ارسالها: 24568
#471
Posted: 27 Mar 2018 21:08
شماره ۵
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
تو را به عشق همه راستگوی نشناسند
و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
سخن ز رَحل مگوی و ز رَطل گوی سخن
که عاشقی و به دست تو رطل باده سزاست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#472
Posted: 27 Mar 2018 21:09
شماره ۶
حلقههای زلف جانان تا سراندر سرزده است
دل ز من بگریخته است و زیر زلف او شده است
گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من
زلف شبرنگش چرا خواب از دو چشمم بستداست
گر ز اصل جادویی و شعبده خواهی نشان
چشم او بنگر که اصل جادویی و شعبده است
تاکه او را دو رده است از در مکنون و عقیق
از سرشک و لعل او بر چهرهٔ من صد رده است
گر بود آتشکده آرامگاه موبدان
عشق او چون موبدست و جان من آتشکده است
پارسا چون باشم از عشق وی و توبه کنم
کان بت عیار تیر غمزه بر جانم زده است
با چنان غمزه که او دارد مرا و جز مرا
پارسایی باطل است و توبه کردن بیهده است
دارد آن خورشید لشکر صورت فردوسیان
گویی از فردوس پیش تخت سلطان آمده است
خسرو گیتی ملکشاه آن که اندر شرق و غرب
نه بود هرگز چنو سلطان و نه هرگز بُده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#473
Posted: 27 Mar 2018 21:09
شماره ۷
مرا نگارا با روی تو چه جای غم است
که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است
بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس
بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است
تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم
دلی که جای تو باشد درو چه جای غم است
مرا دلیلی است کز عشق در جهان مثل است
تو را رخی است که از حسن در جهان علم است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#474
Posted: 27 Mar 2018 21:10
شماره ۸
خطّی است که بر عارض آن ماه تنیدست
یا دست فلک غالیه بر ماه کشیدست
یا رهگذر مورچگان است به گلبرک
یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست
در جمله یکی خط بدیع استکه آن خط
صد توبه شکسته است و دو صد پرده دریدست
من عاشق آن تُرک پریزاد که او را
هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست
صورتگر چین از حسد صورت خویش
هم خامه شکسته است و هم انگشت گزیدست
من از همه املاک دلی دارم و جانی
و اندر دل و جانم گل شادی شکفیدست
دل دوستی یار دلارام گرفته است
جان بندگی شاه جهاندار گزیدست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#475
Posted: 27 Mar 2018 21:10
شماره ۹
گر تو پنداری که رازم بیتو پیدا نیست هست
یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست
یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو
چشم گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست
ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم
آب و آتش تا ثَری و تا ثُریّا نیست هست
گر تو پنداری که بیوصل تو جان اندر تنم
مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست
ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار
در دِماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست
گر گمان تو چنان است ای صنم کز عشق تو
این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست
این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود
ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#476
Posted: 27 Mar 2018 21:11
شماره ۱۰
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ زردشت
بیروی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت
عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت
جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت
هر چند همه جور و جفای تو کشیدم
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت
برخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب
پر لاله کنم دامن و پر مشک کنم مشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#477
Posted: 27 Mar 2018 21:11
شماره ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#478
Posted: 27 Mar 2018 21:12
شماره ۱۲
امروز بت من سر پیکار ندارد
جز دوستی و عذر و لَطَف کار ندارد
بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی
زیرا که گل صحبت او خار ندارد
با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت
بیخنده همی لعل شکربار ندارد
زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز
کم جوی ز عطار که عطار ندارد
بِربود دلم زلفش و بیم است که آن زلف
زنهار خورد با من و زنهار ندارد
در شهر دلی نیست وگر هست کدام است
کاو در شکن زلف گرفتار ندارد
ماهی است که مشک تبت و لالهٔ خود روی
با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد
چون غمزه کند نرگس او هیج مُشَعبد
با نرگس او رونق بازار ندارد
من بنده ی آن ماه که در جان و دل خویش
جز بندگی شاه جهاندار ندارد
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#479
Posted: 27 Mar 2018 21:12
شماره ۱۳
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگه است و عجب این است
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد
زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#480
Posted: 27 Mar 2018 21:13
شماره ۱۴
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند