ارسالها: 24568
#461
Posted: 18 Mar 2018 15:28
ترکیبات
شماره ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#462
Posted: 18 Mar 2018 15:29
شماره ۲
به من بگذشت ناگاهی جهان افروز دل خواهی
قدش نازنده چون سروی رخش تابنده چون ماهی
ز قیرش بر سمن دامی ز مشکش پرشکر مهری
زسحرش در مژه تیغی ز سیمش در زنخ چاهی
بدو گفتم نگارینا زمانی مگذر از پیشم
کهگر تو بگذری ماند به دست عاشقت آهی
تن من هست چون کاهی غم تو هست چون کوهی
کجا بیدا شود کوهی چه سنجد پیش اوکاهی
زسالی باز گمراهم من اندر وادی عشقت
مگر هنگام آن باشد که بنمایی مرا راهی
مرا گفتا که بنماید تو را راهی به سوی من
چو در چشمت پدید آید خیال من سحرگاهی
چرا با من سخنگویی همی بر طرف بازاری
تو را با من سخنگفتن رسد در کنج خرگاهی
دو نافه زین دو زنجیرم تو را رسم است هر روزی
سه لشکر زین دو یاقوتم تورا قُوت است هر ماهی
غلام روی آن ماهم کزو گشتم خوش و خرم
که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی دلخواهی
چو ماه من نباشد نیز در گیتی دلارامی
چو شاه ما نباشد نیز در عالم شهنشاهی
جهانداری جوان دولت سرافراز عدو بندان
ابوالحارث ملک سنجر خداوند خداوندان
سمنبر دلبری دارم که پیشه دلبری دارد
همیشه دل بر آن دارم که از من دلبری دارد
پی لشکر گرفتم من ز بهر لشکری یاری
کسی گیرد پی لشکر که یاری لشکری دارد
به اصل از آدم است آن بت چرا شد چون پری پنهان
پری را ماند از خوبی از آن خوی پری دارد
نگارم را به صورت چون نگار آزری مشمر
که نقش ایزدی دارد نه نقش آزری دارد
سر و سالار خوبان است و در غارت سر زلفش
به عیاری سری دارد نه کاری سرسری دارد
چنو معشوق زیبا را به داور چون توان بردن
که با عشاق او داور هزاران داوری دارد
به شب چون حلقهٔ انگشتری دارد جهان بر من
که زلف او ز شب بر مشتری انگشتری دارد
مُنَجّم را بگو دیدی که تابد مشتری در شب
کنون آن تافته شب بین که او بر مشتری دارد
امیر نیکوان است او و از مشک است منشورش
چو منشوری که بر سوسن نسیم عنبری دارد
کند در پیش منشورش زمانه هر زمان خدمت
بدان ماند که از منشور مهر سنجری دارد
خداوندی که مهر او همی قیصر نهد بر سر
نهد مهر سلیمانی پیامش بر سر قیصر
الا ای باد شبگیری بگو آن لعبت چین را
چراغ نسل خاقان را جمال آل تکسین را
که تا دیدم رخ چون ماه و دندان چو پروینت
ز عشق تو نگهبانم همه شب ماه و پروین را
چنانی تو مرا درخور که شیرین بود خسرو را
چنانم من تو را عاشق که خسرو بود شیرین را
لبت مرجان شیرین است و چون با من سخن گوید
دهد مرجان شیرینت حلاوت جان شیرین را
کنی از سنبلم نسرین ز رازم برده برداری
چو سازد حلقهٔ زلفت ز سنبل برده نسرین را
کند چوگان مشکینت همیشه با دلم بازی
که گوی است این دل مسکینم آن چوگان مشکین را
به زر ماند خیال تو به می ماند وصال تو
که دل سُغبه شدست آنرا و جان سُخره شدست این را
یکی چون زر همی شادی فزاید طبع پژمان را
یکی چون می همی رامش نماید جان غمگین را
دلارامی نوآیینی و داری دلبری آیین
بلی آیین چنین باشد دلارام نوآیین را
به شیرینی و زیبایی میان لشکر خوبان
مسلم شد تو را خوبی چو شاهی ناصرالدین را
جلال امت مختار و تاج ملت تازی
کزو باشد بزرگان را بزرگی و سرافرازی
جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش
همه آفاق را روزی است از دست گهربارش
همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش
که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش
به طلعت هست خورشیدی که برگیتی همی تابد
طلوعش گرچه در شرق است در غرب است آثارش
چو در ایوان قدحگیرد همه رادی بود شغلش
چو در میدان کمر بندد همه مردی بود کارش
فلک زانکس بتابد دلکه تابد دل ز زنهارش
جهان زانکس بپیچد سرکه پیچد سر ز گفتارش
بجوشد مغز در تارک ز بیم نوک پیکانش
بلرزد روح در پیکر ز سهم روز پیکارش
ز شهر و خانهٔ خصمان خروش و ناله برخیزد
چو گرد رزم برخیزد زنعل اسب رهوارش
اجل پران شود ناگه به گرد عمر بدخواهان
چو در هیجا شود پران خدنگ تیز رفتارش
اگرچه گنج و ملک و لشکر و عُدّت بسی دارد
خدای عرش بس باشد نگهبان و نگهدارش
به پیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش
جوانمردی و مردی هست در اخلاق او پیدا
به مردی و جوانمردی ندارد در جهان همتا
ایا شاهی که گستردست اِنعامت به عالم بر
تورا زیبد همی منت به فرزندان آدم بر
مقدم بودهاند اسلاف تو بر جملهٔ شاهان
تو زین معنی شرف داری به شاهان مقدَّم بر
نبیند دیدهٔ دولت نزاید گردش گردون
چو تو شاهی مبارک روی و سلطانی معظمبر
چنان سازند هفت اختر همی بر عالم علوی
که تا محشر دهی فرمان به هفت اقلیم عالم بر
چو تو با تاج و با خاتم فراز تخت بنشینی
زمانه گوهر افشاند به تخت و تاج و خاتم بر
برین ملک و برین دولت به اقبال تو دستورت
همایون است چون آصف به ملک و دولت جم بر
بود هر روز از میران به درگاه تو بر زحمت
چو باشد زحمت حجاج هر سالی به زمزم بر
یکی آب است آتش بار مینا رنگ شمشیرت
که افتادست عکس آن به هند و ترک و دیلم بر
به خفتان و به جوشن برگذر باشد سنانت را
سبکتر زان که سوزن را به کتّان و به مُلحَم بر
اگر کیخسرو اندر رزم دیدی دست و تیغت را
زروی طنز خندیدی به دست وتیغ رستم بر
کجا تیغ تو بدرخشد بپیراید همی ملت
کجا رای تو بفروزد بیاراید همی دولت
به فرمان تو یک لشکر ز ایران سوی توران شد
به تیغ و تیر آن لشکر همه توران چو ایران شد
به شیر آهنین دندان سپردی مرغزاری را
چرا در مرغزار شیر روبه تیز دندان شد
براندی هم سوی توران زدست خویشتن بازی
چو باز اندر شکار آمد کبوتر زود پنهان شد
بر آن صحرا که آن بدبخت از فرمانت عاصی شد
ظفر گفتی سپاهت را در آن صحرا به فرمان شد
غنیمت یافتند از استر و اسب و غنم چندان
که در بلخ و سمرقند و بخارا هر سه ارزان شد
برآمد در چِگِل فتحی عجب بر دست تُرکانَت
که آن فتح از شرف برنامهٔ تایید عنوان شد
نسیم روضهٔ عفوت نجات اهل طاعت شد
شرار آتش خشمت هلاک اهل عصیان شد
چو سوی کش گذر کردند سروان زرهپوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت سوی شروان شد
خطا خانشد ز بیم تیغ تو درسایهٔ عصیان
محمد خان به اقبال تو افزون از خطا خان شد
بخواه اندر خراسان می ز دست ماه ترکستان
که ترکستان تو را اکنون مسلم چون خراسان شد
به هرکشورکه بخرامی فتوح تو چنینباشد
تورا از خلق و از خالق دعا و آفرین باشد
جهاندارا ز ماه و مشتری چتر و سپر یادت
ز خورشید منور تاج و از جوز اکمر بادت
اگر در پرده پوشیدست راز اختر گردون
ز راز اختر گردون به هر جایی خبر بادت
دراینگیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر
در آنگیتی به روز حشر خواهشگر پدر بادت
همی تا از قضا و از قدر مخلوق بگریزد
به دست اندر قضا بادت بهتیغ اندر قدر بادت
همی تا خلق نشناسد شمار قطرهٔ باران
فزون از قطرهٔ باران بهگنج اندرگهر بادت
همی تا از درختان برگ هر سالی برون آید
فتوح و نصرت از برگ درختان بیشتر بادت
همی تا از فلک تابد چون زرین نعلماه نو
بهر ماهیکه نوگردد یکی فتح دگر بادت
به بزم اندر چنانکامروز هر سالی طرب بادت
به روز اندر چنان کامسال هر روزی ظفر بادت
جهانچاکر، زمانبنده، ظفرحاجب، طربساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت
بهر جشنی که بنشینی سعادت همنشین بادت
بهر راهی که بِخرامی سلامت راهبر بادت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#463
Posted: 23 Mar 2018 00:07
ترجیعات
شماره ۱
عاشق شدم به ان بت عیار چون کنم
صَعب است کار چارهٔ این کار چون کنم
در عمر خویش باختهام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون کنم
دل را به بند عشق گرفتار کردهام
جان را به دست هجر گرفتار چون کنم
گوید مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون کنم
گر گیرم آن دو زلف و بگیرم مُکابره
تدبیر آن عقیق شَکّربار چون کنم
جان است و دیده ان بت خورشید رخ مرا
با جان دیده وحشت و آزار چون کنم
چون آسمان فکند مرا در بلای او
با آسمان خصومت و پیکار چون کنم
گیرم کنم ز غمزهٔ غمّار او حذر
با آن بریده طرهٔ طرار چون کنم
شرح بلای آن بت ز اندازه درگذشت
این شرح پیش سید احرار چون کنم
فرخنده مَجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی او قرار و صبرم از این بیشتر نماند
روشن همی نبینم بی روی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند
خونِ جگر ز دیده بپالود آنچه بود
پرخون بماند دیده و خون جگر نماند
در روزگار وصل مرا بود سیم و زر
چون هر دو خرج کردم چیز دگر نماند
هجر آمد و ز اشک رخم کرد سیم و زر
آگاه شد مگر که مرا سیم و زر نماند
از عشق آن دهان که سخن هست از او اثر
گشتم چنان که جز سخن از من اثر نماند
زرّین یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنمِ سیم بر نماند
فریاد از آن نگار که از عشق او مرا
جز رنجِ دل ذخیره و جز دردِ سر نماند
گر بیهنر بماند دلم در فراق او
اندر مدیح صدر اجل بیهنر نماند
فرخنده مَجْد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
آن بت که بر دلم در شادی فرازکرد
یک باره ابر دلم دری ازا مهر باز کرد
زلف جو سام بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد
بیخواب کرد چشم دلم در فراق خویش
تا از خیال خویش مرا بینیاز کرد
رفتم به مسجد از پی او تا دعا کنم
مؤذّن ز چشم من در مسجد فراز کرد
گفتی همی خراب کند او به چشم خویش
هر مسجدی که خلق درو در نماز کرد
آن شب چه بود یا رب کان ماهروی من
با من به خلوت اندر تا روز راز کرد
عذرش به جان شنیدم هر گه که عذر خواست
نازش به جان خریدم هرگه که ناز کرد
پنداشتم که دوستی او حقیقت است
چون صبح بردمید حقیقت مجاز کرد
کوتاه کرد دست مرا از دو زلف خویش
تا چون دو زلف خویش مرا شب دراز کرد
زان ماه دلنواز چو نومید شد دلم
آهنگ مدح مِهتر کِهتر نواز کرد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
جانا امید من ز دل و جان بریده گیر
هرچ آن بتر مرا ز فراق تو دیده گیر
پنهان زخلق جامهٔ صبرم دریده شد
در پیش خلق پردهٔ رازم دریده گیر
شخصم ز فُرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر
بیچشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بیزلف تو چو زلف تو قدم خمیده گیر
از آتش دلم به ثریا رسید تف
از آب چشم من به ثَری نم رسیده گیر
ای آهوی لطیف رمیده ز دام من
بیروی تو روان ز تن من رمیده گیر
گر وصل تو چو برق است از من گذشته دان
ور هجر تو چو با دست آخر وزیده گیر
برخاسته است فتنهٔ عشق تو از جهان
فتنه نشستهگیر و جهان آرمیدهگیر
تا بس نه دیر قصهٔ ما داستان شود
صدر زمانه قصّهٔ ما را شنیده گیر
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ملکِ زمین مُسَخَّر فرمان او شدست
دور فلک متابع پیمان او شدست
تارای او شدست نگهبان ملک شاه
حفظ خدای عرش نگهبان او شدست
حق روشن از طریقت و آیین او شدست
دین نافذ از عقیدت و ایمان او شدست
رای بشر به نقطهٔ اقبال شهریار
بر دایره است و دایره دوران او شدست
جان نبی و حیدر و زهرا و سِیِّدین
اندر بهشت شاکر احسانِ او شدست
چون جان او موافق آل پیمبرست
جان موافقان همه در جان او شدست
آنکسکه دست او گهر افشاند در سَخا
محتاجِ خامهٔ گهر افشان او شدست
بی وحی هست در دل او وهم انبیا
تدبیر و رای معجز بُرهان او شدست
وانکس که اهل عقل گزارند خدمتش
خدمتگزارِ حاجب و دربان او شدست
وانکسکه گفتهاند مر او را ثنا و مدح
امروز مدح گوی و ثناخوان او شدست
او هست نایب نبی اندر شعار شرع
وین شاعر قدیمی حَسّان او شدست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
بوالفضل کز فضایل او ملک نام یافت
اسعد که از سعادت او بخت کام یافت
آن صاحبی که پیش خدای و خدایگان
از اعتقاد پاک قبولی تمام یافت
تا او به کار دولت و ملت بایستاد
ملت گرفت رونق و دولت نظام یافت
دهری چو اسب توسن بیزین و بیلگام
آهسته شد به عدلش وزین و لگام یافت
چون بر دوام بود به هر شهر خیر او
از شهریار منزلت او بر دوام یافت
گر مهتران به دنیا یابند احتشام
دنیا به دین و دانش او احتشام یافت
بس کس که او به جهد همی نام و نان نیافت
بیجهد در برستش او نان و نام یافت
یابد سلامت از حَدَثان هرکه بامداد
بر وی سلام کرد و جواب سلام یافت
در عالم ار امام اُمَم خوانمش رواست
کاو را زمانه در همه عالم امام یافت
در وصف روزگارش و در نَعت دولتش
دست و زبان و خاطر مداح کام یافت
فرخنده مجد ملک و پسندید شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مهتری که هم حَسَب و هم نَسَب تو راست
روشن دوگوهر از نسب و از حسب توراست
موروث یافتی شرف از گوهر نسب
وز گوهر حسب شرف مکتسب تو راست
در ملک خسرو عرب و خسرو عجم
رسم عجم تو داری و لفظ عرب توراست
فتنه است بر جمال وکمال فریشته
تا با جمال عقال کمال ادب توراست
تا شب به هیچ وقت موافق به روز نیست
زیر قلم موافقت روز و شب توراست
بر روی روز بوالعجبیها کند ز شب
در کار روز و شب قلم بُوالعَجَب توراست
در روزگار اگر دل دنیا طلب بسی است
از خلق روزگار دل دینطلب توراست
چونانکه هست خیر تو بی روی و بیریا
جود و سخای بیسبب و بیسلب توراست
بر دهر واقفی تو به اندیشه و ضمیر
اندیشهٔ شگفت و ضمیر عجب توراست
دین از تو هست خرم و ملک از تو هست شاد
زیرا که از خلیفه و سلطان لقب تو راست
فرخنده مَجدْ مُلْک و پسندیده شمس دین
دارنده زمان و فروزندهٔ زمین
اقبال تو به عالم عِلوی عَلَم کشید
وز فخر بر صحیفهٔ دولت رقم کشید
تا برگرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالَش گردون قلم کشید
وقتی که بحر فتنه برآشفت وموج زد
دستت نهنگوار عدو را به دم کشید
چون از وجود خصمان تشویش ملک بود
تقدیر بر سر همه خط عدم کشید
هرکس به جهد و عجز ز خصمتکشید رنج
او از خَدَمکشید و به فضل و کرمکشید
دلها ز رنج و فتنه پراکنده گشته بود
تدبیر و رای تو همه دلها به هم کشید
درگاه شاه بیت حرمکرد و خلق را
از هر وطن به خدمت بیتالحَرم کشید
بنمود مردی عرب و رادی عجم
بگشاد دست و شغل عرب در عجم کشید
از دولت و سعادت او شادمانه شد
آن کس که او نُحوست ایّامِ غم کشید
آسوده شد عراق و خراسان به عدل او
وانکس که در عراق و خراسان ستم کشید
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مجد ملک سلطان روزت خجسته باد
دست اجل ز من دامن عمرت گسسته باد
شخصی که یُمن و یسر ز تأیید او بود
همواره بر یَمین و یَسارت نشسته باد
بادی که از رضای خدایش بود نصیب
آن باد بر درخت بقای تو جسته باد
آبی که مشتری کشد از چشمهٔ حیات
روی موافق توبرآن آب شسته باد
تیری که برکشد زُحَل از جعبهٔ اجل
چشم منافق تو بدان تیر خسته باد
هر کس که در وفای تو سوگند بشکند
پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد
بر ما در سعادت و شادی گشادهای
بر تو در نحوست و اندوه بسته باد
تا شاخ سرو رسته بُوَد در میان باغ
سرو هنر ز باغ معالیت رسته باد
تا زلف دوست را به بنفشه صفت کنند
همواره زان بنفشه به دست تو دسته باد
تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف
جشن بهار و جشن خزانت خجسته باد
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#464
Posted: 23 Mar 2018 00:46
شماره ۲
فصل زمستان رسید و فصل خزان شد
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت به کاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد ز کهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان ز تیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چِنگل او لعلپاش و مشکفشان شد
شوشهٔ زر دیدهای و دستهٔ لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن به مجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان به دست حریفان
جام گران از پی پیاله روان شد
داروی ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخورِ بزمِ خدایگانِ جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملکشاه
آن که به دولت شدست بر ملکان شاه
کوه کنون میغ را گرفت به بر در
چادر کافور گون کشید به سر در
خوشتر و فرخندهتر بود به چنین وقت
باده به سر در مرا و یار به بر در
سلسله زلفی فشانده گل به سمن بر
غالیه جعدی نهفته در به شکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و دُرفشان
طعنه زند روی او به شمس و قمر در
زان که حجر چون دلش به کعبه سیاه است
روی بمالند حاجیان به حجر در
هست دل من به زیر حلقهٔ زلفش
همچو میانش به زیر بند کمر در
خواندهام او را ز دوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر به عشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامهٔ یوسف
روشنی افزون کند به چشم پدر در
حور بهشت است چون سرود سراید
نغمهٔ او خوش بود به گوش بشر در
راست بر آن سان که خوش بود به گه رزم
نعرهٔ کوس ملک بهگوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجربن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
شهرگشایی که خسروست عجم را
کامروایی که داورست اُمم را
آن که به خوارزم و نیمروز و خراسان
کوتهی از عدل اوست دست ستم را
آنکه به هند و به چین ز هیبت تیغش
کار تبه شد صنمپرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر به آثار اوست تا به قیامت
مرکب و تیغ و سپاه وکوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تا جوری داد دهکه پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خطِّ بقا را
نقطهٔ آن دایره سبهر اثیرست
حاسد او جفت آه و نالهٔ زارست
مادح او جفت جام و نالهٔ زیرست
تیر هلاک است برکمان خلافش
دیدهٔ بدخواه او نشانهٔ تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوان است
بندهٔ فرمان هر دو عالم پیرست
از ملکالعرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او ز پدر یادگار شاه جهان است
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمام است و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
بار خدایا تورا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیرنگین باد
ناصر دین خدای وحافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گر چه ز چین تا به مصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و سهریار زمین باد
هرکه دلش در وفای تو چو کمان است
بر تن و جانس ز حادثات کمین باد
از مه و بروین و از مجره و شعری
اسب تو را نعل وتنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانهٔ وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آنکه به دولت شدست بر ملکان شاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#465
Posted: 23 Mar 2018 01:10
شماره ۳
ترک من برگل نقاب از سنبل پرُتاب کرد
لالهٔ نعمان حجاب لولو خوشاب کرد
رنگ لعل شکرین او مرا بیرنگکرد
تابزلف عنبرین او مرا در تابکرد
دید در سنجاب و مشک ناب نرمی و خوشی
سینه چون سنجاب و زلفین همچو مشک ناب کرد
فتنه را پیش گل خود روی و پیش سنگ و روی
سایبان از مشک ناب و پردهٔ سنجابکرد
تا به لشکرگه نمود آن شَکَّر عناب رنگ
شَکَّر و عناب در بازار لشکر غابکرد
خون دل صافیکند عناب و شکر پس چرا
سوخته خون دل من شکر و عنابکرد
تاکه از منکرد پنهان آن رخ چون آفتاب
درد هجر او رخ من زرد چون مهتابکرد
تا چو آتش کرد رخسار و چو آب از من گریخت
بستر و بالین من پرآتش و پرآب کرد
چون خیال چشم پرخوابش به چشم من رسید
چشم پرخوابش همهشب چشممن بیخوابکرد
صورت او پیش دل محراب کردم همچنانک
بخت فرخ درگه صدر اجل محرابکرد
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند
نقطهها گویی ز عنبر بر گل و نسرین زند
چون ز شرم و خویشتنداری نهد بر هم دو لب
از عقیق و لعل گویی قفل بر پروین زند
گر ببیند روی چون دیبای او بازارگان
طَعنه اندر شُشتر و بغداد و قسطنطین زند
ور به هند و چین فرستد نسختی از روی خویش
آتش اندر جان نقاشان هند و چین زند
بامداد آن لعبت خوش لب ز بهر بوی خوش
چون گلاب پارسی بر زلف مشکآگین زند
راست پنداری به دست خویش رضوان در بهشت
آب کوثر برکشد بر روی حورالعین زند
از لب شیرین او هرگه که خواهم بوسهای
برفروزد روی و دندان بر لب شیرین زند
گر ملک بر آسمان و عرش یابد بوی او
آسمان را کِلّه بندد عرش را آذین زند
بر امید دیدن او همچو مرغان پر و بال
گرد لشکرگاه و درگاه معینالدین زند
تا همی بیند محل حسن خویش و عشق من
عار دارد زآنکه لاف از خسرو شیرین زند
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
دوش وقت نیمشب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی به بار آمد مرا
وز پس پیغام نزدیک من آمد یار من
یا ز گردون ماه تابان در کنار آمد مرا
راستگفتی از هوا در دام من صیدی فتاد
یا به کف ناگاه در شاهوار آمد مرا
موی و روی و اشک من سیم و زر و یاقوت بود
هر سه از بهر وصال او به کار آمد مرا
رنگ رخسار و لب او چونگل و چون لاله بود
فصل تابستان همی فصل بهار آمد مرا
ازگل و از لالهٔ او اندر آن ساعت بهچشم
خانه همچون گلستان و لالهزار آمد مرا
بی لب او چون مزاحم سرد بود از باد سرد
از لب او شهد و شکّر سازگار آمد مرا
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاین همه شادی زیار و وصل یار آمد مرا
گرچه وصل او مرا هنگام صبح آمد بسر
از دو یاقوتش سه شکّر یادگار آمد مرا
چون جهان را بوی خلد آمد ز باد صبحدم
بوی اقبال وزیر شهریار آمد مرا
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
آن که بخت او علم بر گنبد گردون کشید
آن که رای او رقم بر طارم میمون کشید
گنجهایی کز سعادت ساخت هر شب آسمان
رای او هر روز پیش شاه روزافزون کشید
بر لب دریای اقبالش گهر جوید همی
پهلوانی کاو سپاه از ساحل جیحون کشید
گر کشید اسکندر از ظلمت همی یاقوت سرخ
کلک او بس لولو مکنون زظلمت چون کشید
آب حیوان گشت ظلمت در دوات او مگر
کلک او از آب حیوان لولو مکنون کشید
آنکه در مهرش قدم زد نعمت قارون نهاد
وانکه درکینش نفس زد محنت قارونکشید
در حسود او کشید اخترکمان دشمنی
همچو لیلی کاو کمان قهر در مجنون کشید
او کشید آخر به مردی کینِِ خال از بدسگال
کین جمشید آخر از ضحاک اَفریدون کشید
خلق چون یعقوب و عدلش چون لباس یوسف است
بوی او از بیت اخزان جمله را بیرونکشید
پیش یزدان در قیامت بر دهد روز جزا
رنجهاییکاو ز بهر ملک و دین اکنون کشید
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
تا معینالدین وزیر خسرو عالم بود
عالم از عدلش بهشتی تازه و خرم بود
در پناه دولت او بنده و آزاد را
ناز و نعمت بیش باشد رنج و محنت کم بود
تا سر او سبز باشد رویها گلگون بود
تا دل او شاد باشد جانها بیغم بود
رسم خوب او نظام ملت احمد بود
نفس پاک او جمال گوهر آدم بود
خاتم نصرت بود دست محامد را سزا
تا که نام و کنیت او نقش آن خاتم بود
چون عدو را خیره بایدکرد موسی کف بود
چون ولی را زنده باید کرد عیسی دم بود
تا که باشد مجلس او کعبه ی عز و شرف
پا و دست او مقام و چشمه ی زمزم بود
تا سرای ملک را معمار باشد عدل او
فرع آن باشد بلند و اصل آن محکم بود
هر دلی را کاو جراحت کرد تیغ نائبات
آن جراحت را ز توقیعات او مرهم بود
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چویم
زان که لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را
هست چشم حاضران در شرق بر آثار او
هست گوش غایبان در غرب بر اخبار او
خواب امن از دولت بیدار او باشد که هست
عالم اندر خواب امن از دولت بیدار او
همچنان کز ابر نیسان تازه گردد بوستان
تازه گردد جان ز لفظ و کلک گوهربار او
نعمت قارون شود پالوده با انعام او
پیکر گردون شود فرسوده با پیکار او
گر فساد و خَمر خوردن بود کار دیگران
نیست اکنون جز صلاح و ختم کردن کار او
سیرت و رفتار ایشان بود کسر دین و داد
جبر آن کسر آمد اکنون سیرت و رفتار او
پشت دین است ار به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او
مصلحت باشد سپاهی را ز یک تدبیر او
منفعت باشد جهانی را ز یک گفتار او
تا که او را بخت برنا باشد و فرهنگ پیر
پیر و برنا را سعادت باشد از دیدار او
هر که بر دل کینه و آزار او صورت کند
بشکند بازار خویش از کینه و آزار او
آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
سیرت او بر سر آزادگی افسر نهاد
نامهٔ او از شرف هر سروری بر سر نهاد
وز مبارک رای ملک آثار او هر خسروی
روی سوی درگه شاه جهان سنجر نهاد
دست همت در جوانمردی به عالم برگشاد
پای دولت در خداوندی به گردون بر نهاد
عاملان را در ممالک خلعت و منشور داد
عالمان را در مساجد کرسی و منبر نهاد
جان پیغمبر بدو شادست کاو از داد و دین
در شریعت سنت و آیین پیغمبر نهاد
کوه را هست از گران سنگی به حلمش نسبتی
زین سبب درکوه یزدان معدن گوهر نهاد
وز وقارش عاریت دارد زمین آهستگی
در زمین از بهر آن خورشید کان زر نهاد
فال مدح او رهی از دفتر قرآن گرفت
آیه ی رحمت برآمد روی بر دفتر نهاد
مدح او حق است و گردون از پس عهدی دراز
نیکعهدی کرد تا حقور کف حقور نهاد
در ضمیرم گاه مدح او همه گوهر نشاند
در دهانم گاه شُکر او همه شَکّر نهاد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
از معانی لفظ او پیرایهٔ ایام باد
وز معالی رای او همسایه ی اجرام باد
قاسم الارزاق کرد اقلام او را کردگار
خلق هفت اقلیم را ارزاق از آن اقلام باد
صید صیاد اجل بودند بدخواهان او
پوست بر اندام ایشان بر مثال دام باد
کلک او را از نوشتن یک زمان آرام نیست
ملک را از کلک بیآرام او آرام باد
دولتِ پیروز او را دهر سرکش نرم باد
همتِ میمون او را چرخ توسن رام باد
نقش کلک مشکبارش زیور ناهید باد
نعل اسب بادپایش افسر بهرام باد
تا بود ناکام و کام دشمنی و دوستی
دوستان او بهکام و دشمنش ناکام باد
تا که باشد نطق و اوهام ازهمه چیزی فزون
عز و جاه او فزون از نطق و از اوهام باد
تا که باشد قبلهٔ اسلامیان بیتالحرام
بارگاه فرخ او قبلهٔ اسلام باد
تا که باشد فرخ و پدرام ایام بهار
روزگار او سراسر فرخ و پدرام باد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#466
Posted: 24 Mar 2018 12:35
مسمط
قافلهٔ شب گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام اجامابدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازهگل آید به بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست ابینا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوهگر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
ای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُالمَستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبر است گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعری تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی بهکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#467
Posted: 24 Mar 2018 12:39
غزلیات
شماره ۱
بیار آنچه دل ما به یکدگر کشدا
به سرکش آنچه بلا و الم به سرکشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا ز مشرق خم آفتاب برکشدا
چو تیغ باده بر آهیجم از میان قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر و سیم و چه خاشاک پیش من آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی و آن روزگار بیخبری
که چرخ غاشیهٔ مرد بیخبرکشدا
در نشست من آنگه گشادهتر باشد
که مست گردم و ساقی مرا به در کشدا
اگر به ساغر دریا هزار باده کشم
هنوز همت من ساغر دگر کشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#468
Posted: 24 Mar 2018 12:40
شماره ۲
ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا
مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا
به محالی و خطائی که تو را هست خیال
خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا
چند گویی که به یکبار زبونگیر شدی
من زبونم تو زبانگیر مپندار مرا
از همه خلق من امروز خریدار توام
گرچه هستند همه خلق خریدار مرا
تو شناسی که به جز من نسزد جفت تو را
من شناسم که به جز تو نسزد یار مرا
تا طلبکار سر زلف تو باشد دل من
با تو باشد به همه حال سروکار مرا
آیم ای دوست به نزدیک تو بارم ندهی
خود دلت بار دهد تا ندهی بار مرا
گر همی با من دلخسته تلطف نکنی
به تکلف چه دهی عشوهٔ بسیار مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#469
Posted: 24 Mar 2018 12:41
شماره ۳
موی چون غالیه و روی چو دیباست تو را
عقده از غالیه بر دیبا زیباست تو را
مرده از دو لب شیرینت همی زنده شود
در دو لب گویی افسون مسیحاست تو را
عاشق و شیفته سرو صنوبر شدهام
زانکه چون سرو صنوبر قد و بالاست تو را
قبله زی خلخ و یغماست مرا تا بزیم
زانکه اصل و نسب از خلخ و یغماست تو را
شادی جان من است آن صدف مرجان رنگ
که درو سی و دو تا لولو لالاست تو را
تویی آن سرو خرامنده که در باغ جمال
با گل و لاله همه ساله تماشاست تو را
تویی آن ماه دو هفته که در برج نشاط
زهره برده است و میان بسته به جوزاست تو را
بیش روی تو همی سجده برد قیصر روم
تا به خورشید سر از ملک چلیپاست تو را
نیست از جملهٔ خوبان و ظریفان جهان
یکتن از بنده و آزاد که همتاست تو را
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دو تا
زانکه در خدمت خسرو دل یکتاست تو را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#470
Posted: 24 Mar 2018 12:41
شماره ۴
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را
مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را
مه کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را
بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب
سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
بر گذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان
گرد رو اندر به عَمدا تاب داده موی را
موی و روی او به باغ و بوستان تشویر داد
سنبل و شمشاد را و لالهٔ خود روی را
زلف و خالش را شناسد هر کسی چوگان و گوی
درخور آمد گوی چوگان را و چوگان گوی را
هر کجا باشد رخ و خطش نباشد بس عجب
گر ندارد شوی زن را طاعت و زن شوی را
چونکه اندر خانهٔ وصل آمد از کوی فراق
در گشاد این خانه را و در ببست آن کوی را
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتا دلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند