انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 57:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۴۵۷

مخوان فسانهٔ افراسیاب تورانی
مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی

سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختم‌گشت بدو خسروی و سلطانی

معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی

ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی

شهی‌که بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی

شهی‌کز او شه غزنین و خان ترکستان
نشسته‌اند به سلطانی و به خاقانی

به هر چه رای‌کند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی

غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی

خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی

هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی

کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی

چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی

لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی

بر آن زمین‌که جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی

نسیم دولت او چشم ملک روشن‌کرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی

سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی

عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی

نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی

ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی

کدام اشاه سر از خط‌کشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی

نهال کین تو در هر دلی‌ که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی

دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی

سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی

هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
به‌زیر بند تو بندی شدند و زندانی

به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی

جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی

هر آن‌کسی‌که سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی

شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهی‌که به یک روز هر سه بتوانی

زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی

اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی

نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی

چنانکه بود زکینت‌ گرفته جانِ عدو
کآشفته بود چمنها زباد آبانی

کنون چنانکه زمهرت شکفته‌جان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی

چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی

جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی

زنند نعره همی‌کبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی

دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی

همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی

زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی

زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی

قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی

به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی

چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی

همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی

چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی

همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی

اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی

اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی

به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی

سپه همی‌کشی و مملکت همی‌گیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی

چهار چیز به‌ گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تن‌آسانی

ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۸

ایا شهریاری که صاحب قرانی
ز جدّ و پدر یادگار جهانی

ملک شاه و الب ارسلان را تو فخری
که پیش از ملک شاه و الب ارسلانی

خداوند روی زمینی ولیکن
به همت زیادت ز هفت آسمانی

جهانبان از آنی‌ که بخت جوانَت
فراوان هنر داد گاهِ جوانی

از آن هر هنر پادشاه زمینی
وز آن هر هنر شهریار زمانی

یکی زان هنرهاست مردی و رادی
دگر خصم بندی و کشور ستانی

دگر دانش و دین و عقل و شجاعت
دگر عدل و انصاف نوشیروانی

چو تو بی‌قرینی ز چندین هنرها
همه زیبدت نام صاحب قرانی

تو این مملکت رایگانی نداری
«‌فلک مملکت‌ کی دهد رایگانی‌»

فزون است اوصاف شهنامهٔ تو
ز اخبار شهنامهٔ باستانی

چه باید خبر در دو گوش خلایق
که تو در دو چشم خلایق عیانی

دروغ است لَختی ز اخبار پیشین
چنین است فرزانگان را گمانی

هر آن ‌کس‌ که اخبار فتح تو خواند
دهد خلق را از درستی نشانی

از آن پس‌ که پیلان زاولستان را
گرفتی به شمشیر هندوستانی

گشادی عراقین و شام و عرب را
به آسیب پیلان زاولستانی

از این گشت مشهور نام و نشانت
به‌گیتی ستانی و سلطان نشانی

به آتش همی آب را برگماری
وز آهن همی برق بیرون جهانی

چو تو ابردستی و آتس حسامی
چو تو برق تیری و آتش کمانی

هنر را ز رسم تو خیزد معالی
سخن را ز نام تو خیزد معانی

یکی بیت نغزست مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی

«‌نه جز عیب چیزی است‌ کان تو نداری
نه جز غیب چیزی است‌ کان تو ندانی‌»

جو در رزم تیری برانی ز شستت
زخون بر در و دشت جیحون برانی

چو در بزم جامی بگیری به دستت
زدست سخی زر و گوهر فشانی

چنان است معلوم خلق جهان را
که نزد موفق مگر میهمانی

چو نعمت زجود تو دارد موفق
پس او میهمان است و تو میزبانی

یکی میزبان همه عالمی تو
که سلطان بخشندهٔ مهربانی

همی تا زآب حیات آدمی را
بود در جهان زندگی جاودانی

از آن می‌ که آب حیات است‌ گویی
تو را باد تا جاودان زندگانی

تو بر تخت شاهنشهی شاد و خرّم
نشسته به پیروزی و کامرانی

ز امر تو شاهان نشسته به شاهی
زدست تو خانان نشسته به خانی

زخون عدو لاله‌گون روی تیغت
ز خون رَزان روی تو ارغوانی




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵۹

چو تو ندید و نبیند زمانه سلطانی
چو تو نَبُود و نباشد به هیچ دورانی

فلک نیارد دیگر چو تو خداوندی
جهان نبیند دیگر چو تو جهانبانی

هر آن‌ کسی‌ که پرستد به جز تو شاهی را
همی پرستد جز کردگار یزدانی

به غرب تابع فرمان توست هر ملکی
به شرق بندهٔ فرمان توست هر خانی

مرا بزرگ نیاید که شد مُسَخّر تو
عراق و رومی با شامی و خراسانی

فرود همت تو باشد ار پدید آرد
به جای هر شهری کردگار کیهانی

تو آفتاب جهانی و مر تو را هر سال
به‌گرد گیتی چون آفتاب جولانی

خدای عالم از اسرار آسمان داند
که بر زمین چو تو هرگز نبود سلطانی

اگر به روم بخوانند نامه‌ات یک بار
صلیب را نبرد سجده هیچ رُهبانی

وگر نشان تو جاندار تو برد سوی چین
به چین نماند بر تخت هیچ خاقانی

عجایب هنر و دولت تو زان بیش است
که بر ثنای تو قادر شود سخندانی

سزا نباشد جز پیش تخت عالی تو
چنین درخت و چنین مجلسی و بستانی

اگرچه ایزد سرهنگ کرد با فرهنگ
به‌دولت تو همه نعمتی و احسانی

از این بزرگترین نعمتی نداد خدای
که داد وی را یکهفته چون تو مهمانی

نثارکرد بسی نعمت و دریغی نیست
وگر بُدی بَدَل هر یکی دگر جانی

ز نیک عهدی تو بر تو هیچ تاوان نیست
ز میزبانی او نیست نیز تاوانی

خدای حافظ تو باد وانِ فرزندان
ز عمر بر سر تو هر زمان گل‌افشانی

مباد هرگز در مجلس تو اندوهی
مباد هرگز در دولت تو نقصانی

تو پادشاه زمانی و در زمانه مباد
برون ز حشمت و فرمانْت‌ْ هیچ فرمانی

ز من دعا و ثنا وز جبرئیل آمین
که جز ثنا نبود طاعتت ثناخوانی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۰

شهنشه ملک شاه الب ارسلانی
جهان را خداوند و صاحب قِرانی

به اصل و نسب پادشاه زمینی
به عدل و هنر شهریار زمانی

شه شیربندی و کشورگشایی
شه ملک بخشی وگیتی ستانی

به دیدار روشن‌تر از آفتابی
به مقدار عالیتر از آسمانی

چو تقدیر بر نیک و بدکامکاری
چو خورشید بر بحر و بر کامرانی

قباد دگر در میان قبایی
جهان دگر در میان جهانی

به شمشیر آفاق را کدخدایی
به تدبیر اجرام را ترجمانی

به رزم اندرون شیر گوهر نمایی
به بزم اندرون ابرگوهر فشانی

چو تو رایگانی دهی زرّ و گوهر
بداندیش تو جان دهد رایگانی

اگر قهرمان هنر عقل باشد
تو اندر هنر عقل را قهرمانی

تو اندر دل شهریاری ضمیری
تو اندر تن بختیاری روانی

ز خارا همی نیزه بیرون گذاری
از آهن همی تیر بیرون جهانی

تورا کعبتین ظفر داد دولت
همی مهرهٔ فتح و نصرت ستانی

گر از سیر سیاره و دور گردون
گهی مرگ باشد گهی زندگانی

تو گردون و سیاره در دست داری
که سیاره تیری وگردون کمانی

گرفتی به شش سال ایران و توران
نمودی دل و زور الب ارسلانی

بگیری دگرسال هندوستان را
به تیغ گهر دار هندوستانی

فلک مژده دادست مرحاجیان را
که در بادیه آب دجله برانی

ایا پادشاهِ جهان‌ بخشِ عادل
پیمبر چنین داد ما را نشانی

که از امتم بادشاهی بیاید
پدید آورد عدل نوشیروانی

کند نام او فتح را رهنمایی
کند تیغ او ملک را پاسبانی

اگر راست باشد حدیث پیمبر
پدید آمد آن پادشاه و تو آنی

زعدل تو اندر میان بیابان
کند میش باگرک بازارگانی

به جایی‌که با بیم رفتی مبارز
همی با سلامت رود کاروانی

نداند کس اندیشهٔ خویش در دل
بدانسان که تو راز عالم بدانی

گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو اَلْحمد و چون قُل هُوَالله بخوانی

معانی به نام تو نازد همیشه
چو بنده معزّی به نظم معانی

به گاه جوانی تو را شعر گوید
که نیکو بود شاعری در جوانی

همی تا گل بوستانی بروید
به پیش تو بادا گل بوستانی

همی تا می ارغوانی بخندد
به دست تو بادا می ارغوانی

بماناد با فرّخیّ و سعادت
دل و دولت و عمر تو جاودانی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۱

دلم چون دهان کرد کوچک دهانی
تنم چون میان ‌کرد نازک میانی

ز عشاق آفاق جز من که دارد
تنی چون میانی دلی چون دهانی

به شیرین زبانی توان برد دل را
دل از دست من برد شیرین زبانی

نگاری‌، کشی‌، خوش لبی‌، ماهرویی
بتی‌، دلبری‌، دلکشی دلستانی

پری چهره و پرنیان پوش یاری
پری راکه دیدست در پرنیانی

به بالا و رخسار هست آن سمنبر
چو سروی که بار آورد گلستانی

چو تیر است و من در غمش چون ‌کمانم
شنیدی به فرمان تیری کمانی

نگار من آمد بلای دل من
خریدم بلای دلی را به جانی

منم عاشق و مهربان دلبری را
که نامهربانی کند هر زمانی

چو من مهربانی که دیدست هرگز
شده عاشق روی نامهربانی

زیان است عشق بتان عاشقان را
ندادست کس عاشقی را امانی

ز مدح خداوند من سود کردم
گر از عشق معشوق کردم زیانی

معین همه مملکت بوالمحاسن
که دارد ز سعد فلک ترجمانی

کریمی‌کز او محتشم‌تر ندیمی
نبوده است در پیش صاحب‌ قرانی

چنو در خردمندی و نیک‌نامی
بزرگی برون نامد از خاندانی

خداوند تخت است و از فر بختش
توانا شود زود هر ناتوانی

جهانی است اندر قبایی به همت
که دیده است اندر قبایی جهانی

همی دولتش برتر از عرش بینم
چو عرش است برتر ز هر آسمانی

ز دوری که گردن کند بر سعادت
رسد هر زمان نزد وی ‌کاروانی

که دارد جز او بر ستور بزرگی
ز دولت رکابی‌، ز نصرت عنانی

دل پاک او قلعهٔ دانش آمد
ز عدل آمد آن قلعه را پاسبانی

هوای بسیط است جودش همانا
که خالی نبینم ازو هر مکانی

نه چون دست او جود را کارسازی
نه چون‌ کلک او ملک را قهرمانی

یکی مرغ زرین ‌که بر لوح سیمین
بود مشکباری و عنبر فشانی

خمیده چو تیری جز او را ندیدم
که پیوسته سرکش بود چون‌ کمانی

رونده بود چون روان و تو گویی
ز دست خداوند دارد روانی

ازو عقل در فضل کرد اقتراحی
وزو بخت در جود کرد امتحانی

چو مهرست لیکن ندارد زوالی
چو بحرست لیکن ندارد کرانی

تن بد سگالان او را ز محنت
عذابی است در زیر هر استخوانی

بود میهمانش همیشه سعادت
کجا چون سعادت بود میهمانی

سزد میزبان چون معین ممالک
کزو به نبیند دگر میزبانی

بلند اخترا سرورا کامرانا
نبینی تو چون خویشتن کامرانی

تو آنی‌ که در حق من همت تو
دهد هر زمانی ز دولت نشانی

من آنم ‌که در مدح تو خاطر من
شکفته است و تازه است چون بوستانی

نه تنها منم شاکر نعمت تو
که شکر تو گوید همه خان و مانی

یقین کردی اکنون به اقبال و همت
اگر بود در خاطر من‌ گمانی

توانم شدن تا به چرخ برین بر
اگر سازم از همتت نردبانی

بدینسان که احسان وجود تو بینم
تو را گنج قارون نیرزد به نانی

الا تا گل افشان بود هر بهاری
الا تا زرافشان بود هر خزانی

سخاپرور و شاد دل باش و می خور
به هر نو بهاری و هر مهرگانی

به ‌روزی ضمان کردی از خلق عالم
به دولت تو را باد ایزد ضمانی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۲

نگارا ماه‌ گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان به ماه و سرو بستانی

اگر گردون بود مرکب به طلعت ماه‌ گردونی
وگر بستان بود مجلس به قامت سرو بستانی

به آن زلفین شورانگیز مشک‌ اندوده زنجیری
به آن مژگان رنگ‌آمیز زهرآلوده پیکانی

چو در مجلس قدح‌گیری بهار مجلس افروزی
چو با عاشق سخن‌گویی نگار شَکّر افشانی

زجان عاشق بی دل هزار آتش برانگیزی
هر آن‌گاهی که بنشینی و زلف خود بیفشانی

دو چشم من همی یاقوت و مروارید از آن بارد
که چون یاقوت لب‌داری و مروارید دندانی

رخم زرین همی دارد زنخدان و بناگوشت
که هم سیمین بناگوشی و هم سیمین زنخدانی

دلم بربودی ای دلبر وگر جان نیز بِربایی
دریغم ناید از تو جان‌ که معشوقی و جانانی

هم از دیدار تو شادم هم از هجرانِ تو غمگین
که یار دیر دیداری و ماه زود هجرانی

به‌زیبایی و دل بردن تورا روزی است از هرکس
مگر دارندهٔ مهر معین ملک سلطانی

خداوند ولی‌نعمت محمد مَفخَر دولت
که از اعجاز و اقبالش همی نازد مسلمانی

جز او در ملک شاهنشه که دارد بهرِ فیروزی
جز او در دین پیغمبرکه دارد فرِ یزدانی

به‌دولت نیستش ثانی و با سلطان دین‌پرور
به جود و بنده پروردن ندارد در جهان ثانی

خداوندا دلت پاک‌ است و جان‌ پاک‌ است همچون دل
به دل‌گویی همه دینی به‌تن‌گویی همه جانی

فریدون و سلیمان را قوی بود اختر و طالع
به اختر چون فریدونی به طالع چون سلیمانی

تو را نزدیک شاهنشاه هم قَدْرست و هم حشمت
به قدر انسان عینی تو به حشمت عین انسانی

عراق از تو سرافرازد که خورشید عراقی تو
خراسان از تو فخر آرد که تو فخر خراسانی

زبهر آنکه تعویذی کنی برگردن اسبان
همی ناخن بیندازند شیران نیستانی

بزرگانند در اقبال و در معنی همه دعوی
تو در اقبال بی‌دعوی همه معنی و برهانی

زبس کردار با معنی‌که هر ساعت پدید آری
جهانی را همی مانی که در شهر سپاهانی

سخارا منزلت دادی سخن را قیمت افزودی
خداوند سخن ورزی هنرمند سخن دانی

تورا عادت‌گهر بخشیدن است و روشنی دادن
نه دریایی نه خورشیدی تو هم اینی‌ و هم آنی

همایون همتی داری و عالی دولتی داری
بدان بر فرق عیّوقی بدین بر اوج‌ کیوانی

به سان روضهٔ فردوس بینم ملک شاهنشه
تو اندر ملک چون فردوس جاویدان چو رضوانی

زبهر نامه دانستن بیاید نامه را عنوان
کفایت چون یکی نامه است و تو برنامه عنوانی

یکی ابری که در هر حال طوفان باری و نعمت
موافق را تویی رحمت مخالف را چو طوفانی

بداندیشان تو هستند اندر خاک چون قارون
تو در میقات پیروزی چو موسی ابن عمرانی

ز تو دردست و درمان است حاسد را و ناصح را
مر این را سربه‌سر دردی، مر آن را جمله درمانی

غلامان تو را بینم به جود طائی و نعمان
خطا باشد تو را گفتن که چون طائی و نعمانی

خداوندا فتوت را یکی فتوی نمودستی
بدان فتوی که بنمودی جمال و تاج فَتیانی

اگر صورت بود هرگز وجود جود و احسان را
تو را گویم خداوندا که نقش جود و احسانی

ز بوبکر قهستانی همی یاد آورد هرکس
که یک ره فرخی را او به نعمت داشت ارزانی

ز بس سیم و زر و جامه‌ که تو دادی معزی را
به خاک اندر فکندی نام بوبکر قهستانی

زبس نعمت‌که فرمودی به نام شاعر مخلص
چو سیم نقره از خارا برون آید زر کانی

ز بهر شاعری کاو را پذیرفتی و بگزیدی
قدم برداشتی شاید مخور هرگز پشیمانی

زبرهانی تورا فردا هزاران آفرین باشد
به هر نیکی‌ که‌ کردستی تو با فرزند برهانی

همیشه تا بود پیدا به‌ حکم ایزد داور
وجود علوی و سفلی ثبات انسی و جانی

تورا خواهم که جاویدان به‌کام دوستان باشی
مراد دل همی یابی و کام دل همی رانی

ندیمان را عطای خویش هر روزی همی بخشی
بزرگان را به ‌خوان خویش هر ساعت همی‌ خوانی

تن‌آسانی و پیروزی و شادی مر تو را زیبد
بقا بادت به پیروزی و شادی و تن‌آسانی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۳

رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی

که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی

امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی

جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی

نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی

به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی

به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی

جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی

خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی

گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی

ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی

اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی

شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی

تو آن شاهی‌ که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی

در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی

شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی

به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی

به عدل و راستی‌کردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی

همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی

یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی

اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی

همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی

به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی

تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۴

دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان ‌کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشر‌وان کنی

مشتری بسیار دیدم‌ کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی‌ کز مشتری میدان کنی

زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان‌ کنی

گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان‌ کنی

ور نیی چون معجز موسی چرا بر دست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان ‌کنی

عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهرهٔ جانان کنی

مشک من ‌کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان ‌کنی

گاه با پیکان مژگان کار من سازی به‌ طبع
گه زره‌پوشی و پیکار مرا پیکان‌ کنی

گه‌ گره ‌گیری و بر طر‌ف قمر بازی کنی
گه‌ کمر بندی و بر برگ سمن جولان‌ کنی

گاه گردانی دلم چون‌ گوی در میدان عشق
چون دل من‌ گوی کردی خویشتن چوگان کنی

ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا به میدان شرف ‌گوی دلم گردان کنی

ای دل آن‌ وقتی به میدان شرف‌ گردان شوی
کافرینِ فخر آلِ مصطفی دیوان‌ کنی

سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان‌ کنی

ای محب خدمتش ‌گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی

ای سخن ورزی‌ که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی

تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان توست
هرچه ‌گویی آن کند تا هر چه ‌گوید آن کنی

دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی

بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو ز دولت دیده بر دیوار شارستان کنی

دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافته است
تا همه روی زمین را زیر شاد‌روان کنی

با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو به ‌یک پیغام با قیصر همان پیمان‌کنی

در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر بر او عنوان کنی

شاه عالم جنه‌الفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی

مشتری را گر نظر باشد به سوی دشمنت
خانهٔ خرچنگ را بر مشتری زندان کنی

ور به چشم دشمنی در جرم‌ کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی

حاتم طائی به عمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان‌ کنی

زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا بر این عدل و بر آن جود و کرم تاوان ‌کنی

گوش تو نشنید هرگز یک سوال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی

از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی

دست تو ابری است بر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر دُر همی از قطرهٔ باران ‌کنی

هر کجا باران بود دُرّ کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان‌ کنی

وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حَسّان ‌کنی

زین قصیده شاد گردد جان استادی که‌ گفت‌:
«‌ای شکسته زلف یار از بس‌ که تو دستان کنی‌»

تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواها‌نت بی‌سامان کنی

چهرهٔ مردان به خدمت بر بساط مجلس است
تا به آثار کمالت جمله را نقصان‌ کنی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۵

ای خداوندی که تاج دین پیغمبر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی

نازش سلطان محمد در عراق از نام توست
در خراسان نازش مُلک مَلِک سنجر تویی

این دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
در صلاح دولت و ملت نصیحت‌گر تویی

دولت جمشید و اسکندر به ایشان داد چرخ
آفتاب دولت جمشید و اسکندر تویی

از تو جویند اهل دولت بهتری و مهتری
کز خداوندان دولت مهتر و بهتر تویی

ملک چون پیرایه و دین هدی چون افسر است
دُرّ آن پیرایه و یاقوت آن افسر تویی

گرچه تخت و مسند تو در زمین دارد مکان
از جلال و قدر با هفتم فلک همبر تویی

همتی داری که این عالم به چشمت اندک است
اندر این عالم به همت عالمی دیگر تویی

نیست با فرمان تو خلق زمین را داوری
زانکه بر روی زمین فرمانده و داور تویی

گر پناه پادشاهان لشکر و دولت بود
در همه کاری پناه لشکر دولت تویی

دوستان خویش را سازندهٔ چون آب پاک
دشمنان خویش را سوزنده چون آذر تویی

گر فلک شد پادشاهی اندرو کوکب تویی
ور صدف شد پادشاهی اندرو گوهر تویی

هرکه بیند طلعت و دیدار تو گوید مگر
مرتضی را جفت یا صدیق را دختر تویی

کار تو تسبیح و استغفار و روزه است و نماز
راس گویی مادر عیسی پیغمبر تویی

گر به عقبی چشمهٔ‌ کوثر نشان رحمت است
پس به دنیا برکنار چشمهٔ کوثر تویی

حرمت سلطان ملک در خاندان مملکت
حق واجب بود و آن حق را کنون حقور تویی

خرم و شادی ز عمر و بخت فرزندان خویش
شاد و خرم همچنین ز امروز تا محشر تویی

روز و شب کار معزی آفرین و مدح توست
کافرین مدح را شایسته و درخور تویی

دفتر و دیوان اشعارش گرفت از تو شرف
کز شرف آغاز هر دیوان و هر دفتر تویی

ملک و دین تا جاودان از رای تو پابند تو
زان‌که عالی رای و ملک آرای و دین‌پرور تویی

فال و بخت و اختر تو بر جهان پاینده باد
زان‌که میمون فال و فرخ بخت و نیک‌اختر تویی



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶۶

ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی

ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی

آن‌ کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آن‌کجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی

گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی

آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت‌ گشاید در تویی

وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت‌ نهد برگردن قیصر تویی

از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به‌ روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی

آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به‌ تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی

هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی

عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی

ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی

چون ‌کمان‌گیری سحاب صاعقه‌پیکان تویی
چون‌ کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی

در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی

رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی

زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به ‌تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی

خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی

هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی

خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی

جان او هر ساعتی‌ گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی

گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت‌ گوید ای معزی شاعر سرور تویی

چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان‌ گوید که تاج شاعران یکسر تویی

تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی

یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 46 از 57:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA