انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

اشعار ارزقی هروی


زن

andishmand
 
شماره ۶۰

مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله

چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه

بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه

نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه

ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه

کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه

ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه

پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟

هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه

چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۱

ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه
ز روشنی و بلندی که هستی ، ای دلخواه

اگر صنوبر و ماهی شگفت و طرفه است این
شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه

و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن
شود بنافه درون حلقه حلقه مشک سیاه

غلام و بندۀ آن ساعتم ، کجا سرمست
همی روی سوی درگاه بامداد پگاه

ز خواب خاسته در وقت و چشم خواب آلود
ز ناز بسته کمر تنگ و کژ نهاده کلاه

نه لاله برگی و هستی برنگ لالۀ سرخ
نه شاخ سروی و هستی بقد چو سرو ستاه

ز سیم و مشک و گناهست و توبه زلف و رخت
ز سیم توبه شگفت آید و ز مشک گناه

غلام آن خط مشکین نیم دایره ام
ز قیر و مشک چو طغر ای میر میرانشاه

شهنشهی که بروز و بشب همی گویند
ستاره و فلک و جوهر و تراب و میاه

که بو شجاع امیرانشه بن قارودست
سپهر همت و دریای جود و عنصر جاه

تمامی خرد اندر مدیح او عاجز
درازی امل اندر بقای او کوتاه

ایا ستوده شهی ، کز خیال خنجر تو
تن عدو بگذارد چو نقره اندر گاه

هزار جای مرا ابر بیش سجده برد
اگر بدست تو من ابر را کنم اشباه

ز بهر مدحت تو زین سپس ز روی زمین
زبان طوطی بیرون دمد بجای گیاه

ز دست دشمن تو نوش خوردن اکراهست
بنام تو بتوان خورد زهر بی اکراه

در آن زمان که چو دریای موج برخیزند
زبهر کینه نمودن سپاه سوی سپاه

ز زخم سم ستوران چو کاه گردد کوه
ز نوک نیزۀ گردان چو کوه گردد کاه

یقین شناس که تا روز حشر برناید
از آب تیغ تو جان عدوی تو بشناه

بروز کینه چو پای تو در شود برکاب
رکاب و زین بداندیش بند گردد و چاه

نیاز فتنۀ یأجوج بود در گیتی
بفر جود بر آن فتنه تنگ بستی راه

سکندری توازین کآرزوی حضرت تست
هری بهشت ، که کرد سکندرست هراه

از آن بقوس قزح ابر سرخ و زرد شود
که از سخای تو اندیشها کند گه گاه

تویی که حال ولی را کنی بجود نکو
تویی که روز عدو را کنی بخشم تباه

خدایگانا ، تا روز چند بنمایم
که با ستاره کند راز خاک آن درگاه

سه چیز باشد ازین پس خطاب تو ز ملوک :
ستاره لشکر و خورشید تاج و گردون گاه

اگر بجود و شجاعت دهد ولایت بخت
ترا ولایت باید چو این جهان پنجاه

یقین بدان که برون از برای ملکت تو
در آفرینش عالم غرض نداشت اله

تو نادر الاقرانی و اندرین معنی
بسست نسبت تو شهریار زاده گواه

همیشه تا نبود پشه همچو پیل بزور
همیشه تا نبود معنی شفا بشفاه

موافقان ترا باد ناز و شادی و لهو
مخالفان ترا باد رنج و سختی و آه



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۲

چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه
پگاه رفت بعید آن نگار زی درگاه

بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا
ببرگ سنبل خوشبوی بر نهاده کلاه

بهر زمین که بر افگنده سایۀ رخ و زلف
گل سپید بر و توده گشت و مشک سیاه

ز روی و قدش بر سرو ماه پیدا شد
بجوشن اندر سرو و بمغفر اندر ماه

درست گشت از آن خوب چهر خرگاهی
که حور گیرد آری غنیمت از خرگاه

اگر نظاره جهان بر سپاه و عید بدند
نظاره بود بر آن ماه روی عید و سپاه

ز نور عید و ز زیب سپاه پنداری
بنور و زیب فزون بود روی آن دلخواه

سرشک و پشت رهی را دوتا و رنگین کرد
بنفش چهرۀ رنگین و بوی زلف دوتاه

ز بوی زلفش بر باد بیضۀ عنبر
ز نقش رویش بر خاک رزمۀ دیباه

ز عشق آن بر چون نقره کرد اشک مرا
روان و سرخ بمانند نقره اندر گاه

بجای دیده بسر در بنفشه و گل یافت
هر آنکسی که بدان روی و موی کرد نگاه

ز روشنی رخ او گفتیی مثال ستد
ز رای روشن خواجه عمید ملک پناه

فخار آل سری ، خواجۀ عمید شرف
وزیر زادۀ شاهنشه بن شاهنشاه

ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
جمال مسند و صدر کمال و آلت جاه

روان ببرتری از شخص او شدست شریف
خرد بروشنی از رای او شدست آگاه

صفات نعمت او چون جهان کند پانصد
خیال نعمت او چون فلک کند پنجاه

اگر بجاه وی از آفتاب نامه رسد
نوشته باشد عنوان که : عبده و فداه

فلک پدید نیارد چو دولتش دولت
زمانه یاد نیارد چو درگهش درگاه

ایا بزرگ عمیدی ، که نور روحانی
بپیش رای تو آرد سجود بی اکراه

هر آن کسی که ببیند کمال قدر ترا
گمان برد که باشباه تو نیابد راه

من این نگویم کاشباه را بتو ره نیست
ولیک نیست ز اقران تو ترا اشباه

تو آن کریم نژادی ، کجا گنه کاری
بخشم تو ز تو هرگز ندید باد افراه

ز بسکه عفو تو پیش گتاه باز شود
گناهکاز نترسد همی ز جرم گناه

هر آن شفاه که بوسید دست فرخ تو
روان گذار نیارد بر آن شریف شفاه

میاه تا بسخای کفت نشد موصوف
حیات جانوران را سبب نگشت میاه

درم ز غیرت صنع سخای تو پس ازین
ز کان نزاید بی لا اله الا الله

گر از امان تو روباه بهره ای یابد
بکام شیر درون بچه پرورد روباه

بعکس آتش تیغت ز بیم بگریزد
بسان زیبق از اصلاب دشمنان تو باه

وگر درفش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی ، نه گیاه

همی نماید با عمر و قدر و دانش تو
عقول پست و سخن اندک و امل کوتاه

زمین بقدر مه از آسمان شود وقتی
که بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه

چو ناف آهوی خر خیز مادحان ترا
بوصف خلق تو از مشک پر شود افواه

صفات جود تو در چشم عقل دریاییست
چنانکه بازوی فکرت نبردش بشناه

تویی که سایۀ جاه تو وان دشمن تو
گران ترست ز کوه و سبک ترست ز کاه

اگر بمعجزۀ مهتری کنی دعوی
ترا عناصر و ارواح تابعند و گواه

مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
که سرخ و زرد شود رنگ و روی او گه گاه

مگر سحاب زجود تو جفت تشویرست
بکف نیارد برهان برین قیاس تباه

چگونه برهان آرد کسی که از ره قدر
ز چاه زمزم گیرد قیاس رود فراه ؟

خدایگانا ، امروز بر سعادت عید
نشاط جوی بکام و طرب فزای بگاه

ز لاله رخ صنمی سرو قد بخواه و بنوش
برنگ لاله میی بر سماع سرو ستاه

نشاط کن بمی لعل ، زان کجا می لعل
ز خواب و رنج روانست مایۀ انباه

همیشه تا که محالست از طریق طلب
ز چاه راحت بخت و زبخت محنت جاه

مرا فقان ترا بخت باد و راحت و عز
مخالفان ترا جاه باد و محنت و آه





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۳

چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه
بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه

شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده
میان دور درون ساتگینیی گه گاه

بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن
کنون سبیل بود چون سپید گشت گیاه

بگر مگاه بدشت ار بیفگنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه

کنون بروی بیابان سراب سیمابی
علم بچشمۀ خورشید بر کشد پنجاه

سپهر آینه گون از غبار تیره شود
چو روی آینه ای کاندرو کند کس آه

چو گوی آتش افروخته بزیر آید
کبوتر ، ار بهوا در بلند گیرد راه

چنان شدست ز گرما که موی خود از پوست
همی بناخن و دندان جدا کند روباه

گلاب توری و کتان و خیش و سایۀ بید
شراب و مجلس خالی و ساقیان چو ماه

شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش خاصه با شمال هراه

غلام باد شمالم که می بزد خوش خوش
ببوی غالیه از غور بامداد پگاه

بمست خفته چنان می بزد که پنداری
حواس او ز بهشت برین شود آگاه

مرا شمال هری یا هری کی آید خوش ؟
چو شهریار و خداوند من بود بفراه

همام دولت عالی قوام ملت حق
جمال ملکت ، سلطان امیر میرانشاه

خدایگانی ، شاهنشهی ، خداوندی
که بنده ایست مر او را زمانه بی اکراه

نهیب او ز سرلشکری برآرد گرد
چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه

کلاه گوشۀ خورشید چون پدید آید
ستارگان بحقیقت فرو نهند کلاه

سیاهیی که زره بر نهد بجامۀ او
برو ملیح تر آید ز نقش بر دیباه

وزان که شیر سیاهست شکل رایت او
دلیرتر بود اندر نبرد شیر سیاه

در آن زمان که جهان گرز و تیغ بیند و جنگ
بهر سویی که کند مرد تیز چشم نگاه

ز زخم کوس و خروش یلان چنان گردد
که از نهیب در اصلاب لرزه گیرد باه

بروی معرکه اندر شود کجا بشود
چنانکه تیغ در اشخاص حسی از افواه

بکارزار پناه جهان بود بدو چیز
چو کار تنگ درآید بطالع و بسپاه

باعتقاد درستست ، یا بزخم درشت
خدایگان مرا روزگار داد پناه

چو او برهنه کند تیغ ، تا بیندیشد
چه دشت مردم پوشیده چه یلی یکتاه

مرا بسند برین ، گر زمن گوا خواهند
مبارزان هری و آن نیمروز گواه

بروز بزم تو گویی که از طراوت و شرم
یکی نگاشته نقشست برنشانده بگاه

هزار گونه گناه ار ز دست او برود
هزار عذر نهد بیش از آن هزار گناه

بروی تازه بخندد برو که پنداری
خود او نصیب ندارد ز خشم و باد افراه

ایا بزرگ شهی ، خسروی ، که خدمت تست
نهاد دولت و بنیاد فخر و مایۀ جاه

بسیرت تو بفخرست بازگشت هنر
چنان کجا سوی دریاست بازگشت میاه

بطبع خوش ز نکو سیرت تو پیش آید
مدیح گوی زبانها و خاکبوس شفاه

بسی نماند که تا اختران ز چنبر چرخ
ز بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه

ز خون خصم بدشتی ، کجا نبرد کنی
در و اجل بسماری رود ، قضا بشناه

مثال خلق تو و غایت ستایش تو
نه در عبارت گنجد همی ، نه در اشباه

و گر ستایش تو درخور تو باید گفت
مقصرم من و عاجز ، حدیث شد کوتاه

مرا بدین نرسد سرزنش ، کجا برسد
نهایت سخن کس بغور صنع اله

همیشه تا نه بخفت چو کاه باشدکوه
همیشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه

چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوی
چو کاه باد رخ دشمنت ز عیش تباه

تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت
عدو بگونۀ ضحاک در فگنده بچاه





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۴

ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری
تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری

از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ
وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری

زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت
بر گل سوری ز سنبل شکلهای چنبری

گر نگاریدست زلفت چون نگارد مر ترا
یارب این زلف مسلسل ایزدی یا آزری ؟

گر نه از بهر میان تو ببایستی همی
نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری

بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری

ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود ؟
آستین بر روی گیری ، آب مژگان بستری

گر بنام سخت ، خوش خندی و گویی : زارنال
ور بگریم زار، نندیشی و گویی : خون گری

ای جهان آرای ماهی ، کز رخ و زلفین تو
خاک گردد سیم سیما ، بادگردد عنبری

گر پری در حلقۀ زلفین مشکینت بود
گم شود در حلقۀ زلفین مشکینت پری

بوستان چهری و عرعر قامتی ، ای نوش لب
بوستان بر چهره داری ، زان بقامت عرعری

بوی عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش
آب عبهر تیره شد زان چشمکان عبهری

چون قدح گیری در ایوان زیور هر مجلسی
چون زره پوشی بمیدان رینت هر لشگری

خوبی از ایوان شاهنشاه ایران بگذرد
چون تو در ایوان شاهنشاه ایران بگذری

بوالفوارس خسرو ایران طغانشه ، آنکه زوست
از عدو ایام خالی وز فتن ملکت بری

شمس دولت ، کهف امت ، زین ملت ، شاه شرق
مایۀ عدل و ثبات ملک و قطب سروری

روز بزم از چهرۀ او نور خواهد آفتاب
روز رزم از بازوی او سعد جوید مشتری

مهر او گویی که جان را دانش آموزد همی
پرورد جان تو دانش ، چون تو مهرش پروری

مدحت او رامش افزاید ، بزرگی پرورد
چون درو الفاظ رانی ، یا معانی گستری

ای شهنشاهی که از بهر جناغ اسب تو
همچو افعی پوست اندازد پلنگ بربری

از نهیب کوه آهن آب گردد روز جنگ
گر تو آهن پوشی و بر کوه آهن بگذری

بحر آتش موج داری نام ، تا با جوشنی
ابر گوهر بار داری نام ، تا با ساغری

هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود
یا چو فکرت بی قیاسی ، یا ز فکرت برتری

طالب حاجات زواری،تو تا با خامه ای
قابض ارواح اعدایی ، تو تا با خنجری

حمله بی جوشن بری ، کز زخم خود با جوشنی
جنگ بی مغفر کنی ، کز جنگ خود با مغفری

از طبایع پیکری چون پیکر تو نامدست
گر زجان پیکر تواند بود ، از جان پیکری

نیستی حاتم ، ولیکن بزم را چون حاتمی
نیستی حیدر ، ولیکن رزم را چون حیدری

در سر همت بقایی،در بر قوت دلی
در روان ملک نوری ، بر تن دولت سری

رای تو انجم توانست ، ار چه چون نامردمی
همت تو بر سپهرست ، ار چه با ما ایدری

اختیار روزگاری ، افتخار دولتی
رهنمای آسمانی ، سازگار اختری

با کفایت هم نژادی ، با هنر هم پیشه ای
با بزرگی همرکابی ، با خرد هم گوهری

از جلالت آسمانی وز کفایت انجمی
از لقا باغ بهشتی وز سخاوت کوثری

دستگیر بی کسانی ، چارۀ بیچارگان
ناصر دین خدایی ، شادی پیغمبری

عالم آبادست تا تو پادشاه عالمی
کشور آسوده است تا تو شهریار کشوری

خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة
بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری

هاتفی آواز داد آخر که : ای بیهوده جوی
آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری

اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش ، گر بآتش بنگری

نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست
نی ، معاذالله ، نمی گویم که : تو اسکندری

شغل ملکت را قوامی ، علم دین را قوتی
اصل دانش را ثباتی ، عین حق را داوری

دولت تو ملک سازد ، هیبت تو صف درد
پادشاه ملک سازی ، شهریار صفدری

از سخاوت موج آبی وز شجاعت آتشی
گاه بخشیدن سحابی ، گاه هیبت تندری

انجم سعدی و در گردون ملکت انجمی
گوهر فخری و در دریای دانش گوهری

گر بود با عمر زینت ، عمر ما را زینتی
ور بود با روح زیور ، روح ما را زیوری

شهریارا ، بنده اندر موجب فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری

هر که ببیند ، شهریارا ، پند های سند باد
نیک داند کاندرو دشوار باشد شاعری

من معانی های او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو ، شاها ، خاطرم را یاوری

خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همی
زیستن در بی نوایی ، بودن اندر یک دری

سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری

زعفران روید همی در باغ زین پس روز و شب

خردۀ کافور سازد در هوا بازیگری

زاغ بر شاخ چنار اکنون منادی بر کشد
چون فرو آسود بلبل بر گل از خنیاگری

گر بزر جعفری دستم نگیری ، خسروا
بی نوایی ها و سرماها خورم من جعفری

ور نگیرد بخشش تو سرسری کار مرا
سر بر آرم ، رنج گیتی را شمارم سر سری

گر بسازد بخشش تو کار چاکر ، خسروا
بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری

دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب
خانه بفروزم بآتش ، پر کنم کوی از پری

داستانی سازم اندر مدح تو ، کز نظم او
بهره سازد خوبکاری ، مایه گیرد دلبری

تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب
تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری

دولت و نعمت ، خداوندا ، قرین بادا ترا
تا ز دولت ملک سازی ، تا ز نعمت بر خوری





بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۵

طالع پیروز بختی ، مایۀ نیک اختری
آسمان کامگاری ، آفتاب سروری

رسم دانی ، ملک سازی ، رزم جویی ، خسروی
پیشوای روزگاری ، پادشاه کشوری

شمس دولت ، زین ملت کهف امت ، شه طغان
آنکه نیکو همت او گشت از بدها بری

آن خداوندی که جمشید دگر در حشمت اوست
امر او چون امر جمشیدست بر عالم جری

ای شهنشاهی که جمشیدی ، از آن معنی که هست
آدمی فرمان بر تو ،همچو دیو و چون پری

نادران ملک بودند اردوان و اردشیر
اردوان دیگری ، یا اردشیر دیگری

چون کمان در دست گیری مایۀ سعدی ، شها
مایۀ سعدست چون در فوس باشد مشتری

خسروی را همچو شخصی ، کامگاری را دلی
کامگاری را چو جانی ، خسروی را پیکری

فرق شاهی را چو عقلی ، نور دانش را دلی
ایمنی را همچو حصنی ، رستگاری را دری

کارساز سعد چرخی ، کیمیای دولتی
بر سر اقبال تاجی ، بر تن دولت سری

مایۀ اثبات کامی ، عین نفی اندهی
مر سخارا چون سرشتی ، مر وفارا گوهری

شیر همت پادشاهی ، شیر هیبت خسروی
شیر گیری ، صف پناهی ، ببر خویی ، صفدری

فکرت ما درخور تو چون ستاید مر ترا ؟
ز آنکه تو در فکرت ما از ستایش برتری

در جهان گر وحی جایز بودی اندر وقت ما
بر حقیقت مر ترا جایز بدی پیغمبری

گرز سد اسکندر رومی چنان معروف شد
کمترین فرمان تو سدی بود اسکندری

نیزه از بیم تو لرزانست تا با نیزه ای
خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجری

ای شهنشاه ، ای خداوند ای کریم بن الکریم
جان من داند که اندر نور جانم زیوری

عالم علمی ولیکن پادشاه عالمی
اختر فضلی ولیکن کارساز اختری

قدر دیهیم و نگینی ، جاه ملک و حشمتی
فخر شمشیر و سنانی ، عز تخت و افسری

ای خداوندی ،که ایامت نماید بندگی
وی شهنشاهی ، که افلاکت کند فرمان بری

گر بر آزادان بر افتد ، شهریارا ، عقدبیع
چون من و بهتر زمن در ساعتی سیصد خری

پس ز اقلیمی باقلیمی بدست و خط خویش
بنده را فرمان دهی و اندر سخن یادآوری

از کدامین چشم ، شاها ، از تفاخر بنگرم ؟
کین نه قدر چون منی باشد چو نیکو بنگری

عنصری در خدمت محمود دایم فخر کرد
زانکه دادش پاره ای در شعر فتح نودری

خواست گفتن : من خدایم در میان شاعران
کز خداوندم چنین فخری ، رسید از شاعری

اندرین میدان فخر اکنون بتو مر بنده راست
گو درین میدان فخر آی ار تواند عنصری

ای خداوندی ، که اندر خاور و در باختر
بر چو تو شاهی نتابد آفتاب خاوری

ای شهنشاهی ، که اندر روزبار و روز رزم
از سیاست موج دریایی و سوزان آذری

از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار
نیست لافی بر گزاف و نیست فخری سرسری

تا سپهر چنبری هرگز نگیرد طبع خاک
تا نپاید جرم خاک اندر سپهر چنبری

ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی کران
تا زعمر و ملک خویش اندر جوانی برخوری







بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۶۵

پریرخی که ز شرمش نهان شدست پری
پری مثال نهان گشت و شد ز مهر بری

عیان بدیده گر او را نبینی آن نه عجب
که گر پریست چنین آمدست رسم پری

گر آبگینه پری را ببیندی بدرست
روان فدا کنمی پیش آبگینه گری

پریست ، گرنه پری چاکرویست بحسن
فری کسی که پری چاکرویست ، فری

پری ندارد رخساره از گل سوری
پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری

پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری

پری که دید بنورمه چهارده شب ؟
پری که دید بزیب ستارۀ سحری ؟

پری که دید گرازنده تر ز آهوی نر ؟
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری ؟

اگر بشوشتری در ، پری ندیده کسی
پس او پری نبود در قبای شوشتری

ایا بت خزری قد کشمری بالا
تویی که فتنۀ کشمیر و قبلۀ خزری

نگار چینی ، تا با قبا و با کلهی
بهار گنگی ، تا با کمان و با کمری

من از بلای تو اندر وفای تو سمرم
تو چون بلای من اندر وفای من سمری

اگر چه خواری تو داغ جانم و جگرست
مرا ز روی عزیزی چو جان و چون جگری

دل از هوات نبرم ، اگر چه رنج دلی
سر از وفات نپیچم ، اگر چه دردسری

ز بیم هجر تو بگذارم اربتو نگرم
ز باد وصل تو برپرم ار یمن نگری

چو اشک درد نمایی ، چو مهر دلسوزی
چو بخت دوست فروشی ، چو چرخ کینه وری

در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت
چو روزگار بهر آزمودنی بتری

مرا ز خوی تو هم روزگار ناز خرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری

ز بد خوبی ، نگارا ، فرید ایامی
چنانکه بار خدای من از نکوسیری

کسی که طبع من اندر مدیح او دارد
بقیمت در دریا هزار در دری

سدید دین ، شرف دولت ، آفتاب کرم
ابوالحسن علی بن محمد بن سری

خدایگانی ، آزاده ای ، که درگه جود
خزینه ایست ازو یک عطای ما حضری

چو روزگار مه و سال امر او جاریست
چو آفتاب شب و روز نام او سفری

ایا بزرگ عمیدی ، کجا ز پایۀ قدر
بهر چه و هم بدو ره برد ، تو زو زبری

بقای کام و مرادی ، روان فخر و فری
فنای آز و نیازی ، هلاک سیم و زری

ستاره ای و جهان ، آسمان ، و گرنه چرا
ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثری ؟

تو در روان موالی حیات را مددی
تو در فنای معادی هلاک را حشری

جهان مجد و سنایی و بحر در موجی
سپهر سعد مداری و ابر زر مطری

خبر دهند ز حاتم بجود نا ممکن
تو در معاینه برهان نمای آن خبری

اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکی
وگر بشر چو تو باشد خلاصۀ بشری

ظفر ز قصد تو بر کارها برآسودست
بهر چه قصد تو باشد تو نایب ظفری

خرد بهر چه درآید مساعد خردی
هنر بهرچه در آید مؤثر هنری

هزار فکرت اگر بر دل سخا برود
چو بنگری ، تو ز افعال ، عین آن فکری

ز رأی عالی روشن روانی و خردی
ز امر جاری قاطع قضایی و قدری

کفایتست و سعادت مزاج ترکیبت
کفایت فلکی ، با سعادت قمری

خصایل تو یکایک فزایش خطرست
چو ساز رزم کنی باز ، راد کم خطری

گیا مثال ز جود تو کیمیا روید
ز شوره ناک زمینی کجا برو گذری

ز آخشیج هر آن صورتی که خواهد بود
اگر بجود بود فخر ، فخر آن صوری

وگر عدوی تو شیرست و هرگز این نبود
تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری

هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند
گر از هری سفری گردم ، ار بوم حفری

چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست
تو در بزرگ مهمات من بلند اثری

خدایگانا ، گر باغ زرد شد ، بستان
ز دست سبزنگاری شراب معصفری

و گرز باغ نهان شد بمهرگان گل سرخ
سرای باغ کن از گل رخان کاشغری

میی ستان ، که خرد هر زمان بدو گوید
که : پیش دیدۀ شادی فروغ را گهری

همیشه تا نبود دور آسمان خاکی
همیشه تا نبود کرۀ گران شمری

عدو کشی و بقا یابی و بکام زیی
طرب کنی و سخاورزی و قدح شمری








بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مقطعات




شماره ۱

خدایگانا ، مهمان بنده بودستند
تنی دو ، دوش ، بنقل و نبید ورود و کباب

بطبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ زد سیماب

نه بر مزاج یکی دست یافت گرمی می
نه در دماغ یکی غلبه کرد قوت خواب

شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا ، تدبیر بنده کن بشراب





*****************************




شماره ۲

مهترا ، هر چند شعرم زان هر شاعر بهست
تا توانستم نکردم من ز شعری اکتساب

قصد آن دارم که دامن در چنم زین روز بد
روز خوب خویش جویم بر ستوری چون عقاب

تا همی خوانم کتاب و تا همی جویم شراب
هم توقع کرده ام در برگ ره جفتی رکاب



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳

گر چه ما از جزغ نیاساییم
جان پاکت ز غم بیاسوده است

مثلست این که : آفتاب بگل
کس نیندود و سخت بیهوده است

زیر هر پشته ای ز صورت تو
آفتابی بکه گل اندوده است



*****************************



شماره ۴

منت تو گردن من بنده را
سخت بیکبار گران بار کرد

بنده مدیح تو بمقدار گفت
جود تو احسان نه بمقدار کرد

قیمت شعر از تو بیآموختست
آنکه خریداری اشعار کرد

چشم دلم خیره و در خواب بود
جود تواش روشن و بیدار کرد

در شعرا نامم ظاهر نبود
صلت تو نام من اظهار کرد



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۵

گوشه ای از جهان گرفتستی
تا ترا از جهان فراغ بود

خدمت تو بعقل شاید کرد
آلت عاقلی دماغ بود


*****************************



شماره ۶

اختلاف مزاج تو خوش خوش
ارغوان تو زعفران کردند

چون ز زردی بسان زر گشتی
زیر خاکت چو زر نهان کردند






*****************************


شماره ۷

گر شاه جهان قصۀ من بنده بخواند
زین قصه همی حالت من بنده بداند

داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند

زان همت چون دریا ، وز آن کف چون ابر
گه گاه بدین بندۀ بیچاره چکاند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار ارزقی هروی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA