انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 57:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۴۷

چیست آن رخشنده و پاک و زدوده‌ گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری

گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری

اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری

پشت اسلام‌است ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری

سربه‌سر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری

راست‌گویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری

روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری

اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری

افسر شاهان ملک سلطان که بی‌فرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری

آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری

کس نبیند زو همایون‌تر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارک‌تر جهان را داوری

نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری

زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری

عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری

گرچه آمد شاه ما بعداز همه نام‌آوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری

ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزون‌تر است از قدر هر پیغمبری

شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان‌ کجا نام تو مشهورست در هر کشوری

همت تو بر همه آفاق نعمت‌گسترست
نیست الا همت عالیْت‌ْ نعمت‌گستری

روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری

با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و نا‌شکسته مغفری

هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری

وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یک‌نفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری

از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری

مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری

پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری

هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت‌ شایسته ندیمی اینت‌ زیبا چاکری

کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری

از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری

تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهره‌ای از لاجوردین چنبری

همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری

یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۴۸

تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری
خشک شد سرو هنر در بوستان سروری

راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله
پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری

کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده
در نشیب افتد زبالا آفتاب خاوری

بامداد از دولت و نیک‌اختری ثانی نداشت
چاشتگه فانی شد اندر محنت و شوم اختری

مردمان‌گفتند سعد آید زگردون قسم خلق
چون قران سازد به چرخ اندر زحل با مشتری

قسم فخرالملک نحس آمدکنون پیش از قران
سعد بیرون رفت‌گویی از سپهر چنبری

باغ‌ دولت را مظفر بود و سعد سرفراز
هرکه دیدی غرهٔ دیدار اوگفتی فری

تا که او پژمرده شد بسیار گل پژمرده شد
سرو چون پژمرده گردد گل کجا ماند تری

گرچه وافر بود مالش‌ گشت عصرش مختصر
ورچه کامل بود عقلش گشت عمرش سرسری

چون نگین در حلقهٔ انگشتری شایسته بود
ازچه شدگیتی بر او چون حلقهٔ انگشتری

ای زمین اندر کنارت گوهری با قیمت است
قدر آن‌گوهر بدان با او مکن بدگوهری

زینهار از طبع او نورکریمی نگسلی
زینهار از روی او نقش بزرگی نَستری

گر به پای خویش بسپاری سپردست او تورا
تومگر او را به پای خویش هرگز نسپری

این سخن با تومحال و بیهده است از بهرآنک
تو به‌گوهر نفس فرسایی و صورت پروری

ای سرایی‌کز وجود و از عدم داری دو در
هرچه از یک دردرآری از دگر بیرون بری

گر تو ما را دوستی با آفت است این دوستی
ور تو ما را مادری بی‌راحت است این مادری

ای سپهر بی‌وفا بازی‌گری دانی مگر
کز شگفتی هر زمانی بر مثال دیگری

عالمی را از ثریّا در ثَرَی انداختی
کس نکردست ای عجب زین طرفه‌تر بازیگری

ای نظام‌الدین همی خواهم‌که یک بار دگر
چشم بگشایی و درکار خلایق بنگری

ای شهید بن شهید از درد تو ناچیز شد
بی‌نهایت امتی از شهریار و لشکری

بر دریغ تو خروشان است وگریان باب تو
گاه آن آمد که گویم کم‌خروش وکم‌گری

بندگان خویش را وَیْحَک نبخشایی همی
از تپانچه‌کرده روی لاله‌گون نیلوفری

گشت سرو اندر فراق تو خمیده چون کمان
خوشهٔ سنبل برید‌ه برَ ‌بَرِ مه مشتری

نیستی پیدا ندانم تا کجا داری نشست
ایمن و ساکن همانا خفته اندر بستری

یا به حاجت با نماز و روزه پیش ایزدی
یا به خدمت پیش تخت شاه مشرق سنجری

یا به دیوان با بزرگان شغلها سازی همی
یا به ایوان با ندیمان جفت جام و ساغری

این سعادت باد یارت‌ کز قضای ایزدی
گشته با حضرت چو مظلومان به تابوت اندری

تو ملک بودی و دیوی شخص تومجروح‌کرد
تا ز چشم آدمی پنهان شدی همچون پری

زان سپس کز دست شیران جهان خوردی شراب
کی‌گمان بردم‌که از دست سگی شربت خوری

روز عاشورا به زاری‌ کشته گشتی چون حسین
زان سعادت با حسین اندر شهادت همسری

صدر عالم بودی و هرگز ندانستم که تو
صدر بگذاری و از عالم به زودی بگذری

شاه مشرق را پدر بودی کجا رفتی کنون
کز پسر گشتی جدا وز لشکرش‌ گشتی بری

گرچه از سوز تو روز ما چو روز محشرست
شاه مشرق را شفاعت خواه روز محشری

گر هوا از بوی خلقت بود مشکین شصت سال
شد زمین از بوی خلقت تا قیامت عنبری

ازکنار صفهٔ زرین اگر غایب شدی
با پدر در خلد رضوان بر کنار کوثری

تا منور مرقدت پرنور و پر ریحان بود
من نپندارم‌ که با هول نکیر و منکری

سیرت والا ز تو در هفت کشور ظاهرست
گر تو پنهان‌ گشته اندر خاک چارم ‌کشوری

خالقی‌کاندر فراقت کرد گریان چشم ما
داور حق است و با او نیست ما را داوری

صبر بادا در فراق تو شه آفاق را
تا بیابد در صبوری پایهٔ پیغمبری

نیک‌بختی باد و نیکوسیرتی نسل تورا
زانکه کارت نیک‌عهدی بود و نیکومحضری

تا فراق تو دل و جان معزی خسته‌کرد
از دریغ و حسرت تو توبه‌کرد از شاعری



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۴۹

چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری
چون کمر بندد بینم زمیانش اثری

زان نگویم خبری تاکه نگوید سخنی
زین نبینم اثری تاکه نبندد کمری

هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
هست هر قطره ازین دیده چو رنگین ‌گهری

کس به‌ گوهر نخرد گرچه عزیزست شکر
من به‌ گوهر بخرم‌ گر بفروشد شکری

نشوم بر دگری فتنه ‌که دل نیست مرا
وز پس آنکه دلم برد نجویم دگری

دل یکی بود بر او فتنه شدم بر یک تن
دگری باید تا فتنه شوم بر دگری

کیسه از سیم و دل از سنگ جداکرد مرا
آنکه چون سنگ دلی دارد و چون سیم‌بری

در حَجَر نیست به پاکی چو تن او سیمی
بر زمین نیست به سختی چو دل او حجری

من و او هر دو دل و دیده همی بازیدیم
رایگان داد و بدادم من و کردم خطری

دل من برد به افسون و ندانستم من
که به افسوس زمن برد دل افسانه گری

دوش بر دست به افسوس دلم وین بترست
که ز افسوس بر امروز ندارم خبری

هم خبر یابم و هم باز ستانم دل ازو
گر کند سیّد احرار به کارم نظری

عمدهٔ ملک خراسان شرف دین هدی
مایهٔ مهر محمد بسزا ناموری

پسر فضل‌ کریمی که به افضال و کرم
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری

هست نامش زخرد در همه عالم مثلی
هست رسمش زهنر در همه ‌گیتی سمری

نیست کس را به کمال خرد او خردی
نیست ‌کس را به جمال هنر او هنری

بهتری را چو خصال پسران برشمرند
نبود بهتر ازو هیچ پدر را پسری

مهتری را چو حدیث پدران یاد کنند
نبود مهتر ازو هیچ پسر را پدری

قلمش‌گرچه ضریرست ونبیند بدو نیک
نیست چشم قلمش را زضریری ضرری

هرکه در ضعف دل و قوت چشمش نگرد
کاملی بیند گرد آمده در مختصری

طرفه ابری است‌ که از لجّهٔ دریا همه روز
بر سمن برگ همی بارد مشکین مطری

من به دریا کف او را به چه تشبیه کنم
که بود دریا در پیش کف او شَمَری

ای دلیری که به هرکار که تو عزم کنی
عزم تو همچو قضا خندد بر هر قدری

بر تو از تیر حوادث نرسد هیج‌گزند
تا بود پیش تو از عصمت ایزد سپری

حلم چون‌ کوه تو بگشاید صد چشمهٔ عفو
هرکجا زاتش خشم تو برآید شرری

مال‌هایی که به صد سال فلک جمع‌کند
پیش یک روزه سخای تو ندارد خطری

جفت باید که بود رای تو بارایت شاه
تا زجزوی سفرش خیزد کلی حضری

مدد از ایزد و نصرت بود آن دولت را
کاندر آن دولت باشد چو تو تدبیرگری

آن سلف زنده بودکاو چو تو دارد خلفی
وان شجر زنده بود کاو چو تو دارد ثمری

دیده دیدار تو را فضل نهد بر خورشید
وانکه‌ گوید نه چنین است بود خیره‌سری

زانکه از دیدن خورشید بصر رنجه شود
نشود رنجه ز دیدار تو هرگز بصری

رمضان شد چو غریبان ز بر ما به سفر
ا‌یْنتْ فرّخ شدن و اینْتْ مبارک سفری

شدنش بود به هنگام که از آمدنش
خشک شد هر دهنی تافته شد هر جگری

توبهٔ ما چو یکی شاخ سرافراشته بود
خُرد بشکست چو شوال بر او زد تبری

بینم اندر دل احرار دگرگون طربی
بینم اندر سر عشاق دگرسان بطری

به شب و روزکنون باده کشد مالامال
آن‌که در شام و سحر آب کشیدی قدری

بَدَل آب کنون باده ستان هر شامی
بَدَل طبل‌ کنون چنگ شنو هر سحری

ساقیان چون قَمَرانند و چو زهره است شراب
بستان زهرهٔ زهرا زکف هر قمری

چو به میدان مدیح تو مباهات کنم
طبعم انگیزد بر لفظ ز معنی حشری

چون بپردازد طبعم ز یکی معنی خوب
خاطرم زود فراز آرد از آن خوب‌تری

بر لب جوی درختی است زمدح تو دلم
که بر او نیست به جز شکر تو برگی و بری

هرکجا نشر کنم مدح تو چون آب روان
باد دریا ز سعادت بر تو چون شَمَری

تاکه در اول هر سال ز تاریخ عرب
جز محرم نبود پیشرو هر صفری

در همه وقت ظفر پیشرو فتح تو باد
سوی عزت ز ز ظفر باد شما راگذری‌

عید تو فرخ و صوم تو پذیرفته خدای
بر تو بگشاده ز شادی مه شوال‌، دری

دولت و حشمت و اندازهٔ عمر تو چنانک
در شمارش نرسد وهم ستاره شمری




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۰

نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تورا یاری

خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری

توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری

به‌ روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری

اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری

موافق تو به‌اقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری

مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بی‌‌مراد تو کاری

عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
به‌مال گشت جمال تورا خریداری

درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را
ز باغ و قبهٔ‌ کسری به است بسیاری

چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری

ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی
میان باغ ز یاقوت سرخ‌گلزاری

نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری

چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ
همی زنند به‌ گرد درخت هنجاری

زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخ‌گونه‌گون باری

ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری

اگر به شرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی وگفتاری

سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری

ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه‌ گیتی چنین گهرباری

نثارکرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی به جای دیناری

اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری

همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری

همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو
به‌گرد نقطه زحکمت‌کشیده پرگاری

تو جام بادهٔ عناب‌گون گرفته به‌دست
مخالف تو به‌دست بلا گرفتاری





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۱

ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری

آشفته‌ام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزرده‌ام از هجرت بیهوده چه آزاری

سیم‌است مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری

ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری

ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری

گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری

در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری

من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری

جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری

یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری

گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری

شاهنشه دین‌پرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری

شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری

شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری

هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری

عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری

حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری

تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری

آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۲

ایا شاهی‌که عالم را همی زیر عَلَم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری

عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری

اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوان‌بختی به هم داری

به‌ شمشیر و قلم نازند رزم‌ و بزم از این‌ معنی
که تو درکف به رزم ‌و بزم‌ شمشیر و قلم داری

علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری

کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری

چه باید بیش از این برهان‌ که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری

مجسم تیغ‌ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست‌ گوهر بار از جود و کرم داری

ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری

ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری

بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری

به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری

خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت‌ گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری

حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری

تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری

تو آن شاهی‌که روز رزم‌ گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری

تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم‌ وارت‌ چه خالی از صنم داری

صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری

زجود خویش بر عالم همی قسمت‌ کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری

هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت‌ که دانش را حکم داری

عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری

اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو ‌گیتی را به فرّ خویش چون باغ ‌ارم داری

وگر بیت حرم حِصنی است‌ کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری

به انصاف و به‌ عدل اندر چنانی تو که‌ گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری

به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بی‌عدم داری

به‌کام دل نشاط افزای و شادی‌ کن‌ که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی‌تیمار و غم داری

همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۳

ای بر سمن از مشک به عمدا زده خالی
مسکین دلم از خال تو گشته است به حالی

حالی به جهان زارتر از حال دلم نیست
تا نیست د‌ل آشوب‌تر از خال تو خالی

قدّ و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم
هر یک ز یکی حرف پذیرفته مثالی

از سیم الف دیدم از بسد میمی
از مشک سیه جیمی و از غالیه دالی

گفتم که تو خورشیدی و این بود حقیقت
گفتم که تو چون ماهی و این بود محالی

مه بدر نماید چو زخورشید شود دور
من کز تو شوم دور نمایم چو هلالی

در خواب خیال تو به نزدیک من آید
گویم‌که مگر هست مرا با تو وصالی

بیدار شوم چون نه تو باشی نه خیالت
عشق تو مرا باز نداند ز خیالی

ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی

یک روز به سالی نکنی یاد کسی را
کز هجر تو روزیش گذشته است به سالی

روزی بود آخر که دل و جان بفروزم
زان روی که شهری بفروزد به جمالی

از قبضهٔ هجر تو شود رسته دل من
وز روضه ی وصل تو شود رُسته نهالی

فرخنده بود روز هر آن کس‌ که به شبگیر
از روی تو و رای ملک‌ گیرد فالی

شاه همه شاهان ملک ارغو که ندارد
در مردی و فرهنگ نظیری و همالی

آن شهرگشایی‌ که ملک بر فلک او را
هر روز دهد مژده به عزّی و جلالی

در معرکه بستاند و در بزم ببخشد
ملکی به سواری و جهانی به سوالی

عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا مَلَکُ العَرش تبارک و تعالی

کیوانْ سخطی‌، مهرْ اثری چرخ‌ْ محلی
باران حَشَمی ابر کفی بحر نوالی

ای دهر گرفته ز تو فری و بهایی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جمالی

شاها چو شود لفظ متین یاور طبعم
گویی‌ که جهد بیرون از سنگ زلالی

در جلوه عروسان ضمیرم چو درآیند
بنمایدم این آینه‌گون حقه مثالی

جان دادن خفاش بدم کار مسیح است
ور نه نکند از گل صد مرغ‌ کلالی

تا در چمن و باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی

ایزد شب و روز مه و سالیت معین باد
تا روز و شبی هست و به عالم مه و سالی





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۴

بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی

گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی

هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
بَچّگانِ رنگ‌رنگ و گونه‌گون زاید همی

دارد از کافور کهسار افسری بر فرق خویش
نور خورشید افسر از کُهسار بِرباید همی

از سوی بالا به پستی سیل بشتابد همی
وز سوی پستی به بالا ابر بگراید همی

شب همی کاهد چو عمر دشمنان شهریار
روز همچون دولت و ملکش بیفزاید همی

خسرو دنیا ملکشاه آن‌که اندر باغ ملک
دست عدلش سرو دولت را بپیراید همی

سیرت او دفتری هر ماه بنگارد همی
دولت او کشوری هر سال بگشاید همی

گرچه آزادی بهر حالی بِه‌ است از بندگی
خسروان را بنده بودن پیش او شاید همی

کار عالی همتس بخشیدن و بخشودن است
زان‌ که دایم یا ببخشد یا ببخشاید همی

عادت او روز و شب‌ گرد جهان برگشتن است
آفتاب است او که ازگردش نیاساید همی

شرق تا غرب جهان اندر خط پیمان اوست
پادشاهی و خداوندی چنین باید همی

هست بی‌پیغمبری چون معجز پیغمبران
هر چه اندر روزگار او پدید آید همی

زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن‌ کشد
کین او زهری است کاندر حال بگزاید همی

وان زدوده تیغ‌ گوهردار او چون صیقل است
کز دل کفار زنگ کر بزداید همی

خسروان دعوی بی‌برهان فراوان کرده‌اند
شاه چون دعوی کند برهانش بنماید همی

بیش ازین برهان چه باید کاو هنوز اندر عراق
در بخارا خطبه از نامش بیاراید همی

ای جوان دولت جهانداری که دست روزگار
جامهٔ عمر تو را هرگز نفرساید همی

در جهانداری تو را ایام بپسندد همی
مهتران را کهتری حکم تو فرماید همی

هم برین سیرت بمان و هم برین عادت بپای
تا فلک ماند همی و تا زمین پاید همی

باد ،‌عمرت جاودان تا در بهار و در خزان
باده پیمایی که دشمن باد پیماید همی





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۵

سمنبرا، صنما، یارِ غمگسار منی
ستارهٔ سپهی آفتاب انجمنی

به مجلس اندر گویی که ماه بر فلکی
به موکب اندرگویی که سرو در چمنی

زعاشقان منم اندر جهان که آن توام
ز دلبران تویی اندر جهان که آن منی

به روی خوب شدی چون پیمبر چاهی
مگر پیمبر چاهی تویی‌که چَهْ ذقنی

خوش است یاسمن و عنبر تو ای دلبر
به موی عنبر ناب و به بوی یاسمنی

ندید هیچ کسی سنگ در میانهٔ سیم
چرا تو سنگْ دلی ای نگار و سیم تنی

خمیده داری زلفین و تنگ‌داری چشم
به زلف چون کمری و به چشم چون دهنی

به غمزه دل بری و جان‌ربایی از مردان
مگر به غمزه چو تیر شهنشه زَمَنی

خدایگان همه خسروان معزّالدین
که روز رزم کند تیغ او سپه‌شکنی

یکی به گوهر تیغش نگر که گویی هست
به آهن یمنی در ستارهٔ یمنی

مخالفی که ز کِبر و مَنی سرافرازد
زبیم او نتواند نمود کبر و مَنی

چو گر ز شست منی را بگیرد اندر دست
هزار مغز بکوبد به گرز شست منی

شهنشها، ملکا، شیر و آتشت خوانم
که آتش طرب‌انگیز و شیر تیغ‌زنی

سپاه دار رسولیّ و سید مَلِکان
پناه لشکر یغما و لشکر ختنی

همیشه پیشهٔ تو کندن و نشاندن است
که شاخِ عدل نشانیّ و بیخ جور کنی

خدنگ توست شهاب و مخالف اَهْرِمَنَ است
بدان شهاب تو دایم هلاک اهرمنی

به تخت پادشهی بر ز فرّ دولت خویش
یکی جهان دگر در قبا و پیرهنی

هنر یکی صَدَفَ است و تو دُرّ آن صدفی
جهان یکی بدن است و تو جان آن بدنی

چنانکه بر فلک است آفتاب و زهره و ماه
تویی که با دو پسر شادمان درین وطنی

و گر شکار کنی هم تو را سزد ز جهان
که در شکار ز نُه گور شش همی فگنی

خدایگانا گویی که مدح تو صنم است
که طبع بنده معزی همی کند شمنی

همیشه تا بود از نسل حیدر کرّار
میان آدمی اندر حسینی و حسنی

سپاه و ملک تو داری و شرق و غرب تو راست
سزد که می خوری و شادی و نشاط کنی

زمانه زیر نگین تو باد و دولت یار
به تو زمانه مُهنّا و دولت تو هَنّی

خدای کرده به کام تو بخت فرزندان
که تو ز بخت همایون به کام خویشتنی




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۶

ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی

گه دام سرخ مُلی‌ گه بند تازه‌ گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری‌ گه طوقِ نسترنی

گه خوشهٔ عِنَبی‌ گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَری‌گه حلقهٔ سمنی

چون رأی تیره‌دلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی

گویی دلیل غمی‌ کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی

چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی

نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی

از مشک سوده‌کشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی

کافیْ کَفَی‌ که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلی‌که دلش چون بحر هست غنی

رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی

ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی

ای شاعری که همی مدحش‌کنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی

گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی

ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی

هم‌ گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی

ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی

گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلال‌گاهی چنان لگنی

ای‌کلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانند هٔ صدفی پر درُ مختزنی

پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی

گنج از تو هست قوی‌ گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن‌ گرچه نحیف تنی

در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی

ای مقبلی‌که به عزم‌، اقبال را سببی
وی منصفی‌ که به‌کلک انصاف را وطنی

آنجا که جود بود چون مَعن زایده‌ای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی

در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی

مظلوم را به عنا تو کاشف ا‌لکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی

برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی

من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُ‌مرا خورشید انجمنی

من در شمایل تو دانی که شیفته‌ام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی

تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی

صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی

گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی

ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی

گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی

مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یوم‌النّوی بدنی




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 45 از 57:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA