ارسالها: 14491
#351
Posted: 5 May 2014 20:04
شعر شصت و چهارم
وقتی که زمان می پیچاند...
پنهان گریز قافله بی مقصد
از قبیله بی قیم و بی قانون
می برد ابروی عشق
در شب بی گمان و بی شباهت
با گل برگ خاطره ها
عشق پر پر می شود در صراع باد
و هوای نامساعد این لحظه ها
می ماند در قاعده خاموش چراغ
در هفت اسمان بی ستاره
و هفتاد دریای کبود
نخواهی جست گمشده ای را
که از قید زمان گسسته
و در کجمریز معبر باد، هراسان است
این شمایل های زشت کار و بد هیبت
همیشه هموارند بر این خاک
و در حول رستنی دیگر
زمین را می بلعند و زمان را می شکافند
و تو
می مانی کنار تندیس هایی سنگی در هزاره هایی دیگر.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#352
Posted: 5 May 2014 20:05
شعر شصت و پنجم
در طلوع عشق...
خانه من زیباست
خانه من قلب من است
این همه دوست داشتن
و این همه خاطره از شکل شباهت ها
بر شانه های شب
و بغض شب آویز
در شعور شعاع شاخه های حیات
و شکفتن این همه شقایق
در هلهله ی شیدائی شالیزار
و شمایل شهزاده ها
در بادهای مشرقی نیل
و خانه ی من
که شنیدار گام های تو
در روشنای باور طلوع
می درخشد
خانه من زیباست!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#353
Posted: 5 May 2014 20:20
شعر شصت و ششم
جست جویی در راه...
آسمان نشسته کنار عریانی آوازم
و تو صدایم می کنی
وقتی که من نیستم در خود
و پیراهن صورتی ام
گریه هایم می رقصاند در باد
و این سیب های نارس و منتظر
میان باغچه
شعور گنگ مرا هاشور می زنند
که من بی خواستن آرزویی
می گذرم از راه
و یاغ را، و سیب را
می سپارم به فراموشی
این دست های سمج تو
با آن چتر سیاه که همیشه
در ناگهانی خنده هایم
مرا از فهم خیمه باران ها _ حمایت می کند
آه من بهار را دل تنگم
من عشق را دل تنگم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#354
Posted: 5 May 2014 20:22
شعر شصت و هفتم
همراه تو می آیم...
رنج میرنده گی
تلخابه
جام های بی زوال است_
_ برای جان جهان
و زندگی
در هیبت ناسور آسمانی آبی
با صدای اشارت ها
و در شولای گریه ها ی بی امان
که نمی گشاید دروازه های عشق را
و همه خواستن ها
با خاکستر خرمن های سوخته جان
در تلاطم بی نشانی ها _ گم می شود
وقتی توطئه سرریز می کند
سلامت دستان همیشه عاشق من
از یاد می برند
شکفتن را
و پیوسته پنهان
در دعای شب روان
در شمایل شفق
می شنانه حیرانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#355
Posted: 5 May 2014 20:22
شعر شصت و هشتم
هم دلی ها..
من با حرام زاده گی یک فصل
یک واژه
یک شمایل
چرخیده ام
و صدایی که ناگهان
در خاموش گاهی منبسط
رها می شود
از بلندای این برج های طاعونی
نگاه کن
سرخ گونی دلم را
زیر پیچک های سپیدخاطره ها
کوچه هایی
که با من رفتند
و دست هایی که شانه بر گیسوان می زد
حالا
حضور این عقربه های نحس و نسیانی
ذهن مرا
تکه تکه می کتد در سلسه بغض
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#356
Posted: 5 May 2014 20:23
شعر شصت و نهم
در شولای سپیده در فلق...
میان هلهله ی نگاهی
خونبار نشسته ای
و آینه
به شفاعت شفا؛ شکسته می شود
هزار شب نینوا
کنار طاعون غصه ها
می رود به عقوبت خواب
سیاه می کنی دفتر سپید عمر
نمی دانی، نمی دانی از مرام گل و معرفت جوی باران
شنیار شیون شمایل
سنگ سار می کنند، در قبای آدمیت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#357
Posted: 5 May 2014 20:24
در بلندای نیلگون...
در باور هر مترسکی
جادوئی در نهان
و پشت پنجره جهان
شقاوت
واسطه گر عدالت است
نگاه کن رفیق!
پیراهن سرخ گل
در باد می رقصد
و دختر شب
آرام ارام می گرید.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#358
Posted: 11 May 2014 17:49
زندگینامه حامد برزگر
شاعران مورد علاقه: سهراب سپهری،اخوان ثالث،خیام،حافظ
سبک مورد علاقه: سپید
تاریخ تولد: ۱۳۶۶
شهر محل سکونت: مشهد
" زندگی برای من یعنی بوئیدن یک هوا نارنج ، برای من زندگی همچون صید مروارید وفا ست در درون اجتماع انسانها
، زندگی جرات پرسش ار خلق پروانه است ، زندگی بوسه ای زیباست پشت دیوار محبت ،
زندگی همان تردید است هنگام شکار آهو، زندگی نمازیست که میخوانم زیر سایه طراوت ،
زندگی گرفتن دست عابری نابیناست ، زندگی تخیل کودکی هفت ساله است در کلاس درس،
زندگی مشق است خسته از خط زدنهای مدام ،زندگی ام انار است دانه هایش نور، زندگی غرق شدن در ایمان است،زندگیست ، زندگی کردن با فهم " مجموعه شعرها : "وهم "، "آهه" و" پا بدون دست"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#359
Posted: 11 May 2014 17:59
تکینگی ...
شرم می کنم از تعریقت
و تفتیده میشود
این ذهن به دام افتاده
از بس تو عجیبی
ای ناصبورِ بی هوش من
ای غره به فریبکاری های لذت بار
بزرگ شوکوچک من
دست بکش از این جدل بی ثمر
که خواهی باخت و بی اثر
در توهم زندگی ، یک یاقی
خواهی زیست
و نکوب بر طبل هراس
چون استخوان ، در زخم باقی
بمان خوبِ من
نمی خوانم دگر تمثیل بی هنجاری را
بیا از اصلاح بگذریم و متحول شویم
بی ترسِ از وحوش
گرنه درهم خواهیم ریخت
و نترس از شرم
زمانی که شرمگین میشوی
یعنی هنوز انسانی
نترسان مرا
منی در کویر زیسته ام ، در فدشک
نترسان مرا از انکار
من کریه ترین چهره فقر را دیده ام
وقتی خدا هم پا به پای من می گریست
در این بازی خود آچمزی
چاره چیست وقتی بیچارگی
چاه بی تَهی است
که سال ها فرو میروی در آن
و همچنان زنده خواهی ماند
که گاه مستهلک میشوی از درون
و باز هم از امید خواهی خواند
حتی سه روز مانده تا پایان تاریخ
رقم خواهیم زد باهم
عبور از تمدن ها را
در جدال نانوسنسورها و دایناسورها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#360
Posted: 11 May 2014 18:05
بسط در فنجان چای ...
و وَجَدکَ ضالن فَهَدا *
بسط خواهم داد تورا
در فنجانم بی محابا ، چو شی شش گوشه ای
ای دوپاره ی بارگاه انسانی ام
و به افلاکت دست خواهم کشید
بی فهمِ تاریخ و جغرافیا
شنا خواهیم کرد در هر رکعت عشق
آنگاهی که نهیب خاکنشینان
سر به آسمان می سود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand