انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 57:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۵۰

جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست

هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست

عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست

سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست

شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هرکجا درکشور ایران خطیب و منبرست

در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون الب‌ارسلان نیک اخترست

گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عِقد را زین و جمال از گوهر است

در بقای او جهان را رامش و آرامش است
همچو تن را جان بقای او جهان را درخور است

رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ ‌گردون چاکر است

آن درختی‌ کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست

اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظر است

و اندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست

همچنان کاندر چهارم آسمان است آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشور است

گر به باغ اندر بیفزاید ز عرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را به‌جای عرعرست

ور سر شاهان بیفزاید به افسر روز بار
نامهٔ او بر سر شاهان به جای افسرست

زانکه اندر خنجر او هست ز‌هر جانگزای
جان‌گزاید دشمنان را تا به‌دستش خنجرست

زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا به دستش ساغرست

باید اندرخدمتش پشت بزرگان چنبری
پشت‌گردون زین‌قبل درخدمتش چون‌چنبرست

یادکرد او بزرگان را ثبات دولت است
آفرین او حکیمان را طراز دفترست

کوه بینی زیر دریا هرکجا باشد سوار
زانکه او دریا دل است و اسب او که‌ پیکرست

آب بینی جفت آذر چون زند د‌ر رزم تیغ
زانکه تیغ او به‌رنگ آب و جفت آذرست

اندر آن صحرا که او با دشمنان ‌کرده است حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست

بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقورست

برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان‌ کیفرست

بر خلاف دولت او سر ‌دهد ناگه به ‌باد
هرکه را از کینه و پرخاش بادی در سرست

خانهٔ اقبال او دارد ز پیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از در است

پیش او خصمان همه اعجاز نخل اند از قیاس
حملهٔ او از پس خصمان چو باد صرصرست

گه به‌سوی رایت رای است فرخ رای او
گه زبهر غَزْوْ قصد او به قصر قیصرست

گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش‌ آن‌که او را پهلوان لشکرست

تا نه بس مدت حصار غور بگشاید به ‌زور
گر حصار سومنات و قلعهٔ کالنجرست

رخنه ‌گرداند به‌ اقبال ملک حِصن عدو
گر چوکوه بیستون و بارهٔ اسکندرست

هست ‌کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عا‌دل و دین‌پرورست

با ملک‌ سلطان قوام‌الدین به جنت هست شاد
با ملک سنجر نظام‌الدین به‌شادی ایدرست

هست خدمتگر در آن ‌گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست

ای‌ خداوند‌ی که بزم توست فردوس برین
واندرو ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست

می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
د‌ر چنین جشنی‌ که آیین خلیل آزرست

عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزای است و شادی گسترست

باد زیر سایهٔ عدلت جهان بی‌داوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۱

آن‌روی نه روی‌است گل سرخ به‌بارست
وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست

آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست
وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است

شاید که من از دست بتم باده کنم نوش
زیرا که بتم نوش لب و باده‌گسار است

مشکین خط او بر دل من فتنه‌فزای است
نوشین لب او بر لب من بوسه شمار است

روزی ‌که نبینمش بهارم چو خزان است
چون باز بینمش خزانم چو بهار است

ای من رهی آن ‌ماه ‌که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق ز در بوس و کنار است

اندر طلب وصلش بی‌صبر و قرارم
تاکی ز چنان روی مرا صبر و قرار است

دلسوز من است آن بت و جانسوز مخالف
شمشیر شه شیر دل شیر شکار است

سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که مبارزفکن و تیغ‌گذار است

صد بار بهر دم زدنی در شب و در روز
سعد فلک و رحمت یزدانش نثارست

از هیبت او در دل بدخواه نهیب است
وز لشکر او بر سر بدخواه غبارست

نامی‌ که نه از طاعت او جویی ننگ است
فخری که نه از خدمت او گویی عار است

او را به هنر چون جم و کاووس نخوانم
کاندر سپهش چون جم و کاووس هزار است

ای شاه‌ کسی کز خط عهد تو برون شد
پنداشت که بر مرکب اقبال سوار است

اندیشه خطا کرد و کنو‌ن همچو اسیران
سرگشته و دل سوخته در کنج حصار است

هر کس‌ که به فرمان تو رام است و مسخر
از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است

وان کس‌ که سر از حکم و رضای تو کشیده است
از بیم تو آسیمه سر و بیهده کار است

عزست ز نام تو چه دنیا و چه دین را
عز تو بماناد که بدخواه تو خوارست

ماه علمت پیشرو ماه فلک باد
زیراکه فلک را به مراد تو مدارست

تو ناصر دین بادی و یارت همه عالم
کایزد به همه وقت تورا ناصر و یارست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۲

سنگین‌دلی که بر دل احرار قادرست
در حسن و در جمال بدیع است و نادرست

در موکب نبرد سواری دلاورست
در مجلس شراب نگاری معاشرست

حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف
گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست

تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است
تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست

او یوسف است و عاشق بیچاره در غمش
یعقوب با تأسف و ایوب صابرست

گر یک زمان به عارض و زلفش نظر کنی
گویی که با قمر شب تاری مقامرست

شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای
یک خصم عادل است و یکی خصم جائرست

آن سنگدل ستارهٔ خوبان لشکر است
فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست

ای عاشق جفا زده فریاد شرط نیست
گردوست غایب است غم دوست حاضرست

حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش
حال تو نزد سید احرار ظاهرست

صافی صفی حضرت سلطان روزگار
بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست

آزاده مهتری که به‌ کلک و بنان خویش
در حل و عقد مملکت استاد ماهرست

رویش به نیک زادی در ملک روشن است
رایش به رادمردی در دهر سایرست

طبع لطیف او فلکی با کواکب است
لفظ شریف او صدفی پرجواهرست

نظاره‌گاه دولت او شمس ازهرست
آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست

در وصف او فصاحت و صاف عاجزست
در مدح او عبارت مداح قاصرست

ای آنکه حضرت تو مکان مکارم است
وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست

اندر کفایت آنچه تو دانی بدایع است
واندر بلاغت آنچه تو داری نوادر است

تو خرمی ز دولت و ملک از تو خرم است
تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست

از مکرمات آخر مدح تو اول است
وز حادثات اول شکر تو آخرست

ناظر بود به طلعت بدخواه تو اجل
تا مشتری به طلعت سعد تو ناظرست

تا مجلس شریف تو شد قبلهٔ قبول
درکعبهٔ قبول دل من مجاورست

غواص دولت است و سعادت چو گوهرست
طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست

از عطر بوی دارد گویی مدیح تو
زیرا که خاطرم به مدیح تو عاطرست

پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم
شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست

تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست
از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست

دایم معین و ناصر آزادگان تو باش
کایزد تو را همیشه معین است و ناصرست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۳

ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست
دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست

رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست

از حسن و صورت تو تعجب همی‌کند
هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست

نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست

از دست خَدّ و قَدّ تو در باغ و بوستان
تشویش لاله وگل و تَشویر عَر‌عَرست

روشن مه است روی تو بر سرو و جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست

تا ساختی ز غالیه صد حلقه بر سمن
بس‌ کس‌ که بر امید تو چون حلقه بر درست

عطّارگشت زلف تو کز بوی عِطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست

درویش‌ گشت جان من از مایهٔ شکیب
تا روی تو ز نامهٔ خوبی توانگرست

چون شَکّر اندر آب تن من گداخته است
تا لعل آبدار تورا طعم شَکَّرست

یاقوت احمرست به چشم اندرم سِرشک
تا درّ تو نهفته به یاقوت احمرست

گر دُرج ‌گوهرست ز عشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست

خورشید ملک و سَیّد احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مُطَهّرست

آزاده مِهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بارخدای است و مهترست

در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فَرغَرست

پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود راکف او همچو مَصد‌رست

کردار او به‌زرّ صنایع مُوَشَّح است
گفتار او به ‌درّ بدایع مُشَجّرَ ست

از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبرست

در حَلّ و عَقد هر چه به تدبیر و رای اوست
شایستهٔ شهنشه و دستور کشورست

ای مهتری که بخت تو بر پایهٔ رسید
کز وهم فیلسوف به‌صد پایه برترست

تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مُصَوَّرست

از نقش‌ کِلْک تو همه‌ گیتی مُنَقّش است
از نور رای تو همه عالم منوّرست

چون روزگار دولت تو بی‌نهایت است
چون آفتاب همت تو نورگسترست

گر نور پرورند ز پاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست

گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو به قوّت سدّ سکندرست

از غایت‌ کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست

آری برادرست تورا بخت ازین قبل
هرکس که برخلاف تو کوشد بر آذر است

ای زیر بار منّت توگردن کِرام
برگردن زمانه مدیح تو زیورست

معلوم رای توست ‌که در شاعری مرا
مدح تو سَر جریده و آغاز دفترست

جانم ز مهر تو فلک پر کواکب است
طبعم ز مدح تو صدف پر زگوهرست

پیوسته آفرین تو خوانم همی به خلق
کان آفرین به‌موضع و آن حق به حقورست

این خانه جنت است و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست توکوثرست

ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلال‌تر از شیر مادرست

تا نور هفت اختر باقی است بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست

عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست

خوشباش و شادزی‌که تو را عیش خرّم است
می نوش و مال ده که تورا بخت یاورست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۴

اگر سرای لباساتیان خرابات است
مرا میان خراباتیان لباسات است

میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خرابات است

مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را ز خرابی همه عمارات است

بیار ساغر فرعونی و به دستم ده
که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است

نیفکنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانهٔ میدان عشق دارات است

هر آن مکان‌که بود اهل عشق را مأ‌وی
نه جای نکتهٔ طومار و جای طامات است

میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید از آن هرکجا عبارات است

من آن‌کَسَم‌که همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کرامات است

هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا جون سَبع مثانیّ و چون تَحَیّات است

مرا ز عشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعات است

به روزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویم‌که از محالات است

روم مدام به درگاه آن خداوندی
که سَیّد مَلِکان است و شاه سادات است

جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسّعادات است

ابوعلیّ شرفشاه ابن عِزّالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عادات است

شرف ز جعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سِیَر و کنگری مقامات است

از آن‌ گرفت سماوات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سماوات است

به جود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل به جود شرفشاه جعفری ذات است

ایا کسی که تورا خدمتش کفایت نیست
ز روزگار تورا مالش و مکافات است

آیا کسی‌ که به‌ درگاه اوست موعد تو
وعید او بِلمِا تُوعَدون هیهات است

تو ای نتیجهٔ دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجات است

تویی‌که یوم وصال تو خیر ایام است
تویی‌ که وقت ثنای تو خیر اوقات است

مدار چرخ همه بر مراد توست مدام
تورا موافق دوران او ارادات است

اگر ز خلق مساحات ساحت فلک است
بدان که ساحت جود تو را مساحات است

خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او ز اموات است

زمین چو نَطع و قضا و قدر به‌سان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان مات است

مخالف تو چو شاه است و دولتش فرزین
میان نَطع به‌فرزین خویش شه مات است

حسود دیوسرشت تو را شهادت نیست
برین سخن‌ که بگفتم مرا شهادات است

یکی شهادت من این بُوَد که سوگندش
به حق عزّت عزّی و آلت لات ست

میان مجمع فَضّال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضه‌های جنات است

چو باب جنّت خواند رسول قزوین را
بدان‌که حضرت تو روضه‌ای ز رَوضات است

به فرّ دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو ز عادات وز عبادات است

رضای توست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرش است وآن زطاعات است

دلایل و حُجَج مِهتری ز مجلس توست
که‌ کعبه و حَجَر و حج اهل حاجات است

به مجلس توشتابد ز شهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشارات است

خُذِا‌لمدیح و هاتِ‌ا‌لعطا همی گوید
جواب هات ز تو خُذ جواب خُذهات است

به‌روز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زَلّات است

تو باشی ای ملک داد گر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقات است

عیان شدست به نزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایات است

رسوم تو همه سرمایهٔ هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایهٔ هدایات است

ز رای ورایت تو تحفهٔ سلاطین است
ز نام و نامهٔ تو نکتهٔ رسالات است

کمال را ز مدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود تورا زیادات است

بلند گشت علامات رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علامات است

کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایات است

به مدح‌گفتن تو فتنه‌ام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایات است

ز آفرین تو شاها به‌ خاطر عاطر
چو منطقی کنم آن را که از جمادات است

چنانکه فخرملوک است بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیات است

مرا به حکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالات است

به دولت تو همه شاعران ز من پرسند
هر آن سؤال که مشکل‌تر از سؤالات است

همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرام است
همیشه تاکه مه و سال و روز و ساعات است

خدای جَلّ جَلالهُ ز تو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفات است

ز روزگار تو را نصرت و مساعدت است
زکردگار تو را عصمت و حمایات است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۵

ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست

دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست

همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست

دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست

عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست

گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَی‌الخُصوص مراست

هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست

صد عطا از تو بیش یافته‌ام
هر یکی را هزار شکر و ثناست

قصهٔ خویش با تو دانم‌ گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست

چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست

بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست

دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست

گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست

به‌ یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست

برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست

از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست

بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان به‌خیر دعاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۶

بتی‌که قامت او سرو را بماند راست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست

ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست

نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که ناروَن‌ بالاست

درآمد از سرکوی و در سرای بزد
سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست

به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی
که‌گرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست

همی فشاند سر زلف بر ‌دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست

چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست

چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرو نشست توگویی قیامتی برخاست

ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونهٔ‌ گلنار و از بنفشه بکاست

به‌ گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست

به مهرگفت به‌سوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست

گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است

عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم
که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست

نه‌گر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست

وگر به صحبت یکساله کرده‌ای بیعت
همی‌کجا شوی اکنون و بیعت توکجاست

جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه‌ نور و نواست

ضرورت است مرا رفتن از حضر به ‌سفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست

به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت
که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست

بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر
ز روزگار امید و زکردگار قضاست

مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه
پناه من به خداوند سیدالرؤساست

معین مملکت شهریار نیک اختر
که فرّ دولت نیک‌اختران بدو پیداست

ابوالمحاسن کاحسان‌ بزرگ نام بدوست
مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست

بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بی‌همتاست

هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمین‌است و طبع او چو هواست

چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست

ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست
نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست

ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست

حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است
کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست

بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا
در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست

بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست

اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است
لقا خجسته تو داریّ و دل‌گشاده‌تر است

وجودِ علوی و سِفلی در آن‌گشاده دَرَست
مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست

ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم
کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست

ز دولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست

به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی
ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست

شکفته‌ شد بهر آنجا که همت تو رسید
به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست

از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
تورا به جود و به‌ تو جود را همیشه رضاست

تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید
که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست

چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز
اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست

زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود
که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست

چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنّت فردوس در ید بیضاست

تویی‌که مرتبهٔ تو به‌کبریای شهی است
مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست

به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست

نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست

نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است
خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست

زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست

خرابهای زمین از تو گردد آبادان
به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست

عجب مدار که از دولت‌ تو پنج بود
چهار طبع‌ که در زیرگنبد خضراست

بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم‌ که اصل جود و سخاست

به‌ گرد دریا بس چون محیط‌ گشت جهان
اگر محیط به‌ گرد همه جهان دریاست

آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست

به‌ دولت تو خداوند در صِناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست

همی ز منزلت و جاه من سخن‌ گویند
بهر کجا که در آفاق مَجمع‌ُالشّعراست

اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست

تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت
به‌سان آتش رخشنده طبع من والاست

از آفتاب به قوّت همی رسد آتش
وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست

همیشه تاکه ز حکم خدای وگرد‌ش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست

همه فساد و فنا باد دشمنان تو را
که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست

دعای خلق به نیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۷

یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست

بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن‌ کار گیتی کرد راست

وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
د‌ست دست خسروست و کار کار پاد‌شاست

حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست

نیک بنگر تا کنون بی‌طاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست

دولت عالی چنین بایدکه دارد شهریار
در جهان از جملهٔ شاهان چنین ‌دولت کراست

هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی‌غایت و نامتنهاست

روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست

لاجرم‌گرد ندامت بر رخ آن‌کس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست

گر عصا بفکند موسی وقت سِحْر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست

فتنه اکنون همچو سِحْر ساحران است از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست

مهر سلطان در دل و د‌یدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیک‌اختری را کیمیاست

حضرت او چشم را روشن‌ کند گویی مگر
گَرد شادُرْوان او در چشم همچون توتیاست

ملک‌ گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همه‌گیتی بود در زیر حکم او رواست

بی‌رضا و مهر او زنده نماند هیچ‌کس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست

خسروا، شاها ز مقصو‌دی که حاصل شد تورا
هست از اقبالی که آن اقبال بی‌چون و چراست

قُوّت دین و صلاح ملک‌، جُستی سربسر
ایزد دانا برین‌ گفتار و این معنی گواست

لاجرم با مرد و زن زان روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست

تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزه‌‌گون دولاب و سیمین آسیاست

سایهٔ عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست

در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۸

خداوندی که تاج دین و دنیاست
به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن
به‌هفت اقلیم گیتی آشکار است

ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقر‌نین و داراست

تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به ‌شرق و غرب پیداست

ز اقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست

ضمیر روشن و اندیشهٔ او
کف موسی و افسون مسیحاست

ز تدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست

سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن‌ گوهرکه اندر کوه و دریاست

همه اقبال و دولت بهرهٔ اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست

برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست

ز دی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست

ز فرّ طلعت او طبع‌ گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست

زمین از موکب او جون سپهرست
ثَری از حشمت او چون ثُریّاست

کنون در جامهٔ سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست

لباس جویبار و فرض کهسار
به زنگار و بقم گویی مطراست

به‌هر دشتی کنون جای نظاره است
به‌هر باغی کنون جای تماشاست

از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او به صحراست

بهاری فرخ و عیدی خجسته است
به هر دو روزگار او مهناست

مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مُهیّاست

همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست

به خاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بی‌‌مِثل و همتاست

به سلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست

جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵۹

ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است

در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست

بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست

دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهره‌ای که ماند سزاوار هم توراست

تا همت تو زیر قدم‌ کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست

بدخواه تو نهفته چو باغ‌ارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست

شاهان به دار ملک تق گشته‌اند
زیرا که دار ملک چو بیت‌ا‌لحرم تو راست

از حمل وز خراج بزرگان روز‌گار
هر روز گونه‌گونه نِعَم بر نِعَم تو راست

سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است

هستی تو نور بخش و گهر بخش از آن‌کجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست

حجت‌ ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست

دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر ‌دولت و تایید جم تو را است

تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست

هرکس به قدر خویش نماید همی‌کرم
لیکن مسلم از همه عالم ‌کرم توراست

نورست با ظُلَم همه‌کس را درین جهان
نور سعادت ابدی بی‌ظلم تو را است

هرچند خلق را نبود بی‌عدم وجود
در ملک د‌ین وجود ابد بی‌ عدم تو راست

گرد‌ون قسم نهاده به ‌ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست

جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 57:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA