انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 57:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۲۷

ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو
آراسته است مملکت از تخت و گاه تو

هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو
هستی پناه عالم و ایزد پناه تو

فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو
شاه همه جهانی و کس نیست شاه تو

چاه است‌ کین تو که همه زهر دارد آب
وافتاده دشمنان تو در قعر چاه تو

ماهی که زیر لشکر او سایه‌ای بود
بنگرکه بر سر عَلَم توست ماه تو

از آفتاب باز نداند تو را کسی
گر دارد آفتاب قبا و کلاه تو

هر گه‌ که در شکار و سفر باشی ای ملک
آب رونده‌ گَرد بشوید ز راه تو

ور آب کم بود سپه و لشکر تو را
ابر اید و نثارکند بر سپاه تو

تا بخت جاودان به تو دادست فرّ و جاه
ا‌این هر دوان‌ا بهشت‌ کند فرّ و جاه تو

از دوستی که بخت تو دارد تو را همی
خواهد که در بهشت بود جایگاه تو

شاها دل تو هست به هروقت نیکخواه
جاوید شاد باد دل نیکخواه تو

تا سال و ماه و روز و شب است اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۸

ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو
ای اختران چرخ همه خاک پای تو

هرچند روشن‌اند و بلند آفتاب و ماه
دارند روشنی و بلندی ز رای تو

جز کردگار عالم و سلطان روزگار
موجود نیست در همه عالم ورای تو

مستَظهری به حشمت موروث و مکتسب
اصل است و نفس پاک دلیل وگوای تو

لیکن تو را همیشه تفاخر بود به نفس
کز نفس خاست دانش و عقل و ذکای تو

از دیگران بدین سه فضیلت زیادت است
عز وجلال ومرتبه وکبریای تو

نحس زُحَل همی رود و سعد مشتری
در آسمان برابر خشم و رضای تو

بحری است موج‌زن صدفی درفشان در او
دست جواد و خامهٔ معجز نمای تو

آزادگان شوند تو را بنده بی‌بها
هرگه‌که بنگرند به فروبهای تو

خوشتر ز مژدهٔ ظفر و وعدهٔ وصال
درگوش بندگان سخن دل گشای تو

در مجلس تو ساقی و می حور و کوثرست
ماند به خلد مجلس راحت فزای تو

ایزد جزای بنده به عقبی دهد همی
تو شکرکن که داد به‌دنیا جزای تو

پرواز دولت است و طواف فریشته
گرد سرای پرده وگرد سرای تو

معلوم رای توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو

تحسین کند زمانه چو خوانم مدیح تو
آمین کند ستاره چو گویم دعای تو

هرچند قادرست زبانم به نظم و نثر
امروز عاجزست ز شکر عطای تو

گر من زبان خلق ستانم به عاریت
شکر عطای تو نگزارم سزای تو

چون در کف از عطای تو دارم هزارگان
خواهم هزار جان‌ که سگالم ثنای تو

آری هزار جانی زیبد تو را ثنا
چون زر هزارکانی بخشد سخای تو

تا مهر بر سپهر بتابد خجسته باد
روز جهانیان ز بقا و لقای تو

تابنده باد دایم پاینده در جهان
چون مهر و چون سپهر لقا و بقای تو

هرگز برون مباد سر چرخ چنبری
یک دم زدن زچنبر عهد و وفای تو






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲۹

ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو

عید است و همچنانکه تو شادی به ‌روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو

ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلف فرخ است و همایون همای تو

دولت ندیم توست و خرد همنشین تو
تایید خویش توست و ظفر آشنای تو

در چشمهٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو

ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافی است از غبار حوادث هوای تو

پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ به ‌کام و هوای تو

پاک و منزه است ز کبر و ریای خلق
پنجاه سال مرتبت و کبریای تو

آن چیست از کرم ‌که نکرده است کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین به جای تو

فهرست مرسلات رسولان مُرسَل است
احوال روزگار عجایب نمای تو

تو در ری‌ای و هست به چین و به‌ قیروان
نام و نشان و حشمت و فرّ و بهای تو

خورشید عالمی تو درخشان ز برج سعد
وز شرق تا به غرب رسیده ضیای تو

چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو

در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو

صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زره و د‌رعه و بند قبای تو

در جود اگر تو را به ‌گوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس‌ گوای تو

یکساله دخل قیصر و فغفور و رآی هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو

چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو

گر فیلسوف زر کند از مس به کیمیا
رای و کفایت است و هنر کیمیای تو

در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایت‌گشای تو

معیار ‌نفس و خاطر مردان عالم است
نفس شریف خاطر مردآزمای تو

حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیده‌اند طلعت راحت فزای تو

ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو

هرچند بر وقار و حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است وقار و حیای تو

بر هر زبان ‌که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی ‌دعای تو

ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و مَلَک در وفای تو

ایدون گمان برم که بهشتی مُصورست
چون بنگرم به صُفهٔ کاخ و سرای تو

ایزد ز نقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو

معلومِ رأی توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو

خواهم‌ که برشود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن ز بلندی سزای تو

هرچند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا به است مرا یک رضای تو

این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثناکنند چو گویم ثنای تو

تا پادشاه تن به همه وقت دل بود
از تو به شکر باد دل پادشای تو

عید تو باد فرّخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خَدَم و اولیای تو

امروز عزّ و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور ز یزدان جزای تو

تو شاه را مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
☀☀☀☀☀☀ ه ☀☀☀☀☀☀



شماره ۴۳۰

نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه

جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه

دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار
نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه

اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه

زاتشِ خشم تو بدخواهان همی گویند رای
زآهنِ تیغِ تو بدگویان همی‌گویند آه

روز رزم از تو چنان ترسند شاهانِ دلیر
چون گنه‌کاران به روز محشر از بیم گناه

پیش تو دشمن چنان باشد به دیدار و صفت
همچو پیش ماهْ‌ ماهی یا که پیش کوه کاه

دشمنانت را همی‌بینم ز محنت چار چیز
اشکْ سرخ و رویْ زرد و سرْ سپید و دلْ سیاه

دوستانت را همی بینم ز دوران چار چیز
سعدِ بخت و زورِ چرخ و فرّ مهر و نور ماه

ای شهنشاهی که هستی داور یزدان‌پرست
ای خداوندی که هستی خسروِ یزدان‌پناه

آمدی مهمانِ فرزند وزیرِ خویشتن
آن وزیرِ نیکبخت و کدخدای نیک‌خواه

آن وزیری کاو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کاو همی باقی کند دین اله

همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه

لاجرم زین افتخار و زین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه

تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه

بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه

فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه

تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه

در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه

شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳۱

گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه

اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه

مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتی‌که بود به رخ ماه نیکوان سپاه

دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه

چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
به‌گرد او دو رسن تافته زمشک سیاه

هرآینه ‌که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهی‌که زسیم سپید باشد چاه

دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه

نژند چشم شدم پیش آن دو چشم ‌نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه

چو عشق او دل مسکین من پر آتش‌ کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه

مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه

اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه

اگر ز هجر جفاجوی‌ گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه

بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله

مُفَسِّری ‌که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه

کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه

بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه

به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره‌ اندرگاه

سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه‌»

ایا ضمیر تو شادی‌گشای و اُ‌نده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنت‌کاه

به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه

چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بی‌اکراه

به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه

عجب مدارکه از بهر مدح‌گفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه

موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه

به‌وقت آنکه تولّد همی‌ کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه

چنانکه نیست‌ کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه

مسلّم است به‌ تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه

هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه

خیال دولت تو گر به‌ کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمه‌ها به جای میاه

نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه

وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه

بزرگ بار خدایا گناه من منگر

نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه

اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه

وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه

دل و زبان من اندر ستایش ‌تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث‌ گواه

همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله

عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه

به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به‌ باد ماه تو از ماه

ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه

شمرده سیصد و پنجاه سال‌گردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳۲

گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه

نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله

بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه

مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه

صحیفهٔ هنرش بی‌کرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به‌ شناه

به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «‌میتاً فاحییناه‌»

میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه

چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه

جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه

ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه

رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه

زگنجه چون به سعادت نهاد روی به‌ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه

عنایت ابدی بر میانْشْ بست‌ کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه

خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در ا‌َفْواه

چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه

به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه

ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه

همه جهان به ‌زمانی بدل شد ای عجبی
ا‌که کس ندید و ندیدست این چنین مولاه

همان‌ که دام همی ساخت بسته گشت به‌ دام
همان ‌که چاه همی‌کند در فتاد به چاه

چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون ‌کند به خلق نگاه

به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه

سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین‌ که رود روز رزم و بادافراه

معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه

زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه

به‌ دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی ‌گلیم همی بافد و یکی دیباه

سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به ‌تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه

کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه

تو راست همت حشمت‌ فروز بد‌عت
تو را ست دولت نعمت‌ فزای دشمن‌ کاه

عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه

تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه

رواست‌گر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه

کنون‌ که با دل یکتاه پیشت آمده‌ام
چه غم‌ خورم که قدم شد زحادثات دوتاه

چو پشت باز نهادم به ‌کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه

همی‌کنم به‌ ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیده‌ام به‌راه

ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه

شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه

همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه

ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه

خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه

ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳۳

صدهزاران سال میمون باد جشن مهرماه
بر شهنشاهی که دارد صدهزاران مهر وماه

بندگانش مهر و ماه اند وز فرخ طلعتش
روز ایشان هست فرخ‌تر ز جشن مهر ماه

یک تن است او از عدد وز نصرت و تایید هست
عالمی بر تخت شاهی با قبا و با کلاه

نه به‌ عدل اندر فلک زاده است چون او شهریار
نه به ملک اندر زمین زاده است چون او پادشاه

در هنرمندی و مردی پاک دین و پاک تن
در خداوندی و شاهی نیک‌رای و نیک‌خواه

ملک بی‌حد و سپاه بی‌کران دادش خدای
این چنین شه را نشاید جز چنین ملک و سپاه

خسروی او را سزاوارست‌ کز فرهنگ اوست
قیمت تاج و نگین و تیغ و تخت و بارگاه

هست رایش خلق را سوی سعادت راهبر
بی‌مبارک رای او سوی سعادت نیست راه

روی نصرت را دم شمشیر او دارد سپید
روی دشمن را پی شبرنگ او دارد سیاه

وعدهٔ خلد و وعید حشر بنماید همی
دست او در بزمگاه و تیغ او در رزمگاه

خُلد بینی چون ‌کنی در بزمگاه او نظر
حَشر بینی چون‌ کنی در رزمگاه او نگاه

خانیان از تاب تیغ او همی‌گویند وای
رومیان از ترس تیر او همی‌گویند آه

ای به جنب رای تو رای بداندیشان خطا
ای به جنب عزم تو عزم ستمکاران تباه

ای ز جباری مقدس همچو عیسی از دروغ
ای زبیدادی مطهر همچو یحیی ازگناه

از تو دارد هر کسی در ملک و دولت نام‌ و نان
وز تو دارد هرکسی در دین و دنیا عز و جاه

گر سر از شادی بیفرازی ‌کنون وقت است وقت
ور رخ از عشرت بیفروزی کنون گاه استْ گاه

خاصه‌ کز باد خزانی هم به باغ ‌و هم به راغ
شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شدگاه

ر‌نگ را اندرکمرها تنگ شد جای‌ گریز
ماغ را اندر شَمَرها سرد شد جای شناه

د‌ر چنین فصلی سزد گر جام می داری به ‌کف
در چنین وقتی سزد گر حق می داری نگاه

در همه وقتی تو دل یکتاه داری پیش حق
باد پیش قامت تو قامت شاهان دوتاه

تو معین شرع بادی و تو را ایزد معین
تو پناه خلق بادی و تو را ایزد پناه

خشم تو مانند آتش باد وگمراهان چو نی
کین تو چون باد صرصر باد و بدخواهان چوکاه





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

☀☀☀☀☀☀ ی ☀☀☀☀☀☀



شماره ۴۳۴

شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی

گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی

دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی

فرّ تو هست‌ گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی

گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی

ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی

آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی

بی‌حکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی‌ امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی

گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی

در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم‌ کس نیابد دونی و بدگمانی

از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی

هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی

هر کس‌ که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی

از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی

اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی

شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی

از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی

بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لاله‌زاری زیبا چوگلستانی

بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری

تا ‌هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳۵

فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی

شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون‌ کیقباد و کسری

شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
چونانکه طور سینا از پرتوِ تَجلیّ

شاهی که در حُسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی

بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرّش زفَرّ مهدی عدلش زعدلِ عیسی

چرخ است شهریاری وایین شاه کوکب
لفظ است پادشاهی و آثار شاه معنی

دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینَت‌ بزرگ برهان‌ واینت‌ بزرگ دعوی

گردن‌کشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی

اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی

مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی

هر کس که در فتوت فتوی کند ز دولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی

هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری

اعدای شاه‌ گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی

هر کاو به دار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد به دار عقبی

وانرا که بد سگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را به خیر یسری

بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی

وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری

این است وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صُحفِ مانی

تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی

بر تخت پادشاهی خرّم ز یاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی

بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید أضحی




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳۶

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا

ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی

راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی

در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی

نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی

در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی

از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین‌ گرانتر به جهان‌ کس نکند بیع و شری

تا تو بر برگ سمن مشک طلی ‌کردستی
بارم از جَز‌ع همی لؤلؤ بر زرّ طلی

من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به ‌خوبی مثلی چون لیلی

آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه‌ گردی و چه سازی مأوی

خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه‌ گیری بکری

دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی

زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی

آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلو‌ت او هست چو مَنِّ و سَلو‌ی

آنکه او از ستم و فتنه تهی‌ کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی

ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی

به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری

گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش ‌گهرش پاکتر از قطر ندی

هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری

در عجم چون شرف‌الدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی

ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی

کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی

بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی

در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی

بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی

گاه فرهنگ و بلاغت ‌که‌ کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری

نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی

آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بی‌شکر تو چندانکه بلادست و قری

به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی

جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بی‌مهر تو زنده نتوان بود همی

مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی

بدسگالی‌ که ‌کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی‌ کند او را بود آن مدح هجی

نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی

با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی

سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی

سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن‌ را با توگه جود نباشد معنی

از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی

هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی

بی‌ قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چون‌کند مدح تو بر خاطر من بخت املی

پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی

در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی

که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری

تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی

از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری

نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی

شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 43 از 57:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA