انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 57:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شماره ۸۳

هر نور و هر نظام که ملک جهان‌ گرفت
از سنجر ملک شه آلب ارسلان‌ گرفت

صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین
شاهی که او به تیغ و به دولت جهان‌گرفت

تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان
از شرق تا به غرب همه داستان گرفت

نه نه‌ که او همه هنر از خویشتن بیافت
حاجت نیامدش که ره باستان گرفت

ایدون‌ گمان برند که او در هنر مگر
رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت

رستم کجا شدست که تنها دلیروار
شیر و سپید دیو به مازندران‌گرفت

اسفندیار نیز کجا شد که بی‌عدیل
سیمرغ و اژدها به ره هفتخوان گرفت

نام و نشان جمله‌ کنون‌ گم شد از جهان
زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت

چون رزم‌ کرد بر در غزنین به ساعتی
صد پیل مست و سیصد شیر ژیان‌گرفت

گیرند ملک خصمان شاهان به سالها
او باز ملک شاهان در یک زمان گرفت

چون بر زد آسمان به زمین روز کارزار
گفتی زمین ز بیم ره آسمان‌ گرفت

از عرش بوسه داد رکابش فرشته‌وار
وز چرخ بخت مرکب او را عنان‌گرفت

چرخ فلک زبهر سلیح نبرد او
رنگ حُسام و جوشن و بَرگُستُوان‌گرفت

اسبش به پویه رفتن باد سبک‌ گرفت
پیلش به حمله پیکر کوه گران گرفت

خورشیدوار کوه گران زیر مهد کرد
جمشیدوار باد سبک زیر ران گرفت

گر هست در سَمَرکه ز شاهان روزگار
شهری فلان گشاد و یکی باهمان گرفت

من آن سَمَر نخوانم و دانم که شاه ما
از چین و هند تا به در قیروان ‌گرفت

بر دشت ساوه و در غزنین به‌روز جنگ
ملک عراق وکشور هندوستان گرفت

تیغش که چون بنفشه کبودی همی نمود
در حال سرخی بَقَم و ارغوان‌ گرفت

ازکشتگان او به زمین عراق و هند
وادی وکوه و دشت همه استخوان گرفت

بی‌ جان در آن زمان بلاجمله تن‌ گرفت
بی‌تن در آن دیار هوان جمله جان گرفت

عالم چنانکه خواست دل و جان اوگشاد
گیتی چنانکه بود مرادش چنان ‌گرفت

جان در خطر نهاد و مصاف عدو شکست
تا کس نگویدش که جهان رایگان گرفت

شاها جهان ز شخص تو قیمت‌گرفت و قَدر
چونانکه شخص قیمت و قدر از روان گرفت

رزم از سموم قهر تو سهم سَقَرگرفت
بزم از نسیم خُلق تو بوی جنان‌گرفت

هر دشمنی ‌که با تو سخن ‌گفت در نبرد
از بیم تیغ تو سخنش در زبان گرفت

بی‌بیم و بی‌گزند کبوتر ز عدل تو
در چشم چَرغ و چِنگَل باز آشیان‌ گرفت

از فرّ توگرفت چو نیکو نگه‌کنند
اندر زمین توران ملکی که خان گرفت

ور ژرف بنگرند گرفت از رضای تو
در هند هر چه خسرو زاولستان گرفت

جز در خور خزانهٔ او نیست هرگهر
کز آفتاب رنگ به کوه و به کان گرفت

شد بی‌خبر ز همت جود تو سو زیان
هر چند هر کسی خطر از سوزیان‌ گرفت

خورشید چون زکوه زند تیغ بامداد
گویی که روی خاک همه زعفران گرفت

زخم کمانگروههٔ تو ماه را بِخَست
زان خستگی بروی مه اندر نشان گرفت

گاهی ز مهر دست تو شکل سپرگرفت
گاهی ز عشق تیر تو خم‌ّ کمان گرفت

شد در خور سیاست تو مرد راهزن
گر آستین و دامن بازارگان‌گرفت

در مرو شد به امر تو آویخته به دار
هر دزد کاو به راه پی کاروان گرفت

صاحبقِران تویی و وزیر تو صاحب است
گیتی شرف ز صاحب و صاحِبقِران گرفت

بر شد بنای عدل به‌گردون هفتمین
تا او به دولت تو قلم در بَنان گرفت

اومیزبان توست و خجسته است و فرّخ است
فالی که از سعادت تو میزبان گرفت

زیبد که جان خویش‌کند میزبان نثار
کاین روز عزّ و مرتبه از میزبان گرفت

تا از بهارگردد طبع جهان جوان
چونانکه طبع پیر ز باد خزان‌ گرفت

سوی جوان و پیر نگه کن که در ازل
بر چرخ پیر یاد تو بخت جوان‌ گرفت

از بهر دین به غَزو کمر بند در میان
کز ملک تو سپاه حوادث کران گرفت

تا جاودان بمان به سعادت که روزگار
آرام و ایمنی ز تو تا جاودان گرفت


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
***** د *****





شماره ۸۴


خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید

ملک‌ گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد

برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید

هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید

سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید

پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ ‌کوس تو را با جان همی باید شنید

ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید

اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید

نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید

آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید

تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بی‌آرام توسن رام‌گشت و آرمید

با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید

نه‌ کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نه‌کسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید

خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید

گر شکار او همی شیرست در خَم‌ّ کمند
پیش تخت تو به‌ خدمت چون‌ کمان خواهد خمید

نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامه‌است کز دولت کنون خواهد رسید

من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید

تا به‌سان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید

بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید

بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۸۵


چون خُلد شد خراسان با شادی مُخلٌد
از شاه با سعادت محمودِ بن محمد

شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت
هم ملک او مُهَنّا هم بخت او مؤیّد

شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها
شاهی‌که در شجاعت صد لشکرست مفرد

از بهر افسر او زاید ز آب لؤلؤ
وز بهر ساغر او خیزد ز خاک عَسجَد

لعل و زَبَرجَد از کان آرد پدید گردون
تا برکمر نشاند هم لعل و هم زَبَرجَد

اسبش به گاه جولان ماند به چرخ گردون
وز فَرْقَدست و شِعری او را لگام و مِقود

شاهی است او که دارد در خاندان شاهی
دولت زیادت از مر حشمت زیادت از حد

هست از بلند بختی چون عم و چون برادر
هست از بزرگواری مانندهٔ أب و جد

شاه جهان محمد زو شاکرست و راضی
زیر درخت طوبی در جنت مخلّد

با ناز و شادمانی امروز آمد ایدر
با عزّ و کامرانی فردا رسد به مقصد

سلطان عالم او را بر تخت پادشاهی
هر روز در خراسان مجدی دهد مجدد

باغ مراد سلطان گردد بدو مزین
کاخ نشاط لشکر گردد بدو مُشَیّد

وز رای روشن او دلها شود منور
وز فر طلعت او رخها شود مورّد

ای خسروی که پیشت گر شیر حمله آرد
دستت به زخم خنجر آن حمله را کند رد

هرکس‌که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به‌ خدمت همچون کمان‌ کند قد

چون مهر آسمان را مهرت شود قلاده
بوسد زمین به‌ خدمت منت‌ کند مخلّد

چون بر سر تو باشد آن افسر مُرَصّع
چون درید تو باشد آن خنجر مُهَنّد

خورشید را تو گویی داری نهاده بر سر
مریخ را تو گویی داری گرفته در ید

بتوان شمرد آسان اسباب دولت تو
گر قطره‌های باران هرگز سود مُعدّد

دولت به سان نصرت کردست با تو پیمان
تا عالم است باشد پیمان او موکّد

از لفظ مدح گویان در حق پادشاهان
گر فال سعد باسد فال رهیت اسعد

این مدح‌گوی مخلص زودا که در خراسان
در مدح و آفرینت سازد بسی مُجَلّد

تا آفرین و مدحت از برکنند شاهان
چون کودکان مکتب از برکنند اَبجَد

خوانند و یادگیرند آن شعرهای زیبا
هم عالمان افضل هم فاضلان اَوحد

تا گرد زهره و مه بر روی خوبرویان
باشد ز عنبر و ندّ زنجیرها مُعَقّد

تابنده باد رایت همتای زهره و مه
خوشبوی باد بزمت مانند عنبر و نَدّ

از فرّ بخت بادا عیشت همه مُهَنّا
وز مهر شاه بادا کارت همه مُمَهّد

پیوسته جان مادح در شکر تو مغرّق
همواره پای حاسد در بند تو مقید

دیدار تو مبارک ایام تو همایون
تایید تو مُخَلّد اقبال تو مؤیّد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۶

تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود
دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود

تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان
تاج د‌ین و تاج دنیا در جهان خاتون بود

عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین
تا سزای تاج‌گوهرهای گوناگون بود

تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
بخت سلطان فرخ و فال ملک میمون بود

آن یکی در شهریاری به ز نوشروان بود
وین دگر در پادشاهی مِه ز ا‌َفْریدون بود

روی او در ملک روشن چون ‌کف موسی بود
طبع این در عدل صافی چون دل هارون بود

تا بود چون مادر موسی و هارون تاج دین
بدسگال هر دو چون فرعون و چون قارون بود

بس سعادتها که از خاتون پدید آید همی
کان سعادتها ز وهم آدمی بیرون بود

هست اسرار خدایی کار خاتون بزرگ
بنده نشناسد که اسرار خدایی چون بود

گر ز بهر چشم بد تعو‌یذ و افسون عادت است
وهم و سِرّ او به از تَعویذ و از افسون بود

هر چه راند بر زبان و هر چه آید در دلش
عدل را تاریخ باشد فتح را قانون بود

رای او ازگنبد گردون بسی عالیترست
پیش رای او چه جای گنبد گردون بود

هرکجا از حشمت و مقدار او گویی سخن
هفت کشور خرد باشد هفت‌گردون دون بود

گر خیال عدل و انصافش به جیحون بگذرد
شکر اوگوید هر آن ماهی‌ که در جیحون باد

ور به دریا بگذرد اقبال او آرد برون
هرچه اندر قعر دریا لؤلؤ مکنون بود

از سرشک جود او در باغ ایام بهار
کارگاه پرنیان و چرخ سقلاطون بود

وز نسیم دولت او بر درخت و برزمین
عقدهای بهرمان و فرش بوقلمون بود

بر هر آن صحرا که باد همتش یابد گذر
خاک آن صحرا به مشک و غالیه معجون بود

زانکه آخر حرف نون است از خطاب و نام او
ماه نو بر چرخ هر ماهی چو زرین نون بود

بنده‌ای کز دست او منشور یابد بر عمل
حشمت آن بنده بیش از حشمت مأمون بود

چون درآرد موکب عالی به ‌مرو شاهجان
هیبت او در طراز و در بلاساغون بود

باز چون موکب برد بیرون به پیروزی ز مرو
گرد لشگرگاه او بر ساحل سیحون بود

آنگه بگریزد ز لشکر گاه او مدبر بود
و آن که بد خواهد به فرزندان او ملعون بود

باشد اشعار معزی بر سر احرار تاج
تا دل و جانش به ‌شکر تاج دین مرهون بود

از ملوک دهر تا موزون هم یابد عطا
تا ثنای او به میزان خرد موزون بود

تا زمین در ماه نیسان چون رخ لیلی بود
تا هوا در ماه کانون چون دم مجنون بود

باد کانون همچو نیسان بر خداوند جهان
تا همه نیسان بدخواهان او کانون بود

بهرهٔ او تا قیامت راحت بی‌رنج باد
تاکه رنج و راحت اندر قصهٔ ذوالنّون بود

چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تاکه سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۷

ماه‌کند بر فلک ستایش آن خَدّ
سرو کند در چمن پرستش آن قد

عاریه دارند سرو و ماه تو گویی
راستی و روشنی از آن قد و زان خد

ای شده بی‌علتی دو چشم تو بیمار
ای شده بی‌حجّتی رخ تو مُوّرد

روی تو کردست نقس مانویان زشت
سِحر تو کردَست سِحر بابلیان رد

چشم تو ضحاک دیگرست‌ که دارد
آخته ضحاک وار تیغ مُهَنّد
زلف تو داوُد دیگرست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد

خط تو گویی نوشت دست زمانه
بر سمن و نسترن ز غالیه ابجد

لختی از او نصب کرد و لختی از او رفع
بعضی از او همزه کرد و بعضی ازو مد

گر سببی داشت درد عشق تو تا شد
آن رخ بیجاده گون به‌گونهٔ عَسْجَد

بی‌سببی خیره چون‌ گرفت نگویی
آن لب یاقوت رنگ‌، رنگ زبرجد

بار خدایا ز بس جلال و ملاحت
گر صفت تو همی برون شود از حد

بر صفت تو گرفت بیشی و پیشی
مدح اجل سعد ملک سعد محمد

آنکه به تمکین اوست عقل مُمَکَّن
وانکه به تأیید اوست بخت مؤیّد

شد به‌ کمالش جمال فضل مهیا
شد ز بنانش بنای جود مشید

در عدد فضل او چگونه رسد وهم
قطرهٔ باران نه ممکن است مُعَدّد

جز به مبارک حدیث او نگشاید
هرچه به قید حوادث است مقید

هست بدان منزلت‌که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند

در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار
حاصل دارد چهار چیز موبد

زایزد خشنودی و عنایت سلطان
یاوری دولت و مساعدت جد

ای به سزا مهتری‌ که مجد تو هر روز
هست به نزدیک مجد سعد مجدد

اوحد عصری و در خطاب اجلی
گشت نصیب تو هم اجل و هم اوحد

جامع فضلی و مفردی به کفایت
چون تو به‌ گیتی کجاست جامعِ مُفرد

رسم تو آراسته است دولت سلطان
رای تو افروخته است ملٌتِ اَحمد

عیش کریمان به جاه توست مهنا
شغل حکیمان به جود توست مُمَهّد

بر تن اعدای توست جامهٔ سودا
در ید بیضای توست خامهٔ سَؤدد

جامهٔ سودا بود سزای چنین تن
خامهٔ سؤدد بود جزای چنان ید

جان أب و جد به روزگار تو شادند
کز هنر توست آب و جاه اب و جد

مدح تورا در جهان بیاض سوادست
تا که جهان گاه ابیض است وگه آه‌سود

مرد بباید به دوستیت‌ مُجَرّب
تا شود از رنج روزگار مجرد

از دل و از اعتقاد باک مرا هست
مدح تو مقصود و بارگاه تو مقصد

هست همیشه زبان و جان و دلم را
شکر تو معتاد و من به‌شکر تو مُعتَد

گر بودم فکرت جریر و فَرَ‌زْدَق
ور بودم فِطنت خلیل و مُبَرّد

هم نتوانم به شرط‌ گفت مدیحت
هم نتوانم تمام کرد مجلد

تا که بتابد همی به‌قدرت باری
از فلک زودگرد شعر‌ی و فرقد

مرکب اقبال تو همیشه فلک باد
شِعری او را لگام و فرقد مِقو‌د

طالع تو سعد باد چون لقب و نام
بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد

بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان
شاد به خلد اندرون ز عمر مخلد

روز تو فرّخ به فرّ خسرو سرور
کار تو عالی به سعی دولت سرمد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۸

به فال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد

ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد

خرابه‌های کهن را به فرّ دولت خویش
چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد

به دشت ‌کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکارکرده و داده به شیر مردی داد

نشسته بر لب دجله گرفته جام به ‌دست
زبیم او به لب نیل ناله و فریاد

سران لشکر او آمده ز روم و ز شام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد

نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد

شهی ‌که سیرت و آیین او چنین باشد
به شاهی اندر خرم زیاد و دیر ‌زیاد

چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد

بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد

هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد

خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش دادِ ملک و دولت داد

گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
به داد خویش تهی کرد عالم از بیداد

نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد

ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر ازکهزاد

ز جام توست یکی قطره چشمهٔ حَیوان
ز تیغ توست یکی شعله آز خراد

همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی به شکر تو گیرند شیر مردان یاد

خجسته شد به تو روز جهانیان که تویی
خجسته ‌روی و خجسته‌ پی و خجسته ‌نژاد

ستاره دیدکریمان بسی و چون تو ندید
زمانه‌ زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد

رسول‌ گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد

گر این حدیث درست است مژده باد تو را
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد

شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمبثباد

گهی نسیم طربشان دهی ز طبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زد و کف راد

نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد ز جنبش باد

نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد

به فرخی شدنت بود در مه آبان
به‌شادی آمدنت هست در مه خرداد

به روزگار خزان گر شدنت‌ فرخ بود
به روزگار بهار آمدنت‌ فرّخ باد

همیشه تا که تفاوت بود به نَعْت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل و خاد

بهر مقام تورا باد نو به نو شادی
ز گونه‌گونه بتان مجلس تو چون نوشاد

موافقانت‌ به شادی و ناز چون خسرو
مخالفانت به سختی و رنج چون فرهاد

فلک به ملک جم ای شاه مژده داد تو را
به عمر خضر تو را روزگار مژده دهاد

بقای خلق جهان در بقای دولت توست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۸۹

ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خود شاد
دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد

ایزد همه آفاق تورا داد سراسر
حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد

معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد

در شرع به شمشیر تو شد سوخته بِدعَت
در ملک به فرمان تو شد کاسته بیداد

از لشکر تو هست به روم اندر آسیب
وز خنجر تو هست به شام اندرْ فریاد

با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که‌ کند یاد

قفلِ در فتنه است وکلیدِ در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کفِ راد

تا آتش تیغ توببرد آب مخالف
در خاک شد آن‌کس‌که بُد اندر سر او باد

بس آهن و پولاد که از حَزمِ تو شد موم
بس موم‌ که از عزم تو شد آهن و پولاد

بس حِصن‌ که شاهان بگشودند به ده سال
بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد

بس خصم‌که پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد

یکساله فتوح تو ز هفتاد فزون است
سال تو هنوز آمده بر نیمهٔ هفتاد

گر عدل به هشتاد کند عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد

ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد

آن کیست که دل درکف پیمان تو نَسپَرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد

گرچه خرد استاد همه آدمیان است
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد

حکمت چو عروس است و عطای تو چوکابین
رای تو چو مَشّاطه و جود تو چو داماد

بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۹۰

از دولت عالی به سعادت ستدم داد
زین خلعت فاخر که خداوند مرا داد

جون دجلهٔ بغداد مرا بود دو دیده
دجله بشد و خانهٔ من‌گشت چو بغداد

در پیش شهنشاه چو دو بیت بگفتم
از جود شهنشاه شدم شاعر استاد

آباد بر آن شاه‌ که از جود کف او
ویران شده بر شاعر نوبر شده آباد

ای خسرو دین‌پرور و ای شاه جهانبخش
بند همه شاهان به سر تیغ تو بگشاد

هر شاه‌ که‌ گنج و سپه آراست به‌ گیتی
گنج و سپه خویش به‌ پیش تو فرستاد

تا بخت تو بر نصرت دین دست برآورد
بس دشمن سرگشته که از پای درافتاد

تیر تو چو غربال کند ا‌غیبهٔ‌ا جوشن
تیغ تو چو سیماب کند آهن و فولاد

آن کیست که دل درکف پیمان تو نسپرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد

تو نوش خوری دایم و بدخواه خورد زهر
تو باده کشی دایم و بدخواه کشد باد

شش چیز تو را هست در این خانهٔ شاهی
فتح و ظفر و نصرت و دین و شرف و داد

ملک همه آفاق تو داری به سعادت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۹۱

در معزالدین ملکشاه آفتاب دین و داد
روز عید روزه‌داران فرخ و فرخنده باد

خسرو پیروزبخت و داور یزدان‌پرست
شاه خاقان گوهر و سلطان سلجوقی نژاد

کاست از عالم ستم تا لاجرم شاهی فزود
بست در شاهی کمر تا لاجرم عالم گشاد

شهریارا نَحس کیوان از جهان برداشتی
زانکه بخت تو قدم بر تارک کیوان نهاد

نام نیک و پادشاهی و بزرگی و هنر
جز تو را کس را خدا از جملهٔ خَلْقان نداد

نیک‌نامی با تو بالید و هنر با تو شکفت
پادشاهی با تو رُست و شهریاری با تو زاد

خویشتن را هم‌ به‌ دست خویشتن کشت ای‌ عجب
آنکه با تو بدسگالید و ز تو باز ایستاد

تیزکرد آتش و لیکن هم بدان آتش سوخت
چاه کند آری ولیکن هم در آن چاه اوفتاد

بخت جاویدان تو داری و تویی شاه جهان
تو ز بخت خویش شادی و جهان از توست شاد

گاه آن آمد که داد روزه بستانی ز عید
روزه را در عید نیکوتر که بستانند داد

تو به تخت خسروی بر کیقباد دیگری
مجلسی فرمود باید همچو بزم کیقباد

اندر آن مجلس به خدمت مدح خوان ورودساز
شاعران نکته‌سنج و مطربان اوستاد

نوش کن هر بامدادی بادهٔ عناب گون
تا برآید صبح شادی و سعادت بامداد

باده و بادست بر هر آدمی بیدادگر
وین دو معنی شد دو معجز تا از آن آرند یاد

معجزی اکنون به فرمان تو بینم باده را
معجزی دیگر به‌ فرمان سلیمان بود باد

بندهٔ مخلص معزّی این دعا گوید تورا
کایزدت چندان که خواهی نصرت و فرمان دهاد

آنچه از دولت به‌ شادی و به‌شاهی خواستی
پیش ازین کردست و زین پس آنچه خواهی آن کناد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۹۲

خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد
بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد

نجم دولت، میر نواب عجم، عثمان‌که هست
سروری نیکوسرشت و مهتری فرخ نژاد

آن ‌که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست
وان ‌که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد

همت او بر هنرمندان ره محنت ببست
دولت او بر خردمندان در نعمت‌ گشاد

خصلت او در خراسان بخشش و بخشایش است
این دو خصلت در خراسان رسم و آیین او نهاد

چار چیز او دلیل دولت و اقبال اوست
رسم نیک و رای پاک و روی خوب و دست راد

غائبان از اشتیاق و مهر یاد او خورند
حاضران از خرمی بر روی او گیرند یاد

آن ‌که ‌گرمی‌کرد با او از فلک سردی ندید
وان ‌که سردی کرد بر او بر زمین ‌گرم اوفتاد

هیچ نایب نیست سلطان را از او به، لاجرم
آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد

در هر آن توقیع ‌کاو بستاند از شاه و وزیر
اندر آن توقیع باشد مایهٔ انصاف و داد

ای هنرمندی که دیدار تو را دارد به فال
آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد

دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نَسَق
دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ

تا فلک دست تو را بوسید همچون بندگان
بخت همچون چاکران پیش تو بر پا ایستاد

کی تواند یافت هرگز حشمت تو دیگری
کی تواند داشت هرگز قوت پولاد لاد

هر که او از آتش‌ کین تو یابد آب روی
برنهد بر خاک سر تا بردهد خرمن به ‌باد

خاد اگر مهر تو ورزد با خطر گردد چو باز
باز اگر کین تو جوید بی‌خطر گردد چو خاد

از حسد چون دیدهٔ اعدای تو گریان شود
دیدهٔ گریان اعدای تو گریان و تو شاد

زانکه هستی مهتر و هست اوستاد تو خرد
مادح توست آن‌ که اندر شاعری هست اوستاد

چون ببیند رنگ رخسار تو گوید مرحبا
چون بیابد بوی اقبال تو گوید العیاذ

شکر تو از صدهزاران گفت نتواند یکی
گر شود گوینده و پیوسته همچون سندباد

تا که از حکمت ‌مثل باشد ز لقمان حکیم
تا که در تقوی خبر باشد ز یحیی معاذ

از نوائب باد جاه تو کریمان را مفر
وز حوادث باد جود تو حکیمان را ملاذ

از قبول و حشمت تو بخت میمون هر زمان
دوستان و کهتران را مرده ی دیگر دهاد

کار میران و بزرگان از تو با سلطان به‌کام
وز تو سلطان شاد و میران و بزرگان از تو شاد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 9 از 57:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA