انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

اشعار ارزقی هروی


زن

andishmand
 
شماره ۴۰

ایا بفضل و کرم یاد کرده از کارم
زیاد کرد تو بسیار شکرها دارم

خصایل تو سزاوار مدحتند همه
بجلوه کردن آن من رهی سزاوارم

چنان کنم بسعادت که تا کم از یکسال
بود قصاید مدح تو تاج اشعارم

چرا مدیح نگویم ترا ؟ که ناگفته
همی ز گنج سخای تو بهره بردارم

اگر خدای بخواهد ببخت من پس ازین
بمدحت تو سخن ز آفتاب بگذارم





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۱

بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم

مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم

غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم

یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم

زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم

بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم

چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم

اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم

کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم

همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم

بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم

عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم

بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم

بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم

چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم

در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم

زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم

کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم

رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم

وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم

بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم

چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم

نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم

حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم

غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم

ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم

ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم

تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم

نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم

مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم

تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم

خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم

دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم

ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم

همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم

زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم

خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲

ای گلبن روان و روان را بجای تن
پیش آر جام و تازه کن از راح روح من

زان می که رنگ و بوی تقاضا کند ازو
د رکوهسار لاله و در باغ یاسمن

خمری که مشک خفته و بیدار در دو حال
بر رنگ و بوی اوست چو خمار مفتتن

گر در شعاع او گذرد اهرمن شبی
روزی نهان نماند از آن بعد اهرمن

نورست ، گر گرفت توان نور را زنار
جانست ، گر برهنه توان دید جان زتن

با این چنین شراب صبوحی شدن بباغ
فاضل تر از بسوی منی رفتن از وطن

گر مست و خفته ماند مغنی روا بود
اکنون که مرغ نعره برآورد از فنن

تا بانگ عندلیب برآمد ز جویبار
مدهوش شد رفیق و فرو ماند از زدن

بلبل پر از خروش شد اندر میان باغ
باده بجوش آمد اندر میان دن

بر نوبهار انجمنی بین ز عاشقان
یک قوم گرد سبزه و یک قوم در چمن

این نوبهار آمده شش ماه رفته بود
یا رفته ای که آمده ، سازد روان من

حشرست سبزه را که چو دست گناهکار
زنهار خواه برگ برآورده نارون

گلزار بتکده است ؛ من او را شمن شوم
گلهای خرمنند در آن بتکده شمن

تا لاله چون حسین علی غرفه شد بخون
گل همچو شهربانو بدریده پیرهن

در زنگبار پیرزنی چون کند خضاب ؟
ماند بنفشه نیز بدان موی پیرزن

بیجاده رنگ خواهد هر شب ز ارغوان
کافور بوی خواهد هر روز از سمن

چون ابر در ببارد اکنون که از بحار ؟
چون باد نافه آرد اکنون که از ختن ؟

چو نان که از عدن گهر آرد بباغ میغ
طبع امیر ماست مگر بحر در عدن

میر اجل و سید فرزانه سعد ملک
عین سخا ، شجاع زمن،بو علی حسن

آن ز آفرین سرشته که کرد آفریدگار
دور اعتقاد او ز خلل ، خالی از فتن

بنموده دست دولت او سینة سپهر
فرسوده پای همت او تارک پرن

مجلس چنان همام ندارد جهان فروز
میدان چنان سوار ندارد سپه شکن

از دل نعیم او بزداید همی عنا
وز جان ثنای او بنشاند همی حزن

با رای او ندارد زهره بسی ضیا
با لفظ او ندارد لؤلؤ بسی شمن

جز بر سخاش بستن ساده بود امید
جز در ثناش گفتن یاوه بود سخن

قصری که آن بود وطن او را سپهر خوان
دانی که مهر را نبود بر زمین وطن

با او بهیچ بد نتوان برد ظن ، که چرخ
در هیچ کس جز او بنکویی نبرد ظن

با زخم تیغ اوست قدر سست و ناتوان
با روی تیر اوست قضاسست و مرتهن

با سیف او بفتنه کند آفرین همی
جان شده ز کالبد سیف ذوالیزن

با او زمانه را بهنر چون کنم قیاس ؟
کاندر دو پله راست نیاید ستیر و من

قایم برسم اوست سلیمان را نهاد
تازه بخوان اوست براهیم را سنن

با کلک اوست دولت در صدر مستقیم
با تیغ اوست نصرة در حرب مقترن

بحر شجاعتست گه حرب در زمین
ابر سخاوتست گه جود بر زمن

بحری که وقت کوشش بر دل نهد گناه
ابری که وقت بخشش بر کف نهد منن

موجود اگر ببخشش او آمدی حیات
نی حوت شست دیدی و نی مرغ با بزن

بی فر او نیارد دولت همی بها
آری بها نیارد بی جان همی بدن

ای کلک تو دهان امل را شده زبان
وی تیغ تو زبان اجل را شده دهن

مهر تو عمر نیست وزو نیست جز نشاط
کین تو مرگ نیست وزو نیست جز حزن

جز عیب هرچه شاید یافی ز روزگار
جز غیبت هرچه باید داری ز ذوالمنن

آمد ، خدایگانا ،دی نامه ای مرا
از خون دل نبشته ز دلدار خویشتن

اول همه سلام بد ، آخر همه پیام
لفظش همه ز حزن و حروفش همه محن

گفته که : دست چون زده ای باز بر دوات ؟
گفته که : چون بمانده ای از رمح تیغ زن ؟

تیغت همی نشاند چو سینی بپیشگاه
کلکت بپایگاه فکندست چون لگن

از کلک و از دوات چه جوید دل کسی
کورا بتیغ و تیر بود بخت مرتهن

دستی که آن بدادن دینار خیره بود
چون خیره کرده ایش بدینار خواستن ؟

زان پس که چند گونه گشادی فتاده است
اکنون همی ببند میان خود از رسن

اندرز کرده بود بسی از پس ملام
کاندر پناه میر اجل باش مؤتمن

کو کار تو کند چو قوی رای خود تمام
کو کام تو کند چو نکو نام خود حسن

تا عاشقست بر می و میخانه خمر خوار
تا مشفقست بر بت و بتخانه برهمن

از نعمت تو باد دلی شاد و شاد خوار
وز دولت تو باد عدوی تو مفتتن

بادت مدام نوش لب آفتاب رنگ
از دست ساقییی که بود مشتری ذقن









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن

مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او
شدست جزع بآب فسرده آبستن

بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود
دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن

زرشک هر دو همی جان و دل براندازم
اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن

بهار نقش سپهر جمال او دارد
شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن

مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای
شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن

خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من
بتی شدست که جانست پیش او چو شمن

ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان
ز روی ناخن من بر دمد همی روین

لگن ز زردی من زعفران سوده شود
چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن

چهار چیز ورا از چهار چیز آمد
که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن

ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان
ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن

مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی
مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن

مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید
مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن

ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی
بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن

دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت
نخست روز بعهد بدت نبردم ظن

اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی
بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن

حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس
ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن

نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان
نهاده همت او را سپهر بر گردن

اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او
بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن

خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را
کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن

چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری
که مغز گردد در استخوان او روین

اگر بآینه در بنگرد مخالف او
خیال رویش خیزد بپیش او دشمن

ز بس توان و بلندی همی تفکر را
ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن

ایا گزیده خصالی ، که برد باری را
بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن

ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا
ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن

که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز
خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟

اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت
ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن

ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری
ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن

بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد
ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن

اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال
بنور رای تو دین دار گردد اهریمن

ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو
سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن

ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود
بروز مرگ وصیت کند بترک کفن

خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین
چو زر ساو شدست از برای نقد شمن

کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن

سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف
گیاه سبز شود در مسام کوه عدن

ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین
بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن

بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود
بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن

ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست
ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن

سرش پدید شود چون ز تن ببری پست
تنش ندارد سر تا نبریش بر تن

عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی
بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن

بمار زرین ماند بنوک سر پران
که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن

بدست اندر گفتی که قرصة خورشید
بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن

ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟
که سیرت تو گران کرد بار من بر من

گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم
دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن

کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود
اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن

سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم
سخن شناس شناسد بها و قدر سخن

همیشه تا نبود لاله در دهان صدف
همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن

بکام زی و بشادی بمان و خرم باش
ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۴

رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن

با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن

این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن

قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن

مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن

ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن

در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟

زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن

صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن

مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن

آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن

جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن

با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن

شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن

در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن

در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن

اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن

بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن

ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن

موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن

ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن

شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن

از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن

از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن

هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن

هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن

ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن

ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن

سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن

زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن

در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن

آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن

اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن

و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن

در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن

امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن

بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن

از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن

تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من

تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن

بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵

سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن

سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن

نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن

نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون

ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن

ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن

مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن

جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن

سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن

گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟

ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟

بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن

از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن

حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن

گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن

فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟

آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن

آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن

جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن

خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
وزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن

ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن

ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن

با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن

با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن

دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن

شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن

نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن

عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن

عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن

خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن

چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟

دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن

این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن

ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن

گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن

تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن

جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶

گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان

وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان

نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان

گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان

مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران

باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان

در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران

زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان

پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان

از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان

در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان

و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان

گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان

از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان

و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان

ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان

از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان

گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان

و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان

پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان

گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان

باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان

در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران

جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان

شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان

یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان

از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان

بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان

آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان

گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان

رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان

آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان

ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان

مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان

خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان

جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان

شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان

دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان

با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران

ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان

از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان

از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان

هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان

زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان

در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران

روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان

شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان

ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان

از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران

وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان

دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان

مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان

بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران

پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان

پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان

ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران

آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان

گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان

بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان

بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان

از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان

هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان

خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان

جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان

رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان

گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان

فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان

ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان

من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان

بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان

تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان

افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان









بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۷

المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان

المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان

المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان

المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان

در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان

محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۸

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران

نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان

هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان

دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان

گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟

گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان

گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان

گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان

گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟

گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان

کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان

بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان

میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان

باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان

همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان

نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان

نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان

از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان

و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان

علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان

کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان

بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان

می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان

کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان

بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان

از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان

راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان

در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان

راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان

مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران

تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان

مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان

از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان

تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان

شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان

بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان

بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان

جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان

زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان

چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان

ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان

پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان

روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان

برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان

در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان

تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران

تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان

تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان

از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شماره ۴۹

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان
برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم
می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده
کجا کسی که ز فردا پذیرد از تو ضمان ؟

نه کار کژ جهان را تو راست خواهی کرد
چگونه راست کنی؟ چون کژست کار جهان

ز رفتن سرطان جز کژی نبیند کس
حکیم طالع عالم بدین نهد سرطان

مرا شراب گران ده ، که عاقبت مستیست
اگر شراب سبک نوشم ، ار شراب گران

مرا بوقت گل از باده صبر فرمایی
کرا توان بودایدر چنین؟ چنین نتوان

کدام روز بشادی گذاره خواهد کرد
کسی که ببهاری چنین بود پژمان ؟

ز شاخ پوده همی سر برون کند مینا
ز سنگ خاره همی سر برون کند مرجان

پر از سنان کبودست حوض نیلوفر
پر از برادۀ لعلست روی لاله ستان

همی بخندد نونو بسبزه بر لاله
همی بگرید خوش خوش بلاله بر باران

ز بسکه گور کنون برگ بید و لاله خورد
زمردین و عقیقین کند لب و دندان

گل از نسیم صبا کرد پر ز گل دامن
گل از سرشک هوا کرد پر گلاب دهان

بشکل غالیه دانیست لاله ، یاقوتین
نشان غالیه اندر میان غالیه دان

اگر زمرد و یاقوت تاج شاهان بود
کنون ز خاره در آویختست و خار ه ستان

زبسکه رنگ بکهسار برگ لاله چرد
چو برگ لاله کند رنگ شیر در پستان

ستاکهای گل اکنون درخت و قواقند
ز زندواف برو صد هزار گونه زبان

مکللست و منقش چمن بدر و عقین
معطرست و مطیب هوا بمشک و ببان

سپاه میغ زمان تا زمان بتازد تند
کند حکایت هر ساعتی ز صد توفان

گمان بری که مرا ور از جود بهره دهد
کف امیر اجل ، شهریار در افشان

همام دولت سلطان جمال دین خدای
که یاورند ورا هم خدای و هم سلطان

ابوالمظفر میرانشه ، آنکه درگه او
همی گواژه زند بر بلندی کیوان

فروغ بخت ز سیمای روی او پیدا
طلسم جاه بزیر نگین او پنهان

ز قسمت ازلی روزگار و دولت او
زیادتی بکمالند و ایمن از نقصان

ایا مقدم دهر ، ای بزرگ زادۀ دهر
و یا نتیجۀ عصر ، ای خلاصۀ انسان

رسوم تو همه فضلست و لفظ تو همه علم
دماغ تو همه عقلست و شخص تو همه جان

فلک نه ای تو و خورشید دهر ، بلکه تویی
فلک کفایت و خورشید جود و دهر توان

امان نه ای و جوانی نه ای و خدمت تست
بخرمی چو جوانی ، بعافیت چو امان

تو آن فریشته خویی ، که لفظ خرم تست
ز راستی و ز حجت چو دین و چون فرقان

هزار کار بکردار تیر راست شود
هر آنگهی که زشست تو خم گرفت کمان

ذکای طبع تو گویی که لوح محفوظست
که ذره ای نبود جایز اندرو نسیان

بهر خرد هنری کین جهان کند دعوی
ازو چو برهان خواهی ، تو با شیش برهان

زبس سعود ، که در طالع تو جمع شدند
هنوز چرخ چنان شکل نارد از دوران

ز نیک و بد ز قران ستارگان اثرست
سعادت تو مؤثرتر از هزار قران

نه کردگاری و بر تست رزق خرد و بزرگ
نه روزگاری و بر تست حکم سود و زیان

چو عزم تست قضا ، گر بود گمان چو یقین
چو امر تست قدر ، گر بود خبر چو عیان

صواب رای تو هرگز ندید روی خطا
یقین جود تو هرگز نیافت روی گمان

متابعند ترا ، چئن سپهر ، خرد و بزرگ
مسخرند ترا ، چون زمانه ، پیر و جوان

بپیش قدر تو بسیارها بود اندک
بفربخت تو دشوارها شود آسان

اگر بکوشد با خنجرت پلنگ دژم
وگر ببیند پیکان تو هزبر ژیان

پلنگ خون نشناسد برگ دراز خنجر

هزبر پی نشناسد بتن در از پیکان

نه از موافق تو ز استر شود نصرت

نه از مخالف تو دورتر شود خذلان

خرد پژوهی و افعال تو صفات خرد
روان پذیری و الفاظ تو بلطف روان

بلفظ و فضل تو نازد همی دوات و قلم
بپای و دست تو بالد همی رکاب و عنان

ز چیرگی چه سنان پیش دست تو چه قلم
ز پردلی چه قلم پیش روی تو چه عنان

هزار کار فرو بسته وز تو یک تدبیر
هزار عالم آشفته وز تو یک فرمان

ره مروت و دادی و نیستی ملت
در هدایت و عقلی و نیستی ایمان

نه بر زمین چو تو بنمود پیکری گردون
نه در گهر چو تو بنگاشت صورتی یزدان

ایا زمانۀ آزادگی زمانۀ تو
تویی پناه مر آزاده را ز صرف زمان

مرا روانی و تیزی ز طبع و لفظ بکاست
از آن سپس که بدم طبع تیز و لفظ روان

مثال طبع چو کان آمد و سخن گوهر
اگر طلب نکنندش بماند اندر کان

چو در رکاب تو این یک سفر بسر بردم
زمن گسسته شود دست سختی حدثان

بنام فرخ تو قصه ای تمام کنم
که تا بحشر معانی ازو دهند نشان

دلیل قوت طبع مرا درین معنی
بس آن کتاب که من گفته ام ، بخواه و بخوان

کسی که راه کژ اندر سخن چنان راند
چو راه راست بود جادویی کند ببیان

همیشه تا نه خزانیست در بهار چمن
مدام تا نه بهاریست در خزان بستان

خزان ناصح جاهت مباد جز که بهار
بهار حاسد بختت مباد جز که خزان







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار ارزقی هروی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA