ارسالها: 14491
#1,011
Posted: 5 Nov 2013 16:10
وداع اخر
در باور نگاهی
دل گشته از تو خالی
در لحظه ی تب عشق ، تقدیرِ بی نشانم
نفرین به روز حسرت
آن روزِ بی تو بودن
روز وداعِ آخر
چشمی که بسته بودم بر شهدِ خاطراتم
از یک طلوعِ بی روز
یا از غروبِ بی شب
پوشیده ام لباسی ،عریان به شام آخر
اینجا به روی میزم
نوشته های بی خط
شمعِ بدونِ نوری
کبریت آتش افروز اما اگر چه دوری
از لحظه ی تب من
یادی برای هر شب
آخر نشان من شد فردای بی نشانت در باور نگاهی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,012
Posted: 5 Nov 2013 16:11
بوف کور
در بودن تو شکی نیست
من به تنهایی یک برگ
که بر شاخِ درختی تنهاست منقلبم
ذهنِ آبستن این برگ شدم
همه را می شنوم
تو نگاهی نکن اینجا که چرا پرت شدم
تو بیا مثل من پاییزی
نیم نگاهی به همین برگ بدوز
که چه تنها شده است
به دلی می لرزم که اگر صبح رسید
دیده ام روی همین شاخه که بی برگ شده
شده جولانگه یک بوفی کور
غافل اما که هنوزم شده ام خیره به تو
در تب و تاب سکوت
شدم آرامو
نگو هیچ
که زبانم گویاست .
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 6368
#1,013
Posted: 9 Nov 2013 13:01
سروده هایی از نازی شریفی
شعر
درشب مردن شعر
شاعری حماسه می نوشت
از استخوان کودکانی که گهواره اتمی شد
عروسی با آرایش خاکستری رنگ
قامت دیواری که خم گشته است
و دیگر هیچگاه بلند نشد
ایستگاه!
اتوبوس!
و تکت های بی برگشت
درختانی با نارنجک های کال
راز چین های چادری
که اقلیم اشک شد
نه عشق
نه جاده
نه جوانی و پنجره که داستان
شیطنت بود
از قتل عام گندم
و ذهن بو گرفته سفره ها
و شالیزارانی که با تهاجم ملخ ها پایمال گشت
از طنین طبل های شادی
که هیچگاه همسایه به قرض نداد
تا درشب مردن شعر می نواختیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,014
Posted: 9 Nov 2013 13:02
سجاده مخملی
سوگند نخور
دروغ از جیب هایم می ریزد
سرساعت موعود
از بقالی سرکوچه یک سبد صداقت بیار
تا چای یکرنگی را برایت دم کنم
هرشب با سجاده مخملی دوتایی سجده کنیم
و بعد جفت جفت ستاره ها را بتار بکشیم
چند تا پرنده آزاد کنیم
قفس را بسوزیم
آنوقت برایت خواهم گفت
خوب من!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,015
Posted: 9 Nov 2013 13:03
تو
گاهی نفس
گاهی لحظه ها را دار میزنم
لعنت بر سکوت
شیونم را نشنید
روح من
از من تو فقط
مهره های تسبیح بود
نماز بود و بس
چرا یک بوسه نبود
چرا
چرا
ستاره شدی و من غم
هیچ کس به عیادتم نیامد
هیچ گاه تسلای نگاه ات را نیافتم
بعد تو همه چیز پوچ همه چیز پوچ
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,016
Posted: 9 Nov 2013 13:05
شقایق
یک دشت آواز
از قدم های پرسکوت
عشق همان نوری که فروغ
تمام آسایشم فدایت
برای شام
قرص نان کاسه عسل
به قرض گرفته ام
من و میز انتظار خو گرفته ایم
مثل آسمان
که زاغانش عزای باغی را گرفته اند
که بوسه های نورسیده اش را
دست باد کال چیده است
و اسپ که تمام محله را
خانه به خانه درمیزند
تا برای آمدنت شقایق جمع کنم.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#1,017
Posted: 9 Nov 2013 13:06
نفرین
بگو بیا بگو بیا
در مسیر راهی چشمانت
خمارخانه ایست
و عابران راه گم کرده
و نزول سور های رهایی از بند
من آن گودی پران زرد رنگ
که درحسرت آزاد شدن
درپشت اروسی شما دعا میخواند
بگوبیا بگو بیا
در خطوط دستانم مسیر مردن دشوار
دریافتن کنار تو
رویایی دیشب سربی و آهنی
بگوبیا بگو بیا
ورنه در سقوط لحظه ها
مایوسانه
تا آخرین ایستگاه
نفرینم بدرقه راهت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,018
Posted: 9 Nov 2013 13:08
عشــق باطله
دوشيزه گان چشم نقره يی کهکشان
برعشق های باطلهء دختران زمين گريستند
که مشق احساس شان بيهوده در قير خيابانهای شهر
و سايهء ديوارهای روستا می خسپيد
چه دزدانه
جادوگران پير نعش گيسوان بلند شان را
بر اجاق لذت پست آتش ميزد
که هيچ کتابی آيت رهايی شان را
فرياد نکرد!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,019
Posted: 9 Nov 2013 13:09
روزگاربی عشق!
چه روزگار بی عشقيست، بی آرزو
لبخند هايت را به کجا خاک ميکنی
و اشکهايت را
مرده گان زمين
براين عصر زمخت گريه می کنند
در اين شب بوکرده، در اين شب زخم شده
به دنبال کرم شب تاب، آرزو را کفن ميکنم
وزخم ها و مرحم
ای شب ببين که دستانم تاريکی را نوازش ميکند
و سرت بروی شانهء خسته ام مينالد
گريه نکن عشق مرده را
به دلواپسی تلخ نمی ارزد
و زبان خشکم
شخم ميزند واژه های کهنه را
فردا سراغ عشق موی سفيد پيرزنان
و جنازهء فرزندان که سينه هایچروک ميساوند
فردا سراغ عشق
پاشنه های خون آلود
و مجنون های قلابی که از عشق ميرويند
فردا، شايد از جنين مادری ناله اش را ميشنوم
و فردا، عشق بازيچهء کودکانم را ميشکند
شايد عشق در باغچه مان يتيم ديگر
واگر مرحم چشمانت را بر زخم های باغچه بگذاری
شايد عشق سبز شود
و چشمان تورا
گرم يک پنجره ديدن سازد!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,020
Posted: 9 Nov 2013 13:12
کوکنـــار
درگونه های سرخ کودکان اين شهر
خون خشک مرگ جاريست
سفرم کهنه شده
و سر گردنه ها دودآلود
آسمان بغض گرفت اينجا
تا زاغان سياه جشن گيرند
پشت ديوارهــا
فرياد ميزنند
نجات مان دهيد، نجات مان دهيد
و درمزرعهء پايان
دهقانان گندم را ميکشند!
و زمين از خشم زهرآگين ميخندد برما
و من فقد واژه هايم را برايش قرض داده ام
دعاخواندم
برهنه بود
دست التجا ام
دامن خورشيد تابان را
و درپشت دعا ام
سرد می خنديد
لبخندی و طرح قامتم
پاييز در برداشت
و ديواری که از خون بود
جسمم را
به بن بست دلم
ترا از عشق راهی داد
دعا خواندم!
برهنه بود افکارم
و در پشت پردهء چشمانم
اسارت را اشکی بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...