفل‌کرد عروق و عِظام او

دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او

چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت‌ نباشد به دام او

باد شمال چون سوی دولت‌ گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او

چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او

هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او

آن راکه احترام‌کند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او

کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او

بیدار را به‌ یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او

هر کس‌ که عقل و فضل تو را بندگی‌ کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او

جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او

آن را که تو قبول‌ کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او

یک هفته گر تو را شود آزاده‌ای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او

ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او

حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او

چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او

از آسمان اگر چه‌ کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او

ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او

انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او

تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او

می خور ز دست آنکه‌ بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او

ور حاسدی ملام‌ کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او

تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او

رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او

تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او

دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۵

ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو

تو شهریار و خسرو خلق زمانه‌ای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو

کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو

در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو

صا‌حبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو

سعد‌ین را مقابله بوده است بر فلک
روزی‌که آفرید تورا کردگار تو

فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد به‌کشور چین یک سوار تو

ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو

هرگه ‌که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو

گر بگذری به‌ جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو

در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو

شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو

از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو

از روزه آنچه رفت تو را بود حق‌گزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو

زانجا که دین توست ز هر مه‌ که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو

تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو

مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۶

ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو

خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو

گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو

هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو

هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!

از بهر آنکه هست‌ گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو

ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو

پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو

جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو

خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو

گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو

گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو

سَعدست هرکجا که‌ گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو

بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو

جان پرورد کسی‌ که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی‌که نشیند به‌خوان تو

وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو

هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو

چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو

با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی‌ که از پیاله شود در دهان تو

پیوسته باد گنج طرب‌ زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو

بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو

از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۷

ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو

خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو

گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو

هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو

هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!

از بهر آنکه هست‌ گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو

ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو

پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو

جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو

خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو

گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو

گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو

سَعدست هرکجا که‌ گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو

بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو

جان پرورد کسی‌ که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی‌که نشیند به‌خوان تو

وان را که هست بر سر خوان مدح‌خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو

هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو

چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو

با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی‌ که از پیاله شود در دهان تو

پیوسته باد گنج طرب‌ زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو

بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو

از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 42 از 57:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA