ارسالها: 24568
#51
Posted: 13 Aug 2018 20:14
شماره ۵۰
مهرگان نو در آمد ، بس مبارک مهرگان
فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان
ملحم دینارگون پوشید باغ مشکبوی
زان سپس کش فرش و کسوت بود برد و پرنیان
برگ چون دینار زراندود شد بر شاخسار
آب چون سوهان سیم اندود شد در آبدان
تا چو سرما خورده مردم زرد و لرزان شد درخت
همچو کانونی پراخگر گشت نار از ناردان
بوستان افروز بنگر رسته با شاهسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان
گرنه باد مهرگانی ابر نوروزی شدست
از خط قوس قزح خاکش چرا دارد نشان ؟
مهرگان قارون دیگر وز باد خنک
کیمیایی ساخت کزوی برگ زر شد گنج سان
زین سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر
تا ازو در کیمیا صنعت نماید مهرگان
زنگبار دیگر آمد بوستان ، از بهر آنک
زنگی و کافور دارد آبی اندر بوستان
گر ندیدی پشت زرین سوسمار ، اینک ببین
بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان
سبزی دریا نماید ، روی او پر موج نرم
چون ز آسیب صبا درجنبش آید ضیمران
راست گویی ، چون فرود آید ز تیغ کوه میغ
کز هوا عنقا فروذ آید همی بر آشیان
این خزان امسال زی ما بس خوش و خرم رسید
خوش شرابی خورد باید در خوش و خرم خزان
زان شرابی خورد باید ، خرم و یاقوت رنگ
گز فروغش سیمگون ساغر شود یاقوت سان
ز آبگینه عکس او چون نور بر دست افگند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان
از صراحی چون بجام اندر شود گویی مگر
در بلورین پیکری کردند یاقوتی روان
چهرۀ ساقی درو پیدا شود ، گویی مگر
مرد افسونگر بشیشه در پری دارد نهان
طبع ازو پر آفتاب و جام ازو پر مشتری
چشم ازو پر در ولعل و مغز ازو پرعود وبان
کیمیای جود و مردی شد ، از آن معنی که او
بوی دست خواجه یابد روز بزمش یکزمان
زینت دولت علی بن محمد بوالحسن
آنکه حسن دولت از تدبیر او زد داستان
آن خداوندی که درو گوهر افشاند همی
خامۀ او در بنان و نکتۀ او در بیان
از قضا و از قدر فرمانش را گر مه نهی
هم قضا خشنود باشد ، هم قدر همداستان
آن دل و آن دیده کز جاهش حسد دارد ، شود
نظرت آن دیده خنجر ، فکرت آن دل سنان
خامۀ مداح او گر دیده بودندی عجم
در جهان سایر نگشتی نام گنج شایگان
طبع و دست او مگر دریاست ، زان معنی که او
سهم دارد بی قیاس و مال بخشد بی کران
هم چنان کز خشم او خصمش امان خواهد همی
مال او از وجود دست او همی خواهد امان
ای خداوندی ، که بر رسم بزرگان قدیم
درج بخشی بی بها و مال بخشی رایگان
قوت جود ار درین عالم مکان گیر آمدی
صحن گیتی بس نبودی شکل دستت را مکان
بر گمان ار بگذرانی وصف سیرتهای او
منتخب عقلی شود هر سیرتی زو در گمان
گر بدانستی کجا زر خوار بودی در کفت
شوشۀ زرین شدی از فر دست تو عنان
دشمن تو خیزران کردار شد باریک وزرد
بس نپاید تا بخاک اندر شود چون خیزران
گر فروغ تیغ تو بر موج دریا بگذرد
هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان
هر تنی کورا نهیب هیبتت بیدار کرد
از مسام او بجای موی روید زعفران
گرنه خضر دیگر آمد نام نیکت پس چرا
هم بگردد گرد گیتی هم بماند جاودان ؟
کمترین حرفی ز رای جود تو جزوی کزو
عالم سفلی مبین ، عالم علوی عیان
ابر و دریا در بنان داری و خورشیدی بقدر
دید کس خورشید هرگز ابر و دریا در بنان؟
دشمنان تو ندانم تا کدامند ، ای عجب
چون خلایق یا رهی بینم ترا ، یا میهمان
هر که در بزم تو بنشیند ز مرگ ایمن شود
زانکه او را وعده باقی کرد ایزد در جنان
در فزود قدر چشم تو صغیر آمد سپهر
در گشاد جود دست تو حقیر آمد جهان
از کفایت حلم تو مر خاک را خواند سبک
وز لطافت طبع تو مر باد را خواند گران
چون ز خلق تو براندیشد ، شود مشکین فکر
چون زجود تو سخن گوید ، شود زرین زبان
مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگوی
مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان
بخت ، اگر صورت پذیرد پیش تو بوسد زمین
عقل ، اگر پیکر پذیرد ، پیش تو بندد میان
ای خداوندی که از یک صلت تو مادحت
بر هزاران گنج باد آورد گردد قهرمان
دشمن از بیم تو چندانی گدازد تا شود
همچو مرجان سپید اندر وجودش استخوان
من رهی را قدر و جاه و نام و نان بود آرزو
وز تو اکنون یافتم آن قدر و جاه و نام و نان
در رکاب تو بدیده راه پویم بنده وار
گر عزیمت زی سرخس آری ورو، زی اصفهان
ور بخواهی امتحان کن بنده را در مهر خویش
وانگهی بنگر که معنی دار خیزد امتحان
تا طبایع در زمین ترکیب گیرد از صور
تا کواکب در فلک تأثیر دارد از قران
شاد باش و دیر زی و بر مراد دل ببین
دوستان را با نشاط و دشمنان را با فغان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#52
Posted: 20 Aug 2018 16:22
شماره ۵۱
در سپهر دولت آمد کامجوی و کامران
از شکار خسروی آن آفتاب خسروان
آسمان داد و همت ، آفتاب تاج و تخت
نور جان میر جغری ، شمع شاه الب ارسلان
مفخر سلجوقیان ، شمشیر میرالمؤمنین
شمس دولت ، زین ملت ، کهف امت ، شه طغان
خون و آتش در بلارگ ، زهر و باد اندر خدنگ
کوه و گردون در جنیبت ، ابر و دریا در سنان
نوک زوبین خسته اندر نافۀ آهوی مشک
زهر پیکان رانده اندر زهرۀ شیر ژیان
هر که او نخجیرگاه خسرو ایران بدید
از شگفتی های عالم نیست طبعش را بیان
بر سپهر کوه پیکر هر طرف پر گنده بود
لالۀ شمشاد پوش و گلبن پروین نشان
جعدشان بر سوسن سیمین فکنده عودتر
زلفشان بر لالۀ رنگین نهاده ضیمران
آهوان خیمگی هر ساعتی بر کوه و دشت
بر کشیدندی بروی شیر گردنکش فغان
خاک چون اشکال اقلیدس شد از شاخ گوزن
در بر هر شکل حرفی از خدنگ جان ستان
چنگ باز اندر هوا و شاخ رنگ اندر زمین
این معلق ، آن مجعد ، این ز مشک ، آن زعفران
بر زمبن چشم گوزنان ، راست گویی ضف زده
اختران جزع پیکر در عقیقن آسمان
روی آهو پیکر پروین نمود اندر زمین
وز هلال منخسف بر پیکر پروین نشان
خامۀ مانی تو گفتی بر زمین بیرنگ زد
صد هزاران صورت رنگین بآب ناردان
هر گهی کان آفتاب خسروان از بهر صید
در بر افگندی بلارگ ، در زه آوردی کمان
گورو نخجیر و گوزن از روی دشت و تیغ و کوه
رو کشیدندی بهامون ، کاروان در کاروان
مر تفاخر را ، بتحریض از گشاد زخم او
زود می خوردند آهن ، خوش همی دادند جان
آنکه از زخم گشاد دیگران بی جان شدی
زنده گشتی از غبار اسب او اندر زمان
از نسیم خلق او بر سنگ سخت و خار خشک
سبز شد نسرین و سوسن ، شاخ زد کافور و بان
سایۀ شبدیز او بر هر زمینی کاوفتاد
صورتی شد با رکاب و پیکری شد با عنان
ای شهنشاهی ، که پیش تاج گردون سای تو
در بلندی چشمۀ خورشیدباشد ناتوان
تا ندیدم تیغ و تیرت را ندانستم درست
کآفت از بلغار خیزد ، فتنه از هندوستان
زهره چون لخت زمرد ، صدره از بیم تو شیر
برگسستست از جگر ، بیرون فکندست از دهان
سنگ و آهن را بدوزی ، چون بیندازی خدنگ
چرخ و دریا را بسوزی ، چون بجنبانی سنان
کوه بالا گرز رومی بشکنی از زور دست
پیل پیکر خنگ،ختلی بگسلی در زیر ران
مر عدو را از خیال رمح افعی شکل تو
مغز و تارک مار و افعی گردد اندر استخوان
گر تنی چندان روان یابد که شمشیر تو یافت
همچو خضر اندر دو گیتی زنده ماند جاودان
پرنیان کردار فولادی که پیش زخم او
روز کین بر آهن و پولاد خندد پرنیان
آتش ارواح لمع و جوهر نصرت عرض
ابر پیروزی سرشک و اختر هیجا قران
کان بیجاده است گویی در نقاب لاژورد
صد هزاران چشمۀ سیماب در اجزای آن
نیست نادر سنگ مغناطیس اگر آهن کشد
آهن شمشیر خسرو هست مغناطیس جان
آب و آتش را تو پنداری مرکب کرده اند
آب یاقوتین سرشک و آتش مرجان دخان
با چنین تیغی ، خداوندا ، چو در میدان شوی
بر زمرد معصفر روید ، ز لؤلؤ زعفران
خوار و آسان آری اندر فکرت ، ای شه ، مرد را
کشتن دیو سپید و قصۀ مازندران
آفرین بر مرکبی . کز ماه پیکر نعل او
جرم خاک اندر سپهر نیلگون گیرد مکان
چون بپیچد ، چون بتازد ، راست پنداری که هست
استخوان اندر تن او حلقه های خیزران
چون برانگیزد بهیجا آتش تحریک او
همچو موم اندر فروزد غیبۀ بر گستوان
در میان نقش خاتم ره برد مانند موم
بگذرد از چشمۀ سوزن چو تار ریسمان
تیزرو همچون سپهر و بارکش همچون زمین
راه دان همچون یقین و دور رو همچون گمان
ای خداوندی ، که از یک صلت تو روز بزم
شرم دارد گنج باد آورد و گنج شایگان
کاردار و عامل تست ، ای خداوند زمین
در زمین هند رای و در بلاد ترک خان
هر چه در بالا و پهنای جهان جنبنده ایست
نیستند از خویشتن بی مهر تو هم داستان
بندۀ مهر تو از جان خدمتی ساز دهنی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان
داستانی طرفه ، کز اخبار و از اشکال او
بر گشاید طبع دانا را هزاران داستان
پر طاوسست ، بر وی بسته مرواریدتر
شکل پروینست ، در وی رسته برگ ارغوان
از معانی اندرو پر گنده لختی گفته ام
از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زیان
گر یپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد
بنده اندر دانش از اندیشه بگذارد روان
خدمتی سازم ، که جان مرد دانش پیشه را
چون بقای شاه جاویدان بماند در جهان
قصۀ منثور حاشاکی بود باریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندر آری برزبان
از قصص هایی که در شهنامه پیدا کرده اند
نظم فردوسی بکار آید ، نه رزم هفت خوان
تا نگردد پیکر کوه گران باد سبک
تا نگردد گوهر باد سبک کوه گران
تا برخشد لاله در نوروز مه بر کوهسار
تا بخندد گل بهنگام بهار از گلستان
کام ران و ملک ساز و شادباش و دیرزی
در نعیم بی زوال و در بقای بی کران
رایت ملک تو بگذشته سپهر اندر سپهر
مرکب جاه تو افگنده عنان اندر عنان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#53
Posted: 20 Aug 2018 16:23
شماره ۵۲
بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#54
Posted: 20 Aug 2018 16:23
شماره ۵۳
ای بزمین بر ، بزرگ سایۀ یزدان
ای ملک عادل ، ای مبارک سلطان
آنچه تو کردی ز پادشاهی و مردی
پور سیاوش نکرد و رستم دستان
روی تو نادیده ، هر که نام تو بشنید
جان بدهد بر هوای نام تو آسان
منزل تو گه بشام و گاه ببغداد
لشکر تو گه بروم و گه بسپاهان
سایۀ چتر تو از سعادت کلی
گونۀ رخسار تو ز فرۀ یزدان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#55
Posted: 20 Aug 2018 16:24
شماره ۵۴
آسمان گون قرطه پوشید،آن چو ماه آسمان
مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان
خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای
تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان
زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل
آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان
چون لب و دندان او شد اشک چشم من درست
ناردان بر روی لؤلؤ ، لؤلؤ اندر ناردان
تا نمود او ناردان و ناردان از روی و لب
اشک من چون ناردان شد ، جان من چون ناردان
ناگهان ز اندیشۀ او کرده بودم تنگ دل
کان نگارین نزد من تنگ اندر آمد ناگهان
چون مرا دلتنگ دید آن دلستان خندید و گفت :
دل چه داری تنگ چون پیش تو باشد دلستان ؟
مهرگان ، کو جشن نو شروان بود ، خرم گذار
با نگار نوش لب جشن ملک نو شیروان
بنگر این ابر گران باران بگردون بر سبک
در چنین روزی سبک تر باده ای باید گران
بزم کیکاوس وار آرای و در وی بر فروز
ز آنچه سوگند سیاوش را ازو بود امتحان
گوهری کز تف او در ژرفی دریا صدف
سرخ چون مرجان کند در سپید اندر دهان
برگ او بر خاک ریزان ، چون بلورین یاسمن
شاخ او باد یازان چون عقیقین خیز ران
ار بلورین یاسمینش خاک پر سیمین سپر
وز عقیقین خیز رانش باد چون زرین سنان
بوستانی را همی ماند که عودش ماه دی
ارغوان تازه نو نو بشکفاند هر زمان
بوستانش را گر از عود ارغوان روید همی
ارغوان از عود روید لابد اندر بوستان
چون نمود او ارغوان از عود رسته پیش تو
باده ای باید ببوی عود و رنگ ارغوان
چهرۀ ساقی چنان در عکس او پیدا شود
راست پنداری پری در شاخ مرجان شد نهان
جام مروارید گون چون کان یاقوتست ازو
ور چه اصل او زمرد گون برون آید ز کان
نیست ماه و مهرو مشک و بان و زویابی همی
رنگ ماه و نور مهر و طبع مشک و بوی بان
ماه را و مهر را و مشک را هرگز که دید
تاک و خم و ساغر او را شاخ و ناف و آسمان ؟
در خزان بگذر بباغ وژرف ژرف اندر نگر
در تماشاگاه نقش بوستان اندر خزان
تا ببینی آن زمردهای نوروزی کنون
گشته هر یک تختۀ زر عیار از وی عیان
زعفران رنگست و کاغذ پوشش این بستان و باغ
برگ زر چون کاغذی کاندر زنی در زعفران
گرندانی پرنیان را وصف کردن وصف کن
چون سر انگشتان حورا پرنیان در پرنیان
شکل پروینست یا نار کفیده بر درخت ؟
رنگ گردونست یا آب روان در آبدان
جابجا ابر سپید اندر هوا بین خرد خرد
همچو بچگان حواصل بر سر دریا روان
راست پنداری نعایم بر سر شاخ درخت
بیضۀ سیمین نهادست از بر سبز آشیان
چون بلورین حقه های حقه بازان جفت جفت
بر نهاده لب بلب ، پر کرده از لؤلؤ میان
بی گمان گویی کمان کردار شاخ چفته ایست
خرد پیکانهای مینا رنگ ازو پر ضیمران
طوطیان دارد زمرد گون زبان بر شاخ خویش
کرده از شاخش برون هر یک زمرد گون زبان
تا بسان بندگان هر یک بشرط بندگی
تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان
آن همایون دولت عالی ، جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان ، مفخر سلجوقیان
شاه میرانشاه بن قاورد بن جغری کزوست
لفظ دولت را معانی،شرح نصرۀ را بیان
شهریاری کز ثبات عزم او در بیشه غرم
چون بجنبد سر نهد بر پنجۀ شیر ژیان
گر کمان و تیر جوید قوتش در خورد خویش
از شهابش تیر باید و زخم گردون کمان
قصۀ مازندران گر بشنوی از من شنو
تا بگویم عین حال قصۀ مازندران
گر بدیدی زنده او را ،پیش او بستی کمر
بهمن و اسفندیار و اردشیر بابکان
ای خداوندی ، که از بس بی قیاس اوصاف تو
قوت اندیشه در وصف تو گردد ناتوان
باضمان آسمان در جاه جاویدان بزی
کاسمان کردست جاهت را بپیروزی ضمان
طبع مغناطیس دارد نوک تو ، کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبۀ بر گستوان
صد هزاران آفتابی ، خسروا،در یک بساط
صد هزاران آسمانی ، خسروا در یک مکان
صورت خود را ، خداوندا ، عیان بنگر یکی
گر ندیدستی مصور جان باقی را عیان
آسمان خواهد که بانطق ، ای عجب ، وصلت کند
تا ز روی نطق در پیش تو گردد مدح خوان
جان فرزند بداندیش تو پیش از بودنش
در عدم باشد ز بیم خنجر تو با فغان
گر زر بی مهر گیری ، تو خداوندا ،بدست
مهر طبعی زو بر آید کس که خواهد رایگان
گر نه محتاج خدم گشتی ، امیرا ، بزم تو
خلقت کس نامدی جز خلقت تو در جهان
در گمان تو نیامد ، ای عجب ، هرگز غلط
لوح محفوظست پنداری ترا اندر گمان
چرخ و دریا در بنان و همتت مضمر شدند
شادباش،ای چرخ همت خسرو دریا بنان
کلکت از قدرت قدر شد ، اسبت از تیزی قضا
ای قدر در زیردست وای قضا در زیر ران
از بسی پیکان که در دشمن نشاند تیر تو
گویی از آهن همی در وی بروید استخوان
گر نبودی مرگ بدخواه تو زاهن وز خدنگ
خود خدنگ از چین نرستی آهن از هندوستان
مهرگان از جشنهای خسروانست ، ای ملک
خسروانی با ده می باید بجشن خسروان
آن به آید ، شهریارا ، کاندرین جشن بزرگ
اسب شادی را بمیدان طرب پیچی عنان
تا ز ابر قیر گون روی زمین گردد حریر
تا برآید فوج ابر قیرگون از قیروان
ملک بادت بی قیاس و مال بادت بی عدد
جاه بادت بی شمارو عمر بادت بی کران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#56
Posted: 20 Aug 2018 16:24
شماره ۵۵
ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان
وی مر الفاظ سخاوت را ببخشیدن ضمان
بر تن دولت بقای جاه تو بهتر ز سر
در سر همت هوای جود تو برتر ز جان
بردبار امرت آمد گیتی نا بردبار
مهربان جاهت آمد گنبد نا مهربان
یادگاری دانم از طبع تو در دانش خرد
مستعاری دانم از رای تو پاکی در روان
کلکت از قدرت قدر ، اسب تو از تیزی قضا
ای قدر در زیر دست و ای قضا در زیر ران
گرچه تأثیر سپهری گردشی دارد ثقیل
هم برجاه تو آخر هم بجنباند عنان
گر چه دارد نار دانه رنگ لعل نابسود
نیست لعل نابسوده در بها چون ناردان
تا همی خورشید دارد چهرۀ زرین سپر
تا همی پروین نماید پیکر سیمین سنان
پیکر پروین بود در زیر نعلت خاکبوس
چهرۀ خورشید باشد در سرایت پاسبان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#57
Posted: 20 Aug 2018 16:25
شماره ۵۶
بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان
وز آب چشم ابر بخندید بوستان
با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد
میغی برنگ قیر ز دریای قیروان
گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست
گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان
از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را
رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان
گیتی کنون شدست جوانی ، که چشم کس
شیرین و آبدار نبیند چنو جوان
از آفتاب و از نم باران شگفت نیست
گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران
نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر
بویش فزون از آنکه بود بوی مشک و بان
از بوی او همی بفزاید نشاط دل
وز نور او همی بفزاید صفای جان
دشت از حریر سبز بپوشید قرطه ای
پر عنبر آستینش و پر مشک بادبان
از پر طوطی و دم طاوس کرده اند
آهو و عندلیب چراگاه و آشیان
بر هر زمین که آهو ازو گام برگرفت
در حین برو ز شکل دو بادام شد نشان
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همی خوار و رایگان
با کوه عقد گوهر و با ابر درج در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان
مینای بصری است همانا بمرغزار
لعل بدخشی است همانا بارغوان
از لاله گشت کوه پر از لعل ششتری
وز خوید گشت دشت پر از سبز پرنیان
از برگ سبز دشت بپوشید پیرهن
وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان
از بس بنفشه چون کف نیلست جویبار
وز بس شکوفه چون تل سیمست آبدان
پر در و مشک لالۀ سیراب را دهن
گویی بمدح شاه گشاید همی دهان
شاهی ز نسبتی که بعالم نبود و نیست
در نسبتش فزونی و در شاهیش گمان
خسرو همام دولت ، میرانشه ، آنکه اوست
تاجی ز فخر بر سر شاهان باستان
شاهنشهی که شاکر و با آفرین روند
زوار او ز درگه و مهمان او ز خوان
اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید
مانند او مبارز و چالاک میزبان
ده سال بر ولی اگر او میزبان بود
خوش طبع تر بود ، چو شود پیش میهمان
در خورد او زمانه اگر داد او دهد
ننگ آیدش که نام برد گنج شایگان
منت خدای را که جوانست شاه ما
مر مرد را ببخت جوانی بود ضمان
جایی رسد ز گردش ایام جاه او
کز اردشیر بگذرد این شاه و اردوان
از روزگار نیست جز اینم مراد هیچ
یا رب ، تو این مراد بزودی بمن رسان
ای خسرو مبارک ، و صدر بزرگوار
وی شاه بنده پرور و میر ستوده سان
آهن ز بهر کشتن خصمت بخاصیت
شمشیر آبداده شود در میان کان
ور تیغ نافسان زده داری بروز جتگ
از جوشن عدو شود آن تیغ را نشان
روزی کجا ز کوه گران تر شود رکاب
وز جستن شمال سبک تر شود عنان
زخم زره سیاه کند روی رزم جوی
بار سلیح چفته کند پشت رزم ران
شاطر پسر فتاده بپیش پدر نگون
مشق پدر فگنده بپیش پسر سنان
از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار
وز زخم کوس تارک مریخ با فغان
لرزان چو دست مردم مفلوج بر ستور
مردان کار دیده و گردان کاردان
نار کفیده گشته سرسر کشان بتیغ
زان نار سنگ ریزۀ میدان چو ناردان
وز عکس تیغ چهرۀ بد دل گمان بری
کابستنست تیغ یمانی بزعفران
بهرام گور وار شد آن جنگ ازین صفت
در قلب و پیش صف تویی ، ای شاه پهلوان
گویند شاعران که : خداوند ما بزخم
بر شیر و پیل مست همی بگسلد میان
بر مهتران دروغ بدینسان نشان دهند
و ایزد نیافریده بود زین سخن نشان
و آن تیره طبع گم شده اندر غلط که من
دارم چنین شجاعت و دارم چنین توان
خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد
گاهی ز عجب این و گهی از دروغ آن
من زان نشان دروغ چه گویم ؟ که کار تو
از روی راستیست در آفاق داستان
از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو
در جنگ فارس کردی و در حرب سیستان ؟
سر در کشیده بود بکردار خار پشت
بر نیز ه ها زبیم بحنگ اندرون سنان
با لشکر بلند کمان از نژاد ترک
نام بلند جستی و برداشتی کمان
ور هندوان ز هند بجنگ تو آمدند
جان آختی بآهن هندی ز هندوان
ور لشکر همای تکین با توصف کشید
ز ایشان همای حوصله پر کرد استخوان
شاهنشها ، چه باشد اگر پیش صدر تو
گستاخ وار بیت دو حالی کنم بیان
از بیم دل شود همی اندر برم چو سنگ
تا کرده ای تو بر من بیچاره سرگران
هر روز بامداد بیایم ز راه دور
نزدیک شاه در گل و باران بی کران
بر دامنم پشیزه ز گلهای تیره رنگ
بر گردنم نثار ز محراق ناودان
زان پیشتر که بنده بدرگاه شه رسد
اسبی چو دیو کرده بود شاه زیر ران
و آنجا که رفت باز نگردد مگر که شب
چتر سیاه بر کشد از حد قیروان
ور تا بشب مقام کند بنده ، وقت شب
آرام و خواب روی ندارد در آن مکان
ور وقت خواب را سوی آرامگه رود
کفش فلان ستاند و دستار باهمان
شاها ؛ خدایگان منا ؛ داد من بده
بر خیره خیر چاکر بد خدمتم مخوان
گر من روان نه از پی مدح تو دارمی
چون دل بخدمت تو بر افشانمی روان
تحقیق این سخن که همی گوید این رهی
داند خدای ، بلکه شناسد خدایگان
تا هیچ کس زیان نشمارد بجای سود
تا هیچ کس خبر ننهد همبر عیان
از دشمنت مباد بگیتی درون خبر
بر خاطرت مباد ز صرف زمان زیان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#58
Posted: 20 Aug 2018 16:25
شماره ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان
همی فزاید نور و همی فروزد جان
وزین فروزش جان و از آن فزایش نور
نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان
اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست
سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان
ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود
که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان
من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او
نگارخانه شود خانه پر می و ریحان
وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری
گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان
بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت
مرا نمود چنین و ترا نمود چنان
مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست
بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان
روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین
زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان
وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او
همی حصار کند بر حریم او سبحان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#59
Posted: 20 Aug 2018 16:25
شماره ۵۸
ای سخن زیر دست خامۀ تو
عقد لؤلؤست نظم نامۀ تو
خلق در سایۀ خرد باشد
خرد اندر حصار سایۀ تو
مایۀ صد ادیب بتراشند
ار بکاوند دست و جامۀ تو
کامۀ من بفضل خویش بجوی
که منم زنده بهر کامۀ تو
دل در اندام من نیاساید
گر برنجد بنان ز خامۀ تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#60
Posted: 20 Aug 2018 16:26
شماره ۵۹
مگر که زهره و ما هست نعت آن دلخواه
که با سعادت زهره است و باطراوت ماه
سعادتی که همه در روان گشاید طبع
طراوتی که همه بر خرد ببندد راه
اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود
تو آفتابی و هست آسمان تو خر گاه
بشکل مار و برنگ زمردست یقین
سیاه زلف و خط سبزت ، ای بت دلخواه
چرا نهاد دو مار تو بر زمرد سر
گر از زمرد گردد دو چشم مار تباه ؟
گر آفتاب در اوجست عارض تو ، بتا
چرا دو زلف تو بر وی شبی نمود سیاه ؟
شگفت نیست گر آن زلفک تو کوتاهست
که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه
شفاه هیچ نگاری شفای کشته نداشت
تو کشتگان هوی را شفا دهی بشفاه
یقین که تاج بتان خواندت ، اگر بیند
ابوالمظفر یونس نصیر ملکت شاه
خدایگانی کز تیغ و کلک و ملکت اوست
کمال قدرت و تأیید عقل و مایۀ جاه
یقین بخواند بانور رآی او مکفوف
بشب نگار نگین خم آهن اندر چاه
بدان گیاه کجا گرد اسب او برسد
لباس خضر شود برگ آن حقیر گیاه
نه انجمست و چو انجم جداست از تغییر
نه ایزدست و چو ایزد بریست از اشباه
ایا شهی ، که سپهر و ستاره از پی فخر
غلام و بنده سزد مر ترا درین درگاه
ز رشک بخشش تو ابر ناصبور بود
از آن خروش بابر اندر اوفتد گه گاه
عصای موسی از خاره گرمیاه گشاد
بفر دست تو ز آهن شود گشاده میاه
بدان گهی که ز زخم سنان و زخم تبر
ز پشت مازۀ گردان گریز جوید باه
بر آسمان ز بسی گرد و خون ستارۀ حوت
ز بیم تیغ بدریا در اوفتد بشناه
مخالفان چو ببینند مرترا گه جنگ
ز روی و آهن پوشند هر قبا و کلاه
سیاه رو به گردد ، شها ، ز هیبت تو
سیاه شیر علاماتشان میان سپاه
تو زان بسوی علاماتشان شتاب کنی
که بس شکاری نیکو بود سیه روباه
ز بسکه از تن بدخواه بگسلانی سر
بزخم تیر ، تو ای شهریار ملک پناه
گمان بری که دلیران رزم قارونند
بخاک در شده تا حلق روز معرکه گاه
چو کهربا و چو کاهست تیغ و حلق عدوت
شگفت نیست اگر کهربا رباید کاه
ایا شهی که بر آزادگی نسبت تو
بسست حلم تو و جود تو دلیل و گواه
بنور کلی مانی همی ، که سجده برند
بطوع پیش تو ارواح خلق بی اکراه
ز مدحت تو سخن نیست راست تر ، ملکا
برون ز اشهد ان لا اله الا الله
ز بس ثواب مدیحت ، همی خدای بزرگ
کند جراید اعمال ما تهی ز گناه
همیشه تا نبود صد فزون تر از سیصد
همیشه تا نبود پنج برتر از پنجاه
بدست و طبع تو نازنده باد جام و دوات
بفرق و نام تو پاینده باد افسروگاه
مباد گوش تو بی بانگ رود سال بسال
مباد دست تو بی جام باده ماه بماه
نبیذ نوش تو از دست سرو یکتا پوش
نیوش بانگ و سرود از نوای سروستاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند