انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

اشعار ارزقی هروی


زن

andishmand
 
شماره۳۰

شاه کرده است رای زی پوشنگ
هامراهش میست و ساغر و چنگ

گه شرابی همی خورد بشتاب
گه سماعی همی کند بدرنگ

شادی نو کند بهر منزل
مستی نو کند بهر فرسنگ

سفر اکنون سزد ، که روی زمین
ساخت از گل نجوم هفت اورنگ

جامها پر می است دست بدست
باغها پر گلست رنگ برنگ

از گل و ابر آسمان و زمین
دم طاوس گشت و پشت پلنگ

شاه دین ، از پی تماشا را
اسب را کرد تنگ برزین تنگ

تا بصحرا درون ، ز بهر شکار
خاک رنگین کند ز پیکر رنگ

سبزی کشت بیند از بر ریگ
لالۀ لعل چیند از سرسنگ

من بیچاره را چه باید کرد ؟
که ندارم بخانه دو بز لنگ

گر هزارانه نقد شد ، ورنه
شکر من کند زمانه شرنگ



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره۳۱

ز موج دریا این آبر آسمان آهنگ
کشیر رایت پروین نمای بر خرچنگ

مشعبد آمد پروین او ، که در دل کوه
چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ

سپهر رنگین زو گشت کوه سیم اندود
ستاره وار روان بر سپهر رنگین رنگ

سحاب گویی در منضدست بکیل
شمال گویی عود مثلثست بتنگ

شکفته شاخ سمن گرد بوستان گویی
همی بر آرد در ثمین هزار از سنگ

دهان ابر بهاری همی فشاند در
گلوی مرغ نو آیین همی نوازد چنگ

ز شاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی بر کشیده اند آهنگ

دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزۀ زنگار گون نبید چو زنگ

چو ابر فندق سیمین بر آید آن ریزد
بر آرد از دل پیروزه شکل سیمین زنگ

مشعبدیست که بر خرد مهره های رخام
بحقهای بلورین همی کند بیرنگ

زمین ز زخم صبا شد نگارخانۀ چین
چمن ز شاخ سمن شد بهار خانۀ گنگ

شکفته لاله تو گویی همی که عرضه کنند
بزیر سایۀ رایات سرخ لشکر زنگ

بزخم نازده ، برق از مسام سنگ سیاه
همی فشاند خون چون سنان شاه بجنگ

گزیده شمس دول ، شهریار کهف امم
طغانشه بن محمد طبایع فرهنگ

رکاب مرکب او بر کرانۀ خورشید
زبان نیزۀ او در دهان هفت اورنگ

سخاوت وهمم وکلک و طبع روشن او
ز چرخ و انجم و افلاک و کوه دارد ننگ

زرشک زین پلنگش ، زچرخ ، بدر منیر
سیاه وزرد نماید همی چو پشت پلنگ

هلاک دشمن او را ، ز هند و از بلغار
شکنج وافعی روید بجای رمح وخدنگ

نماید از دل شاه و بقا و همت او
زمانه کوته وافلاک خرد و دریا تنگ

بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ

ایا ز گوشۀ تاج تو چرخ جسته علو
ویا ز پایۀ تخت تو خاک برده درنگ

تویی که پیش تو شیر ژیان چنان باشد
که پیش شیر ژیان دست بسته رو به لنگ

خدنگ پر مکش اندر کمان ، که گاه کشاد
زمین ندارد در خورد سیر او فرسنگ

چنان رود ، که ز آسیب نصل خون آلود
کند کنارۀ گردون چو نار گون نارنگ

هزار لشکر داری ، که هر یکی زیشان
فزون ترند ز دیو پلید و از ارژنگ

زمانه سیرت و دریا نهیب و چرخ توان
سهیل رایت و مه چتر و مشتری فرهنگ

چو رستم آسا در چنگ تیغ کینه کشند
بچهر دیو سپید اندر افکنند آژنگ

بیک اشارت تو در زمان گشاده کنند
ز هند تا بلغار و ز روم تا کیرنگ

تویی که ناز مخالف کنی بنیزه نیاز
تویی که شهد معادی کنی بکینه شرنگ

سنان خصم ترا گر ستاره وصف کنم
ستاره در روش آسمان بر آرد زنگ

صدف چو بیند تیغ نهنگ وار ترا
فرو رود گهر از حلق او بکام نهنگ

بدان امید که ارواح دشمنت در رزم
شود چو گوهر تیغ تو ارغوانی رنگ

شهاب را بکمان بر نهی چو چوبۀ تیر
سپهر را بحنا در کشی چو حلقۀ تنگ

زمان زمان بفلک بر ، سهیل مرجان جرم
ز سیر و ز حرکت جمله باز دارد چنگ

مگر که شاه ز بهر نگین خاتم ملک
بدست همت عالی بدو کند آهنگ

اگر چه خاتم ملک سپهر صحن ترا
ستارۀ فلکی به بود ز پارۀ سنگ

مکن ، شها، که گر این پایه او بدست آرد
بر آفتاب کند پرده های گردون تنگ

همیشه تا نرود بر سپهر چشمۀ آب
همیشه تا نبود در ستاره چوب زرنگ

موافق تو کند در سعود ناز و طرب
مخالف تو کند در عنا غریو و غرنگ





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۲

ایا بجود و بآزادگی بدهر مثل
جهان بکلک تو و کف تو فکنده امل

چگونه رنجه نباشم برنج تو ؟ که مرا
ز نعمت تو بود مغز استخوان بمثل

اگر ز فکرت تو دوش خواب خوش کردم
چه من رهی ، چه پرستندگان لات و هبل

وگر خلاص تو امروز دیرتر بودی
بجان بنده غم آورده بد پیام اجل

خدای عزوجل فضل کرد با تن تو
بشکر کوش بپیش خدای عز وجل

سعادت تو ز بر دست گشت و نیک آورد
که حلق خصم تو گیرد زمانه زیر بغل

نه دولتیست که آنرا بود هنوز و بال
نه شادییست که آنرا بود هنوز بدل




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۳

اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال

با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال

نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال

هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال

ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال

گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال

ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال

تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال

بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۴

ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال

فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال

درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال

بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال

ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال

طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال

چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال

ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال

گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال

گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال

طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال

ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال

ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال

هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال

ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال

فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال

ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال

شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال

مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟

گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال

ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال

بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال

پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال

ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال

ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال

صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال

زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال

هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال

جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟

چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال

چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال

مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال

ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال

پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال

بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال

ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال

مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال

گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال

پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال

بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال

سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال

هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال

ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال

هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »

ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال

ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال

اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال

مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال

ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال

زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال

نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال

نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال

ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل

نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال

شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال

سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال

طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال

از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال

مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال

تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال

منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال

نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال

چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال

بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟

فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال

فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال

ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال

زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال

خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال

چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال

خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال

چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال

و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال

بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال

جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال

همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال

بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال

زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال

چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال

طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۵

از هری گر سوی اوغان شوی،ای باد شمال
باز گویی زهری پیش ملک صورت حال

گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال

بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال

جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال

منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال

آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال

خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال

نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال

لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال

تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال

در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال

بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال

در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال

اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال

آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال

ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال

شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال

و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال

بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال

و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال

مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال

گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال

ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال

ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال

گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال

سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال

اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال

مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال

زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال

ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال

بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال

آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال

تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال

گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال

کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال

نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال

صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال

ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال

نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال

اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال

باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل

انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال

گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال

تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال

سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال

اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال

علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال

کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟

با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین

با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال

ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال

سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال

نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال

ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال

مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال

من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال

خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال

تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال

باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال

گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال

فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۶

ایا از ملک زادگان فخر عالم
نژاد ترا ملک عالم مسلم

نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم

همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم

بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم

دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم

وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم

ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم

پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم

بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم

ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم

زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم

تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم

تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم

گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم

الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم

خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم

روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم

وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۷

آمد رمضان بخیر مقدم
دیشب بسلام خان اعظم

جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم

ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم

از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم

چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم

گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم

انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم

در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم

پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم

اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم

جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم

در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم

هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم

بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم

افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم

در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم

خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم

خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم

ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم

ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم

چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم

یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم

از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم

ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم

بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم

شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم

گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟

خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم

از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم

چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم

تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم

بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸

دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم
نو عروسان فلک را بتماشا دیدم

رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک
ماه را در فلک عقد ثریا دیدم

بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب
هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم

نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی
هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم

تیز پایان تخیل ، که سبک می رفتند
همه را در حرس عالم بالا دیدم

حیدر رزم فلک را ، که نسب مریخست
عاشق شیفتۀ زهرۀ زهرا دیدم

سیل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذشت
چشمه ای بود که پر آب مصفا دیدم

تا کند بر سر خورشید سحر گاه نثار
دامن چرخ پر از لؤ لؤ لالا دیدم

این غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود
که شفق در رقمش مصفی صهبا دیدم ؟




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۹

باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم
زبرصفحۀ جان خط معما دیدم

تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او
بندۀ عارض او روح معلا دیدم

دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار
خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم

دیده را ابر صفت کرد کنار دریا
تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم

چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را
بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم

بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد
تا در آب خضرش باد مسیحا دیدم

مگر آن حور صفت چون پری آمد ؟ کورا
بدر آصف خان قدر جم آسا دیدم

میر میران ، که فلک را ز مجره شب و روز
کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم

گوهر افسر اقبال که بر افعالش
چرخ را شیفته چون سعد بر اسما دیدم

پیش نطق و سخن در صفتش لؤلؤ را
حلقه در گوش پی کنیت لا لا دیدم

مدتی آرزویم بود که آن در گه چیست ؟
شکر حق را که رسیدم بدرش تا دیدم

کوه سنگین دل خارا سلب سر کش را
دی ز فیض کرمش کسوت دیبا دیدم

همتش را که جهان خواند مطرا زوسن
دوش آتش زده در عود مطرا دیدم

بخدایی که ز حکمش ز شب سودایی
در کواکب همه آثار ز صفرا دیدم

آیت معرفتش بر دل سوزان خواندم
کله مغفرتش بر سر دروا دیدم

خلعت موهبتش در بر جان پوشیدم
گوشۀ مملکتش عرصۀ دنیا دیدم

صفت حمدش در قبۀ چرخ افگندم
آتش شوقش در سینۀ خارا دیدم

که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا
در جهان مثل شنیدم ز کسی ،یا دیدم

ای بزرگی،که در آینۀ رایت امروز
بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم

چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم
خرد پنهان در طبع تو پیدا دیدم

بر در طور تجلی تو هر مادح را
بو علی مثل پی کنیت سینا دیدم

چرخ یک روز سوی در گه تو بگرایید
با قضا گفت که : آن یک هنرت را دیدم

غم و رنجم چو ثناهای تو روز افزون باد
گر ثناهای ترا مقطع و مبدا دیدم






بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار ارزقی هروی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA