انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 57:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۷۰

شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست

عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست

سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست

با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست

کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست

آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست

تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست

از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست

گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست

آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست

شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست

خطی که گرد مملکت اندر کشیده‌ای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست

از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست

هر روز بهترست خصال تو بی‌خلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست

آورده‌اند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست

یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست

دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس‌ گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست

در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست

آویزد آنکه‌ گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست

وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست

در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیه‌ای بدیع و یکی بزم دیگرست

هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست

آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست

تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست

این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست

می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست

زان می‌ که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن‌ رخشنده آذرست

تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست

این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست

عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۴

با من امروز آن شکر لب را زبانی دیگرست
وز لطافت بر زبان او نشانی دیگرست

نوبرم هر روز داد از بوستان مهر خویش
نوبری کامروز داد از بوستانی دیگرست

در وفاداری به جان من بسی سوگند خورد
تا نگویم من‌ که سوگندش به جانی دیگرست

من‌ کنون در عاشقی با او به لونی دیگرم
زانکه او در دوستی با من به سانی دیگرست

هست هر روز از وصال او مرا سودی دگر
گرچه از هجرش مرا هر شب زیانی دیگرست

گر ز تیر غمزهٔ او دل نگه دارم رواست
زانکه بر دل زخم آن تیر از کمانی دیگرست

ارغوان رنگش رخ است و ارغوان رنگش قبا
هر یکی‌ گویی به سرخی ارغوانی دیگرست

سینهٔ نرمش چو میساوم به زیر دست خویش
بینم آن سینه به نرمی پرنیانی دیگرست

نیست در لشکر به زیبایی چو او یک داستان
گرچه زو در هر وثاقی داستانی دیگرست

آفتاب دیگرش خوانند در لشکر همی
زانکه لشکرگاه سلطان آسمانی دیگرست

شاه‌ گیتی بوالمظفر کز فتوح و از ظفر
در جهان مختصر گویی جهانی دیگرست

گر برفت آنکس‌ که بود اندر جهان صاحبقران
بر کیارق بعد ازو صاحبقرانی دیگرست

هست رکن‌الدین و برهان امیرالمومنین
راست‌گویی طغرل و الب‌ارسلانی دیگرست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۵

فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست
والا عضد دولت نزدیک مجیرست

ماه است وزیر و ملک مشرق خورشید
خورشید فروزنده بر ماه منیرست

ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست
دریای‌ گهر بخش بر ابر مطیرست

آن در هنر و مردی بی‌یار و همال است
وین درکرم و رادی بی‌مثل و نظیرست

آن‌گاه شجاعت به همه فخر مشار است
وین وقت‌ کفایت به همه خیر مشیرست

با دانش پیرست آن هر چند جوان است
با بخت جوان است این‌، هر چند که پیرست

همواره وزیرست به اقبال ملک شاد
پیوسته ملک شاد به‌ تدبیر وزیرست

خصمان چو تَذَروند و ملک باز سفیدست
شاهان چو غدیرند و ملک بحر قعیرست

با باز کجا پرد جایی که تذروست
با بحر کجا کوشد جایی‌ که غدیرست

دولت ز بَرِ ناصر دین دور نگردد
تا ناصر دین را ملک‌العرش نصیرست

شاهی است که بر تخت جهانداری و شاهی
چون جد و پدر نیکدل و پاک‌ ضمیرست

اندیشه نداند که شعار هنرش چند
کاندیشه قلیل است و هنرهاش کثیرست

برگ شجر و قطرهٔ باران بهاری
هنگام شمار از هنرش عُشرِ عشیرست

ای شاه تویی دیدهٔ دین و دل و دولت
آن‌کیست‌که او را ز دل و دیده‌ گزیرست

ازتاج وسریرست شهان را شرف و فخر
وز فر تو فخر و شرف تاج و سریرست

با قدر تو عَیّوق برابر نبود زانک
قدر تو عظیم آمد و عیوق حقیرست

تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور
سیاره غلام قلم و دست دبیرست

گر چرخ تورا مال دهد درخور همت
گردد غنی از همت تو هرکه فقیرست

در چشم هنر خاک قدمهای تو سرمه‌است
در مغز ظفر خاک سوارانت‌ عبیرست

عفو توگه مهر توآبی ز بهشت است
خشم تو گه‌ کینه عذابی ز سعیرست

گر پیش حسودت سعر از آهن و سنگ است
با نوک سنان تو پرندست و حریرست

در روی زمین نیست تو را هیچ مخالف
ور هست چنان دان که‌گرفتار و اسیرست

حقا که هنوز از فَزَع روز مصافت
در خانهٔ خان ناله و فریاد و نفیرست

از خنجر تو بر لب جیحون و به توران
خاک و رخ اعدا چو طبرخون و زریرست

در عالم اگر چرخ اثیرست فرو تر
تیغت به اثر چیره‌تر از چرخ اثیرست

هر جا که کشی رایت و هر جا که نهی روی
تیغ تو میان ظفر و فتح سفیرست

بیش‌ از پدر بهمن و بیش از پسر زال
اندر سپهت حاجب و سالار و امیرست

در ملک مسیرست به نصرت سپهت را
چندانکه کواکب را بر چرخ مسیرست

چون مدت ایام طویل است تو را عمر
وز عمر تو دست بد ایام قصیرست

از دولت پیروز به اقبال تو هر روز
در روضهٔ رضوان پدرت مژده‌پذیرست

او بر لب جوی می و شیرست به شادی
تا با تو جهان ساخته همچون می و شیرست

ای پادشه عصر طرب کن به چنین وقت
کایّام طرب کردن و هنگام عصیرست

بر نالهٔ زیر ازکف ساقی بستان می
کز بیم تو اعدای تو را نالهٔ زیرست

بر قیر گره گیر قدح‌ گیر شب و روز
کز هیبت تو روز بداندیش چو قیرست

می نوش بر اشعار لطیف از قبل آنک
در مجلس تو ناقد اشعار بصیرست

مداح تورا هست خطر پیش بزرگان
تا خاطر مدّاح به مدح تو خطیرست

تا تیر دبیری کند و زهره زند رود
تا ماهی و خوشه شرف زهره و تیرست

از خم چو کمان باد مر اعدای تو را پشت
کز راستی اَحباب تو را پشت چو تیرست

از مهر تو در ناز و طرب باد نکوخواه
کز کین تو بدخواه در اندوه و زَحیرست

از دولت تو باد قرار دل دستور
کز طلعت تو دیدهٔ دستور قریرست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۶

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست
تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست
اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست
عامل به حد روم یکی کاردار اوست

احسان او نگار گر ملک شد مگر
زیرا که شرق و غرب همه پرنگار اوست

نندیشد از پناه و حِصار مخالفان
تا عصمت خدای پناه و حصار اوست

از کار زار او اجل اندر رسد به خصم
گویی اَجَل مقدمهٔ کار زار اوست

شمشیر آبدارش شیری است از قیاس
شیری که مغز اَهْرِمنان مرغزار اوست

هست او به شاهی از همه آفاق اختیار
تا قهر کفر و نصرت دین اختیار اوست

آموزگار خلق هنرهای او بس است
زیرا که در هنر خرد آموزگار اوست

هر شاه راکه بخت بلندست و کامکار
از دولت بلند و دل کامکار اوست

هرگنج و خواسته که نهادست در زمین
از بهر تَفْرَ‌قه همه در انتظار اوست

بر یک مکان مخالف او را قرار نیست
تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست

بغداد دار ملک شد و بزم نوبهار
آرایش و شکفتن باغ از بهار اوست

اندر خورش نثار چه آرند بر زمین
کز آسمان سعادت کلی نثار اوست

بشکفت نو درختی از باغ دولتش
فرخ یکی درخت که اقبال یار اوست

ملک و شعار دولت او پایدار باد
کاشعار شاعران جهان در شعار اوست




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۷

ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست
ملک زمین مسخر حکم روان توست

صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست

گر مهرگان توست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجسته‌تر از مهرگان توست

از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست
وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست

فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست
جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست

آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست
واهن به آتش اندر تیرکمان توست

گر نصرت و ظفر ز مکانی طلب‌کنند
آن در رکاب توست و دگر در عنان توست

گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان توست

بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست

در جنب همت تو جهان هست ذره‌ای
زیراکه همت تو فزون از جهان توست

گویی سنان تو ملک‌ا‌لموت دشمن است
کاندر حصار رفته ز سهم‌ سنان توست

از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست
وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست

از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان توست

در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان توست

شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست

وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان توست

تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست

با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست

خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تودار زانکه همه عالم آن توست





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۸

سروی به‌راستی چو تو در جویبار نیست
نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست

جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست
یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست

زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود
پس نام او چرا زره مشکبار نیست

خواهم‌ که بند و حلقهٔ او بِشمَرم یکی
هرچند بند وحلقهٔ او را شمارنیست

با خار نیست نرگس و بی‌خار نیست‌گل
گویند مردمان و مرا استوار نیست

زیراکه‌گِرد نرگس تو هست خارها
گرد گل شکفتهٔ تو هیچ خار نیست

جانا به‌من اشارت انگشت و لب مکن
کاندر اشارت تو دلم را قرار نیست

چون بنگری ز دور مکن غمزه زینهار
کز غمزهٔ تو جان مرا زینهار نیست

در چین اگرچه صنعت مانی نگار هست
زیباتر از تو در همه چین یک نگار نیست

مهر تو اختیار ملوک است تا تو را
جز مهر اختیار ملوک اختیار نیست

فرمانده عجم مَلِک اَرغو که بی‌رضاش
سیّاره را مسیر و فلک را مَدار نیست

از جُغری و ملکشه و الب ارسلان به ملک
معلوم خلق شد که چو تو یادگار نیست

در بخت او همی نرسد هیچ کوکبی
جز بخت او مگر به فلک بر سوار نیست

زان فخرکز چنار بود چوب تخت او
مأوی‌ گه سپاه پری جز چنار نیست

گرچه سپهر بر همه‌کس هست‌ کامکار
بر دولت مظفر او کامکار نیست

زیباتر از محبت او هیچ فخر نیست
رسواتر از عداوت او هیچ عار نیست

تا شد دل مخالف او همچو چشم مور
در چشم مور جز بُن دندان مار نیست

یک تن ز لشکرش بزند بر هزار تن
هرچند در نبرد یکی چون هزار نیست

آنجاکه تیغ اوست ز آتش سخن مگوی
آتش فتوح شعله و نصرت شرار نیست

وانجا که طبع اوست ز دریا مَثَل مزن
دریا ستاره‌گوهر و عنبر بخار نیست

قدر بلند او ز بلندی چنان شدست
کاوهام خلق را بَرِ او هیچ بار نیست

ای شاهزاده‌ای که ز آزادگی و جود
بحری است همت تو که آنرا کنار نیست

اصلی‌تر از نژاد تو کس را نژاد نیست
عالی‌تر از تبار تو کس را تبار نیست

در شاهی و هنر خرد آموزگار توست
واندر جهان به از خرد آموزگار نیست

ذاتی است دولت تو که او را بر آسمان
جز آفتاب و ماه یمین و یسار نیست

فرخنده مجلس تو بهشتی است پر ز حور
گرچه بهشت و حور کنون آشکار نیست

هر دل‌ که نام مهر تو بر خویشتن نبشت
جز با ستارهٔ طربش روزگار نیست

هر جان‌که خط‌کین تو بر خویشتن‌کشید
جز با طلایهٔ اجلش کار زار نیست

شکرت شکارگه شد و دلها درو شکار
کس را چنین شکارگهی پرشکار نیست

من بنده خواستار قبول تو گشته‌ام
زیرا که جز مرا دل تو خواستار نیست

تا دست راد و رای بلند تو دیده‌ام
با ابر و آفتاب مرا هیچ‌ کار نیست

طبعم ز بوی همت تو تازه چون شدست
گر خاک درگه تو چو زرّ عیار نیست

جانم به خاک درگه تو شاد چون شدست
گر بوی همت تو چو ابر بهار نیست

تا آسمان و برج و طبایع به اتفاق
جز هفت و جز دوازده و جز چهار نیست

پشت تو کردگار فلک باد روز و شب
زیراکه هیچ پشت به ازکردگار نیست





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۷۹

هر دل که جای دوستی شهریار نیست
برکام خویشتن نفسی کامکار نیست

هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست

هر جان‌که نیست مهر ملک را برو قرار
یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست

هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست

ور جوهر خرد ز نگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست

هرکس که نیست بندهٔ سلطان روزگار
او را امید به‌ شدن از روزگار نیست

هر ملک را که قاعده بی‌امر خسروست
آن قاعده به هیچ صفت استوار نیست

هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست

هر شعرکان به نام شهنشه نگفته‌اند
آن را ز حکمت و ز معانی شعار نیست

باقی بود به نام چنین شهریار شعر
زیراکه در زمانه چنین شهریار نیست

شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست

خرد و بزرگ و پیر و جوان را به شرق و غرب
بی‌اتفاق خدمت او افتخار نیست

ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست

اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست

گر در عرب به‌وقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست

شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست

حکم خدای عزّوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست

قهّار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست

ای خسروی که عدل تو یار شریعت است
واندر کمال عدل تو را خلق یار نیست

بی‌کام و بی‌مراد تو روزیّ و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست

در عادت تو چیست‌ که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست

شاهانه داد هر چه تو را داد بخت نیک
کس را ز بخت برتر از این انتظار نیست

گر عالم هنر ز بهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو به عالم بهار نیست

در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه ز لشکر تو پرسوار نیست

کس را به‌خاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست

یک شاه نیست در همه‌گیتی و یک امیر
کش دل به‌دام شکر تو اندر شکار نیست

یک بدسَگال نیست تو را در همه جهان
کش خانمان زکینهٔ تو تار و مار نیست

یک جای نیست در همه عالم عَدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست

یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست

یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست

آن راکه نیست طبع‌کریم تو خواستار
تأ‌یید بخت و سَعدِ فلک خواستار نیست

دارد گذارده مَلَک‌ُالموت تیغ مرگ
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست

بی‌ دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست

خصم تو زان شدست‌ گریزنده و نُفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست

برکوهسار کرد حِصار و نه آگه است
کان‌ کوهسار جز وطن خاکسار نیست

گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر وبرترحصارنیست

آنجاکه هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجاکه هست تخت تو فخرست و عار نیست

با توست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست

بگذشت ز اعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست

پیرار و پار عفو تو گسترده شد بر او
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست

تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غم است و هیچکسش غمگسار نیست

اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست

تا جز به فضل هیچ‌ کسی دین‌شناس نیست
تا جز به حلم هیچ کسی بردبار نیست

جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیراکه عمر و دولت تو مستعار نیست

بر فرق تو ز رحمت یزدان نثار باد
زیراکه به ز رحمت یزدان نثار نیست



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۰


ذوالجلال‌ است آن‌ که در وصف جلالش بار نیست
هرچه خواهد آن‌ کند کاری برو دشوار نیست

ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست
ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست

آن خداوندی‌ که هست او بی‌نیاز از بندگان
وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست

بنده را کسب‌ است و کسب‌ بندگان مخلوق اوست
بی‌قضای او خلایق را یکی‌ کردار نیست

در ره اسلام بی‌توفیق او تکبیر نیست
در سپاه کفر بی‌خِذْلان او زُنار نیست

آب و گل را در خدایی‌ کدخدایی کی رسد
در ربوبیت خداوند جهان را یار نیست

هیچ مخلوقی نداند سِرّ خالق در جهان
گر تو مخلوقی تو را با سِرّ یزدان کار نیست

آن‌ که مومن را وعید جاودان‌ گوید به رحم
او چنان داند که ایزد راحم و غفار نیست

سر ایزد را مجوی از نقطهٔ پرگار دهر
زانکه سر ایزدی در نقطه و پرگار نیست

قدرت او را همی بینی به چشم معرفت
پیش چشم تو ز شبهت پردهٔ دیوار نیست

هرچه هست اندر جهان از قدرت و اِبداع اوست
قدرت و ابداع کار گنبد دوار نیست

کوکب سیار برگردون چو مجبوران چراست
گر نشان قهر او بر کوکب سیار نیست

گر خرد داری نداری تکیه بر مهر جهان
کز جهان غدار تر هم در جهان غدار نیست

ور سخن دانی ندانی راحت از دور فلک
کز فلک مکارتر زیر فلک مکار نیست

جان ازین گیتی مدان گیتی به یک لحظت رسد
ای عجب‌ گویی مسافت در میان بسیار نیست

آن دلی باشد سزای بارگاه مغفرت
کاندر آن دل جز سپاه معرفت را بار نیست

ابر لولو بار هست اندر هوا وقت بهار
در هوای مغفرت جز ابر رحمت بار نیست

سر مومن هست در دریای ایمان چون صدف
وان صدف چون بنگری بی لؤلؤ شهوار نیست

گر کسی لعنت‌ کند بر مومنان از اعتقاد
درکف کفرست اگرچه در صف‌ کفار نیست

ور به استغفار از آن لعنت بخواهد عذر خویش
خلق را در لعنت او جای استغفار نیست

مرد برخوردار گردد هم ز دین و هم ز عقل
مدبرست آن کاو ز دین و عقل برخوردار نیست

خفته را از راه گمراهی برانگیزد به‌علم
آن‌که علمش جز دلیل دولت بیدار نیست


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۸۱

عالم چو بوی عافیت شهریار یافت
بشکفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت

بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار
زین عافیت که پادشه روزگار یافت

چون زینهار یافت تن و جان او ز رنج
مُلک از حوادث فلکی زینهار یافت

چون او گرفت قوّت و شد با قرار دل
ملت گرفت قوت و دولت قرار یافت

هنگام آنکه ماه سپر گشت بر سپهر
گر ماه عمر او ز تَکسُّر غبار یافت

زایل شد آن غبار و درخشنده گشت ماه
چون از هلال گوش فلک گوشوار یافت

در بوستان ملک درخت بقای شاه
از عِزّ دولت ابدی برگ و بار یافت

خلد برین بدید به دنیا معاینه
هرکس که سوی بارگه شاه بار یافت

شاه بلند بخت ملک سنجر آن‌که او
از بخت هرچه یافت، ملکشاه‌وار یافت

شاهی که زیر جوشن و خفتان به روز رزم
زور هزار رستم و اسفندیار یافت

او را خدای داد به یک حمله صد ظفر
حمله هزار بود و ظفر صدهزار یافت

چون روزگار منزلت بخت او بدید
او را جمال دوده و فخر تبار یافت

چون در تبار و دودهٔ او بنگرید بخت
خورشید را پیاده و او را سوار یافت

هرگز که یافت جز پدر و جدش از ملوک
آن نام کاو ز همت و رزم و شکار یافت

زیبد که خسروان جهان یاد او خورد
کاو را جهان ز جّد و پدر یادگار یافت

ای خسروی که هر که نهان تو باز جست
از نیکویی نهان تو چون آشکار یافت

آن کز چهار طبع سخن گفت در جهان
اندر چهار چیز تو آن هر چهار یافت

در حِلم و طبع تو صفت خاک و باد دید
در جود و خشم تو اثر آب و نار یافت

آن کس که غوص کرد و گهر یافت از بِحار
طبع تو را به جود فزون از بحار یافت

کان را کنار یافت بهرحال و قعر دید
وین را نه قعر دید و نه هرگز کنار یافت

گُل یافت نیکخواه تو آنجا که خار جُست
وانجا که بدسَگال تو گُل جست خار یافت

گه پست شد مخالف تو گه بلند شد
پستی ز جاه دید و بلندی ز دار یافت

هر دشمنی‌ که با تو به صحرا سپر کشید
بر خویشتن ز تیر تو صحرا حصار یافت

هر کس که یافت در دل دشمن سِنان تو
در چشم مور تیزی دندان مار یافت

تو حیدری و هرکه ز حکم تو سر کشید
در سر به جای مغز همه ذوالفقار یافت

شاها ز تندرستی تو طبع روزگار
امسال فر و زیب زیادت ز پار یافت

پژمرده بود دهر و تهی از نگار و رنگ
شد زین نشاط تازه و رنگ و نگار یافت

باقی بمانیا که جهان از بقای تو
امن تمام و مصلحت بیشمار یافت

کار تو باد رونق و ترتیب یافته
کز تو زمانه رونق و ترتیب کار یافت

قانون افتخار و شرف دولت تو باد
کز دولت تو دین شرف و افتخار یافت





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۲

یاد باد آن شب‌ که یارم دل ز منزل برگرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت

تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد
ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت

چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری
تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت

گفتم ای شَکَّر لبا نزدیک من باز آی زود
چشم برهم زد به لؤلؤ لاله در شکّرگرفت

شد جهان برچشم من همچون دلم‌تاریک و تنگ
چون کشید او تنگِ اسب و تنگم اندر برگرفت

بر امید آنکه بازم صحبت اوکی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفترگرفت

جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از جان برگرفتم او دل از من برگرفت

دیدم آن شب‌گنبد اخضر چو دریای محیط
پیکر دریای اخضر گنبد اخضرگرفت

از سوی خاور برآمد باد و دریا موج زد
روی آن دریای اخضر سربه‌سر گوهر گرفت

شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگرگرفت

آسمان چون بوالعجب بود وز مهرش مهره بود
بوالعجب گفتی که مهره زیر پای اندرگرفت

تا زمین چون مادری بود و مهش فرزند بود
گفتی آن فرزند رفت و دامن مادرگرفت

باختر شد همچو صیاد و ز صبح آورد دام
هر زمان‌ گفتی به دام اندر همی اختر گرفت

صبحدم‌ گفتی فلک چهره به نیلابه بشست
رنگ شمشیر جمال‌الدین ابوجعفر گرفت

آفتاب دین پیغمبر محمد بن حسن
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبرگرفت

خسرو اسلام فال از طلعش گیرد همی
همچو پیغمبرکه فال از طلعت حیدرگرفت

فر جعفر دارد او لیکن همای همتش
زیر َپر هفت آسمان مانندهٔ جعفرگرفت

مصر تشریف امیران مجلس میمون اوست
هرکسی تشریف را تصریف ازین مصدر گرفت

هرکه باشد طالب مهرش بماند چون خضر
زانکه مهرش لذت مطلوب اسکندر گرفت

وان که بگذارد قدم در راه کین او اجل
بندی‌اش برپا نهد کش کس نیارد برگرفت

از نهیب نعل اسب و مِخلَب شاهین او
مه به ماهی رفت و ماهی ماه را پیکر گرفت

پای شبدیزش تو گویی پویه از آهو گرفت
پَرّ شاهینش تو گویی قوّت از صرصر گرفت

آن به منزل درهمی پی در دگر منزل نهاد
وین به‌ کشور درهمی صید از دگر کشور گرفت

آن یکی گفتی که هامون را به زیر ران گرفت
وین دگر گفتی که‌ گردون را به زیر پر گرفت

خور ز رنگ تیغ گوهربار او گیرد شعاع
گر چه هرگوهر به‌کان رنگ از شعاع خورگرفت

تیغ او پوشید گویی جامهٔ رهبان روم
روی بدخواهش به‌جای سیم خور در زر گرفت

وز نهیب تیغ او دشمن به روم اندر گریخت
جای خویش اندر چلیپا خانهٔ قیصر گرفت

ای جهانگیری که بر تو گوید و گفت آفرین
هرکه اندر دست خنجر گیرد و خنجر گرفت

شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی‌حکم تو بر سر همی افسر گرفت

گر ضیافت کرد ابراهیم بن‌ آزر مدام
تا غریبان را به‌حکم خویشتن چاکرگرفت

شاه چین در این ضیافت چاکر درگاه توست
در ضیافت رسم ابراهیم بن‌ آزرگرفت

تا معزی یافت از ابر قبول تو سرشک
بر زمین حکمت از تخم معانی برگرفت

شعرهای او گرفت از یُمن مدح تو شرف
وان شرف گر بنگری امروز تا محشرگرفت

مدتی چون ذبح اسمعیل بن هاجر نمود
زانکه او را دست هِجر تو همی حنجرگرفت

تا ز مدح و آفرینت چشمهٔ خاطر گشاد
زنده گشت و فَرّ اسمعیل بن‌ هاجرگرفت

چشم کابین دارد از جود تو ای صدر جهان
کز مدیح تو عروس خاطرش گوهر گرفت

گرچه شعر و شاعری در عهد ما با قیمت است
از کمال خاطر تو قیمت دیگر گرفت

تا زمین در روز گیرد روشنی از باختر
همچو اندر شب فلک تاریکی از خاور گرفت

با رضای ایزدی بادی که عالی دولتی است
هر که او راه رضای ایزد داور گرفت

روی بدخواه تو بادا روز و شب نیلوفری
کز خلاف تو دل او رنگ نیلوفر گرفت


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 8 از 57:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA