انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 57:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۶۰

ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست
رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست

گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون
این عید همایون به بقای تو مهناست

عالم به تو خرم شد و گیتی به‌ تو روشن
دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست

شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب
کار همه احرار به کردار تو شد راست

از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست

گر ماه فلک تافته بر روی زمین است
ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست

آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست

زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست

شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون
تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست

آثار کفایت همه از رای تو باقی است
انوار سعادت همه از روی تو پیداست

دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست

کردار تو گویی به مثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست

گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست

روز همه کس هست ز توفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست

توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی‌ که صریر قلمت باد مسیحاست

ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست

من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست

شاید که چو دریای محیط است مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست

با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست

بگذار دو صد عید علی‌رغم عدو را
خوش دار ولی را که تورا دولت والاست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۱

آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست
مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست

گر به دل خدمت‌ کنی او را سزای خدمت است
ور به‌جان اورا ثناگویی سزاوار ثناست

اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل
لم یَزَل او را سریر و لایزال او را سراست

زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زندهٔ دایم وجود و هست جاویدان بقاست

حکم او بی‌علت است و صُنع او بی‌آلت است
ذات او بی‌آفت است و ملک او بی‌منتهاست

دانش او بی‌محال و بخشش او بی‌عدد
گفته ی او بی‌مجاز و کرده ی او بی‌خطاست

از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هرچه خواست

آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست

ضربت خِذْلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست

لطف او بین هرکجا اسباب خلقی ساخته است
قهر او دان هرکجا احوال قومی بینواست

هرکه بدبخت است بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آن است کاو با دین و اسلام آشناست

راستی و کژّی اندر راه توحیدست و شِرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست

هرکه باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست

با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست

قول و فعل خویش را درمعصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل توگواست

سُخرهٔ ابلیس‌ گشت و غرهٔ تَلْبیس شد
هرکه او در معصیت بِفْزود و از طاعت بکاست

گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هرچه از ایزد قضاست

با قضای چیره در دنیا چه جای حیلت است
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست

گر سلیمانی که جن و انس در فرمان توست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تو راست

بهرهٔ تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
ده‌گزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست

خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست

در دل مومن همی خوف و رجا باید بهم
مومن پاک است هرکاندر دلش خوف و رجاست

این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست

رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هرکه در رنجی‌ گرفتار و به دردی مبتلاست

او نکوکارست اگر ما را عبادت اندک است
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست

گر هُدیٰ خواهی گواهی ده که معبودت یکی است
وان یکی بی‌یار و بی‌همتا و بیچون و چراست

سَیّد اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست

نایب پیشین او بوبکر و آنگاهی عمر
بعد ازو عثمان وبعد از وی علی مرتضاست

گر بر این دین و بدین مذهب ز دنیا بگذری
جای تو در جَنّهٔالفِردوس جای اولیاست

ای خداوندی که در وصف وجود جود تو
حجت سنی قوی و حاجت مومن رواست

بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۲

ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است

عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است

هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است

تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است

گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است

باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است

هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بی‌نام و بی‌خطاب تو موقوف و مُهمَل است

چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است

آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است

آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامه‌های نسیج و مُثَقّل است

اسبی‌ که داده‌اند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست‌ کهن لنگ و کاهل است

گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است

بالای او به قصر ‌مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است

مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قد‌مش‌ گرّ و دُمَّل است

ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و هم‌طبع صندل است

بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی‌ که ا‌َحوَلَ است

اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است

در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است

از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته‌ کنم حدیث اگر چه مفصل است

زان سان ‌که هست باز فرستادمش به‌ تو
آن را بَدَل فرست‌ که تشریف اوَّل است

تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است

تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است

می‌ خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۳

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است
زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه
راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او
کوی ازو حون‌گلبببتان و خانه زو چون‌کلسن است

همچو فَرخارست مجلس تا که او در مجلس است
همچو کشمیرست برزن تا که او در برزن است

چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگس است
چون ببینی روی او گویی دمیده سوسن است

سوسنی دیدی که گردش شاخه‌های سنبل است
نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزن است

سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرین‌کمر
زانکه همواره به زیر سنگ او دست من است

او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از د‌ست من در گردن است

هر کسی را رشک باشد بر بت معشو‌ق خویش
رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تن است

دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست
دوستی‌ گیرم همی با آنکه او را دشمن است

حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او
سِحر هاروت است و کَید و فتنهٔ اهریمن است

تیر مژگانش همی ناگاه بر د‌ل بگذرد
راست‌ گویی نیزهٔ اسپهبد شیر اوژن است

در جهان اسپهبد شیر اوژن از روی هنر
خسرو عالی اعلی شهریار قارن است

رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک
آن ‌که د‌ر مردی فزون از رستم و از بیژن است

نامور قطب‌المعالی آن که اندر صلح و جنگ
مهربان چون اردشیر وکینه ‌‌کش چون بهمن است

گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر
آفتاب اندر قبا و بحر ‌در پیراهن است

قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است
گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است

نرم شد با او فلک گر با همه ‌کس سرکش است
رام شد با او جهان‌گر با همه‌کس توسن است

سیرت او گردن ایام را چون زیور است
همت او تارک اَجرام را چون ‌گرزن است

کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او
زانکه در میزان حلمش ‌کوه سنگ یک من است

در جحیم از بهر بدخواهان او بادافره است
د‌ر بهشت از بهر مداحان او پاداشن است

چون‌ کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است
چون‌ کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمن است

جوشن‌گردان چو غربال است از زوبین او
مِغْفَر جنگ‌آوران با گرز او چون هاون است

پیش زوبین سپاه او سر اعدای او
راست‌ گویی پیش مرغان دانه‌های ارزن است

اسب او را باد خوان وکوه دان از بهر آنک
کوه شکلی بادپای و بادپایی‌ کُه‌کَن است

فتح زاید روز رزم از تیغ‌ گوهر دار او
تیغ ‌گوهردار او گویی به‌ فتح آبستن است

هست ‌در آهن به ‌صنع ایزدی باس شدید
زآنکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهن است

ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار
نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است

دشمنت را چون توانم ‌گفت خرمن سوخته
کز نیاز و تنگدستی دشمنت بی‌خرمن است

از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور
وز خلافت در سرای بدسگالان شیون است

در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک
در صفت مردست لیکن در هنر همچون زن است

هست واجب مدح تو کز جملهٔ اسپهبدان
سیرت تو مُستَفاد و رسم تو ‌مُستَحسَن است

روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا
روح من ‌گویی چراغ و مدح تو چون روغن است

عیب نتوان کرد بر مدحی‌ که من ‌گویم تو را
کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فن است

می ستان از ماه دیبا روی‌ کاندر بوستان
نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تن است

گر زمین و کوه پرکافور شد نشگفت از آنک
برف چون ‌کافور سوده ابر چون پرویزن است

نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن
موسم کاشانه و آسودن و می خوردن است

آتشی ‌باید که پوشاند هوا را عکس او
جامه‌ای کان را گریبان ماه و ماهی دامن است

آن‌که شاه‌ گوهران است و جزای کافران
تحفهٔ ماه دی و ریحان ماه بهمن است

لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید
رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روین است

اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس
مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکن است

تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران
چرخ را گویی به روز اندر هزاران روزن است

تا همیشه اهرمن را هست ماوا در سقر
تا که در خُلد برین روح‌الامین را مسکن است

اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد
زانکه سال و مه تو را روح‌الامین پیرامن است

از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد
تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زن است

باعث‌ کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مُؤذن است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۴


از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است
این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی
کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ
کاورا ز مهر و ماه‌ گریبان و دامن است

با دوستان گنبد دوار هست دوست
با دشمنانش کوکب سَیّار دشمن است

از خصم ایمن است‌ که پشت و پناه او
شاهنشه سپه‌شکنِ دشمن افکن است

آتش ز بیم آنکه بسوزد ز خشم او
ترسیده و گریخته در سنگ و آهن است

از بهر مهر و خدمت او کهترانش را
تن عاشق روان و روان عاشق تن است

شعری که من به حضرت او عرضه کرده‌ام
در شرق و غرب تا به‌ قیامت مدون است

من‌ گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح
او نیز آن کند که در اندیشهٔ من است

کارش به کام باد و جهانش مدام باد
زیرا که عالمی به جما‌لش مزین است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۵

تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است

عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است

از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است

دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است

لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است

ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَک‌ُالعَرش چنان است

چندین شرف و جاه که ایزد به‌ تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است

هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است

در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است

در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است

با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است

از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است

ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن‌ کلک و بنان است

وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است

خورشید زمینی تو و هر روز به‌ خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است

از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است

اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است

دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است

اندر دل و جان مهر تو گشته است‌ که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است

از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت‌ است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است

شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است

از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۶

تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است

عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است

از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است

دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است

لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است

ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَک‌ُالعَرش چنان است

چندین شرف و جاه که ایزد به‌ تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است

هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است

در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است

در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است

با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است

از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است

ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن‌ کلک و بنان است

وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است

خورشید زمینی تو و هر روز به‌ خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است

از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است

اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است

دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است

اندر دل و جان مهر تو گشته است‌ که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است

از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت‌ است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است

شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است

از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۷

تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است
رکن اسلام‌ خداوند معزّالدین است

داور عدل ملکشاه‌، شه روی زمین
که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است

آن‌که در طاعت و فرمانش شه توران است
وان‌که در بیعت و پیمانش شه غزنین است

بخت هر پادشه از دولت او بیدار است
عیش هر تاجوَر از طلعت او شیرین است

خوان شاهان همه گویند که زرّین باشد
خوان حُجّاب شهنشاه جهان‌ زریّن است

روم و قُسطَنطین زین پیش یکی بتکده‌ بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطین است

زان قِبَل تا علم شاه نبیند در خواب
میر اَنطاکیه بی‌بستر و بی‌بالین است

ای بهاری که شکفته است به تو روضهٔ ملک
فرّ دین تو جهان را همه فَروَردین است

یوسف ملک تو بی‌دشمن تو در سَجَنَ است
لیکن آن سِجن‌ چو بهتر نگرم سِجّین است

می‌جهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جَگر اَو بار تو چون شاهین است

بحر شمشیر تو را مغز نهنگان موج است
ابر پیکان تورا خون پلنگان هین است

سایهٔ تاج تورا مرتبهٔ خورشید است
پایهٔ تخت تورا پایگه پروین است

نعل اسبان تو در وصف چو سیارات است
خاک درگاه تو در قَدر چو عِلییّن است

بخت تو بُرد سواری ز سواران جهان
فلکش مرکب و اَجرام لِجام و زین است

جبرئیلی‌ تو به فتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعدهٔ نفرین است

قیصر روم بزرگ است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است

نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذرّه مر او را به دل اندرکین است

تا که اَلحَمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالکِ یَوم‌ُالدّین است

عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایهٔ حورالعین است

هرکجا شعر بسنجند به‌ میزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است

خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان این است

تاکه جان است مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت ز خداوند مرا تلقین است

تا که اوصاف بهاری ز مه نیسان است
تاکه آثار خزانی ز مه تشرین است

دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی به کمال آن دل روشن‌بین است

خلق را باد گشاده به دعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمین است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۸

چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است
به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است

به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است
به بزم ناموران مونس ریاحین است

نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان
خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است

ز روی هزل و‌ کنایت عصای پیران است
ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است

بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است

چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح
ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است

یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است

ابوالمظفر شمس‌المعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروین است

خدایگان صفتی ‌کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است

به نور و صَفوَ‌ت خاطر چو مرد مِعر‌اج است
به‌زور و قوت بازو چو مرد صفّین است

نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است
هلاک اهرمنان است تاکه در زین است

غریق نعمت او شهریار کرمان است
رهین منت او پادشاه غزنین است

رسید همت او از عُلوّ به‌جایگهی
که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است

هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالین است

نگار نامهٔ او کارساز محتاج است
صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است

ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است

ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیدهٔ جهان‌بین است

عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست
وفاش جلوه‌گرست و رضاش کابین است

عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکین است

روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد
که روزگار ز خصمش کشنده‌ ی کین است

ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چین است

به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حَز‌م تو آن باغ را چو پروین است

مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است
که در عقوبت سِجن‌ و عذاب سِجّین است

ز طین پاک‌سرشت است جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طین است

ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست
دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است

گشاده‌طبع تو همواره همچو دریایی است
که موج او ز طبس تا در فلسطین است

به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است

به‌نیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است

عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب
که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است

اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است
چرا همیشه صدف‌وار گوهرآگین است

به ‌شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو
به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است

به وقت جود فزون است یک فذلک او
زهر حساب که در جملهٔ فرامین است

اگر ز عقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است

نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من
ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است

وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح
بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است

قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است

گر آفرین تو چون جان و دل نداشته‌ام
من آن‌کسم‌که تن من سزای نفرین است

به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچین است

ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است

همیشه تا که مه آب پیش ایلول است
همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است

مه سعادت تو از مَحاق خالی باد
وزان حساب که در عقده‌های تِنّین است

تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۹

تاج دنیا و دین خداوند است
در همه کارها خردمندست

در خراسان و در عراق امروز
کیست کاو را به زهد مانندست

چر‌خ را با بقای دولت او
تا جهان است عهد و سوگندست

عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست

چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست

آن یکی داوری است قلعه‌گشای
وین دگر خسروی عدو بندست

نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست

بنده تشریف او همی خواهد
که به مدحش‌گهر پراکندست

خیر او از جهان‌گسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 7 از 57:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA